فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر
🌱اگر روزي ،
بے منت دلے را
شاد ڪردي ..
بے " گناه " لذت بردی🥀
بی ریا دستے را گرفتی ..
بدان آن روز را
زندگــــی ڪرده ای ...
「@gordan_313 」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 همزمانی تولد پیامبر "ص"در مکه،
با چند حادثهی بزرگ در ایران
ـ چه ارتباطی میان این وقایع، وجود دارد؟
حتما ببینید
#ولادتپیامبراڪرم
「@gordan_313 」
گردان ۳۱۳
🌹🌹 رمان #سجده_عشق 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت یازدهم 🌞صبح که از خواب بیدار شدم هنوز سر
🌹🌹 رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت : دوازدهم
🔸به عقب که برگشتم لیلا رو مقابل خودم دیدم بامحبت منو در اغوش کشید هنوز تو بهت بودم یعنی اتفاقی افتاده بود؟!.
🍀 چهره اش که عادی نشون میداد تعارفش کردم بیاد داخل گفت:_ممنون عزیزم ایشالا یه وقت دیگه. اومدم دنبالت بریم خونه داییم چند روزیه بخاطر دکتر مامانم اومدیم تهران، چون یکم بهتر شده داییم می خواد نذری بده مامانم دوست داره تو هم باشی اگه بیایی که خوشحالمون می کنی.☺️
💚من که ازخدام بود.
برگشتم خونه یه مقداری سر و وضعم رو مرتب کردم حجابم خوب بود ولی کامل نبود چون هنوز تصمیم نگرفته بودم چادری بشم فقط موقعی که پایگاه می رفتم سرم مینداختم.برای مامانم پیغام گذاشتم که دیربرمی گردم.
🌻نزدیک ماشین که رسیدم سید پیاده شد نیم نگاهی انداخت اما طبق عادت همیشه سرش رو پایین انداخت. قلبم تند میزد انگار که می خواست ازجا کنده بشه!
اهسته جواب سلامش رو دادم هر چند خودم هم به زور شنیدم!
🧐بدجوری تو فکر رفته بود وقتی لیلا صداش کرد تازه به خودش اومد و حرکت کرد.حس می کردم حالت نگاهش عوض شده و دیگه مثل قبل سرد و بی تفاوت نبود.
♨️هنوز از کوچه بیرون نرفته بودیم که با ماشین بهمن روبرو شدیم! دیگه از این بدتر نمی شد با چهرهای اخم آلود به طرف ما اومد. تقّی به شیشه زد.
لیلا با تردید گفت:_آشناس؟!.
فقط سرم روتکون دادم و پیاده شدم.
ازحرص پوست لبم رو می کندم با عصبانیت گفتم :_اینجاچی کار می کنی؟!😡
😏پوزخندی زد که بیشتر لجم رو دراورد_من که اومدم خونه دایی جونم حالا تو بگو تو ماشین این جوجه بسیجی چی کار می کنی نکنه اینم بازی جدیدته؟!.
😤اصلا متوجه موقعیتم نبودم با مشت روی بازوش زدم _چرا از زندگیم گم نمیشی؟ بخدا به عمه میگم چه حیون پستی شدی دست ازسرم بردار.
♨️خنده چندش اوری کرد روسریمو گرفت و به سمت خودش کشوند_هرچقدرم که ظاهرت عوض بشه گذشتت که تغییر نمی کنه!!.
باصدای پرخاشگر سید رهام کرد.
😭بدجور احساس خاری و پوچی کردم.
بالحن بدی گفت:_هوی چته صداتو انداختی روسرت!!
گلاره دوست دخترمه تو چیکارشی؟!.
😲مات و متحیر موندم این چه حرفی بودکه زد
😡 سید از عصبانیت صورتش سرخ شده بود
اگه لیلا مانع نمیشد حتما یه دعوایی رخ میداد.
بهمن که به خواستهاش رسید با شکی که تو دل سید انداخت باید فاتحه این احساس رو می خوندم
💢یه لحظه پشیمون شدم خواستم برگردم که باهمون جذبه و جدیت گفت :_بشینید تو ماشین!!.
😒 حالا اینم برای من قلدر شده! فقط به احترام فاطمه خانم میرفتم چون با این اوضاعی که پیش اومد و آبروریزی که شد تنهایی برام بهتر بود.
💢 بخاطر باریک بودن کوچه ماشین رو تو خیابون پارک کرد.
اسم امامزاده حسن رو شنیده بودم ولی تا حالا این اطراف نیومده بودم اکثراً خونه های قدیمی ولی باصفا.
سید کاری رو بهونه کرد و رفت دلم میخواست با تمام وجود گریه کنم.😭
🌸 لیلا دستش رو روی شونه م گذاشت و با لبخند شیرینی گفت :_خستهت که نکردیم؟
🌺 سعی میکردم خونسرد و آروم باشم اما واقعا سخت بود گفتم :_نه فدات شم خوشحالم که همراهتون اومدم....
🌼 خیلی خوب وصمیمی با من برخورد کردند اصلا احساس غریبی نمیکردم ،دخترشون هم سن وسال من بودازوقتی که اومدیم چشمش به در بود!
حسادت تو دلم چنگ میزد.
😏 همچین دختردایی نجیب و خوشگلی داشت باید هم منو تحویل نمی گرفت.
تو مراسم چهلم دیدمش ولی اون موقع نمی شناختمش
🌾 پیش فاطمه خانم نشستم همه پای دیگ نذری بودند و کسی کنارمون نبود
_از بار اولی که دیدمت خیلی تغییر کردی خانم بودی وخانومتر هم شدی. زیرلب تشکری کردم.
_دیشب خواب سیدهاشم رو دیدم. مروارید اشک تو چشماش جمع شد
گفتم:_خدا رحمتشون کنه.
_ممنون دخترم، راستش جدا از اینکه دوست داشتم دوباره ببینمت یکی ازعلت هایی که خواستم بیای مربوط به همین خوابه...
😳 متعجب بهش خیره شدم یعنی چه خوابی دیده بود که بخاطرش منو تا اینجا کشونده بود؟؟؟
کنجکاوی رهام نمی کرد.
اماسکوت کردم تاخودش برام بگه.....
ادامه دارد....
گردان ۳۱۳
🌹🌹 رمان #سجده_عشق 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت : دوازدهم 🔸به عقب که برگشتم لیلا رو مقابل خود
🌹🌹 رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت : سیزدهم
🌺_خواب دیدم با داداشم و بچه ها داریم میریم امامزاده حسن ، نزدیک در ورودی خیلی شلوغ بود انگار نذری پخش می کردند جلوتر که رفتم سید هاشم رو دیدم که ظرف غذا رو به دست مردم میداد منو که دید برام دست تکون داد.
🍃چون حالم خوب نبود یه گوشه ای نشستم از بین جمعیت خودش رو به من رسوند سر حال و قبراق بود. رو زمین نشست
🌼 گفتم:_ لباسات خاکی میشه، با خنده گفت فدای سرت اشکالی نداره. یکی از بچه ها رو صدا کرد تا چند تا غذا بیاره
_این نذری برای سلامتیته دلم نمی خواد غصه بخوری و مریض بشی باور کن حال من خیلی خوبه. پارچه مشکی که دستش بود رو به طرفم گرفت
⭐_اینو برسون دست دخترمون، یه غذا هم براش ببر. بهش بگو خیلی خوشحالم می کنه که شبها سلام زیارت عاشورا رو به نیابت از من می خونه.
🌺 چشم چرخوندم تا لیلا رو پیدا کنم اما گفت: فاطمه جان منظورم اون یکی دخترمونه گلاره!.
به اینجای حرفش که رسید اشکام بی اختیار جاری شد خودش هم پا به پای من گریه می کرد
🌿_بخاطر همین از داداشم خواستم نذری بدیم تمام هزینه هاش رو خودم حساب کردم اما خواستم به کسی نگه. این خواب رو هم فقط پیش تو تعریف کردم.
🌻شدت گریه ام هر لحظه بیشتر میشد به سمت آشپزخونه رفتم و مشتی اب به صورتم زدم منو دختر خودش خطاب کرد لایق این همه محبت نبودم خدا هر لحظه شرمندم می کرد.
🍃رو تخت کنار حیاط نشستم نگاهم به دیگ نذری بود بخاطر مداومتی که تو خوندن زیارت عاشورا داشتم تقریبا حفظ کرده بودم گاهی اوقات که یادم می رفت تا چشمام رو می بستم به ذهنم می اومد اروم زیر لب تکرارکردم: السِّلامُ عَلَیکَ یا اباعَبدِاللّه.....
هر کلمه ای که می خوندم مثل ابر بهار اشک می ریختم.
🌷با صدای مهتاب دختر دایی لیلا از حس و حال قشنگم بیرون اومدم._زیارت عاشورا رو حفظی؟!.
نگاهم بین مهتاب و سید چرخید تو دلم گفتم چقدر بهم میان!.
🌹یه برق خاصی تو چشماش بود از صورت بهت زده اش و تعجبی که تو نگاهش بود فهمیدم که اونم توقع همچین چیزی رو نداشت!.
🌱لیلا که صداش کرد چند قدمی برداشت مکثی کرد اما یکدفعه به عقب برگشت و بدون هیچ حرفی سمت در رفت همه تعجب کردند مهتاب دنبالش رفت اما دیگه رفته بود....
🌼 غذاها رو با کمک هم تو ظرف های یک بار مصرف ریختیم و همه رو پشت نیسان گذاشتیم سید هنوز نیومده بود نگرانش شده بودیم چند باری به گوشیش زنگ زدند اما جواب نداد...
🌸رفتم جلوی آینه اتاق، چادری که همرام اورده بودم رو سرم کردم همیشه تو کیفم بود انگارمطمئن بودم یه روزی برای همیشه انتخابش می کنم
🌻فاطمه خانم جلو نشست و ما هم پشت نیسان جا شدیم تجربه جالبی بود تا حالا سوار نشده بودم
سوز سردی به صورتم خورد گوشه چادرمو به دست گرفتم و تا نزدیکی چشمم پوشوندم که سرما اذیتم نکنه با این حال احساس خوبی داشتم
🌷به امامزاده که رسیدیم همگی پیاده شدیم و غذای نذری رو یکی یکی دست رهگذرها میدادیم دو تا بچه با لباس های کهنه و ظاهری ژولیده دورتر ایستاده بودند و به ما نگاه می کردند براشون غذا بردم خیلی ذوق کردند خواستم برگردم که یهو خشکم زد!
🌺قدرت پلک زدن هم نداشتم....برای چند ثانیه سید هاشم رو دیدم عکس اعلامیش هنوز تو خاطرم بود
_چی شده؟! به عقب برگشتم این بار با دیدن سید ترسیدم چقدر غمگین و خسته به نظر می رسید.
_کسی اذیتتون کرده؟ نکنه همون پسره اومده؟!.
🌾نمی دونم چرا دوست داشت با بی رحمی ازارم بده. با دلخوری گفتم:_اونی که غروب دیدید پسر عمه ام بود دلیلی نداره تا اینجا بیاد! برای اینکه اذیتم کنه همچین حرفی زد. ولی از شما توقع نداشتم زخم زبون بزنید.
صدام کرد اهمیتی ندادم
_منظوری نداشتم شرمنده!.
🍀این چشمام همیشه لوم میداد. چند ثانیه ای نگام کرد. یکدفعه گفت:_می دونم نسبت به من چه احساسی دارید اما ازتون می خوام فراموشم کنید....یعنی چطوری بگم....
💥دیگه ادامه حرفش رو نشنیدم. رومو برگردوندم تا اشکام رو نبینه قلبم با تمام وجود له شد ای کاش می مردم و این حرف رو نمی شنیدم. خوش بحال مهتاب، حسادت به دلم چنگ زد هر چند از اول هم لایقش نبودم یا بقول بهمن ظاهرم رو تونستم عوض کنم گذشته ام رو چیکار می کردم.
🍂 از روی حرص گفتم: _ایشالا به پای هم پیر بشید. به راهم ادامه دادم حتی برنگشتم عکس العملش رو بیینم....
ادامه دارد ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️دیدن این فیلم👆 مسئولیت دارد!!
🔵 امام خامنهای:
بازار شبهات رواج دارد... برای جهاد لازم نیست فقط شمشیر برداریم. مواجهه با این شبهات #بزرگترین_جهاد است...
「@gordan_313 」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲🇮🇷
اما تهش که چی⁉️
پ.ن.لطفا کلیپ را تا انتها ببینید...
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حجاب #ایران
「@gordan_313 」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رسانههای ضدانقلاب حتی نمی توانند از روی متنی که برایشان نوشته شده بخوانند!😂
#مرگ_بر_منافق
「@gordan_313 」