eitaa logo
گردان چهارده معصوم (ع) خمینی شهر
197 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
28 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی "رفتار با اسرای ایرانی" 5⃣ محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ..بعد از مدتی که در این منطقه مانـدیـم واحـد مـا را بطرف جنوب حرکت دادند و ما به منطقه عملیاتی بدر آمدیم، چند روز بعد از استقرار، نوبت مرخصی من رسید و شب به من ابلاغ شد که فردا صبح می‌توانم به مرخصی بروم. ساعت ۸ شب بود، مشغول شام خوردن بودیم که حمله نیروهای شما آغاز شد. حمله بسیار سنگین بود و درگیری چند روز بعد ادامه داشت. در این خلال ۲ نفر از خلبانان هلی کوپترهای شما به اسارت ما در آمدند. یکی درجه اش سروان بود و یکی هم ستواندوم که دهانش مجروح شده بود، اینها تا سه روز در همین منطقه در اسارت ما بودند، من پیش فرمانده واحد رفتم... نام او سرهنگ دوم ((حسین الياس خضیر» بود. به او گفتم که این دو نفر احتیاج به غذا و آب دارند. ولی فرمانده بعلت اینکه درگیر جنگ بود نمی توانست به این خلبانها رسیدگی کند، او گفت که ما خودمان زخمی زیاد داریم. حالا چطور این افسر اسیر ایرانی را معالجه کنیم. من برگشتم و یک پزشکیار آوردم، چشمان آن خلبان بسته بود. وقتی که میخواستم دهان خون آلود او را پاک کنم فکر کرد که میخواهم او را کتک بزنم. آن پزشکیار توانست کمی او را معالجه کند. من مجدداً برگشتم به مقر سرهنگ و به او گفتم این اسرا احتیاج به غذا دارند. او گفت چشمهایشان را باز کن تا غذا بخورند. گفتم که با دست بسته چطور می‌شود غذا خورد، سرهنگ گفت خب دستهایشانرا بازکن. گفتم با چشمان بسته چطور غذا بخورند! بنابراین متقاعد شد که به آنها غذا بدهم و من آن دو خلبان را به رستورانی که داشتیم آوردم و به آنها غذا و سیگار دادم. چون سیگارشان در آب افتاده و خیس شده بود! همانطور که گفتم یکی از این خلبانها سروان بود. من به انگلیسی با او حرف زدم. ضمناً سه نفر سرباز هم در این رستوران خدمه بودند که فارسی می‌دانستند و به این خلبانها خیلی کمک کردند. ما وقتی که داخل رستوران بودیم نیروهای شما پیشروی کرده و به موضع ما رسیده بودند. در واقع ما در محاصره بودیم و بطرف ما هم تیراندازی می‌شد. ما هم بطور جدی می‌ترسیدیم، آن خلبان سروان که انگلیسی می‌دانست به من گفت یک تکه پارچه سفید بمن بدهید تا بطرف نیروهای خودمان بروم. ما یک تکه پارچه سفید به آن سروان دادیم و او از غذاخوری خارج شد در حالیکه پارچه سفید را بالای دست نگه داشته بود بطرف نیروهای شما رفت. آنها وقتی متوجه شدند که این افسر خلبان خودی است او را در آغوش کشیدند. این منظره را از دور تماشا می‌کردیم. نیروهای شما به اتفاق آن خلبان بطرف ما آمدند و ما همدیگر را در آغوش گرفته و روبوسی کردیم. آن خلبانها تمام رفتار ما را به نیروهای شما گفتند و آنها به هر وسیله ای می‌توانستند از ما پذیرائی می‌کردند. ضمناً فراموش کردم بگویم که خلبانان شما واقعاً زیبایی جسمی و روحی داشتند! ┄═• ادامه دارد •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۷ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 نوزدهم آن روزها، روستاهای نوار مرزی، نهر و نخلستان داشت. الآن همه از بین رفته است. سراغ روستاهای حدود، خین، مؤمنی، سعيدان و چند روستای دیگر مرزی رفتیم. ضدانقلاب در مرز فعالیت بیشتری داشت. عمده قاچاق اسلحه از همانجا انجام می شد. در آنجا با پیرمرد مؤمن و با محبتی آشنا شدیم هر موقع می رفتیم، خانمش یک سینی دوغ و کره با نان خانگی تخم مرغ و سبزی محلی آماده می‌کرد. یکی از لذت های زندگی ام دیدن این سینی بود. روزی دیدم پیر مرد نشسته و عزا گرفته. دلیلش را پرسیدم گفت: جمال را گرفتند. پسرش جمال هم سن و سال ما بود. پرسیدم چه کسی گرفت؟ گفت: «والله گول خورده، رفته عراق اسلحه آورده، سپاه دستگیرش کرده.» یک نفر در بازجویی او را به اطلاعات سپاه لو داده بود. از طریق احمد فروزنده پیش او رفتم، گفتم آخر این چه کاری است کردی، ما داریم به پدرت خدمت می‌کنیم سپاه این قدر برای شما زحمت کشیده. پسرش از آدمهایی بود که کار می‌کرد، بیل می‌زد و دستهایش پینه بسته بود. گفت: رفقایم گولم زدند قصد خرابکاری نداشتم به عشق اسلحه رفتم می‌خواستم اسلحه داشته باشم. تا آمدم کاری برایش بکنم او را به دادگاه انقلاب بردند و به زندان اهواز فرستادند. برایش چند سال زندان تعیین کردند. جنگ که شروع شد عراقی ها وقتی میخواستند از کارون عبور کنند از کنار همین روستاها پل زدند، بعضی روستایی‌ها را اسیر کردند و تراکتورها و گاوهایشان را با خودشان بردند. برایشان کولر برده بودیم. وقتی صدای توپ و خمپاره شنیده و فهمیده بودند جنگ شده، کولرها را پلاستیک کشیده و زیر زمین دفن کرده بودند که دست عراقی‌ها نیفتد؛ اما جنگ چیزی از آن روستاها باقی نگذاشت. خرمشهر پس از آزادی نیاز به فرماندار داشت. آقای محمدرضا عباسی به عنوان سرپرست فرمانداری خرمشهر منصوب شد. ایشان‌هم حاج عبدالله را به عنوان معاون خود انتخاب کرد. خرمشهر به شکل یک شهر مخروبه درآمده بود. راه اندازی شهر سخت بود. کارکنان ادارات آب و برق آمدند تا به سرعت آب و برق خرمشهر را دایر کنند. شهربانی و شهرداری بلافاصله فعال شدند. سازمانها و ادارات دیگر هم کم کم تلاش کردند دوباره فعالیت‌شان را آغاز کنند. با اینکه شهر و منطقه زیر آتش دشمن بود حضور کارکنان و خانواده هایشان باعث شد خرمشهر دوباره حالت نیمه شهری به خود بگیرد. بعضی مردم هم می آمدند به خانه هایشان سر بزنند. بعضی خانه‌ها تخریب نشده، اما اثاثی هم باقی نمانده بود. بیشتر به دنبال شناسنامه و مدارکشان بودند. در این شرایط آقای عباسی به من پیشنهاد داد مسئول سازمان تبلیغات خرمشهر شوم. با توجه به علاقه ای که به تبلیغات و فرهنگ داشتم پذیرفتم. بودجه ای در کار نبود، باید کارها را بدون پول انجام می‌دادیم. در آن مقطع فعالیتهای بدون هزینه خوبی انجام شد. با مشارکت بنیاد شهید و سپاه یک سری کارهای فرهنگی تبلیغاتی در خرمشهر انجام می‌دادیم. هفته ای یک روز، همراه مسئولین و کارکنان ادارات به آبادان خدمت آقای جمی می.رفتیم. گاهی هم یکی از آقایان را از حوزه علمیه دعوت می‌کردم برای مسئولین کلاس برگزار می‌کرد و شب‌ها در مسجد جامع منبر می رفت. در آن شرایط جنگ و پیروزی ها، حال خوبی در شهر ایجاد شده بود. در شبهای قدر و محرم مراسم با معنویت خوبی برگزار می شد. دعای کمیل و ندبه و توسل به طور منظم برگزار می‌شد. مردم استقبال می‌کردند و لذت می بردند. هر شب جمعه دو دستگاه اتوبوس تهیه می‌کردیم اول می رفتیم گلزار شهدای خرمشهر بعد راهی گلزار شهدای آبادان می شدیم، چون خیلی از شهدای خرمشهر مثل عبدالرضا موسوی، قاسم داخل زاده، علی سلیمانی، حسن طاهریان برادران پرورش و رنگرز و آبکار و عده ای دیگر در آنجا دفن شده بودند. عبدالله در فرمانداری، من در سازمان تبلیغات، محمود و رسول هم در سپاه بودند. همگی در خانه مرغداری جمع می‌شدیم. باباحاجی شب‌ها برایمان شاهنامه، گلستان و حافظ می خواند. با با حاجی شاهنامه داشت. می‌گفت: «هرکسی سوره یاسین‌ را بخواند حافظه‌اش قوی می‌شود. خودش حافظه عجیبی داشت. روزی دوبار صبح و شب سوره یاسین می خواند. هر هفته به درخواست مادرم بچه های قدیمی را در خانه جمع می‌کردیم و دعای کمیل می‌خواندیم. بعد از دعا، با بچه ها از عملیات می‌گفتیم و خاطراتمان را مرور می‌کردیم مادرم شامی آماده میکرد سفره می انداخت و دور هم میخوردیم؛ با دل و جان پذیرایی می‌کرد می‌گفت ثوابش به روح همه شهدای خرمشهر و غلامرضا و رضا موسوی و جهان آرا. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال خاطرات دفاع مقدس @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🖌 تاریخ تکرار می شود . درس بگیریم . 🔹 اولین اختلافات و جدایی نیروهای انقلاب و خط امامی با انتخابات ریاست جمهوری در سال ۱۳۵۸ شروع شد و ابوالحسن بنی صدر مبنای این اختلاف شد . 🔹 نفراتی که بعدا با عنوان خط سومی ها شناخته شدند در برابر حزب جمهوری اسلامی و شخص شهید بهشتی موضع گیری کردند و بدین گونه چپ و راست در دل نیروهای انقلاب متولد شد . این نوزاد اختلاف با تشکیل مجمع روحانیون مبارز در برابر جامعه روحانیت مبارز رشد پیدا کرد و در طی سال های بعد به اشکال گوناگون این اختلاف نمود پیدا کرد . 🔹 داستان ۱۰ ساله اول شکل گیری اختلاف بین نیروهای انقلاب مفصل است اما این نکته مهم است که چطور می شود دو جریانی که مبنای خود را حضرت امام (ره) می دانستند اینچنین عمیق و بنیانی دچار اختلافاتی شدند که هر روز بر آن افزوده شد و دیگر بر هیچ نقطه ای نتوانستند اجماع کنند . 🔹 اما آنچه فعلا مطرح است دومین شکاف بزرگ نیروهای انقلاب است که در سالهای گذشته به تدریج شروع و در انتخابات آینده ریاست جمهوری نمود بیشتری پیدا خواهد کرد . 🔹 قدرت طلبی و قدرت خواهی که از سوی سران گروهها شکل می گیرد و دل های پاک و صادق بدنه انقلابیون را به انحرافی می کشاند که قطعا عاقبتش خروج از مسیر اصلی انقلاب خواهد بود همانطور که این ماجرا در اولین اختلاف تاریخی اتفاق افتاد . ✅ حتما و قطعا هر شخص و جمعیتی از هواداران انقلاب موفق به تجزیه و تحلیل صحیح از جریان شناسی گروهها و سران گروههای انقلابی امروز نشود در مسیری گام خواهد نهاد که در ظاهر همراهی با ولی فقیه خواهد بود اما نهایت کار انحرافی غیر قابل بازگشت از اصول انقلاب خواهد بود .
11.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما دیگه رئیس جمهوری با عبای شکلاتی و ریش رنگ کرده نمی‌خوایم، ما دیگه رئیس جمهوری که یه مقدار از وقتشو تو اتاق گریم بگذرونه نمیخوایم، ما رئیس جمهوری میخوایم که بدو واسه مردم و از جون مایه بزاره احسنت حاج آقا که حق گفتی نفست گرم👌 💎 کانال 😎👇 https://eitaa.com/joinchat/3996188889C03027d4cf9
25.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😡ظریف ،خاتمی، حَسَنِ مصطفوی، حسن روحانی و بقیه ی کدخداپرستان را شست و پهن کرد!!! ببینید چه جوری زبان دنیا بلد ها را با خاک یکی کرد و از روشون رد شد.. ♦️بسیار زیبا لطفاً تا آخر گوش بدید...🌹👌👌👏 ✅کانال ✨ ✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴ 『@mesbahh_AL_hoda』 ┅✧❁☀️❁✧┅
🌹جانباز معزز دوران دفاع مقدس مهدی حجاری به همرزمان شهیدش پیوست. 🔸مراسم تشییع: دوشنبه ۷ خرداد ساعت ۱۶ از حسینیه باولگان به سمت میدان قدس و سپس گلزار شهدای امامزاده سیدمحمد(ع) 🔸مراسمات بزرگداشت: سه‌شنبه ۸ خرداد ساعت ۱۶ تا ۱۸ در حسینیه باولگان چهارشنبه ۹ خرداد ساعت ۹/۳۰ صبح تا ۱۱ در مرکز توانبخشی امام حسین علیه السلام و بعد از نماز مغرب و عشاء در مسجد محسنی 🔸مراسم هفتم: جمعه ۱۱ خرداد ساعت ۹ صبح تا ۱۱ در حسینیه گلزار شهدای امامزاده سیدمحمد (ع) 🔸جانباز شهید والامقام مهدی حجاری ۳ خرداد ۱۳۴۲ در خمینی‌شهر دیده به جهان گشود. ۲۹ اسفندماه ۱۳۶۰ در منطقه عملیاتی فتح المبین بر اثر اصابت ترکش به سر، جانباز ۷۰ درصد شد و پس از ۴۳ سال تحمل درد و رنج دوران مجروحیت صبح روز یکشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۳ به خیل شهدا پیوست. روحش شاد و راهش پررهرو باد. ━━━🌹🍃🌸🍃🌹━━━ @isaar_khomeinishahr
روایتگرے حاج حسین کاجی" 🌷رفتم سر مزار رفقای شهیدم و فاتحه ای خوندم و برگشتم شب تو خواب رفقای شهیدم رو دیدم گفتن: فلانی خیلی دلمون برات سوخت گفتم: چرا جواب دادن: وقتی اومدی مزار ما فاتحه خوندی ما شهدا آماده بودیم هرچی از خدا میخوای برات واسطه بشیم ولی تو هیچی طلب نکردی و برگشتی خیلی دلمون برات سوخت... 🌹رفتین مزار شهدا حاجت هاتون رو بخواید برآورده میشه... شهدا زنده هستند وناظر ما
8.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
` ز کودکی خادم این تبار محترمم ... ...بسیار زیبا است سید چکارکردی که همه مردم دوستت دارند ماراهم شفاعت کن روز قیامت
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی "از قصرشیرین تا فاو" 1⃣ محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 وقتی که جنگ شروع شد من در شهر «بعقوبه» بودم و در یکی از لشگرهای عراق خدمت می‌کردم. در همان روزهای اول جنگ تمام تیپ‌های لشگر ما را بطرف شهرک «منتظریه» حرکت دادند. بعد از استقرار واحدها در منتظریه دو تیپ ۱۹ و ۳۰ وارد شهر قصرشیرین شدند و بدون اینکه با مقاومت منظم و سازمان داده ای روبرو شوند، قصر شیرین را اشغال کردند. البته نیروهای پاسگاههای مرزی به همراه تعدادی از نیروهای مردمی مقاومت کردند. اما عده شان بسیار کم بود. این روز حمله (۱۰/۹/۲۲) (۵۹/۱/۳۱) بنام روز «رعد» نامگذاری شده بود. یعنی روزیکه ایران به عراق حمله کرده است و امروز، روز دفاع عراقی‌هاست در حالیکه اصلا اینطور نبود و ما وارد خاک شما شده بودیم. حتی وقتی‌که ما به منتظریه آمدیم قبل از ما نیروهای دیگری در آنجا مستقر بودند. یک هفته بعد از سقوط قصر شیرین من وارد این شهر شدم. قصر شیرین شهر قشنگی بود. و من فکر کردم یک شهر مرزی که فاصله زیادی با مرکز دارد چطور می‌تواند اینقدر آباد و زیبا باشد. اولین چیزی که در شهر دیدم عده ای از مردم قصر شیرین بود که ترسیده بودند و مثل آواره ها نمی‌دانستند به کجا پناه ببرند. یکی از دوستان سربازم که اسم کوچکش «رعد» بود به من گفت که بیا به تماشای یک زن ایرانی برویم. پرسیدم این زن در شهر مانده است؟ دوستم گفت بله! آن زن کر ولال هم هست و مثل دیوانه هاست! به اتفاق رعد وارد خانه آن زن شدیم، زن با دیدن ما فریاد کشید. زن تصور کرد که میخواهیم او را اذیت کنیم. او حرفهایی زد، که اصلا نفهمیدم. رعد گفت که او کر و لال است و نمی‌تواند حرف بزند. فقط صداهائی از خودش در می آورد. این زن حدوداً ٤٠ ساله بود. در خانه ساده و محقری زندگی می‌کرد. وقتی ما وارد اتاق شدیم او نشسته بود اما با دیدن ما بلند شد و داد و فریاد راه انداخت. وضع اتاق کاملاً درهم ریخته بود. حتی تشک ها و بالش های اتاق را سربازانی که قبل از ما آمده بودند، پاره کرده بودند، حتماً تصور کرده بودند که ممکن است اسلحه یا چیزی دیگر در میان آنها باشد. به همین دلیل کف اتاق پر از پنبه تشک‌ها و متكاها بود. آن زن وضع رقت باری داشت و دیدن او آدم را متأثر می‌کرد. من شنیدم که عده ای از سربازها برای آن زن غذا و آب می‌بردند. چند روز بعد از دیدار آن زن به پشت جبهه منتقل شدم و به پادگان "جلولا" آمدم. شنیدم تمام افراد غیر نظامی که در قصر شیرین بودند جمع آوری به شهرهای عراق برده شدند. البته من خودم چند نفر از آنها را دیدم که اکثراً پیر مرد بودند. شاید حدود ۱۶ نفر می‌شدند. من از سرنوشت آن زن بیچاره دیگر خبری ندارم. ┄═• ادامه دارد •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۸ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 بار دیگر به جمع باصفای خانوادگی در خانه عاریتی داخل مرغداری برگشتیم. مادر، بی‌بی، باباحاجی و پدرم، بی اعتنا به شرایط جنگی، از اینکه بچه ها دورشان جمع هستند خوشحال بودند. ما هم همین طور. از ابتدای پیروزی انقلاب تا آن روزها هیچ وقت این طور کنار همدیگر نبودیم. همه خانواده دور هم بودیم، جمعمان جمع بود، به جز غلامرضا که نبود. 🔸بعدها... عبدالرسول پس از آزادسازی خرمشهر وارد سپاه خرمشهر شد و مسئولیت اسلحه خانه سپاه را به عهده گرفت. اسلحه خانه شامل دو بخش نگهداری و تعمیر سلاح بود. رسول سلاحهایی مثل تیربار و کلاشینکف و ژ ۳ را به خوبی تعمیر می‌کرد. او بخشی از این کار را از فتح الله افشاری یاد گرفته بود. یک دوره آموزشی هم در اهواز گذارند. روز دوم دی شصت و دو، رسول در حال تعمیر اسلحه معیوب بوده که یک تیر باقیمانده در خان اسلحه شلیک می‌شود. او ملاحظات فنی را هم رعایت کرده بود که باید لوله به سمت دیوار باشد، اما گلوله پس از شلیک و برخورد با دیوار کمانه کرده و مستقیم به قلب رسول اصابت می‌کند. رسول بدون اینکه بترسد دست روی قلبش می‌گذارد می‌بیند از لای انگشتانش خون بیرون می‌زند. محل تعمیر در طبقه بالا بود. با پای خودش پائین می‌آید وسط پله ها می‌افتد. بچه ها او را به بیمارستان می‌برند ولی پیش از رسیدن به بیمارستان شهید می شود. آن روز در راه کوت شیخ بودم که سید احمد عالمشاه را دیدم. پرسید: از رسول چه خبر؟» گفتم صبح رفت سپاه» گفت «خبر جدید از او نداری؟» گفتم «نه چیزی شده؟» مکث کرد گفت: ظاهراً زخمی شده. پرسیدم: «کجاست؟» گفت: «بیمارستان طالقانی» رفتم بیمارستان پرستاری آنجا بود پرسیدم ز خمی دارید؟ گفت نه زخمی نداریم. گفتم: یک ساعت پیش زخمی نیاوردند؟ گفت: جوانی را آوردند که شهید شده بود. پرسیدم: «الان کجاست؟» گفت: «سردخانه.» خواهش کردم در سردخانه را باز کرد دیدم رسول است. نشستم، او را بوسیدم، دست به صورت و ریشهایش کشیدم. تازه ریشش درآمده بود؛ ریش نرم و لطیف با صورتی معنوی. از او گلایه کردم؛ - رسول! بی معرفت چرا زودتر رفتی تو که می‌گفتی خودت مرا می شویی..... خانواده خبردار شدند و آمدند. الآن پس از چهل سال، هنوزداغ رسول بر دلم مانده است. شهادت رسول برای ما ناگهانی بود. مادرم در مراسم شهادت رسول سه بار طوری بیهوش شد که فکر کردیم تمام کرده؛ به سختی به هوش می‌آمد. مادرم بچه هایش را غیر عادی دوست داشت. عاطفی بود. همه زندگی اش بچه هایش بودند. شهادت رسول بعد از شهادت غلامرضا ضربه سنگینی بر او وارد کرد. یکی دو سال حالت افسردگی داشت. می‌رفت سر قبر رسول می‌گفت: «رسول مرا هم با خودت ببر بعد از تو دیگر نمی‌خواهم زنده باشم.» گرمای ظهر از خانه بیرون می‌رفت تا تاریکی هوا کنار قبر رسول می نشست، می گفت: «وقتی سر قبرش می روم دلم خنک می شود، با او حرف می‌زنم.» مادر شهیدان حمید و سعید ارجعی هم می آمد. قبر حمید در آبادان و قبر سعید در خرمشهر کنار قبر رسول است. هر دو مادر جوان از دست داده با هم سر قبر فایز می‌خواندند؛ یک بیت شعر فایز را مادرم می‌خواند و بیت دیگر را مادر ارجعی جواب می‌داد؛ بسیار سوزناک بود. هرکسی آن دو را می‌دید، می نشست و با شعر آنها زار میزد. مادرم مرتب خانواده ها را دعوت می‌کرد. شبهای جمعه دعای کمیل در خانه ما برپا بود. بعد از دعا سفره می انداخت و شام می‌داد. توی قبرستان بچه های فقیر را پیدا می‌کرد، برایشان دمپایی و زیرپوش می خرید می‌گفت بنشین سر این قبر فاتحه بخوان، بگو خدا بیامرزد این رسول را می‌گفت خدا از زبان شما بیشتر قبول می‌کند. به دختر بچه ها پول یا خرما می‌داد می‌گفت بنشینید اینجا دعا کنید، بگویید خدایا این رسول نورانی را با شهدای اسلام محشور کن. خانم‌های رزمنده به سراغش می آمدند. سر قبر رسول شلوغ می‌شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال خاطرات دفاع مقدس @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
💠 مسعود ده‌نمکی در پی شهادت آیت‌الله سیدابراهیم رئیسی طی یادداشتی به ذکر ناگفته‌ای پرداخت که طی ۳ دهه گذشته هیچ‌گاه بیان نکرده بود. 🔹«اردیبهشت سال ۱۳۷۱ اولین دیدار بین من و آقای رئیسی در دادگاه انقلاب اسلامی اتفاق افتاد. آن زمان ایشان در مقام ریاست دادگاه انقلاب و من در مقام متهم بودم. بعد از گذراندن ۱۰ روز زندان انفرادی و مراحل بازجویی در زندان توحید که به جرم اعتراض به معضلات فرهنگی و کم‌کاری‌های دولت وقت به دفترشان فراخوانده شدم‌. برخلاف تصورم با روی خوش به استقبالم آمد و بعد از تورق پرونده گفت: اگر جای‌مان عوض می‌شد و من آن‌طرف میز بودم، همین کارهای اعتراضی تو را می‌کردم. یک‌بار هم وقتی مستند «فقر و فحشا» توقیف شد و پایم به دادگاه کشیده شد ایشان را در سازمان بازرسی کل کشور دیدم. فیلم را دیده بود. گفت: هنوز هم تو آن‌طرف میز هستی و من این‌طرف و خوشحالم که بعد از ۱۰ سال هنوز کم نیاورده‌ای. 🔹آخرین دیدارمان پس از ریاست جمهوری ایشان بود. در ضیافت افطار کنار هم نشسته بودیم. هم قبل از افطار پشت تریبون و هم سر سفره که من را به کنارش فراخواند، کلی به مسائل موجود نقد کردم و ایشان هم مثل قبل صبورانه گوش داد و آخرش گفت: من نسبت به تو همان ارادت ۳۰ سال پیش را دارم. من هم گفتم: من هم دوست‌تان دارم و به شما رأی داده‌ام اما باز من این‌طرف میز هستم و شما آن‌طرف و قبول دارید نقد منصفانه به دولت بهترین کمک به دولت شما است؟ گفت: قبول دارم. 🔹شاید می‌خواست بگوید من هم آن‌طرف میز بودم همین کار تو را می‌کردم. خدا شهید خدمت ایران را با جدش محشور کند.» کانال سبک زندگی اهل بیت(ع) https://eitaa.com/ahlebit110 این گونه رفتارهای متواضعانه و منصفانه در بین ما اعم از مسئولان، طلبه ها و‌مردم عادی، خیلی کم است! خداوند بر درجات مرحوم آقای رئیسی بیفزاید