فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما حتما نگاه کنید فوق العادس#ام_البنین
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
‹🖇📌›
-
-
بیخیـٰآلِاخبـٰآرِغَمگیـنجَھـآن!
تُـوبِگودَردنیـآۍِڪوچَڪت،
چَنـددَلیـلبَـرآۍخـوشحـآلۍدآر؎؟^^👀
-
-
♥️⃟📕¦⇢ #پروفتونـ••
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
#ام_البنین
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
#تباهیات🌱
میخوامبگمدانشگاههامون
پرشدنازکسانیکهاصلاانقلابورهبربراشون
کشکه !!
میخوامبگمفقط
پنجاهروزموندهتاکنکور
یهروزیهم
فقطسیروزفرصتبودتاآزادسازی
خرمشهر ...!
#بخاطرشهدادرسبخونید :)#ام_البنین
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
#اربابمحسین💔
نوکرت شبانه روز تو فکر اربعینه...🖤
#ام_البنین
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
آقایِ امام #حسین جان..♥️
دلمان مچاله شد!
پهنش کنید..
بازش کنید..
بخوانیدش.!!
مآ سخت به شما #محتاجیم♥
#اربابمحسین
#ام_البنین
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
اربابم...
دل این نوکر درمانده
حرم میخواهد 😔😔
#سرباز_ولایت
#کربلا
#ساخت_خودمون ✍🏻
#امام_غریبم
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
دیدار تو داشت
سجده هر بار، ولی
ما شکر زیارتت
نکردیم حسین..💔
#اللهمارزقنیکربلاء
اربابم...
دل این نوکر درمانده
حرم میخواهد 😔😔
#سرباز_ولایت
#کربلا
#ساخت_خودمون ✍🏻
#امام_غریبم
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
#شب جمعه
#شب زیارتی
هدایت شده از شهید سید ابراهيم رئیسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️چرا از آمدن *او * می ترسند ؟ " آیت الله رئیسی"
🌐پایگاه اخبار تحلیلی "هواداران سید ابراهیم رئیسی"
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔴 رسانه باشید ⇩⇩⇩
https://eitaa.com/joinchat/4045799480Cc2d23a4617
💔
ز چشمِ خود..
گله دارم نه از تو ای گلنرگس
که با منی همه جا و نبینمت به کجایی..🍃
#السلامعلیکیاصـاحبالزمان
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#مهدی_جان❣
گاهی مرا نگاه کنی "رد شوی" بس است
آنان که بیکَسند، به یک "در زدن" خوشند.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💕
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊🏻«میداندار»👊🏻
🖋پارت9
-نیوشا-
...دوروز از اومدن بابا به مسجد میگذشت وهنوز خونه نیومده بود!...
آبتین،طبق اشتباهی که من کردم وبهش جریانو گفتم،بهم ریخته بود وهرساعت شمشیرشو تیز تر میکرد تا بابا اون روز به خونه برگرده ودوباره من بانی بحث وکل کل وشاید دست به یقه شدنشون بشم!و در این بین،عذاب وجدان منو آزار میداد وبغض گلومو تو دستش با تمام قدرت فشار میداد!
دیگه طاقت نیاوردم وشب،دم دمای ساعتی که بابا احتمال داشت بیاد خونه،رفتم پیششو قسمش دادم که مبادا یک نگاه خشمگین به بابا بندازع!اول قانع نمیشدو میگفت که بابا خیلی جاها حق مارو خورده ولی با دیدن بغض سنگین وخواهش های من،آتیشش خوابید!
میترسیدم از اینکه دعوایی بینشون بشه!هرچی باشه،بابامونه وهرکاری هم که بکنه،حق به گردنمون داره...یه لحظه تصور اینکه داداشم ،عاق بشه منو نابود میکرد!...
دوباره مشغول مرور اتفاقات در دوروز گذشته شدم ونفهمیدم که کی اذان شد!از روی تخت بلندشدم...و توی ذهنم مرور کردم که اگر برم مسجد،ممکنه چه اتفاقاتی بیفته؟!
مسجدو پایگاه وهیئت،مثل خونه من بود!وقتی از خونه فراری بودم،تنها پناهم شده بود مسجد!...وقتی از خونه فراری بودم وبیرون خونه امنیت نداشتم...وقتی خونه واقعا معنای واقعی خونه رو نداشت ونداره...درواقع،وقتی با وجود پدر مادرم توی خونه،آرامشی وجود نداشت؛وقتی...پدرو مادری نبود پیشم؛وقتی...خونه بزرگ ارسلان حقدوست...فقط جای خوابی بود برای دوتا بچه تنها ومیشه گفت یتیمی که...واقعا ازین خونه وپول ومال متنفر شده بودن چون...پدرو مادرشون رو نداشتن واینها براشون عشق ومحبت وآرامش وجود پدر ومادر نمیشد...
هعی!...دوباره مرور ومرور ومرور!...مرور افسوس ها چه فایده دارع؟!!
رفتم پایین، تا تجدید وضو کنم ویه حالی از سمیرا بپرسم!طفلی سمیرا،توی تنهایی از صبح تا شب بچه شو میزاشت جای مادرشو تنهایی توی سکوت،مشغول تمیزکاری وغذا درست کردن وظرف شستن میشد...درحالیکه جای زن جوونی مثل اون الان باید یه خونه غرق در آرامش وکنار شوهرو بچه اش باشه!شوهری که بدهکاره وزندانی!...
وااای خدا!من امروز باید برم مسجد؛وگرنه انقد ذهنم رو درگیر افسوس وغصه ها میکنم که افسرده میشم!...اصن بقول شکیبا:ما نوجوونا از حالا نباید غصه دارو افسرده وزمین گیر باشیم...وگرنه امر حضرت آقا زمین میمونه!...
توی آینه سرویس بهداشتی،به خودم لبخندی شیرین زدمو یکمی قربون خودم رفتم😊😇وسریع وموشکی رفتم بالا تا لباسامو بپوشم وراهی مسجد بشم که دلم برای یه نماز جماعت مشتی ورفیقای بامرام وبا نشاطو همه وهمه ایناها تنگ شدع؛حساااابی❤️
از پله ها که بالا میرفتم برای خودم آهنگ میخوندم: ((سربازهای رهبر!...موننندن تو راه حیدر!...عمار داره این خااک😍...))
در اتاقمو که باز کردم،دیدم گوشیم داره زنگ میخوره ونزدیکه که قطع بشه!...سریع شلیک شدم پشت میز مطالعه ام وتماس شکیبارو وصل کرد!...:
-:سلام شکیبا جان!
-:زهرا سلام!کجایی؟!
صداش مضطرب به نظر میرسید!...:
-:خونه ام!دارم میام...
-:زهرا نیای ها!!!😥
-:چرا؟؟!!
-:زهرا یه پسره اومده اینجا دنبال تو میگرده! میگه من نامزدشم...🤭
وای بر من!بهراد😓...برای لحظه ای از ترس رفتن آبروم،نفسم گرفت!وهیچی نتونستم بگم...:
-:الو...زهرا!...
نفس مو بازدم کردم وگفتم:
-:...میشنوم شکیبا!...چخبره اونجا؟!
-:حالت خوبه؟!
-:شکیبا بگو...
-:...اومده وداره دنبالت میگرده...منو که دید مثل اینکه شناختم چون صدام زدو گفت رفیقت کجاست!...الان حاج سید اومده داره باهاش صحبت میکنه...یه چند نفری هم از بچه های هیئت جمع شدن دورشون!...
دستام شروع به لرزیدن کردو سرم داغ شد...نشستم روی صندلی جلوی میز.بغضمو قورت دادم وآروم گفتم:
-:شکیبا!...به خانوم لطیفی بگو همین الان بیرونش کنن...
-:زهرا!...از مسجد بندازنش بیرون؟؟!...میدونی که چنین کاری نمیکنن!
-:توروخدا شکیبا!...اون فقط اومده آبروی مسجدو پایگاه وهیئت رو ببره...در راس همه هم،آبروی منو!...
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊🏻«میداندار»👊🏻
🖋پارت10
-شکیبا-
...-:چی میگی زهرا؟!!!...خب اینکه الان آبروی خودشم به باد میده...
-:اون اصن آّبرویی براش نمونده...شکیبا توروخدا به خانوم لطیفی بگو نذارن بیشتر ازین بمونه!!!
در حین اینکه زهرا باهام صحبت میکرد،نظاره گر جمع شدن مردم وحتی اومدن امام جماعت بودم!...یه جایی واستاده بودم که همه چیزو خوب میدیدم واین لحظه لحظه زیاد شدن مردم ودوربین هایی لحظه به لحظه شو فیلم میگرفتن...و...از راه رسیدن حاج فرامرز صولتی!!!
-:الو شکیبا!...چکار میکنی؟!...من دارم میام!
ناخواسته،مختصر جیغ خفیفی کشیدم ودستم رو گذاشتم روی دهنم...وقتی جناب آقای صولتی،به محض اینکه از راه رسید...یکی زد تو دهن پسرش!!
زهرا که از صدای من ترسیده بود گفت:
-:چیشد شکیبا؟؟!!!!...الوووو...
-:زهرا!...آقای صولتی هم اومد!!...یکی خوابوند تو دهن پسرش!!!😶😰...کجایی الان؟!!
-:...دارم میبینم!...
-نیوشا-
...نفس نفس زنان،دم در مسجد واستادم وچشم دوختم به جمعیت کثیری که 5-6 قدم اونورتر،داشتن فیلم این پدرو پسرو کارگردانی میکردن!
به در مسجد تکیه زدم...دستم دیگه قوت نگه داشتن گوشی رو نداشت!...بغض داره خفم میکنه ونفسم تنگ شده وهیچ کاری ازم برنمیاد!...فقط واستادم ونگاه میکنم این بی آبروهارو...که همون یکم آبروی منم شده بازیچه سیاست کثیفشون!...و زیر لب میگم...:
-:...یازهرا!...
طولی نکشید که صورتم خیس اشک بشه ونفسم تنگ ترو تنگ تر!...بین موج اشکهام خانوم لطیفی وشکیبا رو دیدم که میومدن سمتم...با چهره های نگران ونگاه های مضطرب!...
-شکیبا-
زهرا رو که دیدم جلوی در،دویدم سمتش وخانوم لطیفی هم با یک((زهرا اومده!))که در حال عبور از کنارش گفتم،دنبالم راه افتاد...
زهرا،با صورت خیس وبا حالتی شبیه به خفگی به دیوار تکیه زده بود ورمقی نداشت!...من متعجب ومضطرب،فقط صداش میزدم...چون تابحال تو این وضعیت ندیده بودمش،نمیدونستم چکار کنم!...
خانوم لطیفی خودشو کنترل میکرد ولی منِ بی تحمل،شروع کردم به گریه کردن!...
خانوم لطیفی سعی داشت زهرا رو ببره جایی دور از جمعیت،تا حالش یکم جا بیاد ولی زهرا انگار خشک شده بود وحتی نفس نمیکشید!...جلوی چادرش،مقابل قفسه سینه شو تو مشتش فشار میداد وانگار واقعا نمیتونست نفس بکشه!...خانوم لطیفی دائم صداش میزد:
-:...زهرا!...زهرا جان میتونی بامن بیای؟؟!...حالت خوبه؟!!
یه دفعه،به طرز غیر منتظره ای،آبتین پیداش شد!...زیر بازوی زهرا رو گرفت وهمون کنار در نشوندش وهمونجور که صداش میزد،اسپری آسم تو دستش رو به زهرا نشون داد وکمکش کرد تا اسپری رو تو دهنش بزاره...وفورا رو به من گفت:
-:برو یکم آب بیار!زودباش...
من که خشکم زده بود ودست وپامو گم کرده بودم،یکمی نگاهشون کردم وقبل از اینکه حرکتی بکنم،خانوم لطیفی سریع رفت و یه لیوان آب آورد وداد دست آبتین...
-آبتین-
...از موقعی که صدای قدم های تند زهرا توی راه پله هارو شنیدم واسپری شو دیدم که روی زمین افتاده،نتونستم آروم بگیرم واسپری رو برداشتم وسریع آماده رفتن شدم!...جلوی در مسجد که رسیدم وزهرا رو تو اون وضع دیدم،دوچرخه مو وسط پیاده رو ول کردم ودویدم سمتش!...
نفسش بالا نمیومد ورنگش پریده بود!سریع اسپری رو،روی لبای خشکش گذاشتم وبعدش یکم آب ریختم توی صورتش!...یه دفعه نفسش بالا اومدو همراه باچندتا سرفه، اشکاش روی صورتش سرازیر شد...چشماشو بسته بود وسرشو تکیه داده بود به در مسجد...چادرشو مرتب کردم وسپردمش به دوستش وخانومی که بالا سرش واستاده بودن وراه افتادم سمت اون دوتا بی شعور که چرت وپرت گفتناشون تمومی نداشت!...
سه چهار نفر سر راهمو کنار زدم وتا چشمم به قیافه نحس اون پسره افتاد،یقه شو تو مشتم فشار دادم وهلش دادم؛طوریکه نقش زمین شد!...خواستم برم بالا سرشو تا جایی که میتونم بزنمش که چندتا جوون گرفتنم ومانع حرکت بعدیم شدن!...سعی داشتم دستاشونو کنار بزنم ولی نمیشد...:
-:...تو اینجا چه غلطی میکنی آشغال؟؟!!...خودت بی آبرویی!با آبروی ناموس من بازی میکنی؟!!...
سرش داد میزدم وزورمو انداخته بودم تو صدام...ولی یه دفعه ساکت شدم!وقتی یه صدای گرم،بیخ گوشم گفت:
-:...خواهرت میگه تورو خدا ادامه نده!...
خشممو قورت دادم وچشم غره ای به بهراد وصولتی رفتم؛یعنی هنوز تموم نشده ودارم براتون!...بعدهم آروم آروم،رفتم عقب!...حتما زهرا یه چیزی میدونه که میخواد تمومش کنم...ولی...آروم نمیمونم،...ارسلان حقدوست!...
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
سلام دوستان😊👋
با عرض معذرت بخاطر تاخیر ارسال پارت ها؛دوتا پارت طوفانی رو تقدیم نگاه های مهربان شما میکنیم😍😎👊👌
امیدوارم خوشتون بیاد🤩
《میداندار》رو به دوستانتون معرفی کنید👇
#میداندار
#بنت_الزهرا
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
اے کاش
یک روز گذرت بر من بیفتد
چشمانت را به چشمان پر از خطایم بیندازے و آرام در گوشم بخوانے:
«خدا دعاے قنوتهاے نمازت را مستجاب کرد و بلایے را از سرم دفع کرد...»
و بعد شما برایم دعا کنے
هرچه خودت میدانے
هرچه از آقایےات بر مےآید
از خدا برایم بخواهے
میشود؟؟؟
و بعد دعا کنے در زندگے هرجا رفتم و هرچه شدم دستم را از دستت رها نکنم؟؟؟
مهربانِ این عالم
مرا ببخش که بر سر راه آمدنت منتظر نشده ام تا با یک نگاهِ مهرت تمام وجودم را به تلاطم بیندازے...
در افق آرزوهایم
تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم...
#السلامعلیکیاصاحبالامر✋
یکی میگفت : اگه تو زندگیت سختی زیاد کشیدی
ناراحت نباش،خوشحال باش 🤞🏻
چون خدا به بنده هایی که خیلی دوسشون داره بیشتر سختی میده (:😇
#انگیزشی
#آرامش_الہی
#ساخت_خودمون ✍🏻
#محبوبمن
#گردان313_دخترونه
@gordan313dokhtaronh
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊🏻«میداندار»👊🏻
🖋پارت11
-امیر علی-
...تا دیدم بحثشون خیلی داغه یه اشاره به بچه ها کردم وبا گوشیا ودوربیناشون،دنبالم راه افتادن سمت ((بهراد صولتی))...اما همزمان با رسیدن ما،آقای صولتی از راه نرسیده خوابوند تو دهن پسرش!!
حیدر علی رو صدا زدم وبهش اشاره زدم که زوم کنه ودنبالم بیاد جلو.آقای صولتی هم که ماشاءالله حرف زیاد داشت برا زدن...:
-:...من خودم اینجور آقازاده ها رو ادب میکنم!...اولیشم پسر خودم که هول آقازادگی برش داشته!...ما توی دهن آقازاده های بی ادب میزنیم!...تا عدالت خواهی مردم که حکم دینه،اجرا بشود!...دولت ومجلس در برابر بی عدالتی ها سکوت نخواهد کرد!...
هع!به قول حیدر علی،((اگه بی عدالت حرف از عدالت زد یعنی خبریه!!))!
رفتم جلو وسلام کردم:
-:آقای صولتی سلام علیکم!...
چشمش به دوربینای بچه ها افتاد،یه لبخند رضایتی مهمونمون کردو گفت:
-:سلام پسرم!😌
-:میشه بفرمایید چه اتفاقی افتاده؟!
-:هیچی پسرم!...اونجورکه وظیفه شرعی و مسئولیت مون حکم میکرد،توی دهن بی ادب ها زدیم!😎
(هع!وظیفه ومسئولیت تووون؟؟!😏)
-:...ببخشید!شما همه جا اینطور مصمم عمل میکنید؟!
-:وظیفه مونه پسرم!😎
-:پس چرا با وجود دولت ومجلسی چون شما،هنوز سنگ پای مردم باید از چین وارد بشود و از الطاف امثال حضرت عالی،اقتصاد وجیب مردم ،اینطور دچار ضربه شده؟!
-:😐😬!پسرم اینها نتیجه بسته بودن دست ماست!
-:باوجود اختیاراتی که در اصول113تا155و71 تا99 قانون اساسی قائل شده است هنوز دست شما بسته است؟!!
-:😬🤫🤫😦!پسرم!...مسجد جای مباحث سیاسی نیست!از معنویت دور میشه مسجدی که قاطی سیاست بشود!
-:شهید مدرس فرمودند:((دیانت ما عین سیاست ماست و سیاست ما عین دیانت ما… منشأ سیاست ما دیانت ما است))پس سیاست اگر درست اجرا بشود هیچ تناقضی با دین ومعنویت ما نخواهد داشت!همونطور که امام رضوان الله علیه فرمودن:مسجد مركز اجتماع سياسي است!...درسته؟
-:😐!بله...البته که سیاست های امروزه کثیف شده پسرم!
نگاهی به ساعتش انداخت وبهونه ای برای جمع کردن بحث دستش اومد!:
-:بریم پسرم!بریم که نماز مان از اول وقت گذشت...
-:و وظیفه شرعی هر مسلمانی حفظ شان نمازه!...درسته جناب صولتی؟!
-:بله...درسته!(🥵)
-:پس ای کاش کسی باشه که توی دهن بی ادب هایی بزنه...که در خانه خدا،مردم رو دور خودشون جمع میکنند تا کارو کاسبی شون رونق بگیره!! «فَإِذَا قُضِيَتِ الصَّلَاةُ فَانْتَشِرُوا فِي الْأَرْضِ وَابْتَغُوا مِنْ فَضْلِ اللَّهِ وَاذْكُرُوا اللَّهَ كَثِيرًا لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ(پس آنگاه که نماز پایان یافت ،روی زمین منتشر شوید و از فضل و کرم خدا (روزی) طلبید، و یاد خدا بسیار کنید تا مگر رستگار و سعادتمند گردید.)!!!حاج آقا!نماز تمام شد...
بعد هم آروم وزیر لب زمزمه کردم:
-:...وای بر کسانی که از قافله جاموندند؛بواسطه کسب وکار شما!
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊🏻«میداندار»👊🏻
🖋پارت12
-امیر علی-
...با تاسف سری تکون دادم ویکی دوقدم عقب رفتم تا راه واسه جناب وظیفه شناس باز بشه!😒...که یه دفه یه پسر نوجوون با تیپ اسپورت،افتاد به جون بهراد صولتی!...تا هلش داد،صولتی رو کنار زدم وبازوشو گرفتم وبچه ها هم اومدن کمک!...
خیلی داغ بود وبهم ریخته!...بشدت عصبی وپریشون بود وتمام زورشو میزد تا از دستای ما بگذره وبیفته به جون بهراد صولتی!...صداشو بلند کرده بود وسرش داد میزد وانگار بحث ناموس بود!!...:
-:...خودت بی آبرویی!باآبروی ناموس من بازی میکنی هرزه؟!!!...برو دنبال یکی مثه خودت بگرد تباه زاده!!(🤬)...
یهو حاج سید از طرف دیگه بازوشو گرفت وکنار گوشش یه چیزی گفت که مثه مسکن عمل کردو آب شد روی آتیش!
یه نفسی کشید ویکمی به جناب صولتی وپسرش نگاه کرد وبعد دستاشو از دستای ما کند وعقب عقب رفت سمت سه چهارتا خانومی که دور یکی رو گرفته بودن وداشتن بلندش میکردن!حاج سید گفت برادرا یه صلوات بفرستین وپراکنده شین!یاعلی...
صلواتو زیر لبم زمزمه کردم وقدم های حاج سید رو بسمت در مسجد واجتماع اون خانوم ها دنبال کردم!
اون پسر نوجوون دست یه دخترو که فک کنم خواهرش بود واز دخترای پایگاه،گرفته بود وکمکش میکرد تا بتونه بلندشه وازون طرفم خانوم لطیفی کمک میکرد وچادر خاکیشو مرتب میکرد!
خانوما که اون دختر خانومو بلند میکردن،سرمو انداختم پایینو به بچه ها که واستاده بودن ونگاه میکردن گفتم:
-:...رفقا یا علی!...بریم که دعای توسل مونده...حیدر،داداش...بی زحمت دوربین رو جمع کن سریع بیا که دعا امشب با توعه!
-:آخ !راست میگی داداش😬!حواسم پرت شدا!...الان حاج سید میاد میگه کو دعای توسلی که قرار بود علم کنین!...
بعدم دوربین رو برداشت وده بدو که رفیتم!ماهم دنبالش قطار شدم ورفتیم داخل...
-آبتین-
...زهرا رو جلو در سپردم به رفیقاش ورفتم سمت سرویس تا یه آبی به دست وصورتم بزنم!...
(🎧.آهنگ زخم)دستامو پر آب کردم وریختم به صورتم!...و وقتی مطمئن شدم هیشکی نیست،ناخواسته بغضم ترکید!...به اشکام توی آینه نگاه میکردم وانگار همه دردامو میدیدم!...تنهایی!...بی ارزش بودن!...تباه بودن!...تنها ارزشم همینه که یه خواهرم که واسم مونده رو حمایت وحفاظت کنم!...وگرنه از همون بچگی اضافه بودم!...بی ارزش وتباه!...ارسلان حقدوست که هیچوقت منو نمیخواست ومامان فکر میکرد میتونه این موضوعو برعکس به من بفهمونه!آخه اونم منو یه نفهم میدونه...توی تمام 16 سال تباهی من،مادرو پدرو خواهرو برادر ودوست ورفیق وهمکلاسی ومعلم وهمه کسم خواهرمه!فقط اون...حالا لای منگنه ایم هردومون!...مادری که هیچوقت نیست وپدری که سرش با چن تای دیگه گرمه!...بچه های طلاق عاطفی ماییم!...آخه زندگیمون به ترمینال ((پول)) که رسید...هرکی راه خودشو گرفت ورفت!و ماهم تنها...خدایا!خیلی سنگینم از کنایه ها وزخم زبون ها وبی توجهی ها وسوء استفاده ها!...همه وجودمو وقف ناموسم کردم وحالا بارم سنگین تره!...چون میبینم که چطور اذیت میشه وساکت میمونه وبه منم التماس میکنه که خفه شم وبشینم نگاه کنم!...خدایا!...دستت درد نکنه با این سرنوشت ننگی که برام نوشتی!دمت گرم!مرامتو عشقه خدا جان!...منو آفریدی که بسوزم...مهره سوختتم من...میدونم!آره...خیلی شیر فهم شدم!...خوب خوب بهم فهموندی...دمت گرم!...
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊🏻«میداندار»👊🏻
🖋پارت13
-آبتین-
...با شنیدن صدای قدم هایی که از پله ها پایین میومد،خودمو جمع وجور کردم ویه مشت آب دیگه ریختم به صورتم وشیر آبو بستم!خودمو تو آینه نگاه کردم ودستای خیسم وبه موهای پریشونم کشیدم تا یکمی مرتب تر شه!...رگه های قرمز تو چشمام خیلی تو چشم میزدو لو میداد!
نیم نگاهی به پسر جوونی که اومده بود انداختم وسرمو انداختم پایین وسریع از کنارش رد شدم ورفتم بیرون...
هوای لطیفی صورتم رو نوازش کردو نوای دعا توی گوشم پیچید ویه آرامش خاصی بهم تلقین شد!...
نگاهی کلی به سرتاسر حیاط بزرگ وباصفای مسجدو درهای آهنی سبز رنگ اون انداختم ودر امتداد درها وشیشه ها ناگهان،نگاهم به دوچرخه ام برخورد کرد که انگار یک نفر آورده بودش داخل وبه دیوار تکیه داده بودش!دمش گرم هر بامرامی که بوده!کس دیگه بود دوچرخه چند میلیونی بی صاحب ولو شده وسط پیاده رو رو برمیداشت ومیرفت...
به سمت دوچرخه ام میرفتم که همون صدای آروم وگرم موقع دعوا منو خطاب قرار داد...:
-:آقای حقدوست!...
نگاهمو به سمت صدا چرخوندم ویه آقای میانسال با پیرهن چارخونه قهوه ای-سورمه ای ویه لبخند ملیح روی لب ویه تسبیح سبز توی دستش رو دیدم که به من نگاه میکرد وبهم نزدیک ونزدیک تر میشد...در جوابش فقط نگاهش کردم وخودش ادامه داد:
-:...برچی نمیای تو غیرتمرد؟!...بیا به جمعمون صفا بده پسر!
صمیمی وگرم صحبت میکرد ودر نظرم یکمی آشنا بنظر میرسید!و مثل اینکه فهمیده بود که متعجب وکنجکاوم چون با همون لحن آروم وصمیمی قبلی گفت:
-:...نشناختی نه؟!...ماشاءالله بزرگ شدیا!...یه پا مردی برا خودت!...من عمو سید ابراهیم بچگیاتم پسر!...یادت نمیاد؟!...فوتبال...افتادی پات زخمی شد!...توپ فوتبالو جایزه دادم بهت!...رو کولم سوارت کردم رفتیم کنار رودخونه!...آب بازی کردیم!...یادت رفته بی معرفت؟!...
همونجور که میگفت،خاطرات توی ذهنم نفش میبست!...آره!...خودشه...شناختمت عمو....
حس میکردم چشمام از ذوق داره برق میکشه🤩...این عمو ابراهیم بود!تنها دوست بچگی من!...
لبخندی نیمه کاره،سرشار از ترکیب ذوق وتعجب به صورت مهربونش زدم وآروم گفتم:
-:...عمو...ابراهیم؟!
-:ماشاءالله!مرد!...قدت از منم زده بالا!...
روبروم واستاده بود وسرتا پامو با ذوق نگاه میکرد وماشاءالله ماشاءالله از زبونش نمیفتاد!...
-:...چطوری رفیق نیمه راه؟!...دیگه رفیق چهره رفیقشو یادش بره وای بحال بقیه😌
-:شرمنده!...بی وفا اصن نشناخته بودتون!😉
دستاشو باز کرد وگفت:
-:بیا بعد چند سال یه بغل مردونه بکنیم همو!...ببینم روزشمار قوی شدن بازوهات بعد چندسال،چقد کنتور میندازه😂😍
وبعد من توی آغوش مهربون خاطرات بچگیم غرق کرد!...
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
سلام خدمت همه دوستان وهمراهان😊👋
وقتتون بخیر
دوتا پارت جذاب وسمی پرهیاهو +یه پارت هدیه بمناسبت حمایت شما😍،تقدیمتون میشه🌷
امیدوارم لذت ببرید
رمان《میداندار》رو به دوستانتون معرفی کنین🤲
#میداندار
#بنت_الزهرا
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
سلام دوستان👋
یه هدیه دارم براتون😍
آهنگ منتخب برای پارت های دپ رمان😊🤩
تقدیم همراهی تون🌸👇