eitaa logo
گردان ۳۱۳
1.8هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
4.2هزار ویدیو
78 فایل
یا اللّٰه . . . در هیـاهویِ بی‌صدایۍ ، برافراشتیم بیرقی را برای گم‌نکردنِ آرمان‌هایمان. . . شِنوای شُما . @khodadost_1 قَوانین و نُکات . @goordanh313
مشاهده در ایتا
دانلود
بہ‌نامش،‌ۅدرپنـٰاهش🌱
7.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«درمان درد بیکاری» 🔹 آیا من می توانم در رفع بیکاری قشر جوان و ایجاد شغل شراکت داشته باشم؟ 🔹موضوعی که رهبر انقلاب بر آن تاکید دارند. 👌 🎙 حجت الاسلام راجی @gordan_313
8.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«نقش ایران در ظهور» 💠 تنها نقطه زمین که لیاقت داشت، زمین را برای قیام حضرت مهدی (عج) آماده کند. 🔹کوفیان با نائب امام حسین علیه السلام چه کردند. 😢 🔹ایرانیان با نائب (عج) چگونه رفتار می‌کنند. 😊 . 🎙استاد شجاعی 「@gordan_313
🔻 خلاصه برعندازی !!!@gordan_313
🔹توییت سمی بانک ملی 😂 @gordan_313
وقتی فکر می‌کنی برعندازی فیلم هندیه😂 اینم از توش در میاد دیگه 😂😂 @gordan_313
هدایت شده از کانال حسین دارابی
بامزه نیست عکس بالا سمت راست فرزند رهبر انقلابه، بدون محافظ تو جامعه رفت و آمد میکنه، راهپیمائی میره بعد اون دوتا جوجه این همه بادیگارد و ادا و اطوار دارن 🤦‍♂😐
گردان ۳۱۳
بامزه نیست عکس بالا سمت راست فرزند رهبر انقلابه، بدون محافظ تو جامعه رفت و آمد میکنه، راهپیمائی میره
آدم میمونه چی بگه به قرآن 😐 یعنی اگه ما این سلبریتی های دوزاری رو نداشتیماااا... نصف مشکلات مملکت حل بود/:
البته بلانسبت هنرمندای خوب و انقلابی 😉
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ باز شبی طولانی از راه رسیده و باید دوری مجید را تا صبح تحمل می‌کردم که البته این بار سخت‌تر از دفعه قبل بر قلبم می‌گذشت که بیشتر به حضورش عادت کرده و به آهنگ صدایش خو گرفته بودم. نماز مغرب را خواندم و به بهانه خرید چند قلم جنس هم که شده از خانه بیرون زدم تا برای چند قدمی که تا مغازه سرِ خیابان راه بود، از خانه بدون مجید فاصله گرفته باشم. شهر، خلوت و ساکت، زیر نور زرد چراغ‌های حاشیه خیابان، نشسته و خستگی یک روز گرم و پُر هیاهوی نیمه خرداد را دَر می‌کرد. به خانه‌هایی که همگی چراغ‌هایشان روشن بود و بوی غذایشان در کوچه پیچیده، نگاه می‌کردم و می‌توانستم تصور کنم که در هر یک از آنها چه جمع پُر شوری دور یک سفره نشسته‌اند و من باید به تنهایی، بارِ این شب طولانی بهاری را به دوش می‌کشیدم و به یاد شب‌های حضور مجید، دلم را به امید آمدنش خوش می‌کردم. چند قدمی تا سر کوچه مانده بود که صورت عبدالله را در نور چراغ دیدم و پیش از آنکه متوجه حضور من شود، سلام کردم. با دیدن من با تعجب سلام کرد و پرسید: _کجا الهه جان؟ کیف پول دستی‌ام را نشانش دادم و گفتم: _دارم میرم سوپر خرید کنم. خندید و گفت: _آهان! امشب آقاتون خونه نیس، شما به زحمت افتادین! و در مقابل خنده کم رنگم ادامه داد: _خُب منم باهات میام! از لحن مردانه‌اش خنده‌ام گرفت و گفتم: _تا همین سر خیابون میرم! تو برو خونه. به صورتم لبخند زد و اینبار با لحنی برادرانه جواب داد: _خیلی وقته با هم حرف نزدیم! لااقل تا سر خیابون یه کم با هم صحبت می‌کنیم! پیشنهاد پُر محبتش را پسندیدم و با هم به راه افتادیم که نگاهم کرد و گفت: _الهه! از وقتی مجید اومده دیگه اصلاً فرصت نمیشه با هم خلوت کنیم! خندیدم و با شیطنت گفتم: _خُب این مشکل خودته! باید زودتر زن بگیری تا تو هم با خانمت خلوت کنی! از حرفم با صدای بلند خندید و گفت: _تقصیر تو و مامانه که من هنوز تنهام! که با رسیدن به مقابل مغازه، شیطنت خواهر برادری مان نیمه تمام ماند. یک بسته ماکارونی و یک شیشه دارچین تمام خریدی بود که به بهانه‌اش از فضای ساکت و سنگین خانه گریخته بودم. از مغازه که خارج شدیم به جای مسیر منتهی به خانه، عبدالله به آنسوی خیابان اشاره کرد و گفت: _اگه خسته نیستی یه کم قدم بزنیم! نمی‌دانست که حاضرم به هر دلیلی در خیابان پرسه بزنم تا دیرتر به خانه بازگردم که با تکان سر، پیشنهادش را پذیرفتم و راه‌مان را به سمت انتهای خیابان کج کردیم. از مقابل ردیف مغازه‌ها عبور می‌کردیم که پرسید: _الهه! زندگی با مجید چطوره؟ از سؤال بی‌مقدمه‌اش جا خوردم و او دوباره پرسید: _می‌خوام بدونم از زندگی با مجید راضی هستی؟ و شاید لبخندی که بر صورتم نشست، آنقدر شیرین بود و چشمانم آنچنان خندید که جوابش را گرفت و گفت: _از چشمات معلومه که حسابی احساس خوشبختی می‌کنی! و حقیقتاً به قدری احساس خوشبختی می‌کردم که فقط خندیدم و نگاهم را به زمین دوختم. لحظاتی در سکوت گذشت و او باز پرسید: _الهه! هیچوقت نشده که سر مسائل مذهبی با هم جر و بحث کنید یا با هم حرف بزنید؟ و این همان سؤالی بود که تهِ دلم را خالی کرد. این همان تَرک ظریفی بود که از ابتدا بر شیشه پیوندمان نشسته و من می‌خواستم با بحث و استدلال منطقی آن را بپوشانم و مجید که انگار اصلاً وجود چنین شکافی را در صفحه صیقل خورده احساسش حس نمی‌کرد، هر بار با لشگر نامرئی عشق و محبت شکستم می‌داد که سکوتم طولانی شد و عبدالله را به شک انداخت: _پس یه وقتایی بحث می‌کنید! از هوشمندی‌اش لبخندی زدم و با تکان سر حرفش را تأیید کردم که پرسید: _تو شروع می‌کنی یا مجید؟ نگاهش کردم و با دلخوری پرسیدم: _داری بازجویی می‌کنی؟ لبخندی مهربان بر صورتش نشست و گفت: _نه الهه جان! اینو پرسیدم بخاطر اینکه احتمال میدم تو شروع می‌کنی! و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد: _تو قبل از اینکه با مجید عقد کنی به من گفتی که دعا می‌کنی تا اونم مثل خودت سُنی بشه! من همون روز فهمیدم که این آرزو فقط در حد دعا نمی‌مونه و بلاخره خودتم یه کاری می‌کنی! نگاهم را به مقابل دوختم و با لحنی جدی گفتم: _من فقط چند بار درمورد عقایدش ازش سؤال کردم، همین! و عبدالله پرسید: _خُب اون چی میگه؟ ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ نفس بلندی کشیدم و پاسخ دادم: _اون می‌خواد زندگی کنه! دوست نداره بخاطر این حرفا با هم بحث کنیم. نمی‌خواد سرِ این مسائل ناراحتی پیش بیاد. منم حاضر نیستم از دستم ناراحت شه، ولی دلم می‌خواد کمکش کنم... سپس نگاه معصومم را به نیم رخ صورتش دوختم و با لحنی ملتمسانه ادامه دادم : _عبدالله! من دوست دارم که اون به خدا نزدیکتر شه! می‌خوام کمکش کنم! باهاش بحث می‌کنم، دلیل میارم، ولی اون اصلاً وارد بحث نمیشه. اون فقط میخواد زندگی‌مون آروم باشه! عبدالله! کمکم کن! من باید چی کار کنم؟ از این همه اصرارم کلافه شد و با ناراحتی اعتراض کرد: _الهه جان! اون روزی که مجید رو قبول کردی، با همین شرایط قبول کردی! قرار نبود که انقدر خودتو عذاب بدی تا عقایدش رو عوض کنی! سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ اعتراضش را دادم: _عبدالله! من حالا هم مجید رو قبول دارم! ولی دلم می‌خواد بهتر شه! سپس سرم را بالا آوردم و قاطعانه پرسیدم: _پس تکلیف امر به معروف و نهی از منکر چی میشه؟ در برابر سؤال مدعیانه‌ام، تسلیم شد و گفت: _الهه جان! مجید همسرته! نباید باهاش بحث کنی! باید با محبت باهاش راه بیای! اون باید از رفتارت، جذب مذهبت بشه! به قول شاعر که میگه مُشک آن است که ببوید، نه آن که عطار بگوید! و همین جمله کافی بود تا به ادامه حرف‌هایش توجه نکنم که می‌گفت: _در ضمن لازم نیس خیلی عجله کنی! شما تازه دو ماهه که با هم ازدواج کردید! اون باید کم کم با این مسائل روبرو بشه! و برای فردا صبح که مجید به خانه باز می‌گشت، نقشه‌ای لطیف و زنانه تعبیه کنم که به میان حرفش آمدم و گفتم: _عبدالله! میشه اگه زحمتی نیس تا چهارراه بریم؟ میخوام گل بخرم! متعجب نگاهم کرد و من مصمم ادامه دادم: _خُب می‌خوام برای فردا گل تازه بذارم تو گلدون! از شتابزدگی‌ام خنده‌اش گرفت و گفت: _الهه جان! من میگم عجله نکن، اونوقت تو برای فردا صبح نقشه می‌کشی؟ تازه گل تا فردا صبح پلاسیده میشه! قدم‌هایم را به سمت چهار راه تندتر کردم و جواب دادم: _من نقشه‌ای نکشیدم! می‌خوام گل بخرم! تا صبح هم میذارم تو آب، خیلی هم تازه و خوب می‌مونه! حالا از طرحی که برای صبح فردا ریخته بودم، شوری تازه در دلم به راه افتاده و سپری کردن این شب طولانی را برایم آسان‌تر می‌کرد. با سه شاخه گل رُز سرخی که خریده بودم، به خانه بازگشتم، در برابر اصرارهای مادر و عبدالله برای صرف شام مقاومت کردم و به طبقه بالا رفتم. برای فردا صبح حسابی کار داشتم و باید هر چه زودتر دست به کار می‌شدم. پیش از هر کاری، گلدان کریستال کوچکم را تا نیمه آب کرده و شاخه‌های نازک گل رز را به میهمانی‌اش بردم. سپس مشغول کار شدم و تمیز کردن خانه و گردگیری وسایل ساعتی وقتم را گرفت. شاید هم دل به دل راه داشت که از پسِ مسافتی طولانی، بی‌قراری‌ام را حس کرد و زنگ هشدار موبایلم را به صدا در آورد. پیامک داده و حس و حال دلتنگی‌اش را روایت کرده بود. هرچند من از پیامش، حتی از پیامی که نماهنگ تنهایی‌اش بود، جانی تازه گرفته و با شوقی دوچندان خانه را برای جشن فردا صبح مهیا میکردم. جشنی که می‌بایست به قول عبدالله پیام‌آور محبت و زیبایی مذهبم باشد و به خواسته خودم مجالی باشد تا با همسرم درباره حقانیت مذهب اهل سنت صحبت کنم! خیالی که تا هنگام نماز صبح، چشمانم را به خوابی شیرین فرو بُرد و با بلند شدن صدای اذان، همچون چکاوک از خواب بیدارم کرد. نماز صبح را خواندم و دعا کردم و بسیار دعا کردم که این روش تازه مؤثر بیفتد. تأثیری که تنها به دست پروردگار عالم محقق می‌شد، همان کسی که هر گاه بخواهد دل‌ها را برای هدایت آماده می‌کند و اگر اراده می‌کرد، همین امروز مجید از اهل تسنن می‌شد! بعد از نماز سری به گل‌های رُز زدم که به ناز درون گلدان نشسته و به انتظار آمدن مجید، چشم به در دوخته بودند. ساعت از شش صبح گذشته و تا آمدن مجید چیزی نمانده بود. باید سریع‌تر دست به کار می‌شدم و کار نیمه تمامم را با پختن یک کیک خوشمزه برای صبحانه، تمام می‌کردم. دستانم برای پختن کیک میان ظرف تخم مرغ و آرد و شکر می‌چرخید و خیالم به امید معجزه‌ای که می‌خواست از معجون محبتم، اکسیر هدایت بسازد، به هر سو می‌رفت و همزمان حرف‌هایم را هم آماده می‌کردم. ظرف مایه کیک را در فِر گذاشتم و برای بررسی وضعیت خانه نگاهی به اتاق انداختم. پنجره‌ها باز بود و وزش باد صبحگاهی، روحی تازه به خانه می‌داد. تا پختن کیک، شربت به لیمو را هم آماده کردم و میز جشن دو نفره‌مان با ورود ظرف پایه‌دار کیک و تنگ شربت به لیمو تکمیل شد. ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤