میگفت:«
توی محیطی که نامحرم هست🧔🏻
اخم😣خیلی هم خوبه☺️🌈
شهید مصطفی صدر زاده💫
#فَــــــرمانــ_ده_]
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🌸
#رهبرانهـ 😍💛
وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد ✌🏻✊🏻
#فَــــــرمانــ_ده_]
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حواست به من باشه 🙃😉
#استوری
#چادرانه
#نظامی
#فَــــــرمانــ_ده_]
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
هیهات مناالذله
#سرباز_ولایت
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
#بدونتعارف🖐🏼!'
+میگفت:
اللھماجعلنیمِنانصارالمھدی!
ولی...
مامانشبھشمیگفتفلانکارُانـجامبده،
صدتاخونہاونورتر
صدایِغُرغُرکردنهاشمیرفت😩😤
#فقطادعانباشہلطفا😄💔
#اولازخودمونشروعکنیم!
#سرباز_ولایت
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|♥️|حضرتآقا:هرچانتخابکنید برایخودتانانتخابکردین ...|
#انتخابات
#حضور_حداکثری
#سرباز_ولایت
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
『🥀』
تڪنیڪهایانتخاباتےدررسانہها✌️🏽
شمارهیڪ🌱
سایتتبیان🤞🏾
#انتخابات
#انتخاباتپرشور۱۴۰۰
#سرباز_ولایت
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
『🥀』
تڪنیڪهایانتخاباتےدررسانہها✌️🏽
شمارهدو🌱
سایتتبیان🤞🏾
#انتخابات
#انتخاباتپرشور۱۴۰۰
#سرباز_ولایت
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊🏻«میداندار»👊🏻
🖋پارت7
-آبتین_
...صدای باز شدن در آهنی خونه،از سمت پنجره به گوشم خورد...یعنی کی میتونست باشه؟!
فاصله دوقدمی تختم تا پنجره رو طی کردم وگوشه پرده رو دادم کنار تا ببینم کی اومده؛و متوجه زهرا شدم که مضطرب به سمت در ورودی میومد!درحالیکه الان باید با بچه های مسجد،اردو جهادی میبود!!
به پله های بارخواب که رسید از دیدم خارج شدو منم درحالیکه میخواستم به روم نیارم،آروم آروم طول اتاقو طی کردم ودرو باز کردم وبعد از یه سرکشی به بیرون،رفتم بیرون از اتاق واز پله ها رفتم پایین.
یکی دوپله آخر بودم که زهرا همونطور سراسیمه بهم برخورد!سرشو که بالا آورد رگه های قرمز چشمش نگاهمو پر کرد!مشخص بود که گریه کردع...
منو که دید حال گرفتشو جمع کرد وسعی کرد مثل همیشه باهام برخورد کنه اما خودشم میدونست که نمیتونه وضعیتشو ازم قایم کنه!...:
-:...عه!...سلام داداشم!...خوبی؟
-:علیک سلام!...منکه خوبم ولی...تو خوب بنظر نمیای!
گوشه لبشو گزید وگفت:
-:من برم یکم استراحت کنم...
وراهی شد که از کنارم ردشه وبره بالا...گفتم:
-:بعدش باهم صحبت میکنیم...خب؟
جوابی نداد!فقط بسرعت از پله ها بالا رفت ودوید تو اتاقش...
خیلی کنجکاو شدم بدونم چی شده!دوباره کسی تحقیرش کرده...یا باز روضه ای چیزی بوده که دلشو بهم ریخته!...ا
لبته خیلی وقت بود که اینطوری خونه نیومده بود!...قبل از تحولش...خیلی روزا همینجوری برمیگشت.باصورت خیس وچشمای قرمز!...اون روزا البته اینجور صبورو محکم وبا متانت وسنگین نبود...واین منو هل میداد بسمت اتاقش تا بفهمم چخبره؟!
دوباره مسیری که اومده بودمو برگشتم وپشت در اتاقش یکمی مکث کردم!اما یادم افتاد که بقول زهرا((لا تجسسوا!!!)) وراهمو گرفتم ورفتم تو اتاقم!
خدایی من واینهمه تغییر خودبخود محال بود!ولی زهرا خیلی تاثیر داشت...روی فکر وظاهر وکارام!...تقریبا همه چیزم نزدیک شده بود به خیلی پسرای بی غیرت دختر باز بی معرفت!...ولی یکبار که زهرا رو جلو چشمم اذیت کردن وشالشو از سرش کشیدن،رگ ناموس پرستیم زد بالا...که البته باعث شد با سروکله خاکی وزخمی برگردم خونه ولی...اونجا مردونگیم شامل یه چیز جدیدواساسی جز صدای کلفت وهیکل ورزشکاری وایناها شد!بهش میگن رگ غیرت!...
...
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️