eitaa logo
گردان ۳۱۳
1.8هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
76 فایل
یا اللّٰه . . . در هیـاهویِ بی‌صدایۍ ، برافراشتیم بیرقی را برای گم‌نکردنِ آرمان‌هایمان. . . شِنوای شُما . @khodadost_1 قَوانین و نُکات . @goordanh313
مشاهده در ایتا
دانلود
😂👌 @gordan_313
⚠️ میگن حکومت داره با مسموم کردن چند دانش آموز از خیزش زنان انتقام میگیره؛!!😐 ❓چند سوال: 🔺۱-چطور همین حکومت صدها نفر رو عفو کرد؟ 🔺 ۲-با تسلط کامل حکومت به کل کشور چرا فقط در چند جای محدود اتفاق افتاده؟ 🔺۳- در این اوضاع که اغتشاشات خوابیده، این اقدام به نفع کیه؟ (حکومت یا مخالفینش) 🔺 ۴-شرافتاً چطور انقدر کودنید؟😕    「@gordan_313
♦️توئیت قابل تأمل درباره عملکرد نادرست سلبریتی‌ها و اصحاب رسانه @gordan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسلحه آزاد ، اما اسپری فلفل باید قانونی بشه!!! منطق شون ...😏 🔴 @gordan_313
🔺نه فقط پیروز، خیلی چیزای دیگه رو هم داری می‌بازی اقای علیمی 「@gordan_313
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ سرم را به شیشه خنک پنجره هواپیما تکیه داده و از زیر شیشه گرم اشک، به ابرهایی که حالا زیر پایم بودند، نگاه میکردم. مجید سرش را پایین انداخته و اوج نارحتی اش را با فشردن انگشتانش در هم نشان میداد. مادر همانطور که سرش را به صندلی هواپیما تکیه داده و رنگی به صورت نداشت، به خواب رفته بود. اشکم را با دستمال کاغذی در دستم که دیگر همه جایش خیس شده بود، پاک کردم و دوباره سرم را به شیشه گذاشتم که مجید آهسته صدایم کرد: "الهه جان!" به سمتش صورت چرخاندم و سؤالی را که در دل داشت، من به زبان آوردم: ‌‌_"مجید! جواب بابا رو چی بدیم؟" نگاهش به چشمان اشکبارم ثابت ماند در جوابم آه بلندی کشید که اوج نگرانی و ناراحتیاش را از لرزش نفسهایش احساس کردم از دیروز که جواب معاینات مادر را شنیده بودیم، اشک چشم من خشک نشده و لبهای مجید دیگر به خنده باز نشده بود. مادر هم که دیگر رمقی برایش نمانده بود که بخواهد چیزی بگوید، هر چند با پنهان کاری من و مجید، به طور کامل از تشخیص پزشکش مطلع نشده بود. بیچاره عمه فاطمه و آقا مرتضی و ریحانه با چه حالی ما را بدرقه کردند و چقدر شرمنده بودند و اظهار افسوس و ناراحتی میکردند. دیشب هم پیش مادر با عبدالله حرف زده و نتوانسته بودم نتایج معاینات مادر را برایش توضیح دهم. حالا همه در بندر منتظر خبرهایی خوش بودند در حالی که همراه من جز یک دل خون و پاسخی جز نا امیدی چیز دیگری نبود! ُ ای کاش مادر کنارم ننشسته بود و میتوانستم همینجا در فضای بسته هواپیما، همه عقدههای دلم را فریاد بکشم و به حال مادرم زار بزنم. بسته تغذیه من و مجید، دست نخورده مقابلمان مانده بود که هیچ کدام حتی توان نفس کشیدن هم نداشتیم چه رسد به خوردن. مادر هم که بر اثر دارو هایی که مصرف میکرد به خواب رفته و بسته تغذیهاش روی میز، انتظار بازگشت به کابین پذیرایی را میکشید که اگر هم بیدار بود از شدت حالت تهوع، اشتهایی به خوردن نداشت. مجید سرش را روی صندلی تکیه داد و زیر گوشم زمزمه کرد: _ "الهه جان! خدا بزرگه غصه نخور" که اشک روی صورتم، دلش را به درد آورد و زبانش را به بند کشید. بغضم را فرو خوردم و گفتم: _"مجید من نمیتونم طاقت بیارم، مجید دلم برا مامانم خیلی میسوزه، هیچ کاری هم نمیتونم براش بکنم..." از سوزی که در انتهای صدایم پیدا بود، اشک در چشمانش نشست و با صدایی آهسته دل داری ام داد: _"الهه جان تو فقط میتونی برای مامان دعا کنی! از شدت گریه بی صدایم، چانه ام لرزید و با صدایی لرزانتر گفتم: _ مجید! من خیلی دعا کردم، هر شب موقع سحر موقع افطار خیلی دعا کردم!" که صورت مهربانش به لبخند کمرنگی گشوده شد و با لحنی لبریز آرامش پاسخ اینهمه بی تابی ام را داد: مطمئن باش خدا این دعا هارو بیجواب نمیذاره!« ولی این دلداریها، دوای زخم دل من نمیشد. که صورتم را از مجید برگرداندم، دوباره سر به شیشه گذاشتم و سیلاب اشکم دوباره جاری شد لحظات سختی بود و سخت تر لحظه ای بود که عبدالله با رویی خندان به استقبالمان آمد و باز من نمیتوانستم مقابل چشمان مادر، جراحت قلبم را نشانش دهم. خداروشکر که صبوری مردانه مجید یاری اش میداد تا پیش مادر اوضاع را خوب نشان داده و با صحبتهایی امیدوارکننده، دل مادر را خوش کند تا وقتی که به خانه رسیدیم، مادر برای استراحت به اتاقش رفت و من و مجید برای اعتراف، زیر آفتاب داغ اواخر تیرماه روی تخت کنار حیاط نشستیم. ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ حالا عبدالله از چشمان غم بارمان به شک افتاده و گوشش برای شنیدن خبری ناگوار بیقراری می‌کرد که سرانجام مجید به زبان آمد: دکتر گفت خیلی دیر اقدام کردیم میگفت این شیمی درمانی ها هم خیلی فایده نداره، گفت خیلی اذیتش نکنید...« و در برابر نگاه عبدالله که از ترس و غم به لرزه افتاده بود، تنها توانست یک جمله دیگر ادا کند، گفت: سرطانش خیلی گسترده شده... و شاید هم هق هق گریه‌های من اجازه نداد حرفش را ادامه دهد. با دست جلوی دهانم را گرفته بودم تا صدای گریه‌های به گوش مادر نرسد و اوج غم و اندوهم را میان گریه فریاد میزدم. رنگ از صورت عبدالله پرید و لبهای خشک از روزه داریاش، سفید شد. با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به عبدالله کردم: عبدالله اهلل! دکتر گفت سرطانش خیلی پیشرفت کرده، گفت دیگه نمیشه جلوشو گرفت. عبدالله! من ِ دارم دق میکنم... و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و چشمانم غرق اشک شد. مجید نگاهش را به زمین دوخته و هیچ نمیگفت که عبدالله با لحنی که دیگر شبیه ناله شده بود، صدایش کرد: مجید! به هر حال دست درد نکنه! از دختر عمه هات هم تشکر کن... و دیگر چیزی نگفت و با همین سکوت تلخ و غمگینش که بوی نا امیدی میداد، از جایش بلند شد و بی‌آنکه منتظر جوابی از مجید باشد یا به گریه‌های غریبانه من توجهی کند، با قدمهایی که به زحمت خودشان را روی زمین میکشیدند، از خانه بیرون رفت. حالا ما بودیم و بار مصیبت هولنا کی که بر دوشمان سنگینی میکرد و اوج سنگينی اش را زمانی حس کردیم که شب در محکمه پدر و ابراهیم قرار گرفتیم. پدر پای پیراهن عربی اش را بالا زده و تکیه به پشتی نگاه شمامت بارش را بر سر مجید می‌کوبید که ابراهیم رو به من و مجید عتاب کرد: اینهمه تهران تهران کردید همین بود؟!!!! که برید و بیاید بگید هیچ کاری نمیشه کرد؟!!!« من اشکم را با سرانگشتانم پا ک کردم و خواستم حرفی بزنم که مجید پیشدستی کرد: من گفتم شاید با امکانات بیمارستان تهران بشه سریعتر مامانو درمان کرد... که ابراهیم به میان حرفش آمد و عقده دلش را با عصبانیت خالی کرد: انقدر امکانات تهران رو به رخ ما نکش آقا مجید! امکانات تهران اینه که بگه طرف مردنیه! عبدلله به اتاقی که مادر خوابیده بود اشاره کرد، یواشتر! مامان میشنوه! و بعد با صدایی نجواگونه ادامه داد: دکتر بیمارستان بندر هم گفته بود خیلی دیر شده! پدر با اشاره دست به ابراهیم فهماند که سا کت باشد و خودش مجید را مخاطب قرار داد ُ که شاید نظر یه دکتر این باشه. شاید یه دکتر دیگه نظرش چیز دیگه ای باشه! ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ مجید مکثی کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد : نمیدونم، شاید همینطور باشه که شما میگید ولی اونجا تو بیمارستان چند تا دکتر دیگه هم بودن که همه شون همین نظرو داشتن. که ابراهیم خودش را روی مبل جلو کشید و به سمت مجید خروشید : پس بیجا کردی که اینهمه به مادر ما عذاب دادی و این چند روز آواره شهر غریب کردیش! و لحنش به قدری خشمگین بود که مجید ماند در جوابش چه بگوید و تنها با چشمانی حیرت زده نگاهش میکرد که پدر با صدایی بلند رو به ابراهیم عتاب کرد: ابراهیم چته؟!!! ساکت شو ببینم چی میگن! صورت سبزه ابراهیم از عصبانیت کبود شد و بی آنکه ملاحظه مادر را کند، فریاد کشید: ساکت شم که شما هر کاری میخواید بکنید؟!!! ساکت شم که مادرم هم مثل سرمایه نخلستونا به باد بدید؟!!! و همین کلمه نخلستان کافی بود تا هر دو بیماری مادر را فراموش کنند و هر چه در این مدت از معامله جدید نخلستانهای خرما در دل عقده کرده بودند، بر سر هم فریاد بکشند. حتی تذکر های پی در پی عبدالله و گریه‌های من و حضور فرد غریبه‌ای مثل مجید هم ذره ای از آتش خشمشان کم نمیکرد و دست آخر ابراهیم در را بر هم کوبید و رفت و حالا نوبت پدر بود که عقده حال وخیم مادر و زبان درازیهای ابراهیم را سر من و مجید خالی کند. از جایش بلند شد و همچنانکه به سمت دستشویی میرفت، با عصبانیت صدا بلند کرد: شما هم هر چی باید میگفتید، گفتید. منم خسته‌ام، میخوام بخوابم ًو با این سخن تلخ و تندش، رسما مارا از خانه بیرون کرد من ومجید با تنی که دیگر توانی برایش نمانده بود، به طبقه بالا رفتیم. برای اولین بار از چشمان خسته مجید میخواندم دیگر طاقتش تمام شده که بی‌آنکه کلامی با من حرف بزند درِ بالکن را باز کرد و بیرون رفت. در پاشنه در بالکن ایستادم دیدم صورتش را به دل آسمان شب و سایه تاریک دریا سپرده است. حضورم را حس کرد و شاید نمیخواست ناراحتی اش را ببینم که همانطور که پشتش به من بود، زمزمه الهه جان من فعلا خوابم نمیاد تو برو بخواب سرم را به چهار چوب تکیه دادم و با لحنی معصومانه پاسخ دادم: منم خوابم نمیاد. و چون اصرارم را برای ماندن دید، به سمتم چرخید، تکیه اش را به نرده آهنی بالکن داد و سرانجام سفره دلش را باز کرد:الهه جان! من میخواستم یه کاری بکنم که تو کمتر غصه بخوری... گفتم شاید یه راه بهتری برای درمان مامان پیدا شه، ولی بدتر شد... در جواب غصه های مردانه اش، لبخند بیرمقی تقدیمش کردم، بلکه دلش قدری سبک شود که نگاه غم زده و لبریز از محبتش روی چشمانم جا خوش کرد و با صدایی آهسته ادامه داد: الهه جان! دل منم یه صبری داره. یه وقتایی مثل امشب دیگه صبرم تموم میشه... ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
سلام رفقا امروز سه تا پارت از رمان رو گذاشتم... ولی متأسفانه ادمین هامون نمیرسن ادامشو تایپ کنن😔 خودمم سرم خیلی شلوغه و نمیتونم! اما ناراحت نباشین ان شاء الله فردا پی‌دی‌اف رمان رو میزارم براتون و میتونید کامل بخونید😍😍 ممنونم از درکتون 💚😇
ببینید کی حرف از مبارزه با خشونت میزنه:)
بسم‌رب‌مھدی‌فاطمھ(:🌿
چگونه روی مخ اینستاگرام باشیم؟! 🔴 آیا حضور نیروی نخبۀ ما در شبکه ضداجتماعی دشمن روی مخ اوست؟ 🔴 آیا اینستاگرام از این که نخبگان انقلابی ما وقت‌شان را صرف او کنند، آزار می‌بیند؟ 📱 بسیاری از فعالین انقلابی در شبکه‌های آمریکایی می گویند که اکانت چندمم را این شبکه بست، ولی به کوری چشم او دوباره باز می‌کنم، این هم آدرس‌ش!!… 🔹اینستاگرام جوانان انقلابی ما را سرگرم خود کرده و در دور باطلی انداخته و عمر ایشان را صرف ساخت و بالا آوردن عضو می کند ( کسانی که کار مجازی کرده‌اند می‌دانند یک صفحه با چه زحمتی به تعداد قابل قبولی می‌رسد) و با فشردن یک دکمه همه این زحمات را به باد دهد. 🔸مبارزه واقعی با این شبکه‌ها که لج آن‌ها را در می‌آورد، 🔹خودکفایی در صنعت شبکه اجتماعی، 🔹خارج کردن مردم از زیر یوغ شبکه‌های معاند 🔹 داخل کردن آن‌ها به شبکه‌های ملی 🔹 ارتقاءِ شبکه‌های داخلی در سطح اول جهانی جهت ارتباطات بین‌المللی است. 👈 اینگونه به حقیقت روی مخ اینستاگرام و دیگر جنگ‌افزارهای رسانه‌ای دشمن باشیم … 「@gordan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿°• گوشه ای از صحبت های قابل تأمل حاج مهدی رسولی جهاد تبیین اقتصادی یعنی این... @gordan_313
یه توییت حق در مورد مسمومیت های سریالی @gordan_313
برای رسیدن به اهداف شوم وخبیثشان دست به هر کاری میزنند؛ -از صف زنده به گور کردن کودکان کُرد توسط منافقین کور دل تا @gordan_313
میدان‌دار شلوغ‌کاری‌ها که به دروغ خود را مادر یکی از دانش‌آموزان جا زد! امروز و به‌دنبال اعلام خبر مسمومیت دانش‌آموزان دختر در یکی از مدارس غرب تهران، تعدادی از والدین دانش‌آموزان با نگرانی خود را به مدرسه رسانده و وضعیت فرزندان خود را پیگیری کردند؛ در این میان خبرنگار تهران‌پرس مطلع شد یک زن که اقدام به شعاردهی و تحریک دیگر والدین جهت سر دادن شعارهای ساختارشکنانه می‌کرد اساسا مادر هیچ‌یک از دانش‌آموزان نبوده و صرفا با هدف به حاشیه کشاندن اعتراض والدین در آن منطقه حضور یافته‌بود.
که تاریخ خود را نداند به تکرار آن است کودک‌کشی‌های سازمان تروریستی مجاهدین‌خلق در دهه۶۰ جزو جگرسوزترین قسمت‌های تاریخ ایران‌زمین است. شاید باخواندن سازمان مجاهدین‌خلق نیاز نباشد برای یافتن حقیقتِ ‎مسمومیت دانش‌آموزان راه دور برویم! تاریخ همیشه درحال تکرار است.@gordan_313
براتون سؤال شده که توی مدارس چه خبره؟ دنبال این هستید که کیا دارن با جون بچه‌های مردم بازی میکنن؟ و اما پاسخ:@gordan_313
سلام رفقا شرمنده به خاطر اینکه نتونستیم ادامه رمان رو به صورت تایپی بزاریم... 😔 ادامه رمان رو میتونید از توی پی‌دی‌افی که براتون فرستادم مطالعه کنید حتما حتما بخونید که داستان داره به جاهای قشنگی میرسه😉😍 "صفحه 153 خط دوازدهم " از ادامه پارتِ قبلی هست 👆🏻 از این صفحه مطالعه کنید 💚