❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#جاݩ_شیعــہ_اهݪسنٺ
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_نوزدهم
سینی چای را که دور گرداندم، لعیا با مهربانی گفت:
_قربون دستت الهه جان! زحمت نکش!
و من همچنانکه ظرف رطب را مقابلش روی میز میگذاشتم، با لبخندی پاسخ دادم:
_این چه حرفیه؟ چه زحمتی؟
که مادر پرسید:
_لعیا جان! چرا تنها اومدی؟ چرا ابراهیم نیومد؟
دستی به موهای براق و مشکی ساجده کشید و گفت:
_امروز انبار کار داشت. گفت دیرتر میاد.
سپس خندید و با شیطنت ادامه داد:
_منم دیدم موقعیت خوبیه، بابا و ابراهیم نیستن، اومدم با شما صحبت کنم.
مادر خودش را کمی روی مبل جلو کشید و با لحنی لبریز اشتیاق و انتظار پاسخ داد:
_خیر باشه مادر!
که لعیا نگاهی به من کرد و گفت:
_راستش اون هفته که اومده بودین خونه ما، یکی از همسایه هامون الهه رو دیده بود، از من خواست از شما اجازه بگیرم بیان خواستگاری.
پیغامی که از دهان لعیا شنیدم، حجم سنگین غم را بر دلم آوار کرد و در عوض خندهای شیرین بر صورت مادر نشاند:
_کدوم همسایهتون؟
و لعیا پاسخ داد:
_نعیمه خانم، همسایه طبقه بالاییمون.
به جای اینکه گوشم به سؤال و جوابهای مادر و لعیا پیرامون خواستگار جدیدم باشد، در دریایی از غم فرو رفتم که به نظر خیلی از اطرافیانم از بخت سنگین من رنگ و بو گرفته بود.
در تمام این شش سالی که فارغ التحصیل شده بودم و حتی یکی دو سال قبل از آن، از هر جنسی برایم خواستگار آمده و بذر هیچ کدام حتی جوانه هم نزده بود. یکی را من نمیپذیرفتم، دیگری از دید پدر و گاهی مادر، مرد زندگی نبود و در این میان بودند کسانی که با وجود رضایت طرفین، به بهانهای نه چندان جدی، همه چیز به هم میخورد.
هر کسی برای این گره ناگشودنی نظریهای داشت؛ مادر میترسید شاید کسی نفرین کرده باشد و پدر همیشه در میان غیظ و غضبهایش، بخت سنگینم را بر سرم میزد.
مدتها بود از این رفت و آمدها خسته شده بودم و حالا لعیا با یک دنیا شوق، خبر از آغاز دوباره این روزهای پُر از نگرانی آورده بود، ولی مادر خوشحال از پیدا شدن خواستگاری رضایت بخش، به محض ورود پدر، شروع کرد:
_عبدالرحمن! امروز لعیا اومده بود.
پدر همچنانکه دستانش را میشست، کم توجه به خبر نه چندان مهم مادر، پرسید:
_چه خبر بود؟
و مادر همزمان با دادن حوله به دست پدر، مژدگانیاش را هم داد:
_اومده بود برای همسایهشون اجازه بگیره، بیان الهه رو ببینن.
پدر همچنانکه دستانش را با دقت خشک میکرد، سؤال بعدیاش را پرسید:
_چی کارهاس؟
که مادر پاسخ داد:
_پسر نعیمه خانمه، همسایه طبقه بالایی ابراهیم. لعیا میگفت مهندسه، تو شیلات کار میکنه. به نظرم گفت سی سالشه. لعیا خیلی ازشون تعریف میکرد، میگفت خانواده خیلی خوبی هستن.
باید میپذیرفتم که بایستی بار دیگر لحظات پُر از اضطرابی را سپری کنم؛ لحظاتی که از اولین تماس یا اولین پیغام آغاز شده و هر روز شدت بیشتری میگیرد تا زمانی که به نقطه آرامش در لحظه وصال برسد، اگرچه برای من هرگز به این نقطه آرامش ختم نمیشد و هر بار در اوج دغدغه و دلواپسی، به شکلی نامشخص پایان مییافت.
مادر همچنان با شور و حرارت برای پدر از خواستگار جدید میگفت که صدای درِ حیاط بلند شد. حالا مادر گوش دیگری برای گفتن ماجرای امروز یافته بود که ذوقی در صدایش دوید و با گفتن «عبدالله اومد!» پشت پنجره رفت تا مطمئن شود. گوشه پرده را کنار زد، اما ناامید صورت چرخاند و گفت:
_نه، عبدالله نیس. آقا مجیده.
از چند شب پیش که با خودم و خدای خودم عهد کرده بودم که هر روزنهای را برای ورود خیالش ببندم، این نخستین باری بود که نامش را میشنیدم. نفس عمیقی کشیدم و دلم را به ذکر خدا مشغول کردم، پیش از آنکه خیال او مشغولم کند که کسی با سرانگشت به درِ اتاق نشیمن زد. پدر که انگار امروز حسابی خسته کار شده بود، سنگین از جا بلند شد و به سمت در رفت و لحظاتی نگذشته بود که با چهرهای بشاش بازگشت. تراولهایی را که در دستش بود، روی میز گذاشت و با خرسندی رو به مادر کرد:
_از این پسره خیلی خوشم میاد. خیلی خوش حسابه. هر ماه قبل از وقتش، کرایه رو دو دسته میاره میده.
و مادر همانطور که سبزی پلو را دم میکرد، پاسخ داد :
_خدا خیرش بده. جوون با خداییه!
و باز به سراغ بحث خودش رفت:
_عبدالرحمن! پس من به لعیا میگم یه قراری با نعیمه خانم بذاره. و پدر با جنباندن سر، رضایت داد.
#بهقلمتوانمندفاطمهولینژاد
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
❤
🍃❤
❤🍃❤
🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤
🍃❤🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤🍃❤
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#جاݩ_شیعــہ_اهݪسنٺ
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیستم
ابراهیم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همسایه بودن به نوعی با هم رودربایستی داشتند، به حیاط رفته بودند و پدر با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، تکیه به مبل زده و با سر انگشتانش بازی میکرد.
از خطوطِ در هم رفته چهرهام خوانده بود که خواستگارم را نپسندیدهام و این سکوت سنگین، مقدمه همان روزهای ناخوشایندی بود که انتظارش را میکشیدم.
چادر را از سرم برداشتم و به سمت اتاقم رفتم که عبدالله میان راهرو به سراغم آمد و با شیطنت پرسید:
_چی شد؟ پسندیدی؟
از کنارش رد شدم و به کلامی کوتاه اما قاطع پاسخش را دادم:
_نه!
از قاطعیت کلامم به خنده افتاد و دوباره پرسید:
_مگه چِش بود؟
چادرم را بیحوصله روی تخت انداخته و از اتاق خارج شدم. در مقابل چشمان عبدالله که هنوز میخندید، خودم را برایش لوس کردم و گفتم:
_چیزیش نبود، من ازش خوشم نیومد!
به خیال اینکه پدر صدایم را نمیشنود، با جسارتی پُر شیطنت جواب عبدالله را داده بودم، اما به خوبی صدایم را شنیده بود. به اتاق نشیمن که رسیدم، با نگاهی پُر غیظ و غضب به صورتم خیره شد و پرسید:
_یعنی اینم مثل بقیه؟
ابراهیم و لعیا به اتاق بازگشتند و پدر با خشمی که هر لحظه بیشتر در چشمانش میدوید، همچنان مؤاخذهام میکرد:
_خُب به من بگو عیبش چیه که خوشت نیومده؟
من ساکت سر به زیر انداخته بودم و کس دیگری هم جرأت نمیکرد چیزی بگوید که مادر به کمکم آمد:
_عبدالرحمن! حالا شما اجازه بده الهه فکر کنه...
که پدر همچنانکه روی مبل نشسته بود، به طرف مادر خیز برداشت و کلام مادرانه و پُر مِهرش را با نهیبی خشمگین قطع کرد:
_تا کِی میخواد فکر کنه؟!!! تا وقتی موهاش مثل دندوناش سفید شه؟!!!
حرف نیشدار پدر آن هم مقابل چشم همه، بغضی شیشهای در گلویم نشاند و انگار منتظر کلام بعدی پدر بود تا بشکند:
_یا به من میگی مشکل این پسره چیه یا باید به حرف من گوش بدی!
حلقه گرم اشک پای چشمم نشست و بیآنکه بخواهم روی گونهام غلطید که پدر بر سرم فریاد کشید:
_چند ساله هر کی میاد یه عیبی میگیری! تو که عُرضه نداری تصمیم بگیری، پس اختیارت رو بده به من تا من برات تصمیم بگیرم!
بغض سنگینی که گلویم را گرفته بود، توان سخن گفتنم را ربوده و بدن سُستم، پای رفتنم را بسته بود. با نگاهی که از پشت پرده شیشهای اشکم میگذشت، به مادر التماس میکردم که از چنگ زخم زبانهای پدر نجاتم دهد که چند قدم جلو آمد و با لبخندی ملیح رو به پدر کرد:
_عبدالرحمن! شما آقای این خونهاید! حرف، حرفِ شماس! اختیار من و این بچههام دستِ شماس.
سپس صدایش را آهسته کرد و با لحنی مهربانتر ادامه داد:
_خُب اینم دختره! دوست داره یخورده ناز کنه! من به شما قول میدم ایندفعه درست تصمیم بگیره!
و پدر میخواست باز اوقات تلخی کند که مادر با زیرکی زنانهاش مانع شد:
_شما حرص نخور! حیفه بخدا! چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟
و ابراهیم هم به کمک مادر آمد و پرسید:
_مامان! حالا ما بریم خونه یا برا شام وایسیم؟
و لعیا دنبالش را گرفت:
_مامان! دیشب ساجده میگفت ماهی کباب میخوام. بهش گفتم برات درست میکنم، میگفت نمیخوام! ماهی کباب مامان سمانه رو میخوام.
مادر که خیالش از بابت پدر راحت شده بود، با خوشحالی ساجده را در آغوش کشید و گفت:
_قربونت برم! چَشم! امشب برای دختر خوشگلم ماهی کباب درست میکنم!
سپس روی سخنش را به سمت عبدالله کرد و ادامه داد:
_عبدالله! یه زنگ بزن به محمد و عطیه برای شام بیان دور هم باشیم!
از آرامش نسبی که با همکاری همه به دست آمده بود، استفاده کرده و به خلوت اتاقم پناه بردم.
#بهقلمتوانمندفاطمهولینژاد
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
❤
🍃❤
❤🍃❤
🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤
🍃❤🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤🍃❤
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#جاݩ_شیعــہ_اهݪسنٺ
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیست_و_یکم
کنج اتاق چمباته زده و دل شکسته از تلخ زبانیهای پدر، بیصدا گریه میکردم و میان گریههای تلخم، هر آنچه نتوانسته بودم به پدر بگویم، با دلم نجوا میکردم.
فرصت نداد تا بگویم من از همنشینی با کسی که در معرفی خودش فقط از شغل و تحصیلاتش میگوید، لذت نمیبرم و به کسی که به جای افکار و عقایدش از حسابهای بانکیاش میگوید، علاقهای ندارم که درِ اتاق با چند ضربه باز شد و گریهام را در گلو خفه کرد.
عبدالله در چهارچوبِ در ایستاده بود و با چشمانی سرشار از محبت و نگرانی، نگاهم میکرد.
صورتم را که انگار با اشک شسته بودم، با آستین لباسم خشک کردم و در حالی که هنوز از شدت گریه نفسهایم بُریده بالا میآمد، با لحنی پر از دل شکستگی سر به شِکوه نهادم:
_من نمیخوام! من این آدم رو نمیخوام! اصلاً من هیچ کس رو نمیخوام! اصلاً من نمیخوام ازدواج کنم!
عبدالله نگران از اینکه پدر صدایم را بشنود، به سمتم آمد و با گفتن:
_یواشتر الهه جان!
کنارم نشست. با صدایی آهسته و بریده گفتم:
_عبدالله! به خدا خسته شدم! از این رفت و آمدها دیگه خسته شدم!
و باز گریه امانم نداد. چشمانش غمگین به زیر افتاد و من میان گریه ادامه دادم:
_گناه من چیه؟ گناه من چیه که تا حالا یکی نیومده که به دلم بشینه؟ مگه تقصیر منه؟ خب منم دلم میخواد کسی بیاد که ازش خوشم بیاد!
با سر انگشتانم قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی حق به جانب گفتم:
_عبدالله! تو میدونی، من نه دنبال پولم، نه دنبال خوشگلیام، نه دنبال تحصیلات، من یکی رو میخوام که وقتی نگاش میکنم، آرومم کنه! این پسره امروز فکر میکرد اومده خونه بخره! خیلی مغرور پاشو رو پاش انداخته بود و از اوضاع کار و کاسبی و سود حسابهای بانکیش حرف میزد. عبدالله! من از همچین آدمی بدم میاد!
نگاهش را به چشمان پر از اشکم دوخت و گفت:
_الهه! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! تو که بابا رو میشناسی. الآن عصبانی شد، یه چیزی گفت. ولی خودشم میدونه که تو خودت باید تصمیم بگیری!
سپس لبخندی زد و ادامه داد:
_خُب تو هم یه کم راحتتر بگیر! یه کم بیشتر فکر کن...
که به میان حرفش آمدم و با دلخوری اعتراض کردم:
_تو دیگه این حرفو نزن! هر کی میاد یا بابا رَد میکنه یا اونا خودشون نمیپسندن...
و این بار او حرفم را قطع کرد:
_بقیه رو هم تو نمیپسندی!
سرم را پایین انداختم و او با لحنی مهربان و امید بخش ادامه داد:
_الهه جان! منم قبول دارم که علف باید به دهن بُزی شیرین بیاد! به تو هم حق میدم که همچین آدمهایی رو نپسندی، پس از خدا بخواه یکی رو بفرسته که به دلت بشینه!
و شاید از آمدن چنین کسی ناامید شده بودم که آه بلندی کشیدم و دیگر چیزی نگفتم. عبدالله نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و به خیال اینکه تا حدی آرامم کرده، گفت:
_من دیگه برم که برای نماز به مسجد برسم. تو هم بیا بیرون. میترسم بابا دوباره عصبانی شه.
و در برابر سکوت غمگینم، با دلواپسی اصرار کرد:
_الهه جان! پاشو بریم دیگه. اصلاً برو تو آشپزخونه پیش مامان و لعیا. باور کن اوندفعه هم معجزه شد که بابا آروم شد.
دلم برای این همه مهربانیاش سوخت که لبخندی زدم و با صدایی گرفته پاسخ دادم:
_تو برو، منم میام.
از جا بلند شد و دوباره تأکید کرد:
_پس من برم، خیالم راحت باشه؟
و من با گفتن:
_خیالت راحت باشه!
خاطرش را جمع کردم. او رفت، ولی قلب من همچنان دریای غم بود. دستم را روی زمین عصا کرده و سنگین از جا بلند شدم. با چهارانگشت، اثر اشک را از صورتم پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم. سعی کردم نگاهم به چشمان پدر نیفتد و مستقیم به آشپزخانه پیش مادر رفتم.
#بهقلمتوانمندفاطمهولینژاد
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
❤
🍃❤
❤🍃❤
🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤
🍃❤🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤🍃❤
- تبریک به من تبریک به تو
شیراز آزاد شد؛ شیراز افتاد دست ما؛
شیراز غیور؛ شیرازه همیشه سرفراز...
هرکی هم بگه منظورش چادر مسافرتیه مزدوره...
[چیزی نیست خواستم کمی برانداز بازی درآرم ببینم چطوریه]
「@gordan_313」
گردان ۳۱۳
- تبریک به من تبریک به تو شیراز آزاد شد؛ شیراز افتاد دست ما؛ شیراز غیور؛ شیرازه همیشه سرفراز... هرکی
این عکس جز درد چیزی نیست!
چون مردم ما از همچین کسانی پیروی کردند
و خون چندین جوان بیگناه ریخته شد
از سر حماقت...
مردم؛ شمارو احمق فرض کردن
خبر دارید؟
#جهل_مردم
بورس معاملات اعضای بدن!!!
در سال ۵۶ بازار جدیدی به #ایران اضافه شد(بازار فروش اعضای بدن!)
😐به گونهای که عدّهای به دنبال فروش کلیه خود با قیمتهای مختلف و عجیبی بودند!
🗞 روزنامه اطلاعات ۱۳ اردیبهشت ۱۳۵۶
#پهلوی_بدون_روتوش
「@gordan_313」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دیکتـاتورهای جِنتـلمن
👈با #کشف_حجاب مخالفت کن
✖️همه بهت ایراد میگیرن
👈با همجنس بازی مخالفت کن
✖️همه میگن آزادی و حقوق بشر!!!!
😏ولی با اسلام مخالفت کن و حتی قرآن رو بسوزون،همه لال میشن و صدایی از کسی در نمیاد! [اینـه ذات کثیف این انسان نماها]
「@gordan_313」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🔞اینستاگرام چگونه از فرزندان ما زامبی میسازد؟! 😳👽
「@gordan_313」
⭕️ #خوی زلزله اومده
🔻 بسیجی های آدمکش ، سپاهی های تروریست و آخوندهای قاتل برن کمک کنن چون سلبریتیهای طرفدار مردم دستشون بنده، دارن برای مهساشون هشتگ میزنن!://///
#بسیجی
#سپاهی
#توئیت_گردی
#سلبریتی_بیسواد
「@gordan_313」
نه اشتباه نکردید
تصویر مربوط به ترکیه نیست!
تبریز خودمان است که در حال آنکارا شدن است!
قبلا نمایش فقط مربوط به تجهیزات و خودروها و... بود ، الآن پیشرفت کرده اند و این زنها را هم به نمایش گذاشته اند!
اینا دردشون معیشته اره😒
🗣هیرسا
#زن_کالا_نیست
「@gordan_313」
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#جاݩ_شیعــہ_اهݪسنٺ
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیست_و_دوم
مادر با دیدن چهرهی به غم نشستهام، صورت در هم کشید و با مهربانی به سراغم آمد:
_قربونت بشم دخترم! چرا با خودت اینجوری میکنی؟
از کلام مادرانهاش، باز بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد. کنار لعیا که دست از پاک کردن ماهی کشیده و با چشمانی غمگین به من خیره شده بود، روی صندلی میز غذاخوری نشستم و سرم را پایین انداختم. مادر مقابلم نشست و ادامه داد:
_هر چی خدا بخواد همون میشه! توکلت به خدا باشه!
لعیا چاقو را روی تخته رها کرد و با ناراحتی گفت:
_ای کاش لال شده بودم و اینا رو معرفی نمیکردم!
و با حالتی خواهرانه رو به من کرد:
_الهه! اصلاً اگه تو بخوای من خودم بهشون میگم نه! یه جوری که بابا هم متوجه نشه. فکر میکنه اونا نپسندیدن و دیگه نیومدن. خوبه؟
از اینهمه مهربانیاش لبخندی زدم که مادر پاسخش را داد:
_نه مادر جون! کوه به کوه نمیرسه، ولی آدم به آدم میرسه. اگه یه روزی بابا بفهمه، غوغایی به پا میکنه که بیا و ببین!
و باز روی سخنش را به سمت من گرداند:
_الهه! تو الآن نمیخواد بهش فکر کنی! بذار یکی دو روز بگذره، خوب فکرات رو بکن تا ببینیم خدا چی میخواد.
خوب میدانستم مادر هم میخواهد من زودتر سر و سامان بگیرم، گرچه مثل پدر بد اخلاقی نمیکرد و تنها برای خوشبختیام به درگاه خدا دعا می کرد.
با برخاستن صدای اذان، وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. چادر نمازم را که گشودم، باز بغضم شکست و اشکم جاری شد. طوری که لحظهای در نماز، جریان اشکم قطع نشد اما در عوض دلم قدری قرار گرفت. نمازم که تمام شد، همچنانکه رو به قبله نشسته بودم، سرم را بالا گرفتم و با چشمانی که از سنگینی لایه اشک همه جا را شبیه سراب میدید، به سقف اتاق که حالا آسمانِ من شده بود، نگاه میکردم. آنچنان دلم در هوای مناجات با خدا پرَ پرَ میزد که حضورش را در برابرم احساس میکردم و میدانستم که به دردِ دلم گوش میکند. نمیدانم این حال شیرین چقدر طول کشید، اما به قدری فراخ بود که هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد، در پیشگاهش بازگو کرده و از قدرت بیمنتهایش بخواهم تا دیگر خواستگاری درِ خانهمان را نزند مگر آن کسی که حضورش مایه آرامش قلبم باشد! آرزویی که احساس میکردم نه از ذهنم به زبانم که از آسمان به قلبم جاری شده است!
ساعتی از اذان گذشته بود که محمد و عطیه هم رسیدند و فضای خانه حسابی شلوغ شد. پدر و ابراهیم و محمد از اوضاع انبار خرما میگفتند و عبدالله فقط گوش میکرد و گاهی هم به ساجده تمرین نقاشی میداد. جمع زنها هم در آشپزخانه مشغول مهیا کردن شام بودند و البته صحبتهایی درِگوشی که در مورد خواستگار امروز، بین لعیا و عطیه رد و بدل میشد و از ترس اینکه مبادا پدر بشنود و باز آشوبی به پا شود، در همان حد باقی میماند. بوی مطبوع غذای دستپخت مادر در اتاق پیچیده و اشتهای میهمانان را تحریک میکرد که با آماده شدن ماهی کبابها، سفره را پهن کردم. ترشی و ظرف رطب را در سفره چیدم که لعیا دیس غذا را آورد. با آمدن مادر و عطیه که سبد نان را سر سفره میگذاشت، همه دور سفره جمع شدند و هنوز چند لقمهای نخورده بودیم که کسی به درِ اتاق زد.
#بهقلمتوانمندفاطمهولینژاد
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
❤
🍃❤
❤🍃❤
🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤
🍃❤🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤🍃❤
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#جاݩ_شیعــہ_اهݪسنٺ
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیست_و_سوم
نگاهها به سمت در چرخید که عبدالله چابک از جا پرید تا در را باز کند و لحظاتی بعد بازگشت و یکسر به سمت کمد دیواری رفت که مادر پرسید:
_چی شده؟
عبدالله همچنانکه در طبقات کمد به دنبال چیزی میگشت، پاسخ داد:
_آقا مجیده! آچار میخواد. میگه شیر دستشویی خراب شده.
که مادر با ناراحتی سؤال کرد:
_اونوقت تو این بنده خدا رو دمِ در نگه داشتی که براش آچار ببری؟
عبدالله دست از جستجو برداشت و متعجب پرسید:
_خُب چی کار کنم؟
مادر از جا بلند شد و در حالیکه به سمت چوب لباسی میرفت تا چادرش را سر کند، اعتراض کرد:
_بوی غذا تو خونه پیچیده، تعارف کن بیاد تو!
عبدالله که تازه متوجه شده بود، کمد را رها کرد و به سرعت به سمت در بازگشت.
لقمه نانی را که برداشته بودم، دوباره در سفره گذاشتم و برای سر کردن چادر به اتاق رفتم. چادرم را که سر کردم، در آیینه نگاهی به چهرهام انداختم. صورتم از شدت گریههای ساعتی پیش پژمرده شده بود و سفیدی چشمانِ پُف کردهام، به سرخی میزد. دوست نداشتم او مرا با این رنگ و رو ببیند، ولی چارهای نداشتم و باید با همین صورت افسرده به اتاق باز میگشتم.
چند دقیقهای گذشت و خبری از عبدالله و آقای عادلی نشد که محمد خندید و گفت:
_فکر کنم روش نمیشه بیاد تو!
و حرفش تمام نشده بود که بلاخره عبدالله او را با خودش آورد.
با لحنی گرم و صمیمی به همه سلام کرد و با نجابت همیشگیاش آغاز کرد:
_شرمنده! نمیخواستم مزاحم بشم. ولی شیر دستشویی آشپزخونه خراب شده بود...
که مادر با مهربانی به میان حرفش آمد:
_حالا برای درست کردن شیر وقت زیاده. بفرمایید سر سفره، شما هم مثل پسرم میمونی.
در برابر مهربانی مادر، صورتش به خندهای ملیح گشوده شد و با گفتن:
_خیلی ممنونم!
سر سفره، جایی که عبدالله بین خودش و محمد برایش باز کرده بود، نشست. مادر بشقابی غذا کشید و با خوشرویی به دست آقای عادلی داد و گفت:
_شاید مثل غذاهای خودتون خوشمزه نباشه! ولی ناقابله.
که لبخندی زد و جواب داد:
_اختیار دارید حاج خانم! اتفاقاً غذاهای بندر خیلی خوشمزهاس!
محمد ظرف ترشی را جلوتر کشید و با خنده گفت:
_با ترشی بخور، خوشمزهترم میشه!
سپس دستی روی پای آقای عادلی زد و پرسید:
_حالا خودت یاد گرفتی غذای بندری درست کنی؟
از این سؤال محمد، خندید و گفت:
_هنوز نه، راستش یه کم سخته!
ابراهیم همانطور که برای ساجده لقمه میگرفت، با شیطنت جواب داد:
_باید بیای پیش مامان، بهترین غذاهای بندری رو بهت یاد میده!
و پدر علاقه خاصی به کسب و کار داشت که بحث را عوض کرد و پرسید:
_وضع کار چطوره آقا مجید
و او تنها به گفتن:
_الحمدالله!
اکتفا کرد که پدر دوباره پرسید:
_از حقوقت راضی هستی؟
لحظهای مکث کرد و سپس با صدایی آکنده از رضایت پاسخ داد:
_خدا رو شکر! خوبه! کفاف زندگی من رو میده حاج آقا.
که ابراهیم مثل اینکه یاد چیزی افتاده باشد، خندید و رو به محمد کرد:
_محمد! عصری نبودی ببینی این پسره چجوری از حقوقش حرف میزد! اگه همسایهمون نبود، خیال میکردم پسر امیر کویته!
محمد لقمهاش را قورت داد و متعجب پرسید:
_کی رو میگی؟
و ابراهیم پاسخ داد:
_همین لقمهای که عیال بنده گرفته بود!
زیر چشمی به پدر نگاه کردم و دیدم با آمدن نام خواستگار، دوباره هالهای از اخم صورتش را پوشانده است که لعیا همچنانکه خُردههای غذا را از روی پیراهن ساجده جمع میکرد، پاسخ کنایه ابراهیم را با دلخوری داد:
_من چه لقمهای گرفتم؟!!! من فقط راوی بودم.
محمد که به کلی گیج شده بود، پرسید:
_قضیه چیه؟
#بهقلمتوانمندفاطمهولینژاد
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
❤
🍃❤
❤🍃❤
🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤
🍃❤🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤🍃❤
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#جاݩ_شیعــہ_اهݪسنٺ
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیست_و_چهارم
ابراهیم چربی غذا را از دور دهانش پاک کرد و با خونسردی جواب داد:
_هیچی بابا، امروز پسر این همسایه بالاییمون اومده بود خواستگاری الهه.
جملهای که از زبان ابراهیم جاری شد، بیآنکه بخواهم سرم را بالا آورد و نگاهم را به میهمانی چشمان آرام این مرد غریبه بُرد و دیدم نگاه او هم به استقبالِ آمدنم، در ایوان مژگانش قد کشیده و بیآنکه پلکی بزند، تنها نگاهم میکند. شاید چند لحظه بیشتر طول نکشید، گرچه طولانیترین پیوندی بود که از روز ورودش به این خانه، بین چشمانمان جان گرفته بود که سرم را پایین انداختم، در حالی که تا لحظه آخر، نگاه او همچنان بر چشمان پف کرده و سرخم خیره مانده بود.
نمیتوانستم تصور کنم با شنیدن این خبر و دیدن این صورت پژمرده، چه فکری میکند که به یکباره به خودم آمدم و از اینکه نگاهم برای لحظاتی به نگاه مردی جوان گره خورده بود، از خدای خودم شرم کردم.
از اینکه بار دیگر خیالش بیپروا و جسورانه به قلبم رخنه کرده بود، جام ترس از گناه در قلبم پیمانه شد و از دنیای احساس خارج که نه، فرار کردم. انگار دوباره به فضای اتاق بازگشته باشم، متوجه صدای محمد شدم که در پاسخ ابراهیم میگفت:
_کی؟ همون پسر قد بلنده که پژو داره؟
و چون تأیید ابراهیم را دید، چین به پیشانی انداخت و گفت:
_نه بابا، اون که به درد نمیخوره! اوندفعه اومده بودم خونهتون دیدمش. رفتارش اصلاً درست نیس!
مادر با نگرانی پرسید:
_مگه رفتارش چطوریه محمد؟
که عبدالله به میان بحث آمد و گفت:
_تو رو خدا انقدر غیبت نکنید!
از اینکه در مقابل یک مرد نامحرم، این همه در مورد خواستگارم صحبت میشد، گونههایم گل انداخته و پوششی از شرم صورتم را پوشانده بود. احساس میکردم او هم از اینکه در این بحث خانوادگی وارد شده، معذب است که اینچنین ساکت و سنگین سر به زیر انداخته و شاید عبدالله هم حال ما را به خوبی درک کرده بود که میخواست با این حرف، بحث را خاتمه دهد. لعیا هم شاید از ترس پدر بود که پشت حرف عبدالله را گرفت:
_راست میگه. وِل کنید این حرفارو. حالا شام بخوریم، برای حرف زدن وقت زیاده!
به محض جمع شدن سفره، آقای عادلی با لبخندی کمرنگ از مادر تشکر کرد:
_حاج خانم! دست شما درد نکنه! خیلی خوش مزه بود!
ولی اثری از شادی لحظات قبل از شام در صدایش نبود و مادر با گفتن:
_نوش جان پسرم!
جوابش را به مهربانی داد که رو به عبدالله کرد و گفت:
_شرمنده عبدالله جان! اگه زحمتی نیس آچار رو برام میاری؟
و با گفتن این جمله از جا بلند شد و دیگر تمایلی به ماندن نداشت که در برابر تعارفهای مادر و عبدالله برای نشستن، به پاسخی کوتاه اکتفا کرد و سرِ پا ایستاد تا عبدالله آچار را برایش آورد. آچار را از عبدالله گرفت و به سرعت اتاق را ترک کرد، طوری که احساس کردم میخواهد از چیزی بگریزد. با رفتن او، مثل اینکه قفل زبان محمد بار دیگر باز شده باشد، شروع کرد:
_من این پسره رو دیدم! اوندفعه که رفته بودیم خونه ابراهیم، سر جای پارک ماشین دعوامون شد!
و در برابر نگاه متعجب ما، عطیه شهادت داد:
_راست میگه. کلی هم فحش بارِ محمد کرد!
سپس با خندهای شیطنتآمیز ادامه داد:
_نمیدونست ما فامیل لعیا هستیم. تو کوچه که دید جای ماشینش پارک کردیم، کلی به محمد بد و بیراه گفت.
پدر ساکت سر به زیر انداخته بود و هیچ نمیگفت و در عوض با هر جمله محمد و عطیه، انگار در دل من قند آب میکردند. با تمام وجود احساس میکردم گریههای هنگام نمازم، حاجتم را برآورده کرده است که لعیا با حالتی ناباورانه گفت:
_اینا یکسالی میشه تو این آپارتمان هستن، من چیزی ازشون ندیدم!
و محمد جواب داد:
_چی بگم زن داداش! اون شب که حسابی از خجالت من دراومد.
عبدالله در مقابل پدر، باد به گلو انداخت و برای اینکه کار را تمام کند، گفت:
_راستش منم که دیدمش، اصلاً از رفتارش خوشم نیومد.
از چشمان مهربان مادر میخواندم از اینکه شاید این حرفها نتیجه درگیری بین من و پدر را به نفع من تغییر دهد، خوشحال شده است، هرچند که نگرانی از آینده تنها دخترش همچنان در نگاهش موج میزد.
محمد که از اوقات تلخیهای عصر بیخبر بود، رو به من کرد و پرسید:
_الهه! نظر خودت چیه؟
و عطیه که جزئیات ماجرا را از لعیا شنیده بود، با اطمینان جواب داد:
_الهه اصلاً از پسره خوشش نیومده!
و هرچند نگاه غضبآلود پدر را برای خودش خرید، اما کار من را راحت کرد و همین صحبتهای خودمانی، توانست نظر پدر را هم تغییر دهد و چند روز بعد که نعیمه خانم برای گرفتن جواب تماس گرفت، مادر با آوردن بهانهای ماجرای این خواستگار را هم خاتمه داد.
#بهقلمتوانمندفاطمهولینژاد
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
❤
🍃❤
❤🍃❤
🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤
🍃❤🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤🍃❤
رفقا تا این جای کار رمان #جان_شیعه_اهل_سنت رو چطوری ارزیابی میکنید 👇🏻😉
https://harfeto.timefriend.net/16747549276942
هدایت شده از شروط .
صحبت باهمسنگری🌻🌿
https://eitaa.com/joinchat/2485911695Cf006c76ce1
📷کار فرهنگی (اسنپ)
ببینید چقدر راحت و با راه های مختلف میشه امر به معروف کرد!
دم این راننده با ایمان گرم👌
「@gordan_313」
May 11