eitaa logo
گردان ۳۱۳
1.8هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
76 فایل
یا اللّٰه . . . در هیـاهویِ بی‌صدایۍ ، برافراشتیم بیرقی را برای گم‌نکردنِ آرمان‌هایمان. . . شِنوای شُما . @khodadost_1 قَوانین و نُکات . @goordanh313
مشاهده در ایتا
دانلود
این بنده خدا اسمش هانا جعفریه ولی براندازها به اسم هانا دوزدوزانی عکسشو پخش کردن که توسط رژیم کشته شده 😐😂 بدبخت دو روز داره پست میذاره به خدا من زنده‌ام ... براندازها هم میگن نه تو مُردی الان داغی نمیدونی :)
😂😂😂 این براندازها خیلی خوبن برا خنده ...
بِسمِ اللّٰھ‌..💛✨
یه دختر بلژیکی برای آقای خامنه‌ای ❤️ ترجمه: سید علی خامنه ای کیست؟ دوست داشتنی ترین فیلسوف، مرشد عالی، معتمد، رهبر و پدر @gordan_313
••┈🤍┈•• سخنان حضرت آقا در دانشگاه افسری: اینهـا با ایــــران قوی مشکل دارنـد✊😏 حتـی با ایــران بـدون جمهــوری اسلـامی اما قــوی... مشکـل دارنـد👊🇮🇷 @gordan_313
📌 نگران آقای خامنه‌ای نباش! ✨عزیزی نقل می‌کرد در بهشت زهرا تهران بودم، پیرمرد باصفایی دیدم که با ادب خاصی بالای این مزار ایستاده و دعا می‌خونه، نگاهم بهش بود و مدّت‌ها که دور زدم دیدم دست به سینه هنوز بالای مزار هست، بعد پایان دعا و ذکر متوجه من شد. صدام کرد و گفت: پسرم ازت می‌خوام هروقت اومدی برای این شهید فاتحه بخونی. گفتم چشم، می‌شه خواهش کنم دلیلش رو بگید. گفت من سال‌ها بود بعد از فتنه۸۸ برای حضرت آقا و سلامتی جسمی و تعرض احتمالی به جان‌شان خیلی نگران بودم و اضطراب درونی داشتم، روزی شهیدی با همین شمایل به خوابم اومد و شماره ردیف و قطعه هم بهم گفت. ازم پرسید چرا نگران آقای خامنه‌ای هستی؟! نگران نباش من خودم محافظش هستم. بار اوّل توجهی به خواب نکردم تا اینکه دوباره همان خواب تکرار شد، همان هفته پنجشنبه با حفظ کردن شماره ردیف و قطعه اومدم بهشت زهرا و دقیقاً همان چهره رو روی قبر دیدم، دیدم تو توضیحات شهید نوشته «محافظ رئیس جمهور محترم حجت الاسلام سید علی خامنه‌ای» ✨از اون موقع به بعد دیگه خوفی از تعرض به جان آقا ندارم و‌ در عوض مدام به این شهید سر می‌زنم و دعاگوش هستم، به هرکسی هم که بتونم میگم. @gordan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
️🎥 چند تار موی خانم ها برای کی جذابه؟! 🎙دکتر علی غلامی 「@gordan_313
گردان ۳۱۳
🌹🌹#سجده_عشق 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت هفدهم 🌺قبل سفر فکر همه چیز رو کرده بودم  از خور
🌹🌹 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت هجدهم 🍁سوزی که تو صداش بود دلم رو لرزوند نزدیکتر که شدم شکی که داشتم به یقین تبدیل شد باورم نمی شد خودش باشه چه حکمتی داشت که میون این همه ادم پیداش کردم!. 🌴با یکم فاصله روی خاک نشستم اهسته نجوا می کرد: _اومدم تا خودتون پا در میانی کنید برم سوریه، بخدا دیگه نمی تونم بمونم. گریه هاش پریشونم می کرد حیف که نمی تونستم براش کاری انجام بدم. 🌼فک کنم متوجه شد یکی خلوتش رو بهم زده سرش رو که آورد بالا نگاهش به من افتاد مات و متحیر موند! با هزار جون کندن گفت: _شما ..اینجا ..چی کار.. می کنید؟!!. 🌷_منم از شهدا خواستم پا در میونی کنند بخاطر همین الان اینجام!. از حاضر جوابیم شوکه شد یه یا علی گفت و بلند شد_خیلی خوبه که اومدید برای منم دعا کنید  بی تفاوتیش عذابم میداد. 🌹چند قدمی بیشتر نرفته بود که گفتم:_کسی که طالب شهادت باشه دل شکستن بلد نیست! قدم هاش سست شد به طرفم برگشت غم عجیبی تو نگاهش بود  از حرفی که زدم پشیمون شدم. 🍀 نفسش رو بیرون داد و آهسته‌ گفت: _یه عذرخواهی بهتون بدهکارم اما نمی خواستم الکی امیدوار بشید شما لیاقتتون بیشتر از این هاست اون شب به حرفام گوش نکردید و قضاوت نادرست کردید، من نمی تونم کسی روخوشبخت کنم چون...موندنی نیستم!  منو ببخشید. 🌷 دوباره برگشت این بار هم غرورم رو له کرد بلند گفتم: _نمی بخشم! اره امیدوار شدم چون با بقیه فرق داشتید.. گریه مانع حرف زدنم می شد _شبیه ادمای اطرافم نبودید اگه این امید هم نبود الان اینجا مقابل شما نمی ایستادم و به همون زندگیم ادامه میدادم. خجالت زده سرش رو پایین انداخت. 🌻_شما رو با وجدانتون تنها میذارم، حداقل به حرمت شهدا هم که شده با خودتون رو راست باشید منم قول میدم فراموشتون کنم!!... ❄خالی شدم احساس سبکی می کردم حالا سنگینی این بار به دوش سید افتاد با اینکه فراموش کردنش برام سخت بود اما باید از پسش برمی اومدم.... 🌺از خاکریزهای طلائیه بالا رفتم قطره های باران روح غبار گرفته ام رو می شست. برخلاف تصوراتی که قبلا داشتم اینجا فقط مشتی از خاک نبود حرف هایی برای گفتن داشت از دل ادم هایی که پاک و عاشق بودند آروم زیر لب زیارت عاشورا رو می خوندم 🌾دوربین عکاسیم لحظه ها رو ثبت می کرد به هر جا که نگاه می کردی هنوز حال و هوای جنگ رو داشت تانک های اوراق، سنگرهای بازسازی شده... نماز مغرب و عشا رو که خوندیم خانم عباسی ازم خواست چیزهایی که تو این مدت تمرین کردم رو بخونم! 🌸اصلا آمادگیش رو نداشتم حالا همه دورم کردند و دست بردار نبودند چون روز جمعه بود شعری از امام زمان به ذهنم اومد که خودم خیلی دوست داشتم 🍃ابا صالح التماس دعا هر کجا رفتی یاد ما هم باش 🍃نجف رفتی کاظمین رفتی کربلا رفتی یاد ما هم باش ابا صالح یا ابا صالح 🍃مدینه رفتی به پا بوسه مادرت زهرا یاد ما هم باش 🍃به دیدار قبر مخفی از کوچه ها رفتی یاد ما هم باش 🍃شب جمعه کربلا رفتی یاد ما هم کن چون زدی بوسه 🍃کنار قبر ابوالفضل باصفا رفتی یاد ما هم باش ابا صالح یا ابا صالح 🍃نماز حاجت که می خوانی از برای فرج مسجد کوفه شدی محرم در مناسک حج یا منا رفتی یاد ما هم باش ابا صالح یا ابا صالح.. ادامه دارد...
گردان ۳۱۳
🌹🌹 #سجده_عشق 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت هجدهم 🍁سوزی که تو صداش بود دلم رو لرزوند نزدی
🌹🌹رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت نوزدهم 🌱بالاخره روز آخر رسید هیچ کس دل رفتن نداشت تازه انس پیدا کرده بودیم اصلا نمی شد از خلوص و پاکی اینجا دل کند و به زندگی ماشینی برگشت، یعنی باز هم دعوتمون می کردند ؟ 🍂شاید چنان سرگرم دنیا می شدیم که همه چیز از یادمون می رفت، اشک از چشمام جاری شد هنوز نرفته دل ها پر می کشید برای دوباره اومدن، حال و هوای همه دیدنی بود ای کاش کسی از کاروان صدامون نمی کرد یا ای کاش اتوبوس ها نمی اومدند! 🌻اما انگار زمان خداحافظی بود پاهام اهسته قدم برمی داشتند دلم آشوب بود اما زمزمه کردم: شهدا دلم براتون تنگ میشه نکنه دستم رو رها کنید دیگه نمی خوام گناه کنم  ای کاش میشد مثل شما زندگی می کردم و مرگم تو همین راه رقم می خورد. 🌾نوشته تابلویی توجهم رو جلب کرد"مرز مردن و شهادت خون نیست خود است".چه زود جوابم رو گرفتم!!. ❄دلم برای غروب های شلمچه هم تنگ میشد وقتی که سرخی آسمون جای خورشید رو می گرفت حزن عجیبی سراغم می اومد درست گفتند که بهشت واقعی همین جاست. 🌷اتوبوس که اومد همه سوار شدند سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم از بی قراری قلبم متوجه حضورش شدم به طرفش برگشتم با چهره ای مغموم و گرفته به من خیره شد پشت نگاه سردش ترحم و دلسوزی بود که  همیشه ازش فراری بودم من این اومدن رو نمی خواستم این نگاه رو دوست نداشتم 🌺 تا اینجا با دلم پیش رفتم اما دیگه کافی بود نمی خواستم مثل شکست خورده ها باشم ، چند قدمی جلوتر اومد حالا وقتش بود که روح زخم خوردم رو ترمیم کنم بلافاصله سوار اتوبوس شدم و کنار خانم عباسی نشستم از ماجرا خبر داشت هیچ چیز پنهونی بینمون نبود 🍃بخاطر همین گفت:_ چرا نرفتی حرف بزنی؟بنده خدا رو سنگ رو یخ کردی! اشک تو چشمام جمع شد لبخند تلخی زدم و گفتم:_اتفاقا حرف زدیم! فهمید که سر قولم می مونم! با اینکه تعجب کرد اما چیزی نگفت حتما فکر می کرد دیوونه شدم نمی خواستم مانع هدف سید بشم اون عشقش رو برای خدا خالص کرده بود مثل من اسیر زمینی ها نبود!... 🌾موقعی که برگشتم دکوراسیون خونه عوض شده بود مامانم اوقات فراغتش رو با خرید کردن می گذروند نمی دونم چرا علاقه داشت هر چند ماه یک بار همه چیز رو عوض کنه. همیشه سر این موضوع بحث داشتیم تا می اومدم عادت کنم با دکور جدید روبرو می شدم! البته با اتاق من کاری نداشت چون می دونست حساسم دست نمی زد.. 🍁عکس هایی که انداخته بودم رو چاپ کردم و به دیوار اتاقم زدم غروب شلمچه، یادمان طلائیه، رودخانه اروند و نخل های سوخته که شاهد عملیات های زیادی بود، گلزار شهدای هویزه، دکوهه. دلم می خواست این عکس ها همیشه جلوی چشمام باشه. با دیدنشون انرژی می گرفتم، 🌸دو هفته از قولی که داده بودم می گذشت اما هنوز نتونسته بودم فراموشش کنم با آوردن اسمش بیشتر از قبل بی تاب می شدم هر شب با چشمای خیس می خوابیدم  همش می گفتم صبح که بیدار بشم همه چیز رو فراموش می کنم اما درست به محض بیدار شدن چهره اش مقابلم نقش می بست! دیگه داشتم به مرز جنون می رسیدم. 🌼از پایگاه که برگشتم سر و صدای مامان و بابام می اومد شوکه شدم! تا حالا سابقه نداشت. گوشم رو به در چسبوندم تا واضح بشنوم _زنگ میزنی قرار رو بهم میزنی و اِلا خودم این کار رو می کنم. خجالت  نمی کشند هنوز کفن مردشون هم خشک نشده!. _اخه عزیزم اینطوری ابروریزی میشه تو بذار بیان خودم جواب رد میدم. 🌷گوشیم بی موقع زنگ خورد دیگه صداشون نیومد یکدفعه مامانم در رو باز کرد لبخند که زدم بیشتر عصبانی شد، نگاهی به بابام انداخت و گفت: _بفرما تحویل بگیر خانم نیشش تا بناگوش بازه! بعد میگی جواب رد بدیم. 🌹از حرفاشون سر در نمی اوردم شاید پای خاستگاری کسی وسط بود که مامانم ازش خوشش نمی اومد. چادرم رو دور دستم انداختم و با بی تفاوتی گفتم _خیالتون راحت جواب منم منفیه!. ❄هنوز از پله ها بالا نرفته بودم که بابام گفت: _دیدی دخترمون عاقله سید همین طور که از داداشم جواب منفی شنید از ما هم می شنوه!!. 🍀دهانم از حیرت باز موند کاملا گیج شدم یعنی درست شنیدم. گفتم_یعنی چی اخه چطور ممکنه؟. _فاطمه خانم زنگ زده برای اخر هفته میان!. نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت! نمی خواستم به من ترحم کنه همچین اجازه ای بهش نمیدادم ادامه دارد....
بِسمِ اللّٰھ‌..💛✨
‍ ‍ ‍ 🇮🇷مـدارڪــ دانشگاهے شهــــدا ‍مدرڪـهاے دانشـگاهیشان را نادیدہ گرفتند ، رفتند تا مـن و تــو مـدرڪ دانشــگاهیمان را با نشــان وطـن تحویل بگیریم ... (دڪتراے فیزیڪ و پلاسما از دانشگاہ ڪالیفرنیا) (رتبه ۱۰۶ علوم انسانے حقوق قضایـے دانشگاہ تهران) (رتبہ ۴ دانشگاہ شیراز تجربـے) (رتبه ۱ شیمے دانشگاہ صنعتے شریف) (رتبہ اول ڪنڪور پزشڪے سال۶۴) ️ یادمان باشد ! چہ ڪســانے را از دست دادیــم ...😥 تا چہ چـیزهـایے بدست بیاوریـم ...(:🍃 ًِِـُِِ✿َُِِِِِِّ͜͡🌸🕊❥ِِّـٍِِ ((:✋🏻 ًِِـُِِ✿َُِِِِِِّ͜͡🌸🕊❥ِِّـٍِِ ‍‍‌ل‌لولی‍ک‌الفرج
از بدلشم مثل ...... میترسید!😎😐 @gordan_313
خواهرم حجاب تو سنگرےست آغشتہ بہ خونِ من! مےدانم بالاتر از آنے کہ سفارش بہ پوشش و حجاب تو را کنم.. ولے بدان تفنگے کہ در دست من است، چادر‌ےست کہ بر سر توست! اگر میل بہ حفظ سلاحم دارے چادرت را سلاحم بدان :) @gordan_313
خانم… بانو… خواهر… جدای از دیانت… جدای از غیرت… جدای از وجدان… جدای از شریعت… جدای از برادری یا خواهری… تـو را وقتی محجبه هستی آسان تر بـه دل می نشانند… @gordan_313
▫️تو فرزند ایران نبودی؟! ▪️ واقعی کیست!؟ @gordan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑چگونه اگر حجاب را ظلم به زنان بدانیم، در حقیقت زنان را تحقیر کرده ایم و به آنها اهانت کرده ایم! ☑حجاب باعث می شود آنچه معیار قدرت زنان در جامعه شمرده می شود خِرَد، اندیشه و هنر آنها باشد و نه جاذبه جنسی آنها. @gordan_313
📜 تصویرسازی زن، زندگی، آزادی؟!👆🏻 دست در دست شیطان🤝👿 اثر هنرمند: رباب فاضل @gordan_313
گردان ۳۱۳
🌹🌹رمان #سجده_عشق 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت نوزدهم 🌱بالاخره روز آخر رسید هیچ کس دل رفت
🌹🌹 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت بیستم 🌺تلفنی با سارا حرف میزدم از وقتی که فهمیده بود ، همش سر به سرم میذاشت _یادته به من می خندیدی!! هیچ وقت فکر نمی کردم اسیر همون آدم بشی. 🌱_برای اینکه اون موقع سید رو نمی شناختم اما الان به جرات می تونم بگم بهترین مردیه که تا حالا دیدم. سکوتش طولانی شد جوابی برای حرفم نداشت. 🌻کار خودم بود که این خبر تو فامیل پیچید!چون مامانم نمی خواست کسی بدونه تا بی سر و صدا جواب منفی بده! هر کس هم که به ما می رسید کلی طعنه و متلک مینداخت بالاخره   ظاهرم تغییرکرده بود فکر می کردند جوابم مثبته!. 🍂مامانم از عصبانیت نمی دونست چی کار کنه سعی می کردم زیاد جلوی چشمش نباشم تا ناراحتیش رو سرم خالی نکنه. 🌹تا نزدیکای صبح خواب به چشمم نیومد هنوز سر درگم بودم و سوال های زیادی ذهنم رو درگیر می کرد باید از احساسش مطمئن میشدم و الا خیالم راحت نمی شد اخه چی شد که نظرش عوض شد؟ می گفت نمی تونه کسی رو خوشبخت کنه!!. 🍃یعنی از روی ترحم بود؟! باید تا اومدنش صبرمی کردم حتما قانعم می کرد. با این فکر یکم اروم شدم و چشمامو روی هم گذاشتم... ❄سوز و سرمای زمستون بدنم رو به لرزه انداخت از بس فکرم مشغول بود یادم رفت پنجره رو ببندم اما با این حال پرانرژی و با نشاط بودم حتی غر زدن های مامانم هم نمی تونست از شادابیم کم کنه. 🌿از لج من مستخدم ها رو هم مرخص کرده بود! مجبور شدم همه کارها رو خودم تنهایی انجام بدم بابام هم تلفنش رو جواب نمیداد. سریع آماده شدم رفتم  خرید ، البته زیاد وارد نبودم و ازقیمت ها خبر نداشتم اما از هر چیزی بهترینش رو می خریدم 🌼خریدام زیاد شده بود و تو دستم سنگینی می کرد منتظر تاکسی بودم که یهو ماشین بهمن مقابلم سبز شد. بدون هیچ حرفی وسیله ها رو گرفت و پشت ماشین گذاشت گفتم:_ممنون تاکسی می گیرم. 🌾_از تعارف کردن بدم میاد می رسونمت! زیر چشماش متورم شده بود و خیلی پکر و بی حوصله بنظر می رسید وقتی که سوار شدم با کنجکاوی پرسیدم_ اتفاقی افتاده عمه حالش خوبه؟!. 🍀_چیز مهمی نیست عمت از منم بهتره!!.  بعد هم ماشین از جاکنده شد با سرعت می رفت ، به صندلی چسبیده بودم خیلی می ترسیدم یاد رانندگی خودم افتادم با همین سرعت تصادف کردم نزدیک بود یک نفر بمیره!! 🌸_تورو خدا آروم‌تر ؛اصلا نگه دار پیاده میشم. صدای موزیک بیشتر رو اعصابم بود. یکم که سرعتش کم شد نفس عمیقی کشیدم نگاهی به بیرون انداختم اینجا که محله ما نبود! کجا داشتیم می رفتیم؟ اب دهانمو قورت دادم هر چی ازش سوال می کردم جواب نمیداد! 🍁گوشیم که زنگ خورد انگار دنیا رو به من دادند با دیدن شماره لیلا خوشحال شدم تا خواستم جواب بدم بهمن از دستم کشید و خودش جای من جواب داد! با حیرت نگاهش کردم حتی نمی تونستم چیزی بگم. 🌺_بله بفرمایید؟... نه درست گرفتید!.....من پسر عمه گلارم با هم اومدیم گردش...شما دوستش هستید؟...میگم باهاتون تماس بگیره... 🌷خنده ای کرد و گوشیم رو تو جیبش گذاشت. سرم گر گرفت به حدی عصبانی بودم که می خواستم خفش کنم تازه از حالت شوک بیرون اومدم و سرش داد زدم 🌿_ابرومو بردی عوضی. چی از جونم می خوای؟ منو برگردون خونه. فحش میدادم و با کیفم محکم به دست و صورتش میزدم وسط خیابون ماشینو نگه داشت و با پشت دست به دهانم کوبید. 🍁از ترس به سکسکه افتادم دوباره ماشین رو حرکت داد. دندونام به هم قفل شده بود انگار دستی سنگین فکمو بهم فشار میداد 🍃_نمی خواستم بزنم مجبور شدم بخدا کاری باهات ندارم قبل رفتن مهمونا برت می گردونم چهره جوجه بسیجی وقتی ما از ماشین پیاده میشیم دیدن داره ادامه دارد.....
گردان ۳۱۳
🌹🌹#سجده_عشق 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت بیستم 🌺تلفنی با سارا حرف میزدم از وقتی که فهمید
🌹🌹 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت بیست و یکم 🌺تو خیابونا ویراژ میداد سرعتش خیلی بالا بود خوب نقطه ضعفی دستش داده بودم تا میتونست اذیتم می کرد هوا هم دیگه داشت تاریک می شد که ماشین رو مقابل شرکت بابام که خودش هم کار می کرد نگه داشت ای کاش حداقل علت رفتارش رو می فهمیدم، 🍀در رو باز کرد و سرش رو به طرفم خم کرد:_ مثل بچه ادم پیاده میشی صدات هم در نمیاد! و الا... تیزی چاقو رو نشونم داد:_ اخلاقم رو خوب می شناسی دیونه بشم کار دستت میدم. نفس تو سینه ام حبس شد از ترس کم مونده بود پس بیفتم. تماس چاقو به پهلوم رو خوب حس کردم راست میگفت دیونه بازی تو ذاتش بود! 🍁در اصلی رو باز کرد و منو به جلو هل داد. برق رو که روشن کرد بلافاصله کلید و رو در چرخوند. نگاهی به سر تا پام انداخت! که مثل بید می لرزیدم. با تمسخر گفت:_ چیه ازم می ترسی؟تا دیروز که کبریت بی خطر بودم با اون موهای افشونت خوب دلبری می کردی نمی دونستی ادمم دل دارم!! دستش رو به سمت صورتم آورد سرم رو عقب کشیدم 🌸_یهو شدم نا محرم؟ ازم رو می گیری؟! آخه اون طلبه ارزشش رو داره بخاطرش این شکلی شدی؟. حرف هاش تا مغز استخوانم رو سوزاند. 🌾قلبم تیر کشید بلند گفتم:_من هیچ وقت برای تو دلبری نکردم همیشه ازت بدم می اومد فقط به احترام عمه تحملت می کردم در ضمن یک تار موی سید می ارزه به امثال تو. از عصبانیت و خشم چهره اش قرمز شد، یک لحظه ترسیدم و عقب تر رفتم که محکم به دیوار خوردم.  🌻_همون سیدی که سنگش رو به سینه میزنی میدونه قبلا چطوری بودی؟ به خواستگار محترمت گفتی هر هفته پارتی میرفتی؟ هان؟میدونه دوست داشتی خواننده بشی؟! خواهشن برای من ادای ادم حسابی ها رو در نیار و جانماز اب نکش!! 🌼داشت نابودم می کرد تا کی قرار بود تاوان گذشته رو بدم. با غضب نگاهش کردم و گفتم: _من خودم میدونم چطور ادمی بودم لازم نیست یاداوری کنی. کسی هم که ازش حرف میزنی منو با همون ظاهرم دید هیچ وقت هم توهین نکرد می دونی چرا؟ چون مرده ، با اینکه غریبه بودم روم غیرت داشت مثل تو بی رگ نیست!!. 🌿دیگه نتونست تحمل کنه و با مشت تو صورتم زد بی حال رو زمین افتادم: _احمق من عاشقت بودم چشم بسته تا اون سر دنیا هم باهات می اومدم کاری می کردم به همه ارزوهات برسی. اما هیچ وقت نفهمیدی بقیه حرصش رو سر تابلو و میز خالی کرد مثل مجسمه بی حرکت مونده بودم هق هق گریه هام سالن رو پر کرد.... 🌻نمی دونم چقدر گذشت اما وقتی چشمام رو باز کردم بهمن نبود به خودم تکونی دادم و بلند شدم سرم گیج می رفت. در با شدت باز شد. حرکاتش عادی نبود. مچ دستمو گرفت و کشون کشون بیرون اورد:_حالا وقت نمایشه!!. 🌷استرسم دو برابر شد حتما تا الان سید و خانوادش اومده بودند. با التماس گفتم: _تر و خدا ابروریزی راه ننداز. بهت قول میدم جوابم منفی باشه. _اره منم بچه ام باور کردم!! خر خودتی!. 🎶 موزیک شادی گذاشت و زیر لب همراه خواننده می خوند. تو حال و هوای خودش بود حتی متوجه پلیس هم نشد! به دقیقه نکشیده آژیرکشان پشت سرمون راه افتاد. رنگش حسابی پرید دلم خنک شد!. 🍃ماشین رو گوشه ای نگه داشت سریع مدارک رو برداشت و پیاده شد منم بلافاصله پیاده شدم  و با تمام توانی که داشتم شروع به دویدن کردم حتی به پشت سرم هم نگاه نکردم چون نزدیک خیابون خودمون بود فاصله زیادی نداشتم. 🌹لیلا با چهره ای گرفته به ماشین تکیه داده بود سید اخرین کسی بود که از خونمون بیرون اومد. تازه نگاهشون به من افتاد. قدم بعدی رو که برداشتم چشمام رو سیاهی گرفت و پخش زمین شدم..... ادامه دارد ...
خدایا میشه ما هم و نَجَّیناهُ مِنَ الغَم ؟
بِسمِ اللّٰھ‌..💛✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🔴برای اعتقاد باید ایستاد،اگرهجمه و.... ✳️مظلومیت وسکوت ✳️واجب فراموش شده ✳️حیای ایرانی 「@gordan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠موشن گرافیک احکام: سقط جنین ممنوع! 🔸احکامی که باید بدانیم @gordan_313