⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊🏻«میداندار»👊🏻
🖋پارت7
-آبتین_
...صدای باز شدن در آهنی خونه،از سمت پنجره به گوشم خورد...یعنی کی میتونست باشه؟!
فاصله دوقدمی تختم تا پنجره رو طی کردم وگوشه پرده رو دادم کنار تا ببینم کی اومده؛و متوجه زهرا شدم که مضطرب به سمت در ورودی میومد!درحالیکه الان باید با بچه های مسجد،اردو جهادی میبود!!
به پله های بارخواب که رسید از دیدم خارج شدو منم درحالیکه میخواستم به روم نیارم،آروم آروم طول اتاقو طی کردم ودرو باز کردم وبعد از یه سرکشی به بیرون،رفتم بیرون از اتاق واز پله ها رفتم پایین.
یکی دوپله آخر بودم که زهرا همونطور سراسیمه بهم برخورد!سرشو که بالا آورد رگه های قرمز چشمش نگاهمو پر کرد!مشخص بود که گریه کردع...
منو که دید حال گرفتشو جمع کرد وسعی کرد مثل همیشه باهام برخورد کنه اما خودشم میدونست که نمیتونه وضعیتشو ازم قایم کنه!...:
-:...عه!...سلام داداشم!...خوبی؟
-:علیک سلام!...منکه خوبم ولی...تو خوب بنظر نمیای!
گوشه لبشو گزید وگفت:
-:من برم یکم استراحت کنم...
وراهی شد که از کنارم ردشه وبره بالا...گفتم:
-:بعدش باهم صحبت میکنیم...خب؟
جوابی نداد!فقط بسرعت از پله ها بالا رفت ودوید تو اتاقش...
خیلی کنجکاو شدم بدونم چی شده!دوباره کسی تحقیرش کرده...یا باز روضه ای چیزی بوده که دلشو بهم ریخته!...ا
لبته خیلی وقت بود که اینطوری خونه نیومده بود!...قبل از تحولش...خیلی روزا همینجوری برمیگشت.باصورت خیس وچشمای قرمز!...اون روزا البته اینجور صبورو محکم وبا متانت وسنگین نبود...واین منو هل میداد بسمت اتاقش تا بفهمم چخبره؟!
دوباره مسیری که اومده بودمو برگشتم وپشت در اتاقش یکمی مکث کردم!اما یادم افتاد که بقول زهرا((لا تجسسوا!!!)) وراهمو گرفتم ورفتم تو اتاقم!
خدایی من واینهمه تغییر خودبخود محال بود!ولی زهرا خیلی تاثیر داشت...روی فکر وظاهر وکارام!...تقریبا همه چیزم نزدیک شده بود به خیلی پسرای بی غیرت دختر باز بی معرفت!...ولی یکبار که زهرا رو جلو چشمم اذیت کردن وشالشو از سرش کشیدن،رگ ناموس پرستیم زد بالا...که البته باعث شد با سروکله خاکی وزخمی برگردم خونه ولی...اونجا مردونگیم شامل یه چیز جدیدواساسی جز صدای کلفت وهیکل ورزشکاری وایناها شد!بهش میگن رگ غیرت!...
...
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊🏻«میداندار»👊🏻
🖋پارت8
-آبتین-
...یه نگاهی به ساعت رومیزی انداختم.یه نیم ساعتی میگذشت از اومدن زهرا ومثل اینکه خبری از خوب شدن حالش نبود...
دیگه تحمل نکردم وراه افتادم سمت اتاقش.پشت در یه لحظه واستادم ونفس مو بازدم کردم وبعد دوتا تقه زدم به در...یکمی که گذشت...:
-:...بله؟!
-:آبتین ام...فرمانده بیسیم زده که معاون دست راست حالش مطلوب نیست...بهم سپرده بیام ببینم چشه!😁
یه چند لحظه بعد همونجور که درو باز میکرد با صدای گرفته اش گفت:
-:...بیا تو بامزع!
لبخندی روی لب آوردم ودر نیمه باز رو هل دادم ورفتم تو وپشت سرم درو بستم...
بوی گلاب توی اتاقو که استشمام کردم ،خواستم یکمی دی گه نمک بریزم...:
-:شما بچه مثبتا هم معرکه این ها!...دم به دم گلاب به سرو روتون میزنین!...خیلی مثبتین بخدا😬
زهرا که اصن ازش برنمیومد جوابمو نده اقدام به استدلال کرد ولی مختصرتر از حداقلی بود که من ازش انتظار داشتم!!:
-:گلاب خوبه!
-:😐!جان ما؟؟!!...نه بابا شوخی نکن!(مثلا😦این جوری بودم!مثلااا!)
خودمو ولو کردم رو صندلی چرخدار جلوی میزش واونم اونطرف اتاق،نشست لبه تختو دوتا دستاشو ستون کرد وبا بی حالی تمام ،سرشو انداخت پایین!
دست از نمک ریختن برداشتم وخیلی جدی،نفس داغمو بازدم کردم ومثل یه مرد متشخص نشستم وگفتم:
-:تو چته باز؟!
-:(سکوت)
-:الو...آنتن میده یا جابجا شم؟!
بازم هیچی نگفت!این خانوم امروز خیلی دیگه داغونه!...
پاشدم وصندلی رو پشت سرم کشون کشون بردم روبروی تخت ونشستم وچشم دوختم به چشای زهرا که البته همچنان قرمز بود!!😑
یکمی که از سکوتش گذشت،یکی دوتا بشکن جلو صورتش زدم و گفتم:
-:...من برم بیرون راحت باشی؟
-:...چی بگم بهت آبتین؟!
-:به به🤩!...شاهدخت ایران زمین،افتخار داد ودهان به سخن گشود🥳...بفرمایین بگین که چی شده که انقد زود اومدین؟!
-:پایگاه مسجد...نه!...بهتره بگم بابا...باعث شد منو از لیست بچه های پایگاه خارج کنن!😔
یکمی جدی تر ودقیق تر به این حرفش گوش دادم...وفورا گفتم:
-:ینی چکار کرده؟!
یکمی دل انداخت با نفس عمیقش!معصومانه...وبغض برانگیز...:
-:...رفته وبا لحن عادی وخودبه جانبش،چشم تو چشم خانوم لطیفی وحاج سید گفته یا خودتون نیوشارو ازین جا بیرون میکنین یا یه کاری میکنم که دیگه پای هیشکی به اینجا باز نشه!...منم دم در اتوبوس بودم که ماشین بابارو دیدم از جلو در مسجد،راه افتاد ورفت؛دلم به شور افتاد وتا دیدم خانوم لطیفی پشت سرش اومد بیرون از مسجد،قدم نرفته رو برگشتم وواستادم نگاش کردم ...چشمم که به صورت نگرانش افتاد،راه افتادم رفتم پیشش وازش جریانو پرسیدم...خانوم لطیفی،سرشو انداخت پایینو گفت که بابا چی گفته...منم فهمیدم دیگه جای موندن نیست!...
سرشو انداخت پایینو قطره های اشکش که چکید روی دستش دل منم با خودش کشید پایین!...آخه...خیلی وقت بود که بارون چشای زهرا رو ندیده بودم...و احتمالا بهتر از هرکسی میدونستم که ضربه بدی به زهرا خورده!
به پشتی صندلی تکیه زدم وتنها کاری که ازم بر میومد تو اون لحظه، فقط این بود که چشامو ببندم ونزارم بیشتر از این خش روی اعصابم عمیق تر بشه...فقط بزار چشمم بهت بیفته جناب حقدوست!...فقط صبر کن تا پات برسه خونه!...
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
سلام دوستان😊👋
دوتا پارت جذاب دیگه تقدیم نگاهتون میشه👆🌸
رمان《میداندار》رو به دوستانتون معرفی کنید👊
#میداندار
#بنت_الزهرا
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
الان رو به آقا وایسا فک کن رو به ضریح مطهر وایسادی سلام بده ولی میبینی آقا روشونو برمیگردونن میرن حتما دلت میشکنه که آقا جوابتو ندادن اینجا گوشه عبای آقا رو بگیر بگو
یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعت مزجات فاوف لنا الکیل و تصدّق علینا
برای منم دعا کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا