eitaa logo
گردان ۳۱۳
1.8هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
76 فایل
یا اللّٰه . . . در هیـاهویِ بی‌صدایۍ ، برافراشتیم بیرقی را برای گم‌نکردنِ آرمان‌هایمان. . . شِنوای شُما . @khodadost_1 قَوانین و نُکات . @goordanh313
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌روی‌مشهد،خیابان‌ها‌شلوغ... می‌روی‌درقم،شبستان‌ها‌شلوغ... اربعین،حتی‌بیابان‌ها‌شلوغ... هیچ‌کس‌مثل‌توبی‌زوار‌نیست :))💔 @gordan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥پویانفر دوباره غوغا کردند⭕️ 🖍به مناسبت شهادت امام رضا (ع)👇 .......ماهمه امام رضایی هستیم..... 🎥ببینید|نماهنگ «نذر آب» منتشر شد 🎤 باصدای: محمد حسین پویانفر وگروه سرود ابن الرضا (ع) 📝شاعر: مهدی زنگنه 🎶 موسیقی: امیرسهیل سرافرازی 🎥تصویربردار:دانیال رسولی 🔺تهیه شده در آستان قدس رضوی 🔸گروه سرود ابن الرضا استان قزوین 🔰 🔸➖انتشار و نشر باشما
گردان ۳۱۳
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #هفتاد خدا را ببین با قاطعیت بهش نگاه کردم … – این من نبودم که تحقی
🌾 🌾قسمت غریب آشنا بعد از چند سال به ایران برگشتم …🇮🇷🛬   سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت …  حنانه دختر مریم، قد کشیده بود … کلاس دوم ابتدایی … اما وقار و شخصیتش عین مریم بود … از همه بیشتر … دلم برای دیدن چهره مادرم😊😢 تنگ شده بود… توی فرودگاه … همه شون اومده بودن …  همین که چشمم بهشون افتاد … اشک، تمام تصویر رو محو کرد …  خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم … شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت …😢 با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن …  هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت …  حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود … باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید…  محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم … خونه بوی غربت می داد …  حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم …  اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن …اما من … فقط گاهی … اگر وقت و فرصتی بود …  اگر از شدت خستگی روی مبل … ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد … از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم …  غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود … فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم … کمی آروم می شدم … چشمم همه جا دنبالش می چرخید … شب … همه رفتن … و منم از شدت خستگی بی هوش … برای نماز صبح🌌 که بلند شدم …  پای سجاده … داشت قرآن📖 می خوند … رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش …  یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم … با اولین حرکت نوازش دستش … بی اختیار … اشک از چشمم فرو ریخت …😭 – مامان … شاید باورت نشه … اما خیلی دلم برای ✨بوی چادر نمازت✨ تنگ شده بود … و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد … ادامه دارد ... ✍نویسنده:
گردان ۳۱۳
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #هفتاد_و_یکم غریب آشنا بعد از چند سال به ایران برگشتم …🇮🇷🛬   سجاد ازدو
🌾 🌾قسمت شبیه پدر دستش بین موهام حرکت می کرد … و من بی اختیار، اشک می ریختم … 😭 غم غربت و تنهایی …  فشار و سختی کار …  و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم … – خیلی سخت بود؟ … – چی؟ … – زندگی توی غربت … سکوت عمیقی فضا رو پر کرد …  قدرت حرف زدن نداشتم …و چشم هام رو بستم … حتی با چشم های بسته … نگاه مادرم رو حس می کردم … – خیلی شبیه علی شدی … اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت …بقیه شریک شادی هاش بودن … حتی وقتی ناراحت بود می خندید … که مبادا بقیه ناراحت نشن …اون موقع ها … جوون بودم … اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته … حس دختر کوچولوم رو ببینم … ناخودآگاه … با اون چشم های خیس … خنده ام گرفت …دختر کوچولو …😁 چشم هام رو که باز کردم …  دایسون اومد جلوی نظرم … با ناراحتی، دوباره بستم شون … – کاش واقعا شبیه بابا بودم … اون خیلی آروم و مهربون بود… چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد …ولی من اینطوری نیستم … 😒 اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم …نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم … من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم … خیلی …😔 سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم … اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت …دلم برای پدرم تنگ شده بود … و داشتم …  کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم …علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم … و جواب استخاره رو درک نمی کردم …😔😣 ادامه دارد ... ✍نویسنده:
گردان ۳۱۳
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #هفتاد_و_دوم شبیه پدر دستش بین موهام حرکت می کرد … و من بی ا
🌾 🌾قسمت بخشنده باش زمان به سرعت برق و باد سپری شد …لحظات برگشت🇩🇪 به زحمت خودم رو کنترل کردم …  نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم …  نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم …😣  هواپیما که بلند شد …🛫  مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم …😭 حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد …  ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود … حالتش با من عادی شده بود …حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم … هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید …  اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد … نه فقط با من … با همه عوض می شد …😟 مثل همیشه دقیق … اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود …ادب … احترام … ظرافت کلام و برخورد … هر روز با روز قبل فرق داشت …😟 یه مدت که گذشت …  حتی رو هم کنترل می کرد…دیگه به شخصی زل نمی زد … در حالی که هنوز جسور و محکم بود …  اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد … رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن … بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود … که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود …  در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم …😟 شیفتم تموم شد …  لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم 📲زنگ زد … – سلام خانم حسینی … امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ … می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم … وقتی رسیدم …  از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید … نشست …  سکوت عمیقی فضا رو پر کرد … – خانم حسینی … می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم … اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم…و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم …😊🙈 این بار مکث کوتاه تری کرد … – البته امیدوارم … اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید …مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید …☺️ ادامه دارد ... ✍نویسنده:
رفقا کم کم داریم به قسمت های آخر رمان نزدیک میشیم، ممنون که تا اینجای داستان همراهمون بودین و نظراتتون رو با ما به اشتراک گذاشتین🙏🏻🌺 خدا خیرتون بده موافقین دوباره رمان بزاریم؟! اگه موافقین اینجا بگین👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16619394494814
دارُالشفایِ کشورِ ما مشهدالرضاست.
بِسمِ اللّٰھ‌..💚
با اجازه مادر سادات رخت عزای پسرش را نه از جان بلکه از تن در می‌آوریم و می‌گوییم ای حسین داغ تو تا ابد در سینه ما خواهد ماند... 🔹حلولِ ماهِ ربیع الاول ماهِ شادی و شادمانیِ اهل بيت(عليهم السلام) را تبریک عرض می‌نماییم🌸🌸 @gordan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ رو از دست ندید 👌🏻👌🏻 تمام نماز خون های آخرالزمان بی نماز میشن الا آمران به معروف 😍 @gordan_313
تاریخ همان است، حسینی و یزیدی :)))) @gordan_313
گردان ۳۱۳
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #هفتاد_و_سوم بخشنده باش زمان به سرعت برق و باد سپری شد …لحظات برگشت🇩
🌾 🌾قسمت متاسفم حرفش که تموم شد …  هنوز توی شوک بودم … 2 سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود … فکر می کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود … لحظات سختی بود …  واقعا نمی دونستم باید چی بگم …برعکس قبل … این بار، موضوع ازدواج بود … نفسم از ته چاه در می اومد … به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم … – دکتر دایسون … من در گذشته … به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد … و به عنوان یک شخصیت قابل احترام … برای شما احترام قائل بودم …  در حال حاضر هم … عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم … نفسم بند اومد … – اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون … فقط می تونم بگم …متاسفم …😒 چهره اش گرفته شد … 😣😔سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد … – اگر این مشکل … فقط مسلمان نبودن منه … من تقریبا 7 ماهی هست که ✨مسلمان شدم … ✨این رو هم باید اضافه کنم …تصمیم من و اسلام آوردنم …کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره …  شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید …چه من رو انتخاب کنید … چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه… من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم … و حتی اگر خلاف احساس من، باشه …  هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم …😞✋ با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد …  تپش قلبم💓 رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم … مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم …  هرگز فکرش رو هم نمی کردم… یان دایسون … یک روز مسلمان بشه … ادامه دارد ... ✍نویسنده:
گردان ۳۱۳
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #هفتاد_و_چهارم متاسفم حرفش که تموم شد …  هنوز توی شوک بودم … 2 سال ا
🌾 🌾قسمت    عشق یا هوس مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم …حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم… 😊🙈 اما فاصله ما … فاصله زمین و آسمان بود … 😕 و من در تصمیمم مصمم … و من هر بار، خیلی محکم و جدی … و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم … اما حالا…🙈 به زحمت ذهنم رو جمع کردم … – بعد از حرف هایی که اون روز زدیم …فکر می کردم … دیگه صدام در نیومد … – نمی تونم بگم … حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم … حرف های شما از یک طرف …  و علاقه من از طرف دیگه … داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد …تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت … گاهی به شدت از شما متنفر می شدم …  و به خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم … خودم رو لعنت می کردم …  اما به سمت دیگه ای بود …  همون حرف ها و شخصیت شما … و گاهی این تنفر … باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم … اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش … شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم … نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم … دستش رو آورد بالا، توی صورتش … و مکث کرد … – من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم … و این … نتیجه اون تحقیقات شد … من سعی کردم  … و امروز … پیشنهاد من، نه مثل گذشته … 👈که به رسم اسلام …از شما خواستگاری می کنم …😊 هر چند روز که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم … حق با شما بود … و من با یک و نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم …  اما احساس من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست…، و من نسبت به شما و شخصیت شما … من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم … و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم …در کنار تمام هایی که به شما و تفکر شما کردم …  و شما برخورد کردید … من هرگز نباید به اهانت می کردم …😊 ادامه دارد ... ✍نویسنده:
بسم رب الحسین🌿💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | بهشت اپوزیسیون ♨️ راهکار سریع افزایش فالور!!! حرف‌هایی که هرکسی جرئت بیان آن را ندارد! ✅ برای آنان که دغدغه دارند... @gordan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کار ندارم کسی حرف من را قبول دارد یا نه!😏 🌺اصل ولی فقیه است! اصل جمهوری اسلامی است! @gordan_313
⚠️ 🌸از دختر جوان و چادری پرسیدند: از چه نوع آرایشی استفاده میکنی؟! گفت: اینها را به کار می برم: برای لبانم👄... 《راستگویی》 برای صدایم🗣... 《ذکر الله》 برای چشمانم👀... 《چشم پوشی از مُحَرَّمات》 برای دستانم✋🏼... 《کمک و یاری مُستَمندان》 برای پاهایم👣... 《ایستادن برای نماز》 برای قامَتَم🚶🏻‍♀... 《سجده بُردن برای الله》 برای قلبم♥️... 《حُب الله》 برای عقلم🧠... 《دانایی》 برای خودمم🤗... 《ایمان به وجودِ الله》 ❤️🌱
و تن دادیم برای وطن
:)♥️🇮🇷 شهدای مدافع امنیت و عفاف و حجاب @gordan_313
🔺مهشید جوادی رفته عکس فیلم قلاده‌های طلا رو استوری کرده گفته قهرمان تویی 🔹اینو بخاطر عقل تعطیلش هم که شده حتما دستگیر کنید بزارید ای کیوی جامعه بالا بره ✍حاجی دموکرات 🎥@gordan_313
گردان ۳۱۳
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #هفتاد_و_پنجم   عشق یا هوس مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم …حقیق
🌾 🌾قسمت پاسخ یک نذر اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد …  و من به تک تک اونها گوش کردم … و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم… وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد …☺️ – هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه … اما حقیقتا خوشحالم … بعد از چهار سال و نیم تلاش … بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید …☺️ از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم … ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم …از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود …  و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی …  و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن …😟😒 برگشتم خونه … 🏡 و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم … بی حال و بی رمق … همون طوری ولا شدم روی تخت … — کجایی بابا؟ … حالا چه کار کنم؟ … چه جوابی بدم؟ …😒 با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ …  الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم … بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم کنی …😣😢 بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم …😭  …  اول به و بعد به توسل کردم…  گفتم هر چه بادا باد … سپارم … اما هر چه می گذشت …  محبت یان دایسون،💓😊🙈 بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت …  تا جایی که ترسیدم …😨 – خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ …😰 روز چهلم از راه رسید …  تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم ✨قم..✨ و بخوام برام استخاره کنن …  قبل از فشار دادن دکمه ها …نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم …🙏 – خدایا! … اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه … فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام …   … و دکمه روی تلفن رو فشار دادم … 🌟” همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم … بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم … تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست …ولی ما آن را نــ✨ـــوری قرا دادیم که به وسیله آن … هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم … و تو مسلما به سوی راه راست می کنی “ سوره شوری … آیه 52🌟 و این … پاسخ👌 نذر 40 روزه من بود … ادامه دارد ... ✍نویسنده:
گردان ۳۱۳
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #هفتاد_و_ششم پاسخ یک نذر اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد …
🌾 🌾قسمت 🌾قسمت 🌾 مبارکه ان شاء الله تلفن رو قطع کردم …  و از شدت شادی☺️ رفتم سجده … خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و  … اما در اوج شادی … یهو دلم گرفت …😢 گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران🇮🇷 …  ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد … و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد …😭 وقتی مریم عروس شد …  و با چشم های پر اشک گفت … با اجازه پدرم … بله …😭 هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد … هر دومون گریه کردیم …   … از اون به بعد …  هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها … روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم …😭 – بابا کی برمی گردی؟ … توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره … تو که نیستی تا دستم رو بگیری … تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم …  حداقل قبل عروسیم برگرد … حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک … هیچی نمی خوام … فقط برگرد…😣😭 گوشی توی دستم … ساعت ها، فقط گریه می کردم … بالاخره زنگ زدم …  بعد از سلام و احوال پرسی … ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم …  اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت …  اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم … حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه …😭 بالاخره سکوت رو شکست … – زمانی که علی شهید شد و تو … تب سنگینی کردی … من سپردمت به علی …همه چیزت رو … تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی …😊 بغض دوباره راه گلوش رو بست … – حدود 10 شب پیش … 💤علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد … گفت به زینبم بگو … ✨من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم … توکل بر خدا … مبارکه …✨ گریه امان هر دومون رو برید …😭😭 – زینبم … نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست …جواب همونه که پدرت گفت … مبارکه ان شاء الله …😊 دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم…  اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد …  تمام پهنای صورتم اشک بود …😭 همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم …  فکر کنم … من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت …  عروس و داماد … هر دو گریه می کردن …😭💞😭 توی اولین فرصت، اومدیم ایران …🇮🇷🛬  پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن …  🎊🎊🎊🎊🎊🎊 مراسم ساده ای که ماه عسلش … سفر 10 روزه 💚مشهد …  و یک هفته ای 💛جنوب بود … هیچ وقت به کسی نگفته بودم …  اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که باشه … 🌷توی فکه …تازه فهمیدم …  چقدر زیبا … داشت ندیده … رنگ پدرم رو به خودش می گرفت …☺️😍 🍂 پایان🍂 🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🌹 ✍نویسنده:
آخرین پارت از رمان 👆🏻 ممنونم که اینقدر پیگیر بودین وحلال کنید گاهی دیر تر گذاشتیم منتظر رمان بعدی کانال باشین ب زودی در کانال بارگذاری میشه عزیزان🌹 همراهمون باشین🌺🌺
بِسمِ اللّٰھ‌..💚