eitaa logo
گردان ۳۱۳
1.7هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
4.2هزار ویدیو
78 فایل
یا اللّٰه . . . در هیـاهویِ بی‌صدایۍ ، برافراشتیم بیرقی را برای گم‌نکردنِ آرمان‌هایمان. . . شِنوای شُما . @khodadost_1 قَوانین و نُکات . @goordanh313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 👊🏻«میداندار»👊🏻 🖋پارت5 -نیوشا- ...-:...دختر !احمدی نژادم نمتونست با یه بار((بگم))گفتن طرفو ضربه فنی کنع🤣😝 خنده های شکیبا انگار تمومی نداشت!از وقتی که نماز تموم شدو اومد پیشم واز نتیجه جریان امشب پرسید تا حالا دفعه هفتمه که دوباره بحثو میکشه وسط وغش میکنع از ضایع شدن مسئول مملکت وپسرش...این چه آدمیه دیگه! شکیبا باز داشت طبق معمول بخاطر ذوقش،با تون صدای کنترل نشده ای میگفت ومیخندیدو همقدم من تو پایگاه میومد به سمت در... جلوی در خروجی واستادم وبهش گفتم: -:شکیبا جان!همین جا قشنگ خنده هاتو بکن که توی خیابون یهو کنترلتو از دست ندی پخش زمین شی😅 یکم به صورتم نگاه کرد ودر یک لحظه دوباره ترکید!: -:واااای زهرا تورو خدا یادم ننداز!من دست خودم نیست🤣 از خنده هاش به خنده افتاده بودم... -:زهرا واقعا جای من خالی بوده بیام اونجا فقط به قیافه این دوتا بخندم...ینی واقعا ایول داری رفیق! همونطور که خنده مو کنترل میکردم به ساعتم نگاه کردم ودر همون حین به شکیبا گفتم: -:شکیبا دیر شد!بریم دیگه... دوتا دستشو آورد بالا روبروی صورتم وخودشو جمع وجور کردو مثل قبل تند تند گفت: -:باشع باشع!...بریم دیگع من خوب شدم😁 -:خب الحمدلله چادرمو مرتب کردم ودر چوبی پایگاهو باز کردم.داشتم کفشامو از توی جاکفشی برمیداشتم که آبتین تو قاب چشمم نقش بست.با فاصله از در ورودی مسجد که اونطرف حیاط بود،مثل اینکه داشت با گوشیش صحبت میکرد... متوجه شدم که گوشی منم داره زنگ میخوره واز تو کیفم درش آوردم.بله!آبتین بود...: -:جانم داداشم؟!سلام... -:سلام آبجی جان!گوشیتو جواب ندادی چرا؟نگران شدم! -:ببخشید شرمنده!متوجه نشدم...جانم؟ -:مسجدی هنوز؟ -:دارم میبینمت داداش!...جلو دری چرا؟!بیا تو... نگاهش خیلی سریع چرخید سمت مسجدو همونطور که دنبالم میگشت گفت: -:عه!...کو کجایی؟!! کفشای اسپورتم رو سریع پا زدم وتمام قد ایستادم رو بهش وگفتم: -:آخر حیاط،سمت راست...دارم میام سمتت و راه افتادم سمتش... گیرنده اش که منو گرفت با ذوق گفت: -:عه آره!دیدمت...بدو بیا... تماسو قطع کرد ومنم گوشیو از کنار گوشم آوردم پایین! راستش یکمی نگران شده بودم که چرا آبتین خونه نیست واومده اینجا!خوب بود اگه در یک وضعیت عادی میومد اما...اینجوری اومدنش دلمو به شور انداخت!(😥) یهو متوجه شکیبا شدم که داشت با صدای تقریبا بلندی صدام میزد: -:خانوم حقدوست!🗣 ای وای!حواسم به شکیبا نبود!قرار بود باهم بریم...چرخیدم سمتش وهمونطور که به دویدنش وسط حیاط بزرگ مسجد نگاه میکردم ،گوشه لبمو گاز گرفتم وبا چشای یه مقداری درشت شده بهش فهموندم که زشته دختر جان!!!😬 نگاهش که به چهرم افتاد براش جا افتاد منظورم!یکمی سرعتشو کم کرد وبا یه مقداری چاشنی متانت به راهش ادامه داد! بهم که رسید همونطورکه به سمت در میرفتیم آروم گفت: -:کجا گذاشتی رفتی؟؟!!...یه دقه مشغول صحبت شدما!!😠 -:ببخشید عزیز!آخه داداشم جلوی در منتظرمه... نگاهش خیلی سریع چرخید سمت در ویکمی بلندتر گفت: -:کو؟؟!!😲 ودرحالی این حرفو زد که تقریبا روبروی آبتین بودیم وآبتین داشت نگاش میکرد!گفتم: -:ایشون داداش من هستن... به سرتا پای آبتین نگاه کرد وگفت: -:عه!...سلام...😇👋 آبتین سنگین والبته کمی متعجب جواب سلامشو داد و بعد به من گفت: -:آبجی جان!من یک کار مهمی بیرون دارم...اگه میشه باهام بیا... از طرز صحبتش معلوم بود که وضعیت خونه،مناسب نیست! از شکیبا عذرخواهی کردم وباهاش خداحافظی کردم ودر خلاف جهت خونه باآبتین راه افتادیم بسمت ناکجا آباد! هردومون در سکوت و دلگیر پیش میرفتیم ...شاید عجیب بنظر برسه اما من وآبتین،بچه هایی که توی پول شنا میکنیم،الان وبرای چندمین بار...هیچ جایی برای رفتن نداریم!...میشه گفت شبیه دوتا یتیم! آبتین:...آبجی!... -:جانم؟ -:بریم کافی شاپ یه چیزی بخوریم،یکمی هم صحبت کنیم؟ -:باحساب من...بریم! -:مگه من مردم که شما بخوای حساب کنی؟! -:باز گفتیا!!!🤨 -:ببخشییید😅...خب یه مرد اینجاس!برچی حساب با شهبانو ها باشع؟! -:بله...صحیح!...بازم اگه موافق بودی من حساب میکنم😁 یه لبخند مردونه زد وگفت: -بیا بریم! 《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》 ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 👊🏻«میداندار»👊🏻 🖋پارت6 -آبتین- ...کافی شاپ خلوت بود ودنج!روی حاشیه همون خیابون خودمون... مدت ها بود اینجا نیومده بودیم...از آخرین باری که دوباره دور هم بودیم و...بحث وجدل های اون دوتا(مامان وبابا)بالا گرفت! کمی از شیر کاکائو مو چشیدم وبا حرف زهرا که بهم خیره شده بود سرمو بالا آوردم ونگاهش کردم...: -:بهتری؟ -:..اوهوم! -:اگه دوست داری حرف بزنی من حتما گوش میدم... -:میدونم...اگه دوست داری درمورد اتفاقی که افتاده بپرسی...نگران نباش!بهم نمیریزم... -:مگه اتفاقی غیر از بحث مامان بابا افتاده؟!! یکمی شیر کاکائو خوردمو سرمو بمعنی تایید تکون دادم...و ایندفعه زهرا،متعجب وکمی کنجکاو پرسید: -:جدی؟!! -:آرع!یکمی جاسوسی کردم بااجازه ات!... -:خسته نباشی!😐 -:وقتی رفتی،دوسه دقه بعد صولتی هم یاعلی گفت ورفت!...مامان مشغول افسوس وجوش زدن بود...بابا هم پاشد رفت تو اتاقش...منم یکمی با تلویزیون ور رفتم وپاشدم رفتم بالا تا لباسامو عوض کنم...یکی دوقدمی از در اتاق بابا رد شده بودم که یهو دیدم صداشو بلند کرد!...برگشتم پشت در.در اتاقش نیمه باز بود.یه سرکی کشیدم،دیدم گوشیو گذاشته رو بلندگو وبا حرص داره به حرفای صولتی گوش میده(!)... نفس عمیقی کشیدم وزل زدم تو صورت کنجکاو وکمی نگران زهرا وادامه دادم: -:صولتی به بابا گفت...بهراد تهدید کرده!...گفته...اگه این ازدواجو جور نکنه،حیثیت باباشو به باد میدع! یهو زهرا،چشاش گرد شد! -:چی؟؟!!!😳 -:وصولتی هم به بابا گفت...اگه درستش نکنی...عواقبش پای توروهم میکشع وسط! ... 《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》 ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
شکیبا اسحاقی دانش آموز رشته گرافیک 17سالشه 2ساله با زهرا آشنا شده ودر عرض این دوسال رفیق شیش هم شدن😌 خوش ذوق ومهربون پایه وآماده باش👊
سلام و وقت بخیر خدمت همه گرامیان😊👋 دوتا پارت جذاب وحساس دیگه رو تقدیم نگاهاتون میکنیم🙂🌷 رمان《میداندار》رو به دوستانتون معرفی کنید👊 | ————————————— j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺.🇮🇷.. اعلان برنامه های ارزشی وبصیرت در انتخاباتی....... 🔻 خانه دولت...رویدادهای مهم مجلس در هفته ای که گذشت... شبکه یک.... الان.. 🔺🔺 برنامه بسیار خوب انتخاباتی و نظرات منتخب های ریاست جمهوری و صاحب نظران راجع به امکانات و عملکرد...... ..🇮🇷 ریاست جمهور 🇮🇷💢⁉️ 🔻ویژه انتخابات.... هر روز این ساعت شبکه دو ساعت 17:30 🔻برنامه جمهور..... ساعت 18... شبکه خبر.... 🔻برنامه سوالات و پرسش‌های چالشی در باره انتخابات...... "در بدون توقف " هر شب ساعت 19:30... 👀 شبکه سه 🔻خبر های مهم و چالشی هفته در برنامه "جهان امروز " هر شب شبکه خبر ساعت 19:30.... تکرار ساعت 23 :30 🔻🇮🇷 اخبار پر طرفدار 20:30 شبکه دو ساعت 20:30 و تبادل نظر هر روز از یکی از اشخاص منتخب ریاست جمهوری... 🙄☝️ 🔺🔻 سریال( شهید شهریاری) سریال اطلاعاتی " صبح آخرین روز." هر شب ساعت 21:30..... شبکه دو سیما تکرار : آخر شب و دو بار در روز بعد در نوبت صبح و ظهر.. 😔 ♨️♨️❗️❗️💢و برنامه های بسیار مهم ارزشی و با دید انقلابی در تمام ساعات شبکه افق هر شب ساعت 22.... شبکه افق برنامه..... های چالشی و انتخاباتی بسیار مهم : جهان آرا...... عیار.... نصف جهان و.... واقعیت‌ها..... اعلان برنامه های ارزشی و انتخاباتی در هر روز 🙋‍♂🕺🕺
📝📝⭕⭕🤔⭕⭕📝📝 شخصی از روی پل در رودخانه سقوط کرد و فریاد کمک‌خواهی سر داد. مردی که شناگر ماهری بود به آب پرید و او را نجات داد. هنوز شرشر آب از لباسهای مرد شناگر به زمین می‌ریخت که فریاد کسی دیگر را شنید که در آب افتاده بود. آن مرد به آب پرید و با زحمت فراوان شخص دوم را نیز نجات داد. خسته و کوفته کنار آب دراز کشید و نای راه رفتن نداشت. اندکی آرام گرفت و سرپا ایستاد. تازه نفسش جا آمده بود که صدای فریاد شخص دیگری را شنید که داخل آب افتاده بود. غیرتش اجازه نداد و به قصد کمک به او برخاست. اما حقیقتا خسته بود و به زحمت حرکت می‌کرد. شخصی که از کنار، تمام جریان را می‌دید نزد شناگر ناجی آمد و گفت: اگر تا شب هم اینجا بایستی باید به دل آب بزنی و غریقها را نجات دهی. به جای اینکه اینجا غریقها را نجات دهی بالای پل برو و جلوی آن دیوانه‌ای که رهگذران را داخل آب می‌اندازد بگیر. ✅✅✅✅✅✅✅✅✅ 📍👈🏻این داستان، پاسخی تمثیلی به کسانی است که می‌گویند رئیسی باید در قوه قضاییه بماند و جلوی مفاسد را بگیرد. دزدها را مسئول می‌کنند و رئیسی در قوه قضاییه بماند. 📍