فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 همزمانی تولد پیامبر "ص"در مکه،
با چند حادثهی بزرگ در ایران
ـ چه ارتباطی میان این وقایع، وجود دارد؟
حتما ببینید
#ولادتپیامبراڪرم
「@gordan_313 」
گردان ۳۱۳
🌹🌹 رمان #سجده_عشق 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت یازدهم 🌞صبح که از خواب بیدار شدم هنوز سر
🌹🌹 رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت : دوازدهم
🔸به عقب که برگشتم لیلا رو مقابل خودم دیدم بامحبت منو در اغوش کشید هنوز تو بهت بودم یعنی اتفاقی افتاده بود؟!.
🍀 چهره اش که عادی نشون میداد تعارفش کردم بیاد داخل گفت:_ممنون عزیزم ایشالا یه وقت دیگه. اومدم دنبالت بریم خونه داییم چند روزیه بخاطر دکتر مامانم اومدیم تهران، چون یکم بهتر شده داییم می خواد نذری بده مامانم دوست داره تو هم باشی اگه بیایی که خوشحالمون می کنی.☺️
💚من که ازخدام بود.
برگشتم خونه یه مقداری سر و وضعم رو مرتب کردم حجابم خوب بود ولی کامل نبود چون هنوز تصمیم نگرفته بودم چادری بشم فقط موقعی که پایگاه می رفتم سرم مینداختم.برای مامانم پیغام گذاشتم که دیربرمی گردم.
🌻نزدیک ماشین که رسیدم سید پیاده شد نیم نگاهی انداخت اما طبق عادت همیشه سرش رو پایین انداخت. قلبم تند میزد انگار که می خواست ازجا کنده بشه!
اهسته جواب سلامش رو دادم هر چند خودم هم به زور شنیدم!
🧐بدجوری تو فکر رفته بود وقتی لیلا صداش کرد تازه به خودش اومد و حرکت کرد.حس می کردم حالت نگاهش عوض شده و دیگه مثل قبل سرد و بی تفاوت نبود.
♨️هنوز از کوچه بیرون نرفته بودیم که با ماشین بهمن روبرو شدیم! دیگه از این بدتر نمی شد با چهرهای اخم آلود به طرف ما اومد. تقّی به شیشه زد.
لیلا با تردید گفت:_آشناس؟!.
فقط سرم روتکون دادم و پیاده شدم.
ازحرص پوست لبم رو می کندم با عصبانیت گفتم :_اینجاچی کار می کنی؟!😡
😏پوزخندی زد که بیشتر لجم رو دراورد_من که اومدم خونه دایی جونم حالا تو بگو تو ماشین این جوجه بسیجی چی کار می کنی نکنه اینم بازی جدیدته؟!.
😤اصلا متوجه موقعیتم نبودم با مشت روی بازوش زدم _چرا از زندگیم گم نمیشی؟ بخدا به عمه میگم چه حیون پستی شدی دست ازسرم بردار.
♨️خنده چندش اوری کرد روسریمو گرفت و به سمت خودش کشوند_هرچقدرم که ظاهرت عوض بشه گذشتت که تغییر نمی کنه!!.
باصدای پرخاشگر سید رهام کرد.
😭بدجور احساس خاری و پوچی کردم.
بالحن بدی گفت:_هوی چته صداتو انداختی روسرت!!
گلاره دوست دخترمه تو چیکارشی؟!.
😲مات و متحیر موندم این چه حرفی بودکه زد
😡 سید از عصبانیت صورتش سرخ شده بود
اگه لیلا مانع نمیشد حتما یه دعوایی رخ میداد.
بهمن که به خواستهاش رسید با شکی که تو دل سید انداخت باید فاتحه این احساس رو می خوندم
💢یه لحظه پشیمون شدم خواستم برگردم که باهمون جذبه و جدیت گفت :_بشینید تو ماشین!!.
😒 حالا اینم برای من قلدر شده! فقط به احترام فاطمه خانم میرفتم چون با این اوضاعی که پیش اومد و آبروریزی که شد تنهایی برام بهتر بود.
💢 بخاطر باریک بودن کوچه ماشین رو تو خیابون پارک کرد.
اسم امامزاده حسن رو شنیده بودم ولی تا حالا این اطراف نیومده بودم اکثراً خونه های قدیمی ولی باصفا.
سید کاری رو بهونه کرد و رفت دلم میخواست با تمام وجود گریه کنم.😭
🌸 لیلا دستش رو روی شونه م گذاشت و با لبخند شیرینی گفت :_خستهت که نکردیم؟
🌺 سعی میکردم خونسرد و آروم باشم اما واقعا سخت بود گفتم :_نه فدات شم خوشحالم که همراهتون اومدم....
🌼 خیلی خوب وصمیمی با من برخورد کردند اصلا احساس غریبی نمیکردم ،دخترشون هم سن وسال من بودازوقتی که اومدیم چشمش به در بود!
حسادت تو دلم چنگ میزد.
😏 همچین دختردایی نجیب و خوشگلی داشت باید هم منو تحویل نمی گرفت.
تو مراسم چهلم دیدمش ولی اون موقع نمی شناختمش
🌾 پیش فاطمه خانم نشستم همه پای دیگ نذری بودند و کسی کنارمون نبود
_از بار اولی که دیدمت خیلی تغییر کردی خانم بودی وخانومتر هم شدی. زیرلب تشکری کردم.
_دیشب خواب سیدهاشم رو دیدم. مروارید اشک تو چشماش جمع شد
گفتم:_خدا رحمتشون کنه.
_ممنون دخترم، راستش جدا از اینکه دوست داشتم دوباره ببینمت یکی ازعلت هایی که خواستم بیای مربوط به همین خوابه...
😳 متعجب بهش خیره شدم یعنی چه خوابی دیده بود که بخاطرش منو تا اینجا کشونده بود؟؟؟
کنجکاوی رهام نمی کرد.
اماسکوت کردم تاخودش برام بگه.....
ادامه دارد....
گردان ۳۱۳
🌹🌹 رمان #سجده_عشق 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت : دوازدهم 🔸به عقب که برگشتم لیلا رو مقابل خود
🌹🌹 رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت : سیزدهم
🌺_خواب دیدم با داداشم و بچه ها داریم میریم امامزاده حسن ، نزدیک در ورودی خیلی شلوغ بود انگار نذری پخش می کردند جلوتر که رفتم سید هاشم رو دیدم که ظرف غذا رو به دست مردم میداد منو که دید برام دست تکون داد.
🍃چون حالم خوب نبود یه گوشه ای نشستم از بین جمعیت خودش رو به من رسوند سر حال و قبراق بود. رو زمین نشست
🌼 گفتم:_ لباسات خاکی میشه، با خنده گفت فدای سرت اشکالی نداره. یکی از بچه ها رو صدا کرد تا چند تا غذا بیاره
_این نذری برای سلامتیته دلم نمی خواد غصه بخوری و مریض بشی باور کن حال من خیلی خوبه. پارچه مشکی که دستش بود رو به طرفم گرفت
⭐_اینو برسون دست دخترمون، یه غذا هم براش ببر. بهش بگو خیلی خوشحالم می کنه که شبها سلام زیارت عاشورا رو به نیابت از من می خونه.
🌺 چشم چرخوندم تا لیلا رو پیدا کنم اما گفت: فاطمه جان منظورم اون یکی دخترمونه گلاره!.
به اینجای حرفش که رسید اشکام بی اختیار جاری شد خودش هم پا به پای من گریه می کرد
🌿_بخاطر همین از داداشم خواستم نذری بدیم تمام هزینه هاش رو خودم حساب کردم اما خواستم به کسی نگه. این خواب رو هم فقط پیش تو تعریف کردم.
🌻شدت گریه ام هر لحظه بیشتر میشد به سمت آشپزخونه رفتم و مشتی اب به صورتم زدم منو دختر خودش خطاب کرد لایق این همه محبت نبودم خدا هر لحظه شرمندم می کرد.
🍃رو تخت کنار حیاط نشستم نگاهم به دیگ نذری بود بخاطر مداومتی که تو خوندن زیارت عاشورا داشتم تقریبا حفظ کرده بودم گاهی اوقات که یادم می رفت تا چشمام رو می بستم به ذهنم می اومد اروم زیر لب تکرارکردم: السِّلامُ عَلَیکَ یا اباعَبدِاللّه.....
هر کلمه ای که می خوندم مثل ابر بهار اشک می ریختم.
🌷با صدای مهتاب دختر دایی لیلا از حس و حال قشنگم بیرون اومدم._زیارت عاشورا رو حفظی؟!.
نگاهم بین مهتاب و سید چرخید تو دلم گفتم چقدر بهم میان!.
🌹یه برق خاصی تو چشماش بود از صورت بهت زده اش و تعجبی که تو نگاهش بود فهمیدم که اونم توقع همچین چیزی رو نداشت!.
🌱لیلا که صداش کرد چند قدمی برداشت مکثی کرد اما یکدفعه به عقب برگشت و بدون هیچ حرفی سمت در رفت همه تعجب کردند مهتاب دنبالش رفت اما دیگه رفته بود....
🌼 غذاها رو با کمک هم تو ظرف های یک بار مصرف ریختیم و همه رو پشت نیسان گذاشتیم سید هنوز نیومده بود نگرانش شده بودیم چند باری به گوشیش زنگ زدند اما جواب نداد...
🌸رفتم جلوی آینه اتاق، چادری که همرام اورده بودم رو سرم کردم همیشه تو کیفم بود انگارمطمئن بودم یه روزی برای همیشه انتخابش می کنم
🌻فاطمه خانم جلو نشست و ما هم پشت نیسان جا شدیم تجربه جالبی بود تا حالا سوار نشده بودم
سوز سردی به صورتم خورد گوشه چادرمو به دست گرفتم و تا نزدیکی چشمم پوشوندم که سرما اذیتم نکنه با این حال احساس خوبی داشتم
🌷به امامزاده که رسیدیم همگی پیاده شدیم و غذای نذری رو یکی یکی دست رهگذرها میدادیم دو تا بچه با لباس های کهنه و ظاهری ژولیده دورتر ایستاده بودند و به ما نگاه می کردند براشون غذا بردم خیلی ذوق کردند خواستم برگردم که یهو خشکم زد!
🌺قدرت پلک زدن هم نداشتم....برای چند ثانیه سید هاشم رو دیدم عکس اعلامیش هنوز تو خاطرم بود
_چی شده؟! به عقب برگشتم این بار با دیدن سید ترسیدم چقدر غمگین و خسته به نظر می رسید.
_کسی اذیتتون کرده؟ نکنه همون پسره اومده؟!.
🌾نمی دونم چرا دوست داشت با بی رحمی ازارم بده. با دلخوری گفتم:_اونی که غروب دیدید پسر عمه ام بود دلیلی نداره تا اینجا بیاد! برای اینکه اذیتم کنه همچین حرفی زد. ولی از شما توقع نداشتم زخم زبون بزنید.
صدام کرد اهمیتی ندادم
_منظوری نداشتم شرمنده!.
🍀این چشمام همیشه لوم میداد. چند ثانیه ای نگام کرد. یکدفعه گفت:_می دونم نسبت به من چه احساسی دارید اما ازتون می خوام فراموشم کنید....یعنی چطوری بگم....
💥دیگه ادامه حرفش رو نشنیدم. رومو برگردوندم تا اشکام رو نبینه قلبم با تمام وجود له شد ای کاش می مردم و این حرف رو نمی شنیدم. خوش بحال مهتاب، حسادت به دلم چنگ زد هر چند از اول هم لایقش نبودم یا بقول بهمن ظاهرم رو تونستم عوض کنم گذشته ام رو چیکار می کردم.
🍂 از روی حرص گفتم: _ایشالا به پای هم پیر بشید. به راهم ادامه دادم حتی برنگشتم عکس العملش رو بیینم....
ادامه دارد ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️دیدن این فیلم👆 مسئولیت دارد!!
🔵 امام خامنهای:
بازار شبهات رواج دارد... برای جهاد لازم نیست فقط شمشیر برداریم. مواجهه با این شبهات #بزرگترین_جهاد است...
「@gordan_313 」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲🇮🇷
اما تهش که چی⁉️
پ.ن.لطفا کلیپ را تا انتها ببینید...
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حجاب #ایران
「@gordan_313 」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رسانههای ضدانقلاب حتی نمی توانند از روی متنی که برایشان نوشته شده بخوانند!😂
#مرگ_بر_منافق
「@gordan_313 」
🔴استوری الهام حسینی بعد از قهرمانی وزنه برداری آسیا
⏪ نمک نشناس جدید به میدان آمد
با امکانات و هزینه و پول این مملکت رفت بالا قهرمان جهان شد ، مدال به گردن انداخت و شروع کرده به سیاه نمایی علیه وطن.....
رسما ما با یک جماعت نمک خور و نمکدان شکن مواجهیم......
#جانم_فدای_رهبر
#پشت_انقلابمان_هستیم
「@gordan_313 」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو در حجابت باوقار و دل خدا رو میبری😍✨
تقدیم به همه ی محجبه ها🤩🌸
#استوری
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
「@gordan_313 」
🔴 فاطمه اسدی دختر کردی که زن زندگی آزادگی را معنا کرد!
روایتش را کمتر کسی شنیده بود تا همین یک سال پیش کسی از قصه این دختر کرد خبر نداشت. راستش را بخواهید پیکرش را که تفحص کردند و داستانش که دهان به دهان بین مردم چرخید،هم چشمهایمان به اشک نشست از تلخی سرگذشتش، هم لبخند افتخار از غیرت و آزادگیاش مهمان صورتهایمان شد. وقتی آمد، شد قهرمان هزاران دختر! قهرمانی که هم زن بودن را معنا کرد هم تلاش برای زندگی را و هم آزادی را یا بهتر بگوییم آزادگی را! ایستاد مقابل ضدانقلاب، همانهایی که خیلی سال پیش مثل همین حالا سودای تجزیه طلبی ایران را داشتند اما به لطف «فاطمه اسدی»ها حسرت به دل میکشند هنوز!
ادامه در پست بعد...
گردان ۳۱۳
🔴 فاطمه اسدی دختر کردی که زن زندگی آزادگی را معنا کرد! روایتش را کمتر کسی شنیده بود تا همین یک سا
در خانه نشسته بود که برایش خبر آوردند ضدانقلاب همسرش را دستگیر کرده! همسرش مغنی بود. کفش آهنین پوشید و رفت به دنبال آزادی او، رفت که اقتدار زن کُرد را برای ضدانقلاب معنا کند. در همین رفتوآمد ها هرجا فرصتی پیدا میکرد برای مردم از چهره سیاه ضدانقلاب میگفت و هر بار که همسرش را میدید برایش فقط یک توصیه داشت : «مبادا در مقابل دشمن کم بیاوری و شکسته شوی، محکم و استوار در مقابلشان مقاومت کن و از عقاید و باورهایت دفاع کن، تسلیم شدن در برابر این عناصر فاسد، گناهی بزرگ و نابخشودنی است».
برای آزادی همسرش 200 هزار تومان پول میخواستند فکر میکردند شرط محالی باشد برای فاطمه اما دست کم گرفته بودند این دختر کرد ایران را! گوسفندانشان را فروخت و 200 هزار تومان آورد و گذاشت جلوی ضدانقلاب، اما آنقدر همسرش را شکنجه کرده بودند که جانی بر تنش نمانده بود. دختر غیور کردستان فریاد اعتراضش را به گوش اهالی روستا رساند و با فاسد خواندن عناصر ضدانقلاب، هیبت آنها را شکست. کمآوردند مقابلش همانجا فاطمه را تیر باران کردند و همسرش را به زندان برگرداندند. درورد بر این دختر ایران، درود بر ژَن کردستان!
•
•
•
گردان ۳۱۳
🌹🌹 رمان #سجده_عشق 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت : سیزدهم 🌺_خواب دیدم با داداشم و بچه ها
🌹🎋 رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت چهاردهم
🌹چشمامو که بازکردم مامانم پرده رو کنارزده بود نور افتاب چشمامو اذیت می کرد هنوز خوابم می اومد غلتی زدم اما این بار سر دردم شروع شد اروم از جا بلند شدم این یک هفته خیلی به من سخت گذشت تنها خوبیش این بود که از فضای خونه دور بودم واقعا دلم نمی خواست از پیش خالم برگردم چون بهم گیرنمیداد و سوال پیچم نمی کرد.
🍀این تنهایی منو به خودم اورد ، ولی چه فایده علاقه ای که داشتم از بین نرفت حتی نمی تونستم متنفر باشم بیشتر احساس دلتنگی می کردم
🌻رفت و آمدم با چادر باعث ناراحتی مامان و بابام شده بود خیلی سعی کردند با محبت نظرمو عوض کنند اما از حرفم برنگشتم وقتی دیدند فایده نداره تبدیل به بحث و جدال شد
🌺 منم دلایل قانع کننده خودم رو داشتم اما اهمیتی نمی دادند بیشتر نگرانیشون هم بابت مهمونی اخر هفته بود دلشون نمی خواست با این سر و شکل ظاهر بشم ، چند وقت پیش سامان تصادف کرد چون بخیر گذشت عمو مهمونی ترتیب داده بود.
🍂چقدر با خانواده سید فرق داشتیم اونا برای سلامتیشون نذری می دادند ولی ما شب نشینی راه مینداختیم!! حق داشت منو از خودش دور کنه خانواده هامون هیچ شباهتی بهم نداشتند.
🌿خط قبلیم رو توگوشی انداختم چند تا پیام و تماس داشتم که بیشترش از خانم عباسی بود اما پیامک های لیلا توجهم رو جلب کرد
_گلاره جان حتما بهم زنگ بزن.
_گوشیت چرا خاموشه خیلی نگران شدم.
_به خونتون هم زنگ زدم اما مادرت گفت رفتی شهرستان! بخدا کار واجبی باهات دارم باید با هم حرف بزنیم.
❄اعصابم خورد شد. و مدام تکرار می کردم دیگه برام مهم نیست نباید کنجکاو می شدم...
ادامه دارد....
گردان ۳۱۳
🌹🎋 رمان #سجده_عشق 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت چهاردهم 🌹چشمامو که بازکردم مامانم پرده رو ک
🌹🌹رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت پانزدهم
🌺هنوز از پایگاه بیرون نیومده بودم که یکی از خانم ها صدام کرد
_خانم عباسی گفت تصمیمت قطعی شد زودتر اطلاع بده تا اسمت تو لیست نوشته بشه. سرم رو به تاییدحرفش تکون دادم
🍃باید اول مادرم رو در جریان میذاشتم هر چند مطمئن بودم راضی نمیشد اسم راهیان نور رو بارها شنیده بودم اما تا حالا برام پیش نیومده بود به همچین سفری برم ، یعنی واقعا شهدا منو طلبیده بودند؟ من که چیزی در موردشون نمی دونستم تنها شهیدی که می شناختم پدر سید بود.
🌸داشت بارون می اومد نفس عمیقی کشیدم تا از این طراوت و پاکی لذت ببرم یکی از دوستای دوران دبیرستانم رو دیدم از ماشین مدل بالاش پیاده شد با یاداوری گذشته اعصابم بهم ریخت. بخاطر رفاقت از درس و زندگیم میزدم تا کنارشون باشم اما درست از همون آدما ضربه خوردم بهترین لحظاتم به پوچی گذشت
🍂اولش منو نشناخت همش می پرسید گلاره خودتی؟ نگاهش به ظاهرم بود اصلا باورش نمی شد.
_اگه بابات پولدار نبود می گفتم حتما جایی استخدام شدی که تغییر لباس دادی. راستی هنوز هم ترس از رانندگی داری؟! خندش بیشتر حرصم رو درآورد ولی سعی می کردم آروم باشم ای کاش حداقل می گفت خودش باعث این ترسم شده! تو تصادفی که چند سال پیش داشتم مقصر بود. بعد از اون دیگه پشت فرمان نرفتم!
🌻جلوی اولین تاکسی رو گرفتم و سوار شدم تا کی می خواستم از گذشتم فرار کنم بالاخره بخشی از زندگیم بود باید کنار می اومدم نه اینکه خودم رو عذاب بدم گوشیم زنگ خورد کیفم رو زیر و رو کردم تا تونستم گوشیم رو پیدا کنم با دیدن اسم لیلا مردد موندم! تماس رفت رو پیغامگیر._ سلام گلاره جان من جلوی در خونتونم باید با هم حرف بزنیم. فقط اگه میشه زود بیا!.
❄دلهره به جونم افتاد اضطرابم بیشتر شد. نزدیک خیابونمون بخاطر تصادف ترافیک شده بود کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم و بقیه مسیر رو دویدم به کوچه که رسیدم دیگه نایی برام نمونده بود....
🍀چایی رو مقابلش گذاشتم و کنارش نشستم لبخندی زد و تشکر کرد چند لحظه ای به سکوت گذشت انگار هیچ کدوم تمایلی به حرف زدن نداشتیم دل تو دلم نبود همش می ترسیدم چیزی شده باشه!.
🌷بالاخره خودش سکوت رو شکست و گفت: _همون شبی که نذری داشتیم فرداش محسن می خواست راهی سفر بشه البته مامانم اطلاع نداشت قرار بود موقع رفتنش بگیم!. حرفش رو قطع کردم و عجولانه گفتم:_کجا می خواست بره؟!.
_سوریه برای دفاع از حرم ، خیلی وقت بود این تصمیم رو داشت چند باری هم سفرش جور نشد!.
🌾 کاملا گیج شدم اخه تو سوریه جنگ بود.
_بعد از اینکه تو با عجله رفتی محسن خیلی گرفته بنظر می رسید سوال پیچش کردم اولش طفره رفت اما بعدش بهم گفت ناخواسته باعث شده دلت بشکنه! می گفت صبر نکردی تا حرف هاش رو کامل گوش کنی.
🌷تا حالا اینطوری ندیده بودمش اصلا آروم و قرار نداشت!. نمی دونم چی بهت گفته فقط ازت می خوام حلالش کنی.
با چشمانی گرد شده بهش خیره شده بودم هضم چیزهایی که شنیدم برام سخت بود دلم گواهی خبر بدی میداد....
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 #نماهنگ_زیبای_مجال
🍃به عشق داغ لاله های چهل سال جنگ
🍃به عشق اتحاد زیر پرچم سه رنگ
📎 #لبیک_یا_خامنه_ای
#زن_عفت_افتخار
「@gordan_313 」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آن که با پای اختیار قدم در طریق کربلا نهاده است میداند که خون، حرم سر سید الشهداست و این نه رازی است که بر اغیار فاش شود.
🎙شهید سید مرتضی آوینی🥀
#سربازان_گمنام
#امنیت_اتفاقی_نیست
#ما_ملت_شهادتیم
#پیشنهاد_دانلود
「@gordan_313 」
#تلنگر
✴️ سیم خاردارِ نفس می دونی یعنی چی⁉️
یعنی :
👈🏻واردِ هر کانالی نشیم🚫
👈🏻واردِ هر گروهی نشیم🚫
👈🏻واردِ هر پیوی ای نشیم🚫
👈🏻واردِ هر بحثی نشیم🚫
و در یک جمله
☘ هر فضایی که از خدا دور مون کنه 😓
🖐🏻 آره! تو فضای مجازی هم می تونیم جلو نفسمون رو بگیریم!!
「@gordan_313 」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥#کلیپ | فرمایشات حکیمانه رهبرمعظم انقلاب در برخورد با افراد کم حجاب و روش درست تربیت دینی
#لبیک_یا_خامنه_ای
「@gordan_313 」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 سکانسی قابل تامل از یک فیلم
🔻 بیشتر با مفهوم شعار
🔚 #زن_زندگی_آزادی آشنا بشید 😏
#زن_عفت_افتخار
#پیشنهاد_دانلود
「@gordan_313 」
💯 حتمااااااا ببینید
1_1417488829.mp3
10.53M
روایتگری حاج حسین یکتا 💔🥀
بسیااااار زیبا🍂😭
#شهدا_شرمنده_ایم
「@gordan_313 」