#چادرانه❤️
#شهیدانه🌱
.
.
یکی گره روسری شو شل کرد😒
رفت جلو دوربین📸
واسه لایک👍😏
یکی بند پوتینش رو سفت کرد👞
رفت رو مین
واسه خاک✌️
#گردان313_دخترونه
#سࢪباز_ۅݪایټ
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
#ریحانہ 🌸
•••🧡📷
آنقدࢪ چادُࢪ قشنگت کࢪدھ!😍
ڪه بی اِختیاࢪ
از تمامِ بی حِجابی ها
دِلَم بیزاࢪ شد...!😉
#گردان313_دخترونه
#سࢪباز_ۅݪایټ
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
#ریحانہ🌱
#شهیدانه
اے ڪاشـ دَر رِڪابِـ
اماممـ❤️ شَـوَمـ
شَهیـــــ🥀ـد
مَن
سخت
بر دعاے فَرَج
بسته امـ امیــ👌🏻ـــد...
#گردان313_دخترونه
#سࢪباز_ۅݪایټ
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
🦋✨
#ریحانه🌸
چادری از شـکوفه پوشیدی😌
بوی گل ڪوچه را بهاری کرد...🌺
❤️| #بیو
#گردان313_دخترونه
#سࢪباز_ۅݪایټ
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
| #بیو 🌱
| #شهیدانه
و نھایتِ رزقــِ جهادِ خالصانھْ شهادٺ اسٺ..:)♥
#گردان313_دخترونه
#سࢪباز_ۅݪایټ
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
#شهیـدانھ🕊
اگرمیخواهیمحبوبِخداشوی
گمنامباش
برایِخداکارکن
امانهبرایِمعروفیٺ..(:
#شهیدعلیتجلایی🌱❤️
#گردان313_دخترونه
#سࢪباز_ۅݪایټ
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
اِی نگاهت دَوایِ هر دردی (: 🌿'!
#گردان313_دخترونه
#سࢪباز_ۅݪایټ
#آرامش_الہی
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
8.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹#یک_تلنگر_بسیارزیبا👌👌
✨خدایی خدا غریبه😭😭
#خداااا_شهیدم_کن😭😭
🗣#مجتبی_رمضانی
#گردان313_دخترونه
#سࢪباز_ۅݪایټ
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊《میداندار》👊
🖋پارت58
-آبتین-
...خبری از زهرا نیست!
نه انلاین شده...نه پیام داده...زنگم نزد...
نمیدونم!شاید خیلی خسته بوده وخوابیده...ولی...
این دلشوره لعنتی چیه که افتاده به جونم؟!😓
بهتره بهش پیام بدم والکی خودخوری نکنم...
((-:سلام آبجی!خوابی یا بیدار؟!...))
جواب نمیده چرا؟!!
یه نگاهم به ساعت گوشی ودقایقی که میگذره ویه نگاهم به پیامی که هنوز از زهرا نرسیده...
چشمام سنگین شده...که با صدای پیامک گوشیم از جا میپرم وپیامو باز میکنم...:
((-:سلام داداشی!بیدارم هنوز...ببخشید حواسم به گوشیم نبود...خوبی؟
+نگرانت شدم...من خوبم تو چی؟
-:منم خوبم خدارو شکر...خوش میگذره؟
+خوبه...تو چطور؟!
-:راستش...
+چیزی شده؟!
-:نه...من با بابایم!اومدیم تالار...
+مگه قرار نبود پیش خلنوم لطیفی بمونی؟!
-:دیگه نشد...الان اینجوری نمیتونم بگم!بعدا برات تعریف میکنم...😉
+مطمئنی خوبی؟بیام دنبالت؟!🤔
-:آره بابا خوبم!نمیخواد مگه چی میخواد بشه...شما نگران من نباش داداشم...خسته ای بخواب!
+نمیتونم بخوابم...نگرانتم!
-:داداشی میگم که همه چیز خوبه!!...من حواسم هست...نگران نباش عزیزم🌸بخواب...شبت بخیر🌷
+زهرا مطمئن باشم؟!
-:مطمئن باش...کاری نداری؟من دیگه نمیتونم پیام بدم داداشی...
+باشع...فقط...بنظرت فردا صبح برم اردو جهادی با عمو وامیر علی وبچه ها؟!
-:چقد عالی...آره برو...خیلی خوبه😍👏
+اوهوم...باشه...فکرامو بکنم...باز خبرشو میدم بت...
-:باشه داداش گلم😊
+شب بخیر...مواظب خودت باش...هرکاری داشتی هروقت بود بهم زنگ بزن...باشه؟
-:چشم...التماس دعا!یاعلی😊👋
+خداحافظ🌸))
-نیوشا-
...با خودم لبخندی زدم وگوشیمو سر دادم تو کیفم...
دستمو بردم سمت کش چادرم تا چادرمو در بیارم که چشمم به دوربین کنار در ورودی افتاد ومنصرف شدم...
بابا با دوربینای همه جارو تو اتاقش میبینه ولی...کی اتاق بابارو میبینه؟!🤔...فک نکنم برای اینکار باشه.. شاید برای دزدی چیزیه...احتمالا وقتی نیست روشنش میکنع...
بابا چندتا برگه دستشو توی پوشه زرد رنگ روی میز گذاشت وپوشه بدست راه افتاد سمت درو همونجوری که میرفت گفت:
-:راحت باش دخترم...هرچی خواستی با تلفن بگو برات بیارن...بلدی که؟!
-:آره بابا...ممنون
-:باشه...
-:بابااگه خسته شدم چیکار کنم؟!
دستشو که سمت دستگیره در برده بود عقب کشیدو یه دسته کلید دراورد وهمونطور توضیحات میداد سعی داشت یکی از کلیدارو که با قلاب به دسته کلید وصل شده بودو جدا کنه...:
-:با آساتسور برو طبقه بالا...آخرین طبقه...اونجا استراحت کن...
بعد درحالیکه با کلیدو قلابش کلنجار میرفت با حرص گفت:
-:چرا این در نمیاد؟! 😤
-:بابا مواظبم گم نشن...کلیدارو لازم داری؟!دیرت میشه ها...
با تردید نگاهی بهم انداخت وگفت:
-:نه...
بعد چهار پنج تا کلید متصل به دسته کلید وکف دستم گذاشت وگفت:
-:مواظبشون باش...خیلی!
-:اوهوم...🙂
بعد نگاهشو ازم کند ودرو باز کرد وبعد از مکثی از سر تردید،راه افتاد بیرون ودرو بست...
نفس حبس شده مو بازدم کردم وبعد از نیم نگاهی به دوربین بالا سرم،رفتم سمت میز بابا...دوسه تاکشو سمت چپ میز که قفل نبودن...به ترتیب بازشون کردم...خدایا...اینجا چخبره؟!😳😓...
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊《میداندار》👊
🖋پارت59
-نیوشا-
...اینجا پر از چکه...چک های میلیاردی😰!!
پر از سفته!!
پر از...پر از ردو بدل پولها توی حساب!ولی...اینهمه پول...از کجا؟!!!!😰
اینهمه چک وسفته با اسمهای مختلف...صدها چک وسفته😓اینجا چخبره خدایا؟!
کشو آخر پر از کاغذهای بود بنام چک...سفته!میلیارها میلیارد پول نقد نشده از صدها شخص ناشناس...
کشوی وسطو باز کردم...
5-6تا پوشه اس!
بازشون میکنم ولی سر در نمیارم پر از متن تایپ شده با فونت ریز...به انگلیسی!!
توی هیچکدوم از پوشه ها خبری از مدارک من نیست!!😓
میرم سراغ کشوی اول...و...یا خدا!!
دست میبرم سمت دسته اش واین کلت خوش دست خیلی زود تو دستم جا میگیره...سنگینه...طلاییه...لوله تفنگو روی زانوهام میزارم تا بتونم توی دستم نگهش دارم...
اینجا چخبره😰...این دیگه چیه؟!دسته شو میگیرم و...یه چاقو...یه چاقوی...خونی!!!😱
با ترس ولش میکنم تو کشو ومیچسبم به دیوار پشت سرم...ترسیدم ولی وقت ندارم!
باید اینجارو جمع وجور کنم...اسلحه رو برمیگردونم سر جاشو سریع کشو هارو میبندم...
میرم سمت کشوهای اونور...کشوی اولو میکشم...قفله!😶
ولی کلیدا اینجا تو دست منه!
کلید اول...باز نشد!
دومی...اصن نمیره تو قفل!!
سومی...خودشه!...باصدای باز شدن قفل نفس راحتی میکشم...
کشو رو باز میکنم...شلوغه چقد🤔...
یهو تو ذهنم مرور شد!بابا قبل رفتن در این کشو رو قفل کرد یه چیزایی رو از توی میزش گذاشت توش وبمحض ورود من قفلش کرد...
دوتا پاکت...برشون که میدارم...یه شناسنانه وکارت توی پوشه شیشه ای قرمز رنگ که مال منه!!آره...خودشه...پیداش کردم😍😍😍😍خدایا شکرت...پاکتا رو میندازم زمینو با ذوق پوشه رو از کشو در میارم...پامیشم وروی میز همه محتوای پوشه رو بیرون میریزم...وشناسنامه وکارت ملیمو تو دستام میگیرم ومیزارم رو قلبم...آخیییییش😄😄😄😄خدایا شکرت...شکرت...خیلی خیلی خیلی شکرت!!😍😍😍😍❤️
میزارمشون توی کیفم وبرگه هارو دستم میگیرم ومشغول خوندن میشم...مربوط به منه!اسممو نوشته...ولی...این چرت وپرتا چیه؟!!
درخواست...اقامت...نیویورک؟؟؟؟!!!!😱😱😱😱
اینا چیه...
نوشته...:((...درخواست اقامت دخترت نیوشا حقدوست برای اقامت در نیویورک پذیرفته میشه وبمحض ورودشون به اونجا...پناهنده آمریکا محسوب میشن!!!😰...))
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
سلام دوستان عزیز کانال😊👋
ممنون از صبوریتون😍🌸
دوتا پارت جذاب تقدیمتون👆👆❤️
رفقا فصل اول کم کم رو به پایان میره وپارتهای جذابی در راهه😍🌷
منتظر پارتهای جالب فصل اول رمان《میداندار》 باشید😊🌸
رمان《میداندار》رو به دوستانتون معرفی کنید👊
#میداندار
#بنت_الزهرا
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh