eitaa logo
گردان ۳۱۳
1.8هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
76 فایل
یا اللّٰه . . . در هیـاهویِ بی‌صدایۍ ، برافراشتیم بیرقی را برای گم‌نکردنِ آرمان‌هایمان. . . شِنوای شُما . @khodadost_1 قَوانین و نُکات . @goordanh313
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب شهداء و صدیقین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«با این همه فساد، چطور مسلمان بمانم؟» 🔹 معاویه، پسر عموی حضرت علی علیه السلام را با یک میلیون درهم خرید. آیا خللی در اسلام حضرت علی وارد می شود؟ @gordan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«نسل جوان، ثروت یک جامعه» (حفظه الله) : از پیری جمعیت باید ترسید. 🔹مطالبه از مسئولین جهت تصویب قوانینی برای تسهیل در امر فرزندآوری @gordan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویر سمت راست و چپ رو مقایسه کنید؛ چیکار داریم میکنیم با آیندمون؟‼️ ⚠️انفجار سالمندی ⛔️بحران پیری @gordan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردگان که شھید نمیشوند شھــادت بــرای زنـدگان ست و بس و من از مرده بودن خسته ام 💔 🥀 @gordan_313
رو دست این جشن تکلیف ندیدم😂 کوچک ترین خبرنگار 😍 「@gordan_313
برکت🙂
♥️🌸..!
گردان ۳۱۳
♥️🌸..!
وصیت‌من‌به‌دخترانی‌که‌عکس هایشان‌را‌در‌شبکه‌هایِ‌اجتماعی میگذارند‌این‌است‌که این‌کار‌شما‌باعث‌میشود امام‌زمان‌خون‌گریه‌کند . . 💔!(: شھیدمھدی‌رعد پـاتـوق‌شـھـدا✨ @gordan_313
صد درصد!!!
زن زندگی آزادی در هفته مد نیویورک:) ازادی؟!
گردان ۳۱۳
خدایااااااا مگه داریم!! 😭😨
گردان ۳۱۳
زن زندگی آزادی در هفته مد نیویورک:) ازادی؟!
هر کس دلش آزادی میخواست اینو بهش نشون بدین☝️🏻/:
(:
گردان ۳۱۳
(:
ما استخون های فرزندان شهیدمون را بعد از دهه ها تو آغوش گرفتیم، شما گربه ها و سگ هاتون را بعد از چهار ماه... فرق انقلاب ما و سربازان رشید و سرافرازش با جنبش مفتضح فواحش و مزدوران غرب تو همین یک عکس خلاصه می‌شود. بیش از این حرفی نیست.
-
گردان ۳۱۳
-
از این جماعت غرب زده هر کاری بر میاد ولنتاین ک دیگه چیزی نیست/:
ولنتاین چیست؟ به روزی گفته میشود که یک خرس گنده برای یک خرس گنده دیگر کادو خرس میخرد.!
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ مادر آه بلندی کشید و عطیه مثل اینکه حسابی دلش برای مادر سوخته باشد، با معصومیتی کودکانه رو به مادر کرد: _مامان! خیلی لاغر شدی! و مادر هم که هیچگاه دوست نداشت اندوهش بر ملا شود، لبخندی زد و گفت: _عوضش تو حسابی رو اومدی! معلومه که پسر تو دامنته! و با این حرف روی همه غم‌هایش سرپوش گذاشت. شاید من که هر روز مادر را می‌دیدم لاغری‌اش به چشمم نمی‌آمد، اما برای عطیه که مدتی می‌شد مادر را ندیده بود، این تغییر کاملاً محسوس بود. سایه آفتاب کوتاه شده و در حال غروب بود که محمد و عطیه رفتند. مادر را تا اتاق همراهی کردم و گفتم : _مامان! اگه کاری نداری من برم که الان یواش یواش مجید میاد. و مادر همچنانکه آستین‌هایش را برای وضو بالا می‌زد، جواب داد: _نه مادرجون! کاری ندارم! برو به کارت برس! و من با دلی که پیش غصه‌های مادر جا مانده بود، به خانه خودمان بازگشتم. برنج را دم کرده بودم که درِ اتاق با صدای کوتاهی باز شد. از آشپزخانه سرک کشیدم و مجید را مقابل چشمانم دیدم، با جعبه شیرینی که در دستانش جا خوش کرده و چشمانی که همچون همیشه به من می‌خندید. حالا این همان فرصتی بود که از صبح خیالش را در سر پرورانده و برای رسیدنش لحظه شماری کرده بودم. از آشپزخانه خارج شدم و جواب سلامش را با روی خوش دادم. می‌دانستم به مناسبت امشب شیرینی می‌خرد و خودم را برایش آماده کرده بودم که جعبه را از دستش گرفتم و با لبخندی شیرین شروع کردم: _عید شما هم مبارک باشه! نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و گفت: _من که حرفی نزدم! به آرامی خندیدم و همچنانکه جعبه را روی اُپن می‌گذاشتم، گفتم: _ولی من می‌دونم امشب شبِ تولد امام علی (علیه‌السلام)! از حرفی که از دهان من شنیده بود، تعجبش بیشتر شد. کیفش را کنار چوب لباسی روی زمین گذاشت و من در برابر سکوت پُر از شک و تردیدش، ادامه دادم: _مگه تو برای همین شیرینی نگرفتی؟ خُب منم از شادی تو شادم! تازه امام علی (علیه‌السلام) خلیفه همه مسلمون‌هاست! از دیدن نگاه مات و مبهوتش خنده‌ام گرفت و پرسیدم: _مجید جان! چرا منو اینجوری نگاه می‌کنی؟ و با این سؤال من، مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، لبخندی زد و پاسخ داد: _همینجوری... درنگ نکردم و جمله‌ای را که از صبح چندین بار با خودم زمزمه کرده بودم، به زبان آوردم: _مجید جان! من به امامِ تو علاقه دارم، چون معتقدم ایشون یکی از خلفای پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) هستن! پس چرا تو به بقیه خلفا علاقه‌ای نداری؟ ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ سؤالم آنقدر بی‌مقدمه و غیر منتظره بود که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد. از رنگ چشمانش فهمیدم که گرچه معنای حرفم را خوب فهمیده، ولی نمی‌داند چه نقشه‌ای در سر دارم که روی مبل نشست و با نگاه مشکوکش وادارم کرد تا ادامه دهم: _منظورم اینه که چرا تو خلفای دیگه رو قبول نداری؟ به سختی لب از لب باز کرد و پرسید: _من؟!!! و همین یک کلمه کافی بود تا بفهمم که چقدر از آنچه در ذهن من می‌چرخد، بی‌خبر است که مقابلش نشستم و پاسخ دادم: _تو و همه شیعه‌ها! لبخندی زد و گفت: _الهه جان! آخه این چه بحثیه که یه دفعه امشب... که کلامش را شکستم و قاطعانه اعلام کردم: _مجید! این بحث، بحثِ امشب نیست! بحثِ اعتقاد منه! فقط از خدا می‌خواستم که از حرف‌هایم ناراحت نشود و شیشه محبتش تَرک بر ندارد! مثل همیشه آرام و صبور بود و نفس بلندی کشید تا من با لحنی نرم‌تر ادامه دهم: _مجید جان! خُب دوست دارم بدونم چرا شما شیعه‌ها فقط امام علی (علیه‌السلام) رو خلیفه پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) می‌دونید؟ چرا خلفای قبلی رو قبول ندارید؟ احساس می‌کردم حرف برای گفتن فراوان دارد، گرچه از به زبان آوردنش اِبا می‌کرد و شاید برای همین نگاهش را به زمین دوخته بود تا انعکاس حرف‌های دلش را در چشمانش نبینم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با صدایی گرفته پاسخ داد: _راستش من هیچوقت تاریخ اسلام رو نخوندم! نمی‌دونم، شاید شرایط زندگیم طوری بوده که فرصت پیدا نکردم... ولی ما از بچگی یاد گرفتیم که امام اول ما، حضرت علی (علیه‌السلام) هستن. در مورد بقیه خلفا هم اطلاعی ندارم. از پاسخ بی‌روحش، ناراحت شدم و خواستم جوابش را بدهم که باران عشق بر صدایش نم زد و اینبار با لحنی عاشقانه ادامه داد: _الهه جان! روزی که من تو رو برای یه عمر زندگی انتخاب کردم، می‌دونستم که یه دختر سُنی هستی و می‌دونستم که در خیلی از مسائل نظرت با من یکی نیست، ولی برای من خودت مهمی! من تو رو دوست دارم و از اینکه الان کنارم نشستی، لذت می‌برم. در برابر روشنای صداقت کلامش، اعتراضم در گلو خاموش شد و او همچنان در میدان فراخ احساسش جولان می‌داد: _الهه جان! من تو این دنیا هیچکس رو به اندازه تو دوست ندارم و تو رو با هیچی تو این دنیا عوض نمی‌کنم! من بهت حق میدم که دوست داشته باشی عقاید همسرت با خودت یکی باشه، ولی حالا که خدا اینجوری خواسته و همسر تو یه شیعه اس... و دیگر نتواست ادامه دهد، شاید هم می‌خواست باقی حرف‌هایش را با زبان زیبای چشمانش بگوید که با نگاه سرشار از محبتش به چشمانم خیره مانده و پلکی هم نمی‌زد. زیر بارش احساسش، شعله مباحثه اعتقادی‌ام خاموش شد و ساکت سر به زیر انداختم. به قصد برداشتن گامی برای هدایت او به مذهب اهل تسنن، قدم به این میدان گذاشته و حالا با بار سنگینی که از حرف‌های او بر دلم مانده بود، باید از صحنه خارج می‌شدم. من می‌خواستم حقانیت مذهب اهل سنت را برای او اثبات کنم و او با فرسنگ‌ها فاصله از آنچه در ذهن من بود، می‌خواست صداقت عشقش را به دلم بفهماند! من زبانم را می‌چرخاندم تا اعتقادات منطقی‌ام را به گوشش برسانم و او نگاهش را جاری می‌کرد تا احساسات قلبی‌اش را برابر چشمانم به تصویر کشد و این همان چیزی بود که دست مرا می‌بست! ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
باورتون میشه این عکسا تبلیغ فرشه؟ شما فرش خونتونو میکشید رو سرتون عکس می گیرید؟ کاملا استفاده ابزاری از زن هست متاسفانه😔 「@gordan_313」