⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊🏻«میداندار»👊🏻
🖋پارت18
-نیوشا-
...دیشب شام نخوردیم وجفتمون اول صبح سر میز صبحونه بودیم!
سمیرای هنرمند،پنکیک شکلاتی درست کرده بود وخیلی خوشمزه شده بود🤤...
ساعتای9،صبحونه مون تموم شدو بعد از کمک کردن به سمیرا توی جمع وجور کردن ظرف وظروف،بعد از آبتین منم راهی اتاقم شدم...
اولین قدمم که از چارچوب در رد شد،دلگیری اتاقم حالمو گرفت!...انگار این اتاق اصلا نور وروشنایی رو بخودش ندیده بود!☹️...رفتم روی تختم واستادم وپرده هارو با یه حرکت کنار زدم ونور لطیف صبحگاهی تابید به اتاق بی جون من😃!...از همون بالا نگاهمو توی اتاق چرخوندم!همه چیز تکراری وبی تنوع شده بود!خیلی وقته که دست به دکور اتاق نزدم...دقیقا از دوهفته پیش که بحث عروسی اومد وسط😓!...محاسباتم به سنگ خورد!خب دوهفته که همون تایمی بود که دکور اتاقو عوض میکردم🤔...انگار برام چندماه سخت گذشته بود وهرچی به جلو وافق های روشن نگاه میکردم بنظر میومد که خیلی لاک پشتی دارم پیش میرم🐢...اگه بخوام تندتر از این پیش برم وآبتینم دنبالم بکشونم،هرجفتمون بیشتر توی این باتلاق فرو خواهیم رفت😔...هعی خدا...خودت کمکمون کن🤲🏻
تصمیم گرفتم که یه تغییر دکور بدم ویه حال وهوایی عوض کنه اتاقم...
اول از همه یه آهنگ پلی کردم تا یکم شوروشوق وهیجان کار بره بالا...خب این نه!...اینم نه!...این خیلی آرومه!...آها!یافتمش😍!:((...پاک میکنن اشکاتو تا...باور کنی شادی!...گاهی اسیرت میکنن...با اسم آزادی!...تو روز روشن...با سیاها عععکس میگیررررن!...شبها که مستند...بچه هایی تشنه میمیرن!...«آزادی.حامد زمانی»))
...کل اتاقو بهم زدم وازینور به اونور،وسایلو کشون کشون بردم وگذاشتم سرجای جدیدش!...تختو میبرم کنار دیواری که اتاق آبتین بود...با فاصله از در وگوشه دیوار اتاق...بعد،هم میز مطالعه رو به فاصله نیم متری از تخت،کنار دیوار بالاسر تخت میزارمش!...و این دوتا کار سنگین وکمر شکن بود😬...بعدش🤔...
-آبتین-
...صدای اسپیکر زهرا،گوشمو پر کرده بود...آهنگش نامفهوم بود ولی سروصداش رو اعصابم راه میرفت😖...به دنبال اون هم صدای برخورد چیز بزرگی با دیوار!...این دختره تا اورانیوم کشف نکنه تو اتاقش دست برنمیدارع!...احتمالا باز داره دکورو جابجا میکنع...
-:بووووووووم!!!!😱
یا عزرائیل!!چیو زد ترکوند؟؟!!😨...
از روی تختم پریدم پایین ودویدم بیرون از اتاق...و با یه قدم بلند،جهیدم پشت در اتاق زهرا وبی هیچ تاملی،درو باز کردم وپریدم تو اتاقش وهمزمان گفتم:
-:زهرا زنده ای؟؟!!!😰
چشمم که به زهرا افتاد که سرتا پا ایستاده بود ودوتا دستشو به کمرش گرفته بود وبا ورود من نگاهش چرخید سمتم،با خیال یکمی راحت تر،همونجا جلوی در واستادم وهمونطور که از دیوار کنار در نگاه میکردم اتاقشو گفتم:
-:...چکار میکنی زهرا؟!...اورانیوم کشف میکنی یا بمب اتم میترکونی؟!...چی شد با...😧
و در این زمان تازه برام روشن شد که چی با اون صدای بلند ترکیده!!😬...آینه قدی زهرا خانوم کف زمین،خوردو خاکشیر شده بود🙄!درحالیکه هنوز نگاهم بند خورده شیشه های وسط اتاق بود،گفتم:
-:خسته نباشی😐...
-:سلامت باشی...
تا حرکت کرد سمت خورده شیشه ها،گفتم:
-:کجا کجا؟!!...واستا سمیرا رو صدا کنم...شما نمیخواد دست بزنی!...
-:نه...خودم جمعش میکنَ...آخ!
قدم نرفته رو برگشت وسریع نشست رو تختش وکف پاشو نگاه کرد...بعله...یه شیشه تقریبا1سانتی رفته بود تو پاش وبدجوری خون میومد🤭!...منکه خشکم زده بودو چند ثانیه ای بهش نگاه میکردم!تیکه آینه،تا نصفه رفته بود تو پاش وخون از کنارش میزد بیرون!...یهو زهرا همراه با آهی از ته دل،شیشه رو کشید بیرون وبا حالت دردی که از صداش وچهره اش معلوم بود،چشماشو بست ودستشو زیر قطرات جاری خون گرفت!...
منم تا خواستم برم سمتش،تو ذهنم مرور شد که شیشه ها کف اتاقو پر کرده وگفتم:
-:زهرا صب کن تا باند بیارم!...
بعدم سریع راه افتادم سمت آشپزخونه واز وسط پذیرایی،سمیرا رو صدا زدم...سمیرا هم که از شنیدن صدای مضطرب من،هول شده بود،با دستای آغشته به کف،دوید بیرون آشپزخونه وگفت:
-:چیشدع؟؟!!!...
-:کمک های اولیه رو بده...بدو...
-:چشم!
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊🏻«میداندار»👊🏻
🖋پارت19
-آبتین-
...سمیرا سریع رفت توی آشپزخونه ودستاشو زیر شیر آب شست وبسرعت از روی یخچال،جعبه سفیدرنگی رو دستم دادوبعد پرسید:
-:چیشده آقا آبتین؟!!
-:زهرا تو پاش شیشه رفته...
-:چی؟!!
صدای مردانه ای سوال آخر رو پرسید وارسلان حقدوست،به محض چرخیدنم،تو قاب چشمام نقش بست...چشم تو چشم شدیم وهمه خشمم بروزرسانی شد...اما یکدفعه به خودم اومدم و بی توجه از کنارش گذشتم وبسمت اتاق زهرا،راه افتادم!...اه!!لعنت به این خونه بزرگ!...
قدمهامو تندتر کردم تا زود تر به راه پله ها برسم وخودمو به زهرا برسونم!...از پله ها دویدم بالا وشلیک شدم سمت اتاق زهرا وسرراه کفشای روفرشیمو از دم در اتاقم برداشتم!...
زهرا داشت با دستمال ،پای آغشته به خونش رو تمیز میکرد وجلوی جریان خونو میگرفت...
خون پاش تقریبا زود بند اومد وخواست که قبل از باند پیچی اول پاشو بشوره...یه لنگه کفش روفرشی پاش کرد وکمکش کردم تا حموم اتاقش بره وپاشو بشوره...بعدم باند پیچی کرد پاشو ومن هم سمیرا رو صدا زدم تا بیاد شیشه هارو جمع کنه!
زهرا خیلی معذب بود ودائم عذرخواهی میکرد...منم به سمیرا کمک کردم وخورده های آینه رو جمع کردیم وبعد سمیرا جارو کشید وبهش گفتم که بره وبه کاراش برسع...سمیرا که درو پشت سرش بست؛زهرا گفت:
-:آبتین...ممنون که کمک کردی😊...خیلی خوشحال شدم وقتی دیدم به سمیرا انقد احترام گذاشتی💕...
یه حس خوب بودنی بهم دست داد؛انگار دنیارو نجات دادم😎...
-:کاری نکردم که...بالاخره سمیرا هم بزرگتره هم خانومه...دیگه...خلاصه که خواهش میکنم😁
یهو یادم افتاد که بابا اومده بود خونه...نمیدونستم که الان برم ویه حالی ازش بپرسم یا اینکه اصن باهاش چشم تو چشم نشم...الان با وجود محبت ها وآرامش کلام زهرا،یکمی آرومتر شده بودم اما...زهرا بین فکرم پرید وگفت:
-:...یه حس بدی دارم به این اتفاق!😕...
-:یعنی چی؟!!🤔
-:فک میکنم میخواد یه اتفاقی بیفتع!
-:اتفاق بدتر از برگشتن بابا به خونه داریم مگع؟!
-:بابا کی اومده؟!!
-:چنددقه پیش!...مثل اینکه فقط اومده تا من برم ویکمی حالشو بپرسم😒
-:آبتین!!...تورو جون زهرا ولش کن...
-:کم کم گندکاریاش داره پا به خونه باز میکنه...همین مونده که ...
ناگهان با شنیدن صدای عجیبی شبیه به شلیک،ادامه صحبتم رو نیمه کاره ول کردم وکشیده شدم کنار پنجره اتاق زهرا...
و شاید اتفاق بدی که زهرا میگفت همین بودکه بابا اسلحه دستش بود و...نشونه شلیکش😨...
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
سلام دوستان همراه😊👋
باتشکر از صبوری وهمراهیتون🌷دوتا پارت18و19تقدیم نگاه های مهربونتون میشع😉
رمان《میداندار》رو به دوستانتون معرفی کنید👊
#میداندار
#بنت_الزهرا
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
https://harfeto.timefriend.net/16211818315350
نظرات خواندنی تون رو درباره《رمان میداندار》،بصورت ناشناس به ما بگید😍😊
پیشاپیش ممنون از نظراتتون❤️🌸
وزارت کشور اسامی نهایی کاندیداهای ریاست جمهوری را اعلام کرد
🔹ستاد انتخابات وزارت کشور اسامی نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری را که صلاحیت آنان از سوی شورای نگهبان تایید شده، به این ترتیب اعلام کرد:
۱. سعید جلیلی
۲. سید ابراهیم رئیسی
۳. محسن رضایی
۴. علیرضا زاکانی
۵. امیرحسین قاضیزاده هاشمی
۶. محسن مهر علیزاده
۷. عبدالناصر همتی
🔹فعالیت انتخاباتی نامزدها از امروز آغاز شده و تا ۲۴ ساعت قبل از شروع اخذ رای خواهد داشت.
گردان ۳۱۳
وزارت کشور اسامی نهایی کاندیداهای ریاست جمهوری را اعلام کرد 🔹ستاد انتخابات وزارت کشور اسامی نامزدها
⭕️ تفاوت رد صلاحیت با عدم احراز صلاحیت
🔷 یکی از نکاتی که باید بهش دقت بشه اینه که "رد صلاحیت" با "عدم احراز صلاحیت" فرق میکنه.
⭕️ رد صلاحیت یعنی یک فرد به خاطر انواع جرائمی که داشته صلاحیتی برای شرکت در انتخابات نداره
❇️ ولی عدم احراز صلاحیت یعنی یک فرد برخی شرایط شرکت در انتخابات ریاست جمهوری و یا مجلس شورای اسلامی رو نداره.
مثلا سنش پایینتر از چیزی هست که در قانون ذکر شده. یا ممکنه سابقه مسئولیتهای کشوری که مثلا 4 سال هست این فرد 3 سال داشته باشه و ...
🔹 اینکه یک کاندیدا رد صلاحیت بشه اصلا براش خوب نیست ولی اگه کاندیدایی صلاحیتش احراز نشه اتفاق بدی محسوب نمیشه و این فرد میتونه در انتخاباتهای دیگه شرکت کنه.
#شورای_نگهبان
#انتخابات_1400
#یک_قدم_تا_ظهور
#مدیران_جوان_انقلابی
#تفکر_انقلابی
انتخابات بسیار مهمی در پیش داریم☝️
#رسانه_باشید 👌
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
هدایت شده از شروط .
لینک ناشناس گردن313دخترونه 💚
منتظر سخنان شما هستیم💐☺️
https://harfeto.timefriend.net/16219422700612
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بستنی خوردنش جهانی شد😂
⛔ *خانم هایی که از ظاهر زیبا برخوردارند یا با ظاهری زیبا (و آرایش و کم حجاب⛔)به خیابان می آیند,این داستان عجیب را حتماً بخوانند .
👇👇👇
⭕ *هنوز جای تاوَلها روی مچ دستم باقیست*❗
🛑خاطره ای عجیب از راویِ کتاب سه دقیقه در قیامت
📗كتاب سه دقيقه در قيامت، چاپ و با ياري خدا، با اقبال مردم روبرو شد. استقبال مردم از اين كتاب خيلي خوب بود و افراد بسياري خبر ميدادند كه اين كتاب تأثير فراواني روي آنها داشته .
✍️ * داستان*
يك روز صبح، طبق روال هميشه از مسير بزرگراه به سوي محل كار مي رفتم .
يك خانم خيلي بدحجاب كنار بزرگراه ايستاده و منتظر تاكسي بود. از دور او را ديدم كه دست تكان ميداد، بزرگراه خلوت و هوا مساعد نبود، براي همين توقف كردم و اين خانم سوار شد.
✴️بي مقدمه سلام كرد و گفت:مي خواهم بروم بيمارستان ... من پزشك بيمارستان هستم. امروز صبح ماشينم روشن نشد. شما مسيرتان كجاست؟
گفتم: محل كار من نزديك همان بيمارستان است. شما را ميرسانم. آن روز تعدادي كتاب سه دقيقه در قيامت روي صندلي عقب بود.
اين خانم يكي از كتابها را برداشت و مشغول خواندن شد.
بعد گفت:
ببخشيد اجازه نگرفتم،
ميتونم اين كتاب را بخوانم؟
گفتم: كتاب را برداريد. هديه براي شماست. به شرطي كه بخوانيد.
تشكر كرد و دقايقي بعد، در مقابل درب بيمارستان توقف كردم .
خيلي تشكر كرد و پياده شد .
✴️من هم همينطور مراقب اطراف بودم كه همكاران من،
مرا در اين وضعيت نبينند!
كافي بود اين خانم را با اين تيپ و قيافه در ماشين من ببينند و ...
چند ماه گذشت و من هم اين ماجرا را فراموش كردم. تا اينكه يك روز عصر، وقتي ساعت كاري تمام شد، طبق روال هميشه، سوار ماشين شدم و از درب اصلي اداره بيرون آمدم .
✳️همين كه خواستم وارد خيابان اصلي شوم، ديدم يك خانم چادري از پياده رو وارد خيابان شد و دست تكان داد!
توقف كردم.
ايشان را نشناختم،
ولي ظاهرًا او خوب مرا ميشناخت!
شيشه را پايين كشيدم. جلوتر آمد و سلام كرد وگفت:
مرا شناختيد؟
خانم جواني بود. سرم را پايين گرفتم وگفتم: شرمنده، خير.
گفت: خانم دكتري هستم كه چند ماه پيش، يك روز صبح لطف كرديد و مرا به بيمارستان رسانديد. چند دقيقه اي با شما كار دارم.
گفتم: بله، حال شما خوبه؟
رسم ادب نبود، از طرفي شايد خيلي هم خوب نبودكه يك خانم غريبه، آن هم در جلوي اداره وارد ماشين شود .
✴️ماشين را پارك كردم و پياده شدم و در كنار پياده رو، در حالي كه سرم پايين بود به سخنانش گوش كردم.
گفت: اول از همه بايد سؤال كنم كه شما راوي كتاب سه دقيقه هستيد؟ همان كتابي كه آن روز به من هديه داديد؟ درسته؟ ميخواستم جواب ندهم ولي خيلي اصرار كرد .
گفتم: بله بفرماييد، در خدمتم.
✳️گفت: خدا رو شكر، خيلي جستجو كردم. از مطالب كتاب و از مسيري كه آن روز آمديد، حدس زدم كه شما اينجا كار مي خكنيد. از همکارانتان پيگيري کردم، الان هم يكي دو ساعته توي خيابان ايستاده و منتظر شما هستم.
گفتم: با من چه كار داريد؟
گفت: اين كتاب، روال زندگي ام را به هم ريخت. خيلي مرا در موضوع معاد به فكر فرو برد. اينكه يك روزي اين دوران جواني من هم تمام خواهد شد و من هم پير ميشوم و خواهم رفت. جواب خداوند را چه بدهم؟!
درسته که مسائل ديني رو رعايت نمي كردم، اما در يك خانواده معتقد بزرگ شدهام .
يك هفته بعد از خواندن اين كتاب، خيلي در تنهايي خودم فكر كردم. تصميم جدي گرفتم كه توبه كامل كنم .
❇️من نميتوانم گناهانم را بگويم، اما واقعاً تصميم گرفتم كه تمام كارهاي گذشته ام را ترك كنم. درست همان روز كه تصميم گرفتم ،تصادف وحشتناكي صورت گرفت و من مرگ را به چشم خود ديدم!
من كاملاً مشاهده كردم كه روح از بدنم خارج شد، اما مثل شما ،ملك الموت مهربان و بهشت و زيباييها را نديدم!
✴️دو ملك مرا گرفتند تا به سوي عذاب ببرند، هيچ كس با من مهربان نبود. من آتش را ديدم. حتي دست بندي به من زدند كه شعله ور بود.
اما يكباره داد زدم: من كه امروز توبه كردم. من واقعاً نيت كردم كه كارهاي گذشته را تكرار نكنم.
✴️يكي از دو مأموري كه در كنارم بود گفت: بله، از شما قبول مي كنيم، شما واقعاً توبه كردي و خدا توبه پذير است. تمام كارهاي زشت شما پاك شده، اما حق الناس را چه مي كني؟
گفتم: من با تمام بديها خيلي مراقب بودم كه حق كسي را در زندگي ام وارد نكنم .
حتي در محل كار، بيشتر ميماندم تا مشكلي نباشد. تمام بيماران از من راضي هستند و...
آن فرشته گفت: بله، درست مي گويي، اما هزار و صد نفر از مردان هستند كه به آنها در زمينه حق الناس بدهكار هستي!
🩸وقتي تعجب مرا ديد، ادامه داد: خداوند به شما قد و قامت و چهره اي زيبا عطا كرد، اما در مدت زندگي، شما چه كردي؟!
❇️با لباسهاي تنگ و نامناسب
آرايش و موهاي رنگ شده
و بدون حجاب
صحيح از خانه بيرون
مي آمدي، اين تعداد از مردان، با
ديدن شما دچار مشكلات مختلف شدند .
👌🏻بسياري از آنها ه