گردان ۳۱۳
بین بازار غلامان نظر انداخته ای جنس مرغوب نبودم، نخریدی؟! باشد!💔((:
دست عشاق گرفتی و حرم بردی
طبق معمول، ز من دست کشیدی...
باشد💔((:
گردان ۳۱۳
دست عشاق گرفتی و حرم بردی طبق معمول، ز من دست کشیدی... باشد💔((:
مهربانی تو مال دگران است چرا؟
باز ای یار به دادم نرسیدی؟
باشد(:
گردان ۳۱۳
مهربانی تو مال دگران است چرا؟ باز ای یار به دادم نرسیدی؟ باشد(:
چه کنم، تلخی تو باز حلاوت دارد
دل تنگم به خدا، میل زیارت دارد...💔!(:
گردان ۳۱۳
چه کنم، تلخی تو باز حلاوت دارد دل تنگم به خدا، میل زیارت دارد...💔!(:
نازنین یار، مرا باز ندیدی؟ باشد
به گمانم که دل از من تو بریدی،
باشد💔!(((:
••🌼🥀••
#حجاب
خونشھــدا بہاۍچادر ماسٺ
و چادرما نماد فاطمہۜوار زیستن
ۅ خدایۍشدن...
شهید ابراهیمهادی🕊
「@gordan_313 」
گردان ۳۱۳
رفقا یه خبر خوووووب😍 ان شاء الله از فردا یه رمان بسیار جذاب رمان بی تو هرگز براتون به اشتراک میزارم
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت: #اول
مردهای عوضی
همیشه از پدرم متنفر بودم ...
مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... آدم عصبی و بی حوصله ای بود ... اما بد اخلاقیش به کنار ...
می گفت:
_دختر درس می خواد بخونه چکار؟ ...
نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد ...
اما من، فرق داشتم ... من عاشق درس خوندن بودم ... بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد ... می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم ...
مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ...چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت ... یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد ... به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی ...
شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود ... یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند ... دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد ...
اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره ... مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد ...
این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود ...
مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ...
هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید ... روزی که پدرم گفت ...
_هر چی درس خوندی، کافیه ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
گردان ۳۱۳
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت: #اول مردهای عوضی همیشه از پدرم متنفر بودم ... مادر و خواهرهام رو خیلی
🌾 #رمان_واقعی_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #دوم
ترک تحصیل
بالاخره اون روز از راه رسید ...
موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود ...
با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت ... _هانیه ... دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه ...
تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم ... وحشتناک ترین 😢حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم ... بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود ...
به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم ...
_ولی من هنوز دبیرستان ...
خوابوند توی گوشم ...
برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد ...
- همین که من میگم ... دهنت رو می بندی میگی چشم... درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی ...
از جاش بلند شد ...
با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت ... اشک توی چشم هام حلقه زده بود ... اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ...از خونه که رفت بیرون ... منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه ...
مادرم دنبالم دوید توی خیابون ...😥
- هانیه جان، مادر ... تو رو قرآن نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه ...
اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ...
به هیچ قیمتی ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
گفت:تاپیادهنروی،نمیتوانیدرککنی!
پرسیدم:چهچیزیرا؟!
گفت:ذرهایازشوقزینب-س-برای زیارتدوبارهیبرادر،را...