eitaa logo
گردان ۳۱۳
1.8هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
4.2هزار ویدیو
78 فایل
یا اللّٰه . . . در هیـاهویِ بی‌صدایۍ ، برافراشتیم بیرقی را برای گم‌نکردنِ آرمان‌هایمان. . . شِنوای شُما . @khodadost_1 قَوانین و نُکات . @goordanh313
مشاهده در ایتا
دانلود
-بھ‌نام‌خالق‌جآنِ‌ما،مهـدۍ🌱'°
بورس معاملات اعضای بدن!!! در سال ۵۶ بازار جدیدی به اضافه شد(بازار فروش اعضای بدن!) 😐به گونه‌ای که عدّه‌ای به دنبال فروش کلیه خود با قیمت‌های مختلف و عجیبی بودند! 🗞 روزنامه اطلاعات ۱۳ اردیبهشت ۱۳۵۶ @gordan_313
9.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌🎥 دیکتـاتورهای جِنتـلمن 👈با مخالفت کن ✖️همه بهت ایراد میگیرن 👈با همجنس بازی مخالفت کن ✖️همه میگن آزادی و حقوق بشر!!!! 😏ولی با اسلام مخالفت کن و حتی قرآن رو بسوزون،همه لال میشن و صدایی از کسی در نمیاد! [اینـه ذات کثیف این انسان نماها] 「@gordan_313
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥🔞اینستاگرام چگونه از فرزندان ما زامبی می‌سازد؟! 😳👽@gordan_313
نوشته بودن کدومشون باعث شدن شما سمت انقلاب کشیده شین این جالب بود!
⭕️ زلزله اومده 🔻 بسیجی های آدمکش ، سپاهی های تروریست و آخوندهای قاتل برن کمک کنن چون سلبریتیهای طرفدار مردم دستشون بنده، دارن برای مهساشون هشتگ میزنن!:///// @gordan_313
نه اشتباه نکردید تصویر مربوط به ترکیه نیست! تبریز خودمان است که در حال آنکارا شدن است! قبلا نمایش فقط مربوط به تجهیزات و خودروها و... بود ، الآن پیشرفت کرده اند و این زن‌ها را هم به نمایش گذاشته اند! اینا دردشون معیشته اره😒 🗣هیرسا @gordan_313
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ مادر با دیدن چهره‌ی به غم نشسته‌ام، صورت در هم کشید و با مهربانی به سراغم آمد: _قربونت بشم دخترم! چرا با خودت اینجوری می‌کنی؟ از کلام مادرانه‌اش، باز بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد. کنار لعیا که دست از پاک کردن ماهی کشیده و با چشمانی غمگین به من خیره شده بود، روی صندلی میز غذاخوری نشستم و سرم را پایین انداختم. مادر مقابلم نشست و ادامه داد: _هر چی خدا بخواد همون میشه! توکلت به خدا باشه! لعیا چاقو را روی تخته رها کرد و با ناراحتی گفت: _ای کاش لال شده بودم و اینا رو معرفی نمی‌کردم! و با حالتی خواهرانه رو به من کرد: _الهه! اصلاً اگه تو بخوای من خودم بهشون میگم نه! یه جوری که بابا هم متوجه نشه. فکر می‌کنه اونا نپسندیدن و دیگه نیومدن. خوبه؟ از اینهمه مهربانی‌اش لبخندی زدم که مادر پاسخش را داد: _نه مادر جون! کوه به کوه نمی‌رسه، ولی آدم به آدم می‌رسه. اگه یه روزی بابا بفهمه، غوغایی به پا می‌کنه که بیا و ببین! و باز روی سخنش را به سمت من گرداند: _الهه! تو الآن نمی‌خواد بهش فکر کنی! بذار یکی دو روز بگذره، خوب فکرات رو بکن تا ببینیم خدا چی می‌خواد. خوب می‌دانستم مادر هم می‌خواهد من زودتر سر و سامان بگیرم، گرچه مثل پدر بد اخلاقی نمی‌کرد و تنها برای خوشبختی‌ام به درگاه خدا دعا می کرد. با برخاستن صدای اذان، وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. چادر نمازم را که گشودم، باز بغضم شکست و اشکم جاری شد. طوری که لحظه‌ای در نماز، جریان اشکم قطع نشد اما در عوض دلم قدری قرار گرفت. نمازم که تمام شد، همچنانکه رو به قبله نشسته بودم، سرم را بالا گرفتم و با چشمانی که از سنگینی لایه اشک همه جا را شبیه سراب می‌دید، به سقف اتاق که حالا آسمانِ من شده بود، نگاه می‌کردم. آنچنان دلم در هوای مناجات با خدا پرَ پرَ می‌زد که حضورش را در برابرم احساس می‌کردم و می‌دانستم که به دردِ دلم گوش می‌کند. نمی‌دانم این حال شیرین چقدر طول کشید، اما به قدری فراخ بود که هر آنچه بر دلم سنگینی می‌کرد، در پیشگاهش بازگو کرده و از قدرت بی‌منتهایش بخواهم تا دیگر خواستگاری درِ خانه‌مان را نزند مگر آن کسی که حضورش مایه آرامش قلبم باشد! آرزویی که احساس می‌کردم نه از ذهنم به زبانم که از آسمان به قلبم جاری شده است! ساعتی از اذان گذشته بود که محمد و عطیه هم رسیدند و فضای خانه حسابی شلوغ شد. پدر و ابراهیم و محمد از اوضاع انبار خرما می‌گفتند و عبدالله فقط گوش می‌کرد و گاهی هم به ساجده تمرین نقاشی می‌داد. جمع زن‌ها هم در آشپزخانه مشغول مهیا کردن شام بودند و البته صحبت‌هایی درِگوشی که در مورد خواستگار امروز، بین لعیا و عطیه رد و بدل می‌شد و از ترس اینکه مبادا پدر بشنود و باز آشوبی به پا شود، در همان حد باقی می‌ماند. بوی مطبوع غذای دستپخت مادر در اتاق پیچیده و اشتهای میهمانان را تحریک می‌کرد که با آماده شدن ماهی کباب‌ها، سفره را پهن کردم. ترشی و ظرف رطب را در سفره چیدم که لعیا دیس غذا را آورد. با آمدن مادر و عطیه که سبد نان را سر سفره می‌گذاشت، همه دور سفره جمع شدند و هنوز چند لقمه‌ای نخورده بودیم که کسی به درِ اتاق زد. ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ نگاه‌ها به سمت در چرخید که عبدالله چابک از جا پرید تا در را باز کند و لحظاتی بعد بازگشت و یکسر به سمت کمد دیواری رفت که مادر پرسید: _چی شده؟ عبدالله همچنانکه در طبقات کمد به دنبال چیزی می‌گشت، پاسخ داد: _آقا مجیده! آچار می‌خواد. میگه شیر دستشویی خراب شده. که مادر با ناراحتی سؤال کرد: _اونوقت تو این بنده خدا رو دمِ در نگه داشتی که براش آچار ببری؟ عبدالله دست از جستجو برداشت و متعجب پرسید: _خُب چی کار کنم؟ مادر از جا بلند شد و در حالیکه به سمت چوب لباسی می‌رفت تا چادرش را سر کند، اعتراض کرد: _بوی غذا تو خونه پیچیده، تعارف کن بیاد تو! عبدالله که تازه متوجه شده بود، کمد را رها کرد و به سرعت به سمت در بازگشت. لقمه نانی را که برداشته بودم، دوباره در سفره گذاشتم و برای سر کردن چادر به اتاق رفتم. چادرم را که سر کردم، در آیینه نگاهی به چهره‌ام انداختم. صورتم از شدت گریه‌های ساعتی پیش پژمرده شده بود و سفیدی چشمانِ پُف کرده‌ام، به سرخی می‌زد. دوست نداشتم او مرا با این رنگ و رو ببیند، ولی چاره‌ای نداشتم و باید با همین صورت افسرده به اتاق باز می‌گشتم. چند دقیقه‌ای گذشت و خبری از عبدالله و آقای عادلی نشد که محمد خندید و گفت: _فکر کنم روش نمیشه بیاد تو! و حرفش تمام نشده بود که بلاخره عبدالله او را با خودش آورد. با لحنی گرم و صمیمی به همه سلام کرد و با نجابت همیشگی‌اش آغاز کرد: _شرمنده! نمی‌خواستم مزاحم بشم. ولی شیر دستشویی آشپزخونه خراب شده بود... که مادر با مهربانی به میان حرفش آمد: _حالا برای درست کردن شیر وقت زیاده. بفرمایید سر سفره، شما هم مثل پسرم می‌مونی. در برابر مهربانی مادر، صورتش به خنده‌ای ملیح گشوده شد و با گفتن: _خیلی ممنونم! سر سفره، جایی که عبدالله بین خودش و محمد برایش باز کرده بود، نشست. مادر بشقابی غذا کشید و با خوشرویی به دست آقای عادلی داد و گفت: _شاید مثل غذاهای خودتون خوشمزه نباشه! ولی ناقابله. که لبخندی زد و جواب داد: _اختیار دارید حاج خانم! اتفاقاً غذاهای بندر خیلی خوشمزه‌اس! محمد ظرف ترشی را جلوتر کشید و با خنده گفت: _با ترشی بخور، خوشمزه‌ترم میشه! سپس دستی روی پای آقای عادلی زد و پرسید: _حالا خودت یاد گرفتی غذای بندری درست کنی؟ از این سؤال محمد، خندید و گفت: _هنوز نه، راستش یه کم سخته! ابراهیم همانطور که برای ساجده لقمه می‌گرفت، با شیطنت جواب داد: _باید بیای پیش مامان، بهترین غذاهای بندری رو بهت یاد میده! و پدر علاقه خاصی به کسب و کار داشت که بحث را عوض کرد و پرسید: _وضع کار چطوره آقا مجید و او تنها به گفتن: _الحمدالله! اکتفا کرد که پدر دوباره پرسید: _از حقوقت راضی هستی؟ لحظه‌ای مکث کرد و سپس با صدایی آکنده از رضایت پاسخ داد: _خدا رو شکر! خوبه! کفاف زندگی من رو میده حاج آقا. که ابراهیم مثل اینکه یاد چیزی افتاده باشد، خندید و رو به محمد کرد: _محمد! عصری نبودی ببینی این پسره چجوری از حقوقش حرف می‌زد! اگه همسایه‌مون نبود، خیال می‌کردم پسر امیر کویته! محمد لقمه‌اش را قورت داد و متعجب پرسید: _کی رو می‌گی؟ و ابراهیم پاسخ داد: _همین لقمه‌ای که عیال بنده گرفته بود! زیر چشمی به پدر نگاه کردم و دیدم با آمدن نام خواستگار، دوباره هاله‌ای از اخم صورتش را پوشانده است که لعیا همچنانکه خُرده‌های غذا را از روی پیراهن ساجده جمع می‌کرد، پاسخ کنایه ابراهیم را با دلخوری داد: _من چه لقمه‌ای گرفتم؟!!! من فقط راوی بودم. محمد که به کلی گیج شده بود، پرسید: _قضیه چیه؟ ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ ابراهیم چربی غذا را از دور دهانش پاک کرد و با خونسردی جواب داد: _هیچی بابا، امروز پسر این همسایه بالایی‌مون اومده بود خواستگاری الهه. جمله‌ای که از زبان ابراهیم جاری شد، بی‌آنکه بخواهم سرم را بالا آورد و نگاهم را به میهمانی چشمان آرام این مرد غریبه بُرد و دیدم نگاه او هم به استقبالِ آمدنم، در ایوان مژگانش قد کشیده و بی‌آنکه پلکی بزند، تنها نگاهم می‌کند. شاید چند لحظه بیشتر طول نکشید، گرچه طولانی‌ترین پیوندی بود که از روز ورودش به این خانه، بین چشمانمان جان گرفته بود که سرم را پایین انداختم، در حالی که تا لحظه آخر، نگاه او همچنان بر چشمان پف کرده و سرخم خیره مانده بود. نمی‌توانستم تصور کنم با شنیدن این خبر و دیدن این صورت پژمرده، چه فکری می‌کند که به یکباره به خودم آمدم و از اینکه نگاهم برای لحظاتی به نگاه مردی جوان گره خورده بود، از خدای خودم شرم کردم. از اینکه بار دیگر خیالش بی‌پروا و جسورانه به قلبم رخنه کرده بود، جام ترس از گناه در قلبم پیمانه شد و از دنیای احساس خارج که نه، فرار کردم. انگار دوباره به فضای اتاق بازگشته باشم، متوجه صدای محمد شدم که در پاسخ ابراهیم می‌گفت: _کی؟ همون پسر قد بلنده که پژو داره؟ و چون تأیید ابراهیم را دید، چین به پیشانی انداخت و گفت: _نه بابا، اون که به درد نمی‌خوره! اوندفعه اومده بودم خونه‌تون دیدمش. رفتارش اصلاً درست نیس! مادر با نگرانی پرسید: _مگه رفتارش چطوریه محمد؟ که عبدالله به میان بحث آمد و گفت: _تو رو خدا انقدر غیبت نکنید! از اینکه در مقابل یک مرد نامحرم، این همه در مورد خواستگارم صحبت می‌شد، گونه‌هایم گل انداخته و پوششی از شرم صورتم را پوشانده بود. احساس می‌کردم او هم از اینکه در این بحث خانوادگی وارد شده، معذب است که اینچنین ساکت و سنگین سر به زیر انداخته و شاید عبدالله هم حال ما را به خوبی درک کرده بود که می‌خواست با این حرف، بحث را خاتمه دهد. لعیا هم شاید از ترس پدر بود که پشت حرف عبدالله را گرفت: _راست میگه. وِل کنید این حرفارو. حالا شام بخوریم، برای حرف زدن وقت زیاده! به محض جمع شدن سفره، آقای عادلی با لبخندی کمرنگ از مادر تشکر کرد: _حاج خانم! دست شما درد نکنه! خیلی خوش مزه بود! ولی اثری از شادی لحظات قبل از شام در صدایش نبود و مادر با گفتن: _نوش جان پسرم! جوابش را به مهربانی داد که رو به عبدالله کرد و گفت: _شرمنده عبدالله جان! اگه زحمتی نیس آچار رو برام میاری؟ و با گفتن این جمله از جا بلند شد و دیگر تمایلی به ماندن نداشت که در برابر تعارف‌های مادر و عبدالله برای نشستن، به پاسخی کوتاه اکتفا کرد و سرِ پا ایستاد تا عبدالله آچار را برایش آورد. آچار را از عبدالله گرفت و به سرعت اتاق را ترک کرد، طوری که احساس کردم می‌خواهد از چیزی بگریزد. با رفتن او، مثل اینکه قفل زبان محمد بار دیگر باز شده باشد، شروع کرد: _من این پسره رو دیدم! اوندفعه که رفته بودیم خونه ابراهیم، سر جای پارک ماشین دعوامون شد! و در برابر نگاه متعجب ما، عطیه شهادت داد: _راست میگه. کلی هم فحش بارِ محمد کرد! سپس با خنده‌ای شیطنت‌آمیز ادامه داد: _نمی‌دونست ما فامیل لعیا هستیم. تو کوچه که دید جای ماشینش پارک کردیم، کلی به محمد بد و بیراه گفت. پدر ساکت سر به زیر انداخته بود و هیچ نمی‌گفت و در عوض با هر جمله محمد و عطیه، انگار در دل من قند آب می‌کردند. با تمام وجود احساس می‌کردم گریه‌های هنگام نمازم، حاجتم را برآورده کرده است که لعیا با حالتی ناباورانه گفت: _اینا یکسالی میشه تو این آپارتمان هستن، من چیزی ازشون ندیدم! و محمد جواب داد: _چی بگم زن داداش! اون شب که حسابی از خجالت من دراومد. عبدالله در مقابل پدر، باد به گلو انداخت و برای اینکه کار را تمام کند، گفت: _راستش منم که دیدمش، اصلاً از رفتارش خوشم نیومد. از چشمان مهربان مادر می‌خواندم از اینکه شاید این حرف‌ها نتیجه درگیری بین من و پدر را به نفع من تغییر دهد، خوشحال شده است، هرچند که نگرانی از آینده تنها دخترش همچنان در نگاهش موج می‌زد. محمد که از اوقات تلخی‌های عصر بی‌خبر بود، رو به من کرد و پرسید: _الهه! نظر خودت چیه؟ و عطیه که جزئیات ماجرا را از لعیا شنیده بود، با اطمینان جواب داد: _الهه اصلاً از پسره خوشش نیومده! و هرچند نگاه غضب‌آلود پدر را برای خودش خرید، اما کار من را راحت کرد و همین صحبت‌های خودمانی، توانست نظر پدر را هم تغییر دهد و چند روز بعد که نعیمه خانم برای گرفتن جواب تماس گرفت، مادر با آوردن بهانه‌ای ماجرای این خواستگار را هم خاتمه داد. ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤