اۅل فعالیټمۅن ۍ سݪام بدیم بھ آقامۅن امام حُسیݩ✋🏻✨
السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
زیاࢪت قبۅل🙃
#چادرانه🌱
.
.
تا ما هستیم
چادر زهرا برپاست
چادر ابتدای
راه زهرایی شدن است...❤️
#گردان313_دخترونه
#سࢪباز_ۅݪایټ
#حجاب
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
#چادرانه❤️
#شهیدانه🌱
.
.
یکی گره روسری شو شل کرد😒
رفت جلو دوربین📸
واسه لایک👍😏
یکی بند پوتینش رو سفت کرد👞
رفت رو مین
واسه خاک✌️
#گردان313_دخترونه
#سࢪباز_ۅݪایټ
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
#ریحانہ 🌸
•••🧡📷
آنقدࢪ چادُࢪ قشنگت کࢪدھ!😍
ڪه بی اِختیاࢪ
از تمامِ بی حِجابی ها
دِلَم بیزاࢪ شد...!😉
#گردان313_دخترونه
#سࢪباز_ۅݪایټ
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
#ریحانہ🌱
#شهیدانه
اے ڪاشـ دَر رِڪابِـ
اماممـ❤️ شَـوَمـ
شَهیـــــ🥀ـد
مَن
سخت
بر دعاے فَرَج
بسته امـ امیــ👌🏻ـــد...
#گردان313_دخترونه
#سࢪباز_ۅݪایټ
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
🦋✨
#ریحانه🌸
چادری از شـکوفه پوشیدی😌
بوی گل ڪوچه را بهاری کرد...🌺
❤️| #بیو
#گردان313_دخترونه
#سࢪباز_ۅݪایټ
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
| #بیو 🌱
| #شهیدانه
و نھایتِ رزقــِ جهادِ خالصانھْ شهادٺ اسٺ..:)♥
#گردان313_دخترونه
#سࢪباز_ۅݪایټ
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
#شهیـدانھ🕊
اگرمیخواهیمحبوبِخداشوی
گمنامباش
برایِخداکارکن
امانهبرایِمعروفیٺ..(:
#شهیدعلیتجلایی🌱❤️
#گردان313_دخترونه
#سࢪباز_ۅݪایټ
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
اِی نگاهت دَوایِ هر دردی (: 🌿'!
#گردان313_دخترونه
#سࢪباز_ۅݪایټ
#آرامش_الہی
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
8.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹#یک_تلنگر_بسیارزیبا👌👌
✨خدایی خدا غریبه😭😭
#خداااا_شهیدم_کن😭😭
🗣#مجتبی_رمضانی
#گردان313_دخترونه
#سࢪباز_ۅݪایټ
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊《میداندار》👊
🖋پارت58
-آبتین-
...خبری از زهرا نیست!
نه انلاین شده...نه پیام داده...زنگم نزد...
نمیدونم!شاید خیلی خسته بوده وخوابیده...ولی...
این دلشوره لعنتی چیه که افتاده به جونم؟!😓
بهتره بهش پیام بدم والکی خودخوری نکنم...
((-:سلام آبجی!خوابی یا بیدار؟!...))
جواب نمیده چرا؟!!
یه نگاهم به ساعت گوشی ودقایقی که میگذره ویه نگاهم به پیامی که هنوز از زهرا نرسیده...
چشمام سنگین شده...که با صدای پیامک گوشیم از جا میپرم وپیامو باز میکنم...:
((-:سلام داداشی!بیدارم هنوز...ببخشید حواسم به گوشیم نبود...خوبی؟
+نگرانت شدم...من خوبم تو چی؟
-:منم خوبم خدارو شکر...خوش میگذره؟
+خوبه...تو چطور؟!
-:راستش...
+چیزی شده؟!
-:نه...من با بابایم!اومدیم تالار...
+مگه قرار نبود پیش خلنوم لطیفی بمونی؟!
-:دیگه نشد...الان اینجوری نمیتونم بگم!بعدا برات تعریف میکنم...😉
+مطمئنی خوبی؟بیام دنبالت؟!🤔
-:آره بابا خوبم!نمیخواد مگه چی میخواد بشه...شما نگران من نباش داداشم...خسته ای بخواب!
+نمیتونم بخوابم...نگرانتم!
-:داداشی میگم که همه چیز خوبه!!...من حواسم هست...نگران نباش عزیزم🌸بخواب...شبت بخیر🌷
+زهرا مطمئن باشم؟!
-:مطمئن باش...کاری نداری؟من دیگه نمیتونم پیام بدم داداشی...
+باشع...فقط...بنظرت فردا صبح برم اردو جهادی با عمو وامیر علی وبچه ها؟!
-:چقد عالی...آره برو...خیلی خوبه😍👏
+اوهوم...باشه...فکرامو بکنم...باز خبرشو میدم بت...
-:باشه داداش گلم😊
+شب بخیر...مواظب خودت باش...هرکاری داشتی هروقت بود بهم زنگ بزن...باشه؟
-:چشم...التماس دعا!یاعلی😊👋
+خداحافظ🌸))
-نیوشا-
...با خودم لبخندی زدم وگوشیمو سر دادم تو کیفم...
دستمو بردم سمت کش چادرم تا چادرمو در بیارم که چشمم به دوربین کنار در ورودی افتاد ومنصرف شدم...
بابا با دوربینای همه جارو تو اتاقش میبینه ولی...کی اتاق بابارو میبینه؟!🤔...فک نکنم برای اینکار باشه.. شاید برای دزدی چیزیه...احتمالا وقتی نیست روشنش میکنع...
بابا چندتا برگه دستشو توی پوشه زرد رنگ روی میز گذاشت وپوشه بدست راه افتاد سمت درو همونجوری که میرفت گفت:
-:راحت باش دخترم...هرچی خواستی با تلفن بگو برات بیارن...بلدی که؟!
-:آره بابا...ممنون
-:باشه...
-:بابااگه خسته شدم چیکار کنم؟!
دستشو که سمت دستگیره در برده بود عقب کشیدو یه دسته کلید دراورد وهمونطور توضیحات میداد سعی داشت یکی از کلیدارو که با قلاب به دسته کلید وصل شده بودو جدا کنه...:
-:با آساتسور برو طبقه بالا...آخرین طبقه...اونجا استراحت کن...
بعد درحالیکه با کلیدو قلابش کلنجار میرفت با حرص گفت:
-:چرا این در نمیاد؟! 😤
-:بابا مواظبم گم نشن...کلیدارو لازم داری؟!دیرت میشه ها...
با تردید نگاهی بهم انداخت وگفت:
-:نه...
بعد چهار پنج تا کلید متصل به دسته کلید وکف دستم گذاشت وگفت:
-:مواظبشون باش...خیلی!
-:اوهوم...🙂
بعد نگاهشو ازم کند ودرو باز کرد وبعد از مکثی از سر تردید،راه افتاد بیرون ودرو بست...
نفس حبس شده مو بازدم کردم وبعد از نیم نگاهی به دوربین بالا سرم،رفتم سمت میز بابا...دوسه تاکشو سمت چپ میز که قفل نبودن...به ترتیب بازشون کردم...خدایا...اینجا چخبره؟!😳😓...
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️