🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽
✨️ #رمان_تایم
✨ #ویلچر
✨️ #قسمت۲۱۸
زیر لب جواب "سلام"ـش را می دهم و دست در جیب مانتویم فرومی برم. کاغذ مچاله شده را بیرون می کشم و صافش می کنم.
کاغذ را به طرفش می گیرم و می گویم: این کتاب رو میخوام
کاغذ را می گیرد و سر تکان می دهد و می گوید: چند لحظه صبر کنین ببینم داریم یا نه
فقط سرم را تکان می دهم و او می رود. گوشی ام را از کیفم بیرون می کشم و در لیست مخاطبین به دنبال اسم حنانه می گردم.
بعد از چهار بوق گوشی را برمی دارد: سلام
-سلام حنانه جان...حنا من فعلاً معطلم مثلِ اینکه...یاشار چی کار میکنه؟! شرمنده حتماً خیلی اذیتت میکنه نه؟!
-عیبی نداره به کارت برس...یاشارم خوابیده...نه بابا اذیت چیه...بچه س و شیطنتاش دیگه!
این یعنی پدرم را درآورده! دهان باز می کنم تا جوابش را بدهم که کتابخانه دار می آید.
دستم را جلوي دهانم می گیرم و آهسته می گویم: حنانه جون من باید برم...خداحافظ
-باشه...خداحافظ عزیز
تماس را قطع می کنم و "ببخشید"ي زیر لب می گویم.
با نگاه و لحنِ شرمنده اي می گوید: واقعاً معذرت میخوام ازتون بابت...
لبش را به دندان می گیرد و ادامه نمی دهد ولی من که دلیل شرمندگی اش را می دانم؛ پله ها! خوب است که این مرد به جاي ترحم، شرمنده است.
لبخند می زنم: عیبی نداره...کتاب پیدا نشد؟!
کاغذ را به سمتم می گیرد: نه راستش...ولی پائینِ همین کاغذ براتون آدرس یه کتابخونه ي دیگه رو
نوشتم...اونجا حتما پیداش میکنین...و در ضمن..
سرش را پائین می اندازد و نفس عمیقی می کشد و ادامه می دهد: ورودیشم پله نداره و میتونین واردش بشین
لبخند به لب کاغذ را از دستش می گیرم و زیر لب تشکر می کنم...
ویلچر را پیش می برم و به پلِ عابر پیاده که نگاه می کنم، آه از نهادم بلند می شود! پله، پله، پله...! بعضیهاشان پله برقی دارند و بعضی هاشان هم آسانسوري با در هاي قفل! بعد ها باید به فکر اختراعِ ویلچري باشم که بتواند از پله ها هم بالا برود! هوووف! افکارِ عجیب و غریب هم شده اند خواب آور! درد ها را می خوابانند و به حاشیه می برند و حجمِ کرويِ ناموزونِ درون کاسه ي سرم را پر می کنند! پر می کنند از بی وزنیِ عمیق!
✨ #رمان_خوان
به قلم طاهره_الف ✍️🏻
❁| ʝoɨŋ♥️↷
❀@gordan110❀
🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽
✨️ #رمان_تایم
✨ #ویلچر
✨️ #قسمت۲۱۹
درد هایم خوابیده اند! مغزم از عمیق بودنِ زیاديِ درد هایم به افکار عجیب پناه برده و من همچنان پیش میروم و حسرت زده به پلِ عابر پیاده اي که نمی توانم از آن استفاده کنم، نگاهی می اندازم. حالا چند صد متر باید همچنان پیش بروم تا به خط کشی برسم؟! چه قدر این چند صد متر پیش رفتن راهم را دورتر خواهد کرد؟!پووووف! این هم حال و روزِ من! مغزم سؤال طرح می کند و من بی جواب فقط پیش می روم. شاید بتوانم تاکسی بگیرم. به این امید فقط با یک دست چرخ ویلچر را به جلو هل می دهم و دست دیگر را تکان می دهم
تا شاید تاکسی اي بایستد. ونِ ویژه ي معلولانم آرزوست! نفسم را پر فشار بیرون می فرستم و با دو دست چرخ هاي ویلچر را هل می دهم. این دست ها هم اگر پوست کلفت نبودند، حتماً التماسم می کردند که دیگر برايامروز بس است! با دست که راه بروي می توانی خدا را شکر کنی که دو تا نداري ولی دو تا پوست کلفتش را داري!دوباره ناامیدانه دست تکان می دهم و دوباره تاکسی اي متوقف نمی شود. خانه که رفتم باید تمامِ تنم را با کرمِ
نرم کننده ماساژ بدهم و کمی دراز بکشم. پوست حساسِ بدنم برعکس دستانم خیلی زود سرخ و زخم می شوند و با این همه برو و بیاي امروز حتی دستانم هم به نرم کننده نیاز دارند!!! دوباره دست تکان می دهم.تاکسی اي چند متر جلوتر متوقف می شود اما نه براي منی که دست تکان دادم! براي زن و مرد دیگري که درست چند متری ام ایستاده بودند و من ندیدم دست تکان بدهند! زهرخند می زنم و به تاکسیِ در حال رفتن خیرهمی شوم. لابد مسافرِ معلول نمی پسندد! پیش تر می روم.
دوباره دست تکان می دهم و بدونِ توجه به خیابان پیش می روم. ماشین که می ایستد من هم متوقف می شوم و سر می چرخانم و نگاه به ماشینِ ایستاده می دوزم.
شیشه ي سمت شاگرد راننده را پائین می دهد: خانوم کجا میرین برسونمتون؟!
نگاهم را در ماشینش به دنبالِ نشانه اي از تاکسی بودنش می چرخانم و می گویم: آقا شما تاکسی خطی هستین مگه؟!
پوزخند می زند: نه! خطی نیستم...مسافرکشی شغل دوممه! مسیرتون به کجا میخوره؟!
انتظار که ندارد سوار بشوم، دارد؟!
-آقا بفرمائید
اخم کرده و زیر لب غرولند کنان، شیشه ي ماشین را بالا می دهد: علیل! فکر کرده میخوام بدزدمش...مردم چه اعتماد به نفسـ...
✨ #رمان_خوان
به قلم طاهره_الف ✍️🏻
❁| ʝoɨŋ♥️↷
❀@gordan110❀
🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽
✨️ #رمان_تایم
✨ #ویلچر
✨️ #قسمت۲۲۰
شیشه کاملاً بالا می رود و ماشین حرکت می کند. دستم را مشت می کنم و روي قلبِ ناسازگارم می فشرم. حتماً فکر کرد غرغر هاي زیرِ لبی اش به گوشم نمی رسد. نمی دانم! شاید گوش هايِ من زیادي تیزند! مشتیبه قلبم می کوبم؛ آرام بگیر دیگر! من فکرِ دزدیده شدن نکردم! فقط عقلم گفت که سوارِ تاکسی باید بشوم نه ماشین هاي شخصی! یعنی چون فلجم پس فرقی نمی کند که سوار شخصی بشوم یا خطی؟!دست تکان می دهم و دوباره پیش می روم. این دفعه تاکسی اي متوقف می شود. منتظر می مانم و راننده با تعلل شیشه را پائین می دهد. شک را می توانم در چشمانش ببینم.دست دست می کند و می پرسد: خانوم شما کسی همراتون نیست؟!
الآن حق ندارم عصبانی بشوم؟!
چشمانم را می بندم و نفس عمیقی می کشم تا به اعصابم مسلط شوم: نه کسی همرام نیست...اگه نمیتونینویلچر رو بذارین صندوق عقب بفرمائید...من خودم میرم
سرش را به نشانه ي نفی تکان می دهد: نه نه! منظورم این بود که کسی همراتون نیست تا کمکتون کنه واسه سوار شدن؟!
لبم را می جوم: آقا من میتونم خودم سوار شم
-خب پس بفرمائید مسیرتون به کجا میخوره؟!
کاغذ را از جیبم بیرون می کشم و دستم را از شیشه ي پائین کشیده شده ي ماشین داخل می برم: این آدرس پائینی رو میخوام برم... بعدشم اگه تا خونه م برسونینَم ممنون میشم
کاغذ را از دستم می گیرد و نگاهی به آدرس می اندازد: دربست دیگه؟!
_بله آقا دربست
کاغذ را به دستم می دهد: بفرمائید
لبخند کم جانی می زنم و درِ عقب را باز می کنم. او هم پیاده می شود و در صندوق عقب را باز می کند. فاصله ي ویلچر تا صندلیِ ماشین؟! چِک شد! ترمزِ ویلچر؟! چِک شد! دست ها؛ آماده! یک...! دو...! سه...! اول براي تا کردنِ ویلچر به راننده کمک می کنم و بعد پا هایم را داخلِ ماشین می گذارم و در را می بندم. شاسیِ ماشینپائین می رود و بعد از چند لحظه راننده هم سوار می شود. حرکت می کنیم و من سرم را به پشتیِ صندلی تکیه می دهم. خدایا شکرت!
✨ #رمان_خوان
به قلم طاهره_الف ✍️🏻
❁| ʝoɨŋ♥️↷
❀@gordan110❀
🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽
✨️ #رمان_تایم
✨ #ویلچر
✨️ #قسمت۲۲۱
نگاهی به ساعت مچی ام می اندازم. یک ساعت است که بیرونِ اتاق منتظریم! دست به سینه ام و به پايضرب گرفته ي نازنینِ کلافه خیره مانده ام. بعد از آن همه بدبختی و برو و بیا در بهزیستیِ منطقه خیلی راحت به بهزیستیِ کلِ تهران پاسمان دادند! یعنی آن لحظه دلم می خواست خانومِ مسئولِ امور دفتريِ بهزیستیِمنطقه مان را مستفیض کنم! نمی دانم چه طوري! شاید مثلاً دوست داشتم با ویلچر از رویش رد بشوم! حالا باز هم شکرِ خدا که اینجا همه ي امکانات و تجهیزات لازم را دارد.نازنین نیم خیز شده و دستش را ستونِ سرش کرده است. گردن و کتف و دست و بازو هایم هنوز درد می کنند. اگر کتک می خوردم درد کمتري داشتم! جداً قلبم سوخت وقتی دیدم اداره ي بهزیستیِ منطقه مان هم پله دارد آن هم بدونِ آسانسور! مضحک است، مضحک! نازنین نفس عمیقی می کشد و از روبه رویم به صندلیِ کنارم تغییر مکان می دهد: جداً دلم میخواد عمه ي
فري مهرو ملاقات کنم! حرفاي زیادي واسه گفتن بهش دارم!
دستم را جلوي دهانم می گیرم و لب هایم را روي هم می فشرم تا صداي خنده ام بلند نشود: به اون بنده خدا چی کار داري؟!
سرش را نزدیک گوشم می آورد: همون کاري که با عمه ي خانومِ معیري، مسئولِ امور دفتريِ بهزیستیِ منطقه مون دارم!
کنترلم را از دست می دهم و صداي خنده ام بلند می شود. سر ها به سمت ما برمی گردد و نگاه هاي مشکوك و متعجب روي چهره مان ثابت می شود. گوشه ي لبم را به دندان می گیرم و سرم را پائین می اندازم. خاك بر سرت، نیاز!
سرم را به کنار گوشش می برم: مسئول امور دفتريِ بهزیستی منطقه ي ما خانوم فائزي بود...ینی وقتی گفت چی کار باید بکنیما من میخواستم همونجا بزنم زیرِ گریه...امیریل که فقط نفس عمیق می کشید!
با حرص کنار گوشم زمزمه می کند: نمیدونم آخه یه تحقیق چرا باید این همه دنگ و فنگ و برو و بیا داشته باشه؟!...الانم که یه ساعته معطلیم هنوزم خبري نیست که نیست...میترسم ترم تموم شه ما هنوز توي رفت و آمد براي گرفتن نامه باشیم
نفسِ عمیقی می کشم و سرم را به نشانه ي تأسف تکان می دهم. دنگ و فنگ و برو و بیایی که نازنین گفت را من با تک تک اعضاي تنم، درد کشیدم! او که نمی داند وقتی روزِ اول، با دست خودم را از پله ها بالا و پائینمی کشیدم و درون راهرو ها می رفتم، چه حسی داشتم. او که نمی داند وقتی دیروز امیریل همراهم آمد تا اگر
✨ #رمان_خوان
به قلم طاهره_الف ✍️🏻
❁| ʝoɨŋ♥️↷
❀@gordan110❀
🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽
✨️ #رمان_تایم
✨ #ویلچر
✨️ #قسمت٢٢٢
لازم شد در آغوشم بگیرد، چه کشیدم! او که نمی فهمد چه دردي کشیدم وقتی دیدم اداره ي بهزیستیِ منطقمان فقط طبقه ي اولش مناسب سازي شده است! او که این ها را نمی فهمد!
آهی می کشم از یادآوريِ اتفاقات دو/سه روزِ گذشته و سعی می کنم به قسمت "باید فراموش شوند" مغزم بفرستمشان! نازنین بلند می شود و به داخلِ اتاق می رود. کلی توضیحات دادیم و کارت شناسایی هایمان را نشانشان دادیم تا گذاشتند که به امورِ دفتري بیاییم و حالا هم بعد از حدود یک ساعت بالاخره می توانیم مسئولش را ببینیم. خدایا جداً شکرت که این انتظار به پایان رسید!
به پشتیِ ویلچر تکیه می دهم و دست به سینه می شوم و چشمانم را می بندم. نازنین که بیرون بیاید من داخل می روم تا ببینم دیگر چه باید بکنم! خدایا این تازه ترمِ دوم است و من این همه براي یک تحقیق باید بروم و بیایم! بقیه ي ترم ها و کلاً فراغ التحصیلی ام را به خیر کن!
دستی به بازویم می نشیند. چشمانم را باز می کنم و نگاهم را به چهره ي کلافه و عصبیِ نازنین می دوزم. یکساعت معطل شدیم و آخرش شد یک دیدارِ دو/سه دقیقه اي؟! پرسشگر نگاهش می کنم.
هوفی می کشد و می گوید: میگه به من مربوط نیست...باید بري طبقه ي دوم
رسماً ضعف می کنم! آسانسور و بالا و پائین و این اتاق و آن اتاق رفتن شروع شد!
پیشانی پسرك در خواب رفته ام را می بوسم. آرام و با احتیاط بلند می شوم و می نشینم. خودم را عقب میکشم و به تاج تخت تکیه می دهم. چشمانم را می بندم. این مدت و بعد از آن همه برو و بیا شاکرتر از همیشهشده ام. خدا به پسرکم سلامتی داده و چه چیز بالاتر از این؟! خدا به من و امیریل عشق و صبر داده و چه چیزي بالاتر از این؟! خدا عوضِ پا هاي ناتوانم دستانی توانا به من داده و چه چیزي بالاتر از این؟! خدایا
شکرت!گوشی ام زنگ می خورد. به سرعت آن را از روي پاتختی چنگ می زنم تا پسرکم بیدار نشود. بدونِ دیدنِ اینکهچه کسی تماس گرفته، تماس را وصل می کنم.نگاهی به پسرکم می اندازم و با اطمینان به اینکه خواب است، نفس عمیقی می کشم: الو سلام
سلام نازنینجون...خوبی؟!
صدایش غمگین است: نه!...نیاز دلم گرفته...اون بچه ها...
آه عمیقی می کشد و سکوت می کند و من لبخند می زنم: ولی حالِ من خیلی خوبه نازنین...خیلی خوبم
✨ #رمان_خوان
به قلم طاهره_الف ✍️🏻
❁| ʝoɨŋ♥️↷
❀@gordan110❀
🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽
✨️ #رمان_تایم
✨ #ویلچر
✨️ #قسمت٢٢٣
درِ اتاق باز می شود و نگاهم پیِ دیدنِ شخصِ وارد شده می رود و متوجه حرف هاي نازنین نمی شوم. لبخندم عمیق می شود و پلک روي هم می گذارم.
_الو نازنین جون...ببخش عزیزم امیریل اومده من باید برم...کاري نداري؟!
بعد از مکث کوتاهی می گوید: نه برو عزیز...ببخش مزاحم شدم...به آقا امیریل سلام برسون...خداحافظ
دم عمیقی می گیرم: مراحمی...بزرگیتو میرسونم...خداحافظت باشه
تماس را قطع می کنم و گوشی را روي پاتختی سر می دهم. عینکم را برمی دارم و روي چشمم می گذارم. پا هایم را از تخت آویزان می کنم و با لبخند به امیریل که دست به سینه ایستاده و به دیوار تکیه داده است، خیره می شوم.
-سلام آقا...خسته نباشی عشقم!
تکیه اش را از دیوار برمی دارد و به سمت میز تحریر می رود: سلام خانوم...سلامت باشی نیازم!
صندلی را از پشت میز تحریر بیرون می کشد و روبه رویم می گذارد و می نشیند.
یکی از ابرو هایم را بالا می اندازم: لباساتو عوض نمیکنی؟!..
خودم را به راست تخت می کشم تا به کنار ویلچر برسم و در همان حال ادامه می دهم: لباساتو عوض کن آقایی منم برم یه چایی دم کنم برات
از روي صندلی بلند شده و کنارم روي تخت می نشیند و بازویم را می گیرد و به آغوش می کشدم: نیاز بیشتر از قبل آروم شدي...نگاهت...لبخندت...جمعه که پارك رفته بودیم با وجود ترحمایی که دیدي مثلِ همیشه
نبودي...آرومتر و لبخندت یه دنیا حرف پشتش داشت ولی آرامش عجیبی داشت...بهم میگی چی شده؟! اینآرامشِ عمیقت از کجا اومده؟!
لبخند عمیقی می زنم و دکمه ي سفید پیراهنش را به بازي می گیرم: دلیلش اینه که حالم بیشتر از قبل خوبه امیر...این تحقیقِ کودکان استثنائی حالمو بیشتر از قبل خوب کرده...هفته ي پیش که رفتیم مرکز نگهداري از بچه هاي عقب مانده ي ذهنی...امیر بعضیاشون سرشون بزرگ بود ولی بدناي نحیفشون کوچیک بود...بعضیاشون کنترلی روي حرکت دست و پا و گردنشون نداشتن...بعضیاشون..
نفس عمیقی می کشم و ادامه می دهم: امیر حالم خیلی خوبه...چون...چون من و اونا و همه ي آدماي سالم یه خدا داریم...یه بی نهایت عادل...این خداي عادل به تو پا هاي سالم داده ولی به من نداده...به من خیلی تواناییا داده ولی به اونا نداده...امیریل همه فکر میکنن این بی عدالتیه ولی عدالت یه ترازويِ دو کفه ایه...یه کفه
✨ #رمان_خوان
به قلم طاهره_الف ✍️🏻
❁| ʝoɨŋ♥️↷
❀@gordan110❀
🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽
✨️ #رمان_تایم
✨ #ویلچر
✨️ #قسمت٢٢٤
ش توي این دنیاست یه کفه ي دیگه ش توي اون دنیا...نداده ها و نداشته هاي هر کدوم از ما میشه
صبر...میشه تلاش...میشه از دست دادنِ موقعیتاي گناه...میشه پاکتر موندن و اون دنیا پاداشی توي کفه ي دیگهي ترازوي عدالت الهی میذارن تا کفه ي این دنیا و اون دنیا مساوي شه..
کمی خودم را در آغوشش جا به جا می کنم و ادامه می دهم: امیر خدا به من مامان و بابا و نواز و فراز و عمو آراز رو داده...یه پسر کوچولوي سالم داده...عقل و منطق و عشق و صبر و دستاي توانا داده...خدا به من تو رو داده...امیریل هر چه قدر فکر میکنم می بینم خداي عادل در عوض پاهایی که ازم گرفته صد برابر داده...امیریل این بهم آرامشی میده که توي عمق وجودم و با تک تک اعضاي بدنم حسش میکنم
فصل آخر: "زندگی" کننده
دستی دورِ گردن نیاز حلقه می شود. خودکار را روي کاغذ گذاشته و سر بلند می کند. چهره ي خندان امیریل،لبخند عمیقی روي لبش می نشاند.
-سلام امیر...صبح بخیر آقا
امیریل خم می شود و از روي شانه ي نیاز به کاغذ هاي روي میز نگاه می کند: سلام و صبح بخیر خانوم...هنوز ننوشتی این مقاله رو؟!
نیاز نفسش را پر فشار بیرون می دهد و کلافه می گوید: نـــــه! هر چی مینویسم باب میلم نمیشه...همه ينوشته هام زیادي زبونشون تند میشه...این آقاي محدثی هم که هی زنگ میزنه که خانوم چی شد این مقاله تون؟!
امیریل "اوهوم"ـی می گوید و صاف می ایستد و یکی از کاغذ ها را برمی دارد. شروع به خواندن می کند:"از طرف نقشِ منفیِ مجازات شده ي فیلم هاي کشورم به مردم هم خونم، سلام!به فیلم هایی که تا به حال دیده اید فکر کنید. عاقبت نقشِ منفی اش چه می شود؟! تصادف می کند و فلج می
شود و به قولِ شخصیت یک فیلم معروفی تازه وقتی فلج می شود سنگین تر هم می شود!
در فیلم دیده اید که زنک نقشه ي قتل می کشد و آخرش هم خیلی تمیز فلج می شود؟! بعد شوهرش هم میرود سه تا، سه تا زن می گیرد که مثلاً بدانید مردم که تقاص گناه فلج شدن است! که مردم بدانید همه يگناهکار ها یا فلج می شوند و یا می میرند و یا در آن دنیا عذاب می کشند. آري! این رسم فیلم هاي سرزمین
✨ #رمان_خوان
به قلم طاهره_الف ✍️🏻
❁| ʝoɨŋ♥️↷
❀@gordan110❀
🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽
✨️ #رمان_تایم
✨ #ویلچر
✨️ #قسمت۲۲۵
من است که گناهکار فلج و سربار می شود و بقیه با ترحم از او نگهداري می کنند! این رسمِ مردمِ سرزمینِ من است که فلجی را تقاصِ گناه می دانند و ..."
_محیـــــــــا!
صداي داد یاشار و پشت بندش جیغِ"زندگی" باعث می شود که نیاز نفسِ عمیقی بکشد: باز شروع کردن
امیریل می خندد و نیاز ویلچر را به سمت اتاقِ بچه ها هل می دهد. وارد اتاق که می شود، محیا را وحشت زده و با چشمان درشت و مو هاي ژولیده روي تخت می بیند. یاشار هم کنار تخت ایستاده و کاملاً بی تفاوت است!
-چرا داد زدي یاشار؟!
یاشار می چرخد و رو به مادرش و دست به کمر می گوید: بیدار نشد هر چی صداش کردم مجبور شدم داد بزنم!
محیا اخم می کند و عروسکش را از روي تخت چنگ می زند و به سمت برادرش پرتاب می کند: ترسوندیم
یاشار عروسک را برمی دارد و به سمت تخت هجوم می برد. محیا جیغ بنفشی می کشد و از روي تخت پائین آمده و پشت ویلچرِ نیاز پناه می گیرد. یاشار هم می آید و سعی می کند که عروسک را بر سرش بکوبد اما محیا چرخیدن را شروع می کند! دورِ ویلچرِ نیاز با جیغ و سر و صدا می چرخند! یکی براي زدن و یکی براي فرار
کردن!نیاز عروسک را از دست یاشار بیرون می کشد و با اخم می گوید: باز موش و گربه بازي؟!
محیا می ایستد و دست به کمر می زند و زبانش را براي یاشار بیرون می آورد: گربه!...گربه ي زشت!
نیاز با اخم رو به او می گوید: محیـــــا!...صد دفعه نگفتم زبونتو درنیار؟! بعدشم آدم با داداش بزرگترش اینجوري حرف میزنه؟!
محیا دست به سینه می شود و اخم می کند و یاشار با لبخندي به پهناي صورت و غرور می گوید: بلــــه خانوم! آدم باید به داداش بزرگترش احترام بذاره!
نیاز این دفعه رو به یاشار می کند: داداش بزرگترم نباید آجیشو بترسونه و سرش داد بزنه آقاي یاشار خان!
این دفعه یاشار اخم می کند و محیا لبخندي به پهناي صورت می زند! امیریل در آستانه ي در قرار می گیرد و شانه ي چپش را به چهارچوب در تکیه می زند و دست به سینه و لبخند به لب، به آن ها نگاه می کند.محیا با خوشحالی به طرفش می دود و دستانش را بالا می گیرد و گردنش را کج می کند: بابا یل! نردبون!
نیاز ریز می خندد و امیریل اخمِ تصنعی اي می کند: من نردبونم؟!
محیا معترض می گوید: اااا! بابایی خواهش دیگه!
✨ #رمان_خوان
به قلم طاهره_الف ✍️🏻
❁| ʝoɨŋ♥️↷
❀@gordan110❀
🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽
✨️ #رمان_تایم
✨ #ویلچر
✨️ #قسمت۲۲۶
امیریل تکیه از چهارچوب برمی دارد و دستانش به سمت محیا دراز می کند. محیا دستانِ کوچکش را در دستانِ بزرگ و قويِ پدرش می گذارد و امیریل دستانش را محکم می گیرد. محیا با پا هاي لاغرش از پا هاي تنومند امیریل بالا می رود! به کمرِ پدرش که می رسد، امیریل او را رها می کند و فوراً دستانش را دور کمر محیا حلقه می کند تا نیوفتد. محیا دستانش را دور گردنِ پدرش حلقه می کند و سرش را روي سینه ي او می گذارد.
یاشار اخم می کند: لوس!
محیا سر از سینه ي پدر برمی دارد و براي یاشار زبان درمی آورد و سرش را تکان می دهد: حسود!
سر می چرخاند و اخمِ امیریل را که می بیند سرش را پائین می اندازد: آدم واسه برادرش زبوندرمیاره و بهش میگه حسود؟! ها محیا خانوم؟!
محیا با لبِ آویزان سر می چرخاند و رو به یاشار با لحن شرمنده اي می گوید: خب ببخشید داداشی!
دوباره سر روي سینه ي پدر می گذارد و امیریل مو هاي خرماییِ بلند و مواجش را نوازش می کند.
امیریل خطاب به یاشار و با لبخند دندان نمایی می گوید: سلام پهلوونِ کلاس اولی!
خیار را حلقه حلقه می کند و رويِ بقیه ي محتویات ظرف سالاد می گذارد. آه می کشد. کاش براي جشنِ شکوفه هاي امروز با یاشار به مدرسه نمی رفت! کاش پسرکش ترحم هاي مادر هاي سالم به مادر ویلچري اش را نمی دید! کاش خرد شدن مادرش را زیر نگاه مادران دیگر نمی دید! آه می کشد. با نوك چاقو خیار ها را به کناره هاي ظرف هدایت می کند تا تزئینِ سالادش کامل شود.
ظرف سالاد را روي پایش می گذارد و ویلچر را به طرف یخچال هل می دهد. ظرف را درونِ یخچال می گذارد و مچ دست هایش را ماساژ می دهد. بیست و یک سال از محکومیتش روي ویلچر می گذرد و نوزده سال از زمانی که دیگر خودش چرخ هاي ویلچر را می چرخاند. مچِ این دست ها زیادي راه رفته اند، شاید! ویلچر را به سمت اجاقِ گاز هل می دهد. درپوشِ قابلمه را برمی دارد و نگاهی به قیمه ي درونش می اندازد. کمی بیشترکه جا بیوفتد، خوشمزه تر می شود. درپوشِ قابلمه را سرِ جایش می گذارد و ویلچر را به طرف میزِ غذاخوري هل می دهد.
نگاهی به ساعت می اندازد. نیم ساعت دیگر، سرویسِ یاشار می رسد و یک ساعت و نیمِ دیگر هم باید به دنبالِ محیا به مهد کودك برود. باید برنامه ریزي بکند تا از فردا که کارش را به عنوان معلم آغاز می کند، بتواند به مادري و همسري اش هم برسد. آه می کشد. چه قدر در تابستان با امیریل رفت و آمد تا توانستند سطحِ شیب
✨ #رمان_خوان
به قلم طاهره_الف ✍️🏻
❁| ʝoɨŋ♥️↷
❀@gordan110❀
🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽
✨️ #رمان_تایم
✨ #ویلچر
✨️ #قسمت۲۲۷
داري براي مدرسه اي که می خواهد در آن به بچه هاي کلاس چهارم درس بدهد، بسازند. کار کردنش هم هفت خان رستم را طی کردن است!
هوفی می کشد و به کاغذ هاي نا مرتبِ روي میزِ غذاخوري چشم می دوزد. شاید بهتر باشد دیگر براي هفته نامه مقاله ننویسد؛ اینطوري کارش سبک تر می شود. دستش را روي سرش می کشد و شالش را پائین میفرستد. یکی یکی کاغذ ها را برمی دارد و نگاهی به نوشته هایشان می اندازد. آن ها را مرتب می کند و کنارِ دستش می گذارد و کاغذ دیگري برمی دارد. فکر می کند. به بیست و شش سالِ گذشته و مشکلاتی که پشت سر گذاشته است. به سال هاي مجهولِ آینده و مشکلاتی که پیشِ رو خواهد داشت. تمامِ گذشته را سکوت کرده بود و تمامِ آینده را تحمل خواهد کرد. خودکار را برمی دارد و می نویسد:
"به نامِ علت تمامِ معلول ها!
لابد همه ي شما می دانید قانونِ علیت چیست؛ قانونی که می گوید هر چیزي علتی دارد و هر اتفاقی معلولِعلتی است. من و خیلی هاي دیگر هم معلولِ علت هاي گوناگون هستیم. یکی معلولِ علت تصادف است، یکی معلولِ علت وراثت است و ..."معلول" بودن است! مگر نه این است که همه ي ما آدم ها وجه تشابه معلول ها با آدم هاي سالم همینمعلولِ علت العلل هستیم؟! مگر همه ي ما مخلوقِ خدا نیستیم؟! علت العلل خداست و ما همگی معلولش هستیم. حالا چند سؤال دارم؛ چرا ما که همگی معلولیم، معلولیت را نقصِ عضو و پست و ناتوان بودن میدانیم؟! چرا همه ي ما معلول ها، به معلولین به خاطرِ معلولیت هایشان ترحم می کنیم؟! مگر ما هم مثلِ آن ها معلولِ خدا نیستیم؟! پس چرا این همه در حقشان ظلم می کنیم؟!..."می نویسد و می نویسد و ... . از سکوت هایش می نویسد و از تحمل هایش! از پله ها نمی نویسد فقط از ترحم ها و تحقیر ها می نویسد که روحِ آدم را شکنجه می کنند. نفسِ عمیقی می کشد و خودکار را روي کاغذ رها "بدك نشد!"می کند. مچ دستش را ماساژ می دهد و به نوشته هایش چشم می دوزد. لبخند غمگینی می زند.شال را روي سرش می گذارد و دوباره به سراغِ قیمه می رود. نگاهی به ساعت می اندازد؛ دیگر باید یاشار برسد. شال را از روي سرش برمی دارد و کاغذ ها را از روي میز جمع می کند و روي پایش می گذارد و از آشپزخانه بیرون رفته و به اتاقِ خودش و امیریل می رود. نوشته هاي امروزش را روي میز تحریر می گذارد تا بعداً کامل و اشتباهاتشان را برطرف کند. بقیه ي کاغذ ها را هم در کشويِ میز می گذارد.
✨ #رمان_خوان
به قلم طاهره_الف ✍️🏻
❁| ʝoɨŋ♥️↷
❀@gordan110❀
🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽
✨️ #رمان_تایم
✨ #ویلچر
✨️ #قسمت۲۲۸
صداي باز شدنِ در می آید. لبخند عمیقی می زند و از اتاق بیرون می رود. یاشار مشغولِ باز کردن بند کتانیاش است. کتانی را درونِ جاکفشی می گذارد و نیاز اخم و چهره ي دمغش را که می بیند، دلش می گیرد.
-سلام...خسته نباشی کلاس اولی
یاشار همانطور که به سمت اتاقش می رود زیر لب جوابِ "سلام" او را می دهد. وارد اتاق می شود و در را به شدت می کوبد. نیاز آه می کشد و پلک هایش را روي هم می گذارد: "بچه م دلش شکسته!"
پشت درِ اتاق می رود. نفس عمیقی می کشد و تقه اي به در می زند و بعد آرام آن را باز می کند.
لبخند عمیقی می زند: چی شده آقا یاشارم این همه بد اخلاق شده؟! هوم؟!
یاشار جوراب هایش را به گوشه اتاق پرت می کند و با عصبانیت به سمتش می آید و داد می زند: چرا تو نمیتونی راه بري؟! چرا تو مثه ماماناي دیگه نیستی؟!..لگدي به چرخ ویلچر می زند و ادامه می دهد: از اینی که همه ش روش نشستی و نمیتونی راه بري بدم میاد...از اینکه تو مثه ماماناي دیگه نیستی بدم میاد...
یاشار می گوید و نیاز با لبخند تلخی" می شکند"...
امیریل دست به سینه، روي صندلی روبه روي فرزندانش نشسته است. نگاهش غمگین است؛ مثلِ نگاه یاشار و محیا! باید حرف بزند. باید براي فرزندانش بگوید که دیگر دلِ نیازش را نشکنند. نیاز که چیزي نمی گوید و اینبیشتر عذابش می دهد. همین امروز هم اگر خود یاشار به حرف نمی آمد و از ناراحت کردنِ مادرش، پیشپدرش ابراز پشیمانی نمی کرد، نیاز حرفی نمی زد. نیاز خرد می شد و می سوخت اما حرفی نمی زد.محیا یک پایش روي تخت و پاي دیگرش از آن آویزان است و نگاه غمگینش را بین پدر و برادرش می
چرخاند. یاشار هم روي لبه ي تخت نشسته و سرش را پائین انداخته است. پسرك حاضر است هر کاري بکند تا دیگر صدايِ گریه ي یواشکیِ مادرش را نشنود. حاضر است هر کاري بکند تا زمان به عقب برگردد و دیگر آن حرف ها را به مادرش نزند. حتی از بعد از ظهر تا به حال، که غروب است بار ها به فکر اختراع ماشین زمان
افتاده است!!!
امیریل نفسِ عمیقی می کشد و با صداي آرام و لحن غمگینی می گوید: یاشار..
یاشار کمی سرش را بلند می کند و نگاه شرمنده اي به پدرش می اندازد و امیریل ادامه می دهد: یاشار جان چرا اون حرفا رو به مامان نیاز زدي؟!
✨ #رمان_خوان
به قلم طاهره_الف ✍️🏻
❁| ʝoɨŋ♥️↷
❀@gordan110❀
🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽
✨️ #رمان_تایم
✨ #ویلچر
✨️ #قسمت۲۲۹
یاشار لبش را به دندان می گیرد و با تعلل می گوید: آخه...آخه امروز توي مدرسه مامان بچه ها یه جوري نگاش میکردن...یه حرفایی بهش زدن...یه جوري باهاش حرف زدن که انگار مامان نیاز بچه س...بعضیاشونم تا مامان نیازمو میدیدن سرشونو تکون میدادن و نوچ نوچ میکردن..
آه می کشد و ادامه می دهد: وقتی مامانا رفتن احمدرضا، یکی از همکلاسیام گفت مامانِ تو بلد نیست مثه مامانِ من راه بره...یزدانم گفت مامانِ من همه کار میتونه بکنه ولی مامان تو نمیتونه هیچ کاري بکنه...یکیدیگه شون خندید بهم و بعدشم گفت بچه ها مامانش دوچرخه سواره..
در چشمانِ امیریل خیره می شود و بغض کرده و با چشمان خیس ادامه می دهد: من خیلی ناراحت شدم...خیلیاز دستشون ناراحت شدم که مامانِ منو مسخره کردن...بابایی من دلم نمیخواست مامان نیازو ناراحت کنم ولی...ولـ..
امیریل کنارش روي تخت می نشیند و پسرك گریانش را در آغوش می گیرد. محیا با پشت دست اشکش را کنار می زند و امیریل حالا چه باید بکند؟! نباید این مرد هم پا به پاي فرزندانش اشک بریزد؟! نباید از بغض خفه بشود؟! نباید قلبش بایستد از درد هایی که یاشار تحمل کرده است؟! پدر هم گاهی، فقط گاهی به تکیه گاه نیاز دارد تا فرو نریزد! آغوشش را باز می کند و محیاي غمزده روي پایش می نشیند و سرش را کنارِ سرِ برادرش روي سینه ي پدر می گذارد: یاشارم...محیاي بابا...بقیه نمیدونن ولی ما که میدونیم...ما میدونیم که مامان نیاز همه ي کاراشو
میتونه خودش انجام بده...ما که میدونیم مامان نیاز معلمه و تازه واسه هفته نامه مقاله مینویسه...ما که میدونیم مامان نیاز خودش غذا میپزه و خونه رو تمیز میکنه...مامان نیاز شما رو حموم میبره...مامان نیاز به شما قرآن یاد داده...ما که میدونیم مامان نیاز مثلِ ماماناي دیگه س و فقط نمیتونه راه بره...بچه ها بقیه ي مردم اینا رو
نمیدونن و به مامان نیاز ترحم میکنن ولی ما که میدونیم اشتباه میکنن...هوم؟!
هر دو سر تکان می دهند و یاشار نفس عمیقی می کشد: مامان نیاز مثه همه ي ماماناس
امیریل سرِ دو فرزندش را می بوسد: آره گلاي من...پس اگه بقیه شما یا مامان نیازو مسخره کردن شما نباید به خاطرش مامان نیازو ناراحت کنین...چون بقیه بلد نیستن درست ببینن شما هم نباید مثلِ اونا بشین...هیچوقت یادتون نره مامان نیاز چه کارایی براتون کرده و میکنه...یاشارم باید بره از مامان نیاز معذرت خواهی کنه...مگه نه یاشار؟!
یاشار از آغوشِ او بیرون می آید و کف دستانش را به چشمانش می کشد: اوهوم!..
✨ #رمان_خوان
به قلم طاهره_الف ✍️🏻
❁| ʝoɨŋ♥️↷
❀@gordan110❀