eitaa logo
گردان چهارده معصوم (ع) خمینی شهر
197 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
28 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸نامه یک پاسدار بهمراه فیش واریزی ۴۰۰۰ تومان پول به صندوق دارایی سپاه پاسداران در دهه ۶۰ و خلال جنگ تحمیلی ✍ نامه به این مضون میباشد : حلال کنید امروز پای خاک ریز دوتا از گلوله های آرپی‌جی به هدف نخورد. حقوق این ماهم حلال نیست. ببخشید.
. ♨️ عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب، سروده‌ای را که حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در آستانه عملیات وعده صادق خوانند، منتشر کرد 🔹مهدی فضائلی عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در صفحه توئیتر خود، غزلی را که حضرت آیت‌الله خامنه‌ای یک بیت از آن را در آستانه عملیات وعده صادق در یک جلسه مرتبط خوانده بودند، منتشر کرد نوشت: 🔹غزل زیر، سروده چندسال پیش رهبر انقلاب اسلامی است. معظم له این بیت از سروده را در آستانه عملیات وعده صادق در یکی از جلسات مرتبط خوانده‌اند: تو را‌است معجزه در کف زساحران مهراس عصا بیفکن و از بیم اژدها مگریز 🔹متن کامل این غزل با دستخط مبارکشان برای اولین بار منتشر می شود.
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۵ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ساواک همان روز حسن مجتهدزاده را به بیمارستان نیروی دریایی منتقل و آن قدر او را شکنجه می‌کنند که روز بیست و پنج آذر پنجاه و هفت زیر شکنجه شهید می شود. روز عید قربان مردم هیجان زیادی داشتند. شهر ناآرام بود. در خیابانها لاستیک آتش زده بودند. نیروهای شهربانی ارتش و حکومت نظامی حریف مردم نمی شدند. میدان مقبل، فلکه دروازه، فلکه اردیبهشت، خیابانهای میلانیان و هریسچی دختران و پسران جوان با سنگ و کوکتل مولوتف و سه راهی برای مقابله با رژیم به خیابانها آمده بودند. خانه ما محل توزیع کوکتل مولوتف بود. هیچ سازماندهی وجود نداشت؛ همه، همه جا بودند. بیشتر بانکها و مؤسسات دولتی خرمشهر به آتش کشیده شد. مرتضی عمادی فعال بود. مصطفی، علی و قدرت با سنگ و کوکتل مولوتف به طرف نیروهای حکومت نظامی حمله می کردند. مصطفی رحیمی در حالی که فریاد مرگ بر شاه سر داده بود گلوله ای از یک طرف گونه اش وارد و از طرف دیگر خارج شد. آن روز وارد بانک صادرات فلکه دروازه شدم. مردم در حال شعار دادن پیشخوان بانک را هل می‌دادند. ناگهان پیشخوان واژگون شد و روی پایم افتاد. در همین لحظه نیروهای حکومت نظامی توی میدان پیاده شدند و تیراندازی کردند. همه پا به فرار گذاشتند. به زحمت خودم را به پیاده رو رساندم. نیروها در چند قدمی‌ام بودند، چیزی نمانده بود مرا بزنند یا دستگیر کنند. موتورسواری خودش را به من رساند لنگان لنگان خودم را پشت موتور انداختم، مرا به خانه برد. به جز باباحاجی و بی‌بی همه بیرون بودند. بی‌بی آب گرم کرد، یک تشت آورد، پایم را توی تشت گذاشت و همین طور که ماساژ میداد، گفت: مصدق و کاشانی حریف شاه نشدند شما چند تا بچه می‌خواهید شاه را سرنگون کنید؟! مادرم از راه رسید تا مرا دید به صورتش زد که چی شده؟ گفتم: میز روی پایم افتاده. گفت برویم بیمارستان! گفتم: بیمارستان در کنترل نیروهای حکومت نظامیه اگر مرا در این وضعیت ببینند دستگیرم می‌کنند. از خانه همسایه پمادی آورد، به پایم مالید و با پارچه آن را بست. نگران بچه ها بود، گفت: «حالا همه رفته اند که رفته اند، اما رسول فسقلی! تو وسط مردم چه می‌کنی؟ می‌دانم این بچه آخرش یا تیر می خورد، یا ساواک می‌گیردش.» آن روز چند نفر شهید و زخمی شدند. از شهدا: مقبل ناسی زاده، داریوش احمدی، بحرالدینی را به یاد دارم. روز بیست و دو بهمن با خبر سقوط حکومت پهلوی از تهران، مردم به خیابان ها ریختند. من هم مثل بقیه توی خیابان بودم. به طرف شهربانی رفتیم. هنوز بعضی افسرها و پاسبانها مقاومت می کردند. شهربانی کنار رودخانه بود. رئیس شهربانی و چند افسر، حاضر به تحویل شهربانی نبودند. می گفتند باید از دولت مرکزی استعلام بگیریم و به ما ابلاغ شود؛ در حالی که دیگر دولت مرکزی وجود نداشت. کم کم جمعیت زیاد شد. مردم توی حیاط شهربانی و اطراف آن جمع شده بودند و شعار می دادند. در همین موقع چند نفر از روحانیون شهر آمدند، رفتند توی شهربانی و با آنها صحبت کردند که نگذارید خون مردم ریخته شود. نزدیک ظهر وارد شهربانی شدیم احمدی رئیس شهربانی و چنگیز معروف را گرفتند و در خانه یکی از بچه ها بازداشت کردند. پس از سقوط شهربانی مردم با خودروهای شخصی برای حفظ امنیت در شهر گشت می‌زدند. گروه های مردمی به طور داوطلب برای حفاظت از اموال مردم تشکیل شد. در گرمای ظهر که همه به خانه هایشان می‌رفتند و کسی توی خیابانها نبود، آنها با موتور گشت می‌زدند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
باسلام یک جلسه بود همی دوستان در ان حضور داشتن ..بعد از جلسه هرکی رفت دنبال کارش ..وهیچ توجهی به صحبتهای که در این جلسه شد توجهی نکرد ...بگذریم حکایت شهدا وایثار گران هرگز فراموش شدنی نیس دوستان که باهم سر یک سفره بودید..سالها باهم بودید انها را خدا انتخاب کرده وبسمت او رفتن ...ما باید یاد وخاطره انها را بفراموشی نگذاریم..وبرای نسل های آینده بازگو کنیم ...شادی ارواح شهدا صلوات بر محمد والمحمد...رضایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺سخنان جالب بازنشسته ی ارتشی در حضور نماینده رهبری به حضرت اقا بگویید با ۵ هزار لر می تواند اسرائیل را فتح کند! اللّهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج أَمَّنْ یجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَیکشِفُ السُّوءَ . کانال سردار دلها حاج قاسم سلیمانے🔻 🏴🇮🇷🇮🇶🇸🇾🇱🇧🇵🇸🇾🇪🇦🇫
توییت زیبای یک کاربر عرب ‏🔸ایران روسیه را از دست غرب؛ ‏🔹 بوسنی را از صرب‌ها؛ ‏🔸عراق را از داعش؛ ‏🔹لبنان را از دست صهیونیست‌؛ ‏🔸سوریه را از جنگ جهانی؛ ‏🔹ونزوئلا را از محاصره آمریکا؛ ‏🔸يمن را از دست عربستان و غرب؛ ‏🔹قطر را از دست عربستان؛ ‏🔸و اردوغان را از کودتا نجات داد. ‏💢 غزه را هم از دست صهیونیست‌ها نجات خواهند داد. اللّهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج أَمَّنْ یجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَیکشِفُ السُّوءَ . کانال سردار دلها حاج قاسم سلیمانے🔻 🏴🇮🇷🇮🇶🇸🇾🇱🇧🇵🇸🇾🇪🇦🇫
🍂 همراه با قصه‌گو ۱۰ رضا رهگذر از کتاب: سفر به جنوب ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 چهارمین و آخرین نفر بسیجی ای که در این چادر هلال احمر با او روبه رو می‌شویم اسمش علی شفیعی است. داوطلب است و از قم اعزام شده. او هم قبلا چندبار به عنوان بسیجی از طرف سپاه به جبهه فرستاده شده، مدتها در کردستان و قله های بلند و پربرف آن با مزدوران داخلی و بعثی‌ها جنگیده و بعد هم به جبهه های دیگر رفته، حالا که به عنوان امدادگر به جبهه اعزام شده. شفیعی حالت مخصوصی دارد. بیشتر در خود است. انگار چیزهای زیادی در درون دارد که با آنها مشغول است. کسی چه میداند شاید با خاطرات دوستانش - همسنگرانی که مدتها مثل برادر پشت به پشت هم با دشمن جنگیده اند ـ او را اینطور به خود مشغول کرده است. دوستانی که لحظات تلخ و شیرین بسیاری را با هم گذرانده اند و شاید حالا، در جبهه ای دیگر یا پیش خدایشان باشند. این‌ها را از کم حرفی و نگاه مخصوص همیشگی اش حدس می‌زنم. مدام به دور دستها نگاه می‌کند؛ حتی لحظه ای که با تو مشغول صحبت است. انگار به دنبال چیزی می‌گردد؛ کسی را جستجو می‌کند؛ یا... شاید... کسی چه می‌داند چیزی را می بیند... هرچه هست، حالت خاص این نگاه آدم را به فکر فرو می برد. انگار صاحب آن، توی این دینا نیست. چیزی توی آن هست که لرزش خفیفی ته دل آدم می‌اندازد. نمی‌دانم شاید غم گنگی هست که انسان را به گذشته های دور فرو می برد؛ یک چیز بیشتر دیدنی و حس کردنی است تا گفتنی! نگاه همراهان در یک لحظه متوجهم می‌کند که مدتی به سکوت گذشته است. گویا من هم برای لحظاتی در خود فرورفته بوده ام...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
10.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هم اکنون بین الحرمین کربلا معلا بیاد شما عزیزان
🍂 🔻محمود رزمنده، ارتشی قهرمان علی علیدوست قزوینی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻 اسمش محمود بود و فامیلش رزمنده، از درجه‌داران ارتش بود که در روزهای آغازین جنگ به اسارت بعثی‌ها گرفتار شده بود. ابتدا به اردوگاه رمادی و از آنجا به موصل یک منتقل شده بود. 🔻 ظاهری بسیار آرامی داشت و معمولا ساکت بود. با کسی کاری نداشت و سرش در لاک خودش بود ولی در آرامی خود، دست به کارهایی می‌زد که قابل باور نبود. بعدها به او لقب شاه کلید دادند. 🔻در لباس مبدل!!! او با لباس مبدل به طبقه دوم اردوگاه که ورودی‌هایش مسدود بود می‌رفت و به اتاق‌ها سر می‌زد و دنبال رادیو و اشیاء مورد نیاز بود. اکثر تلاش او برای رادیو و باطری رادیو بود. همچنین به انبارهایی که در گوشه‌های اردوگاه بود می‌رفت و سر می‌زد! 🔻لو رفت... تا این‌که او را لو دادند و دفعات مکرر برای بازجویی و شکنجه بردنش ولی او مردانه مقاومت می‌کرد و حرفی نمی‌زد فقط شکنجه می‌شد و هیچ نمی‌گفت. از جمله کسانی که در جریان لو رفتن آتش سوزی انبار تا حد مرگ شکنجه شد ولی لب باز نکرد محمود رزمنده بود. 🔻 اگر مالش بدهیم سیاه نمی‌شود علی حسین جمالی می‌گفت: وقتی به همراه شهید فاتح، طبقه بالا ( اتاق بازجویی) بودیم آقای محمود رزمنده نیز بالا پیش ما بود و بازجویی می‌شد، او را روزی چند بار شکنجه می‌کردند. وقتی از اتاق شکجنه می‌آمد شروع به مالش دادن جای کابل‌ها می‌کرد و می‌گفت: اگر مالش بدهیم سیاه نمی‌شود، ورم نمی‌کند. 🔻 دوباره دردسر ! یکبار دیگر پائیز سال شصت و یک؛ یک رادیو لو رفت و بعثی‌ها رادیو را پیدا کردند، یک فرد خود فروخته، چند نفری را بعنوان این‌که این افراد از رادیو خبر دارند به عراقی‌ها معرفی کردند، از جمله آنها مرحوم رزمنده بود آن روز به سراغ بنده (راوی) هم آمدند. 🔻مرغ طوفان! بازجو یک نایب ضابط عراقی بسیار خشن بود و به ما می‌گفت: من عاشق شکنجه هستم به خانه که می‌روم چون کسی نیست شکنجه‌اش کنم با کابل به در و دیوار می‌زنم. این بازجو چون از نظر چهره شبیه به شاهپور بختیار (نخست وزیر معدوم شاه) بود و بختیار هم زمان انقلاب برای پنهان کردن ترسش از انقلاب اسلامی به مردم می‌گفت: من مرغ طوفانم! حالا بچه‌ها به این بازجوی عراقی هم می.گفتند: مرغ طوفان! 🔻رزمنده، مرغ طوفان را مسخره می‌کرد «مرغ طوفان» مرحوم رزمنده را نشانده بود کنار در اتاق شکنجه و یکی در میان او را شکنجه می‌کرد، یعنی یک نفر شکنجه می‌شد می‌آمد بیرون مرحوم رزمنده می‌رفت داخل شکنجه می شد می‌آمد بیرون و نفر بعدی می‌رفت می‌آمد بیرون، دوباره نوبت رزمنده بود. مرغ طوفان می‌گفت: من مثل افراد قبلی نیستم که نتوانستند از تو اعتراف بگیرند من اینقدر تو را شکنجه می‌کنم تا اعتراف کنی یا بمیری! رزمنده می گفت: سیدی چه بگویم تو بگو من چه بگویم من همان را می‌گویم. مرغ طوفان می‌گفت: بگو رادیو دست کیست؟ رزمنده همان را تکرار می‌کرد و می‌گفت: رادیو دست کیست؟ فریاد مرغ طوفان بلند می‌شد: قشمار (مسخره) ازمار (الاغ) داری منو مسخره می‌کنی بگو رادیو کجاست؟ رزمنده می‌گفت: نمی‌دانم این سناریو بیش از ده بار تکرار شد و رزمنده لب باز نکرد تا غروب شد و همه را آوردند پائین و فرستادن آسایشگاه. 🔻محمود رزمنده سال ۷۹ شهید شد! گرچه آن روز مرحوم رزمنده لب باز نکرد ولی آن شکنجه‌ها اثر خود را گذاشت و چند سال بعد از آزادی، مرحوم رزمنده پرکشید و به یاران شهیدش پیوست و از دنیا رفت، گمنام بود و گمنام هم رفت روحش شاد یادش گرامی باد. 🔻بابا مگه نگفتی منو می‌بری شهربازی! محمود رزمنده یک دختر دبستانی داشت. یک روز قبل از اسارت، بهش گفته بود: اگر معدلت خوب بشه تو رو می برم شهربازی! روزگار فرصت نداد و محمود رزمنده قبل از وفای به عهدش اسیر شد. یکبار دخترش بهش نامه نوشت و گفت: بابا مگه نگفتی معدلم خوب بشه منو می‌بری شهربازی! من الان معدلم ۲۰ شده پس کی منو می‌بری شهربازی! محمود هم به ذهنش خطور کرده بود از بچه‌های هلال احمر کمک بخواد. به هلال احمر ایران نوشت: خواهش می‌کنم اگر می‌شه لطف کنید و دختر کوچولوی مرا ببرید شهربازی! آنها هم کم لطفی نکرده بودند دختر و مادرش را بردند شهربازی و دخترش عکس گرفته بود برای محمود فرستاده بود! یادش گرامی‌ آزاده اردوگاه موصل        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂‌ مگیل / ۵ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ از شکلاتهای جنگی که همان دوروبر پیدا کرده ام، باز می‌کنم و یکی دو تا به مگیل می‌دهم. آن قدر خوشش آمده که هر چند قدم می ایستد و خودش را به من می‌مالد و من باز یک شکلات دیگر می‌چپانم توی دهانش و می‌گویم «روح روح.» او هم پفتره‌ای تحویلم می‌دهد و به راه می‌افتد. در این سرما انگار پفتره هایش آبدارتر هم شده. شال حاج صفر را که از گردنش باز کرده ام روی چشمانم می‌بندم و از پشت گره می‌زنم. دیگر امیدی به دیدن با این چشمها ندارم؛ یعنی فعلا امیدی نیست. پس بهتر است درش را تخته کنم. این شال سبز مخملی را حاج صفر از میان کمک‌های مردمی پیدا کرده بود و برای خودش برداشته بود. چشم یک گردان دنبالش بود. با ریشه های قرمز و یک یاحسین زرکوب. شال منحصر به فرد و زیبایی بود. می‌گفت من سیّدم اما شجره نامه ندارم. می‌شوم سید. بعد از این، بعد از این‌ش را دیگر خودتان حساب کنید. بدبختی حاجی هم نبود. بچه ها برای احترام لقب حاجی به او داده بودند. یعنی خودش می‌گفت که حاجی نیست. می‌گفت: «من حاجی لندنی هستم. قبل از انقلاب با هواپیما عازم حج بودیم که چند نفر هواپیماربا، که گویا از عربهای مخالف فلسطینی به حساب می آمدند هواپیمای ما را دزدیدند و به لندن بردند وقتی برگشتیم بچه محل‌ها به من می‌گفتند: "حاجی لندنی!"» برای چند دقیقه فکر کردن به حاج صفر باعث می‌شود که سختی راه را احساس نکنم، اما قدم از قدم برداشتن کار سختی است. در این کوهستان با چشم باز و گوش شنوا حرکت کردن کار شاقی است؛ با چشم بسته و گوش کر که دیگر جای خود دارد. به حساب من حالا باید شب از نیمه گذشته باشد. خوبی قاطر این است که ظلمات محض هم می‌بیند. اگر می‌شنیدم لابد صدای زوزه گرگها و سگهای وحشی از دور شنیده می‌شد. یادم می‌آید که برای خودم یک اسلحه هم‌برداشته ام. یک کلاش تاشو که بتوانم از خودم محافظت کنم. اما در این تاریکی اگر صدای گرگ‌ها را می‌شنیدم بیشتر وحشت می‌کردم. باد سردی به صورتم می‌خورد. بینی ام سر شده؛ انگار که دیگر وجود ندارد. همراه باد، دانه های درشت برف را هم احساس می‌کنم که یک به یک گونه هایم را خیس می‌کنند. از بساط مفصلی که بار مگیل کرده ام یک پانچو بیرون می‌کشم و بر تن می‌کنم. مثل کوره گرم است و مرا از برف و سرما در امان می‌دارد. از قضا یکی دیگر هم برای مگیل آورده ام. مگیل هم از پانچو بدش نمی آید. بعد از یکی دو ساعت راهپیمایی، یک شکلات هم برای خودم باز می‌کنم؛ اما نصفه نیمه مگیل آن را از دستم قاپ می‌زند. می‌گویم: این شب بینایی قاطرها خوب به کارت می‌آید من بیچاره که نمی‌بینم، نکند شبانه بروی سروقت آذوقه مان؟ مطمئنم مگیل به جای گوش دادن به حرفهای من مشغول نشخوار است. همانجا روی زمین برفی مجبورش می‌کنم تا بنشیند. خودم را کنار مگیل زیر پانچو پنهان می‌کنم. سوز و سرما بیشتر شده و برف همچنان می‌بارد. اگر این اوضاع ادامه داشته باشد بعید نیست که زیر برف مدفون بشویم. با خدا مناجات می‌کنم. دنبال عبارات دعای سحر هستم تا حال و روزم را برساند، اما فرقی نمی‌کند که فارسی باشد یا عربی. می‌خوانم و به خواب می‌روم؛ در حالی که از سرما و ترس چمباتمه زده ام و کمی گرمای کمر مگیل را احساس می‌کنم آن قدر خسته ام که خواب را به هر چیز دیگر ترجیح می‌دهم و بعد دیگر هیچ نمی‌فهمم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
اسرای عملیات رمضان...اسیر وشهید وجانباز..ومفقود دادیم ...اما در پایان لشکر اسلام بود که بر بعثیان پیروز شد ...رضایی