eitaa logo
گردان ۳۱۳
1.8هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
76 فایل
یا اللّٰه . . . در هیـاهویِ بی‌صدایۍ ، برافراشتیم بیرقی را برای گم‌نکردنِ آرمان‌هایمان. . . شِنوای شُما . @khodadost_1 قَوانین و نُکات . @goordanh313
مشاهده در ایتا
دانلود
سالروز آزادی خرمشهر بر همه همه شما عزیزان مبارک 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
خرمشهر را خدا آزاد کرد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
عشق جوشیدوخرمشهر راکد وخموش وخسته نشد نخل هایش اگرچه خون می خورد ریشه هایش به غم بسته نشد! | ————————————— j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
ای شهر همیشه سبز و خرم از خاطره ها نمی شوی گم 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 | ————————————— j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
شهری که درآمد و شد کهکشانی از ستاره های خون آلود پیروزی را معنا کرد و استقامت را تفسیر، هنوز هم میل بودن دارد خرمشهر!✨🍃 | ————————————— j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
اینک آزاد است، آزاد هجرت قلب مهر من رها ز دسیسه شیطان آزاد است به همت مردان اینک برادر دندان بر جگر بنه ای راهیان قافله ای برادر می‌دانم برای فتح خرمشهر با کوله باری از فشنگ و مسلسل و بادی که درسحرعشق به ترتیل آیه آیه قرآن نشسته است ❣🍃✨❣🍃✨❣🍃✨❣🍃✨❣🍃✨❣🍃✨❣🍃✨❣🍃✨ | ————————————— j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
فتح خرمشهر یک مسئله عادی نیست... مافوق بشریت است 🍃🌸 امام خمینی( ره) | ————————————— j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
فتح خرمشهر ها نزدیک است....... ✨✨✨ | ————————————— j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
عشق جوشیدوخرمشهر راکد وخموش وخسته نشد نخل هایش اگرچه خون می خورد ریشه هایش به غم بسته نشد! | ————————————— j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 👊🏻«میداندار»👊🏻 🖋پارت16 -امیرعلی- ...بچه ها پراکنده شدن وچن تا چن تا راهی خونه هاشون شدن... حاج سید صبح کلیدو از من گرفت وحالا منتظرم که از پایگاه خانوما بیاد بیرون تا کلید رو ازش بگیرم وراهی خونه بشم... یه جفت کفش اسپورت پسرونه با حاشیه قرمز،کنار کفشای حاج سید جفت شده بود...فکر میکنم مال همون پسره نوجوونه...پسر همرزم حاج سید! امروز چقد شلوغ کاری شد خدایا😑!فقط خودت خیر گذروندی،بعدشم با خودت!...🤲🏻 فقط نفهمیدم خواهر این پسره بود اون خانمی که حالش بد شده بود؟!!...بعضی چیزارو که کنار هم میزارم،بنظر میرسه که اونا بهم مربوطن!خیییلی بهم مربوطن!...اون دادو بیدادی که بهراد صولتی راه انداخته بود ونفهمیدم دنبال کی بود؟!!...بچه ها یه پچ پچایی درمورد اون شخص خاص که بخاطرش دادو بیداد شده بود میکردن...البته،...اون درواقع بازیچه سیاست کثیف صولتی شده!...البته...نمیدونم؛شایدم یکی از خودشون بوده!...شاید اینا واونا همشون باهمن!...نمیتونم قضاوت کنم...در اون جایگاه نیستم...ولی باید قبل ازینکه پچ پچای بچه ها بیشتر بشه وبه حواشی بکشه،از حاج سید بپرسم،جریان چیه؟!...حاج سید حتما بهتر از من میدونه که اوضاع چجوریه!... صدای گرم ومهربون حاج سید که گوشمو پر کرد؛سریع به نشانه احترام،سرتا پا کنار دیوار ایستادم وسرمو انداختم پایین که خانوما رد بشن... حاج سید که انگار متوجه انتظار من شده بود،بقیه رو راهی کردو بعد از خداحافظی گرم اون وبسلامت مختصر من در جواب حاج خانوم لطیفی،وقتی مطمئن شدم که رفتن،سرمو آوردم بالا ونگاهم برخورد به چهره سرشار از ذوق ونگاه های غرق در محبت حاج سید که انگار بدرقه کننده اون خواهر برادر وبقیه بود! توی نگاهش محبت ونگرانی وذوق درآمیخته بود... جرخید سمتم وبا همون ذوق قبلی گفت: -:جانم امیر علی؟!کار داشتی؟!... محو صورت پرنورش شده بودم ویکمی خودمو جمع وجور کردم وگفتم: -:آره...اممم...آها!کلیدو میخواستم... یکمی با خودش فکر کردو زیر لب گفت: -:کلییییید...؟؟...امممم... دستشو توی جیبش کرد ویکمی گوشه های جیبای شلوارشو گشت و یه دفعه گفت: -:آها!...گذاشتمش اینجا... بعد از توی جیب کوچیک پیرهنش کلیدو دراوردو گرفت سمتم! -:خدمت شما کلیددار😊!... یه لحظه ذهنم رفت جای کلیدساز!!!😐لبخند تلخی زدم وگفتم: -:امان ازین مغز من!😏 حاج سید گرفت منظورمو وبا حالت سوالی پرسید؟! -:کلیدساز؟؟...😒 به معنی تایید سرمو خیلی کوتاه تکون دادم تا دیگه ادامه ندم... حاج سید هم بحثو عوض کرد!...: -:دستت درد نکنه علی جان!همه زحمتا افتاد رو دوش شما امشب! -:نه بابا!وظیفه است... ذهنم خیلی درگیر حقیقت جریان شده بود!: -:حاج سید!...از کدوم طرف میرین؟! لحنشو مشتی کردو گفت: -:هرطرف شما عشقت بکشه داداش!😉 بعد از لبخند کوتاه هردومون،ادامه داد...: -:از سمت شما... خوشحال شدم وگفتم: -:چه خوب!😍... -:اگه میخوای چیزی بپرسی که از همین الان شروع کن که راه کمه،منم بتونم تا روی منبر برم وبرگردم😄... -:چشم!...میخواستم بپرسم که...ربط این آقای نوجوونی که آشنای شما بودن وخواهرشون با بهراد صولتی وباباش چیه؟!آخه پچ پچای بچه ها داره به سمت حواشی میره واحتمالا فردا پس فرداهم بیان واز من سوال بپرسن...میدونین که؟... راه افتادیم سمت در مسجدو حاج سیدکه جدی ودقیق به حرفام گوش میداد،بعد از یکمی سکوت گفت: -:آره!...خوبم هست که قبل از هرحرکتی در این زمینه میان پیشت!...من تورو قبول دارم امیرعلی...وخیالم راحته که از خیلی جهات،خوب هوای بچه هارو داری... -:لطفتونه... -:نمیدونم جریانو چجوری برات بگم علی جان!وقت هم کمه برا توضیح وباز کردن جریان!...وفقط میتونم بگم که این دوتا خواهر برادر،تو دام سیاست کثیف وپول پرستی بعضیا گیر افتادن وحالاکه تونستن دستشونو ستون کنن وبلند شن...حالا که دارن از وسط این دام بسمت حق میان،توی هرقدم...پاشون دوباره به این دام گیر میکنه واگه ملاحظه نکنن،میپیچه دورشون وخفه شون میکنع😔...اینا...پرنده هایی هستن که از وقتی که از تخم درومدن، خانوادشون...در حال تغییر شکل بودن...از همون اول بال وپرشون توی دام وباتلاقی که خانوادشون ساختن...گیر کرده!...اینا...نمونه بچه های آخرالزمانن!...که بسمت حق که راه میفتن،والدینشون روبروشون وایمیستن وهی هولشون میدن عقب!...اینا... تقریبا جلوی در رسیده بودیم وکم کم صدای حاج سید،بغض آلود شده بود!...اینجا دیگه سکوت کردو انگار داشت،بسختی بغضش رو خفه میکرد!... 《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》 ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 👊🏻«میداندار»👊🏻 🖋پارت17 -امیر علی- این جریان معادله ای داشت که هرگز فکر نمیکردم باهاش روبرو شم!...معادله ای پر از پیچیدگی...پر از xوy های نابرابر!...در ادمه سکوت حاج سید،تا وقتی که در رو میبستم،هیچی نگفتم تا حالش بهتر بشه...تا بغض بهش مهلت صحبت کردن بده... با بسم الله،کلیدو توی قفل چرخوندم ومطمئن شدم در بسته اس!بعد ناخواسته نگاهم سمت چهره حاج سید برگشت...یکمی نگاهش کردم!این بغض سنگینش...دل منو آزار میداد...گفتم: -:میخواید دیگه ادامه ندیم؟! نفس عمیقی سرشار از غمی که عمق وجودش رو آزار میداد،کشیدو بعد لبخندی به چهره نیمه نگران وکنجکاو من انداخت وگفت: -:نه!...بهتره بدونی... آروم آروم راه میرفتیم وحاج سید از روی دلی پردرد با من حرف میزد...: -:...پدر اینا...همرزم من بود اما...درواقع اومده بود جبهه تا...تا پولایی که از پدرش دزدیده بود رو ازش پس نگیرن! -:😶😳!!! -:...اومده بود...تا از مقدس بودن دفاع وجبهه سوء استفاده کنه!...امیر علی!هرکی که جبهه رفته،امام زاده وبا لیاقت ودر دوقدمی شهادت نبوده!...نه...ما تو جبهه هم دزد داشتیم...خیلیا متحول شدن به برکت این دفاع مقدس!...ولی...بعضیاهم...یا دزد بودن...یا فراری...بودن ازین کسا!...بعضیاشونم...مثل آقای صولتی...امروز دارن از اسم جبهه سوء استفاده میکنن!...همین حاج آقا صولتی که میبینی،رفیق ارسلان حقدوست بود!...یه هفته از اومدن شون نگذشته بودکه یه سری که با ماشین،داشت میرفت به جایی که معلوم نیست کجا بود(!)...گیر عراقیا میفته...اون اسیر بود تا 3-4 سال بعد از پایان جنگ!...وقتی برگشت خیلیا به استقبالش رفتن!خیلی ازش تقدیر شد تو شهر...ولی...اول اینکه سالم وخیلی مرتب وتمیزو با تشریفات برگشت!وبعد اینکه هیچوقت کامل نگفت که 9سال اسارتش چجوری گذشت...اصلا اسیر بود؟!یا بهش خوش میگذشت😑...بعدهم...دائم هرجا میرفت میگفت مارو گرفتن وبردن اسارت وکتک خوردیم...فقط همین رو میگفت وبا همین چند کلمه منت میذاشت به سر بقیه!...هعی... بعد واستاد وسکوت کرد ومن هم منتظر که ادامه بده🤔...وقتی دید که همچنان ایستادم ونگاهش میکنم گفت: -:نمیخوای بری خونه؟! -:چرا... -:خب رسیدیم دیگه... به خودم که اومدم دیدم سر کوچه مون رسیدیم ومن انقد کنجکاو بودم برای شنیدن این جریان که اصلا حواسم به راه نبود😅...برگشتم ونگاه مختصری به پشت سرم انداختم وبا دیدن کوچه باریک خونمون،روبه حاج سید گفتم: -:آها...آره... انگار هنوز امید داشتم که توی همین چندثانیه نهایی،کل جریان رو برام با لحن بیان جذابش تعریف کنه...ولی دیگه دیر بود وباید میرفتم وبه کارای بابا میرسیدم...: -:ممنون حاج سید!...خیلی کنجکاوم از این جریان چیزای بیشتری بدونم ولی خب...دیر شده وبابا...میدونین که؟! -:آره برادر😌...خدا اجرت بده پسرجان...سلام مخصوص به بابا برسون ویه بوس خوشگل از پیشونی رفیق ما،از طرف من بخور...حیف که دیره...وگرنه میخواستم بیام ببینمش... -:تشریف بیارین خب... -:قربون محبتت پسر!...برم خونه بهتره...😌...التماس دعای مخصوص!ازون عاشقانه ها🌱❤️... -:بروی چشم!همچنین...خداحافظ... -:شبت بخیر...یاعلی -:یاعلی مدد😇 راه افتادم سمت خونه وقدمهامو تند کردم که زودتر برسم!داره دیر میشع... طولی نکشید که وارد خونه شدم وبایاالله بلندی اعلام ورود کردم...درو پشت سرم بستم وحیاط کوچیک خونه رو به سمت در ورودی طی کردم...با بسم الله پا روی قالی قرمز رنگ خونه گذاشتم وکفشامو توی جاکفشی جفت کردم وتا چشمم به خواب عمیق مامان،روی کناره های پایین اپن افتاد،لبمو گاز گرفتم از سر وصدایی که میکردم🤫🤭!...پاورچین پاورچین رفتم سمت جا رختخوابی وملافه ای برداشتم وبعد خیلی آروم تاروی شانه های مامان کشیدم ودوتا چراغ کم نور جلوی در ورودی وحیاط رو خاموش کردم...وبعد تشت وپارچ آب گرم رو برداشتم وراهی اتاق بابا شدم!حتما تا الان روشون نشده به مامان بگن که از روی تخت بلندشون کنه وپتورو کنار بزنه!همش تقصیر توی بی حواسه علی😠! در اتاق بابا باز بود!تقه ای به در چوبی سفید رنگ اتاق زدم وآروم گفتم: -:سلام باباجان! بابا لبخندی مهمان ورودم کرد وگفت: -:سلام مردخدا!...خداقوت! -:شرمنده باباجان!...دیر کردم😔 -:پسرم اتفاقا کاملا به موقع رسیدی!...حتما سرت شلوغ بوده توی مسجد...عب نداره...کارای مسجد نباید زمین بمونه😇...شما بجای من باید خادمی مسجدو بکنی... خبردار واستادم وبا لبخند گفتم: -:چشم فرمانده😁... 《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》 ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
سلام دوستان😊👋 این دوتا پارت جذاب وکلیدی رو تقدیمتون میکنیم🌸امیدوارم لذت ببرین رمان《میداندار》رو به دوستانتون معرفی کنید👊 | ————————————— j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از درمانخانه اسلامی 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روی نوشابه نوشته بود در لحظه زندگی کن! ❌هشدار طبی ✔️ نوشابه با یک تکه جگر ( کبد) چیکار میکنه 🚫نوشابه ویرانگر کبد و کلیه 🔹نوشابه باعث ابتلا به دیابت 🚫نوشابه باعث جوش صورت 🔹نوشابه باعث درد مفاصل 🚫نوشابه باعث ضعف بینایی ✔️نوشابه باعث مرگ تدریجی اعضاء و جوارح
💌 این روزا توی رواق دارالحجه همون رواق که قسمت زیرزمینِ حرمه، یه پنجره فولاد نصب شده🌸 ✨✨ صدات تا حرم می‌رسه... به این عکس نگاه کن دستت رو بذار روی قلبت و آروم با امام رضا(ع) درددل کن . . . 📷 باقری نسب 🌈 ] | ————————————— j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده... ‌╔═💎💫═══╗ @aamerin_ir ╚═══💫💎═╝ 📡به کانال آمرین بپیوندید👆
فوری😱 توقف و تعطیلی ضبط برنامه "سخن معروف" به دلیل مشکلات مالی 😔 مومنان ارجمند! متاسفانه به دلیل مشکلات مالی موسسه و عدم حتی 1 ریال کمک مالی از سوی دستگاههای دولتی و حتی نهادهای انقلابی طی این سالها، ضبط برنامه بسیارعالی و جذاب "سخن معروف" تعطیل شد.😐 ضبط، تدوین و تولید هرقسمت یک ساعته، حدود 2 میلیون تومان هزینه دارد و قصد داشتیم در سری دوم این مجموعه، از 40 نفر اساتید مشهور تلویزیونی دعوت به عمل آوریم (یعنی 80 میلیون تومان کم داریم) در سری اول، استاد تقوی، پیرامون مهمترین مهارتهای تذکر و سوالات مومنین درباره فریضه امربه معروف با حدود 20 نفر از سخنرانان برجسته کشور، گفتگو کردند. این برنامه قرار است پس از تولید 60 قسمت، برای پخش به شبکه های استانی قم، مشهد، قرآن، شبکه 1 و شبکه افق ارائه گردد.😍 که متاسفانه بخاطر مشکل مالی تعطیلش کردیم! هرمبلغی میتوانید ماهیانه واریز کنید و از آشنایان خود یا از نهادهای مربوطه برای موسسه کمک مالی بخواهید. شماره کارت موسسه: 6273811148620948 عزیزانی که برای اعتماد بیشتر، شماره کارت موسسه به نام استاد را خواسته اند: 6104337733517062
اینترنت مشکوک دولت تدبیر وامید...کمی بصیرت سلام 📣📣📣 چند نکته بسیار قابل تامل در خصوص اینترنت هدیه وزارت ارتباطات به مردم. کمی بودار است. لطفا در همه گروههای عضو اطلاع رسانی کنید. کسی ثبت نام نکند. این کار بسیار مشکوک است. اول انتخابات؟؟؟ دوم افراد بالای ۱۸ سال؟؟؟؟؟ سوم چرا باید ثبت نام کرد آنهم با کد ملی؟؟؟ مگر اپراتورها شماره های فعال را ندارند؟؟ مگر اپراتورها دسترسی به اطلاعات مالکین سیمکارتها ندارد؟؟؟ چطور با یک کد، همه چیز را ارائه میدهند، اما الان نمیتوانند؟؟ لطفا تا میتوانید به اقوام و خویشان و دوستان و آشنایان بفهمانید که به هیچ وجه ثبت نام نکنند. یک نکته یادتان باشد؛ این ۷ گیگ برای افراد ۱۸ سال به بالاست، و جالب اینکه افراد ۱۸سال به بالا هم فقط میتوانند رای دهند. جالبتر این اینترنت بر اساس کد ملی تعلق میگیرد نه به سیمکارتهای فعال😨😨 و یادمان باشد، برای رای گیری، کد ملی باید ثبت شود. لطفا اطلاع رسانی بفرمایید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا