eitaa logo
گردان ۳۱۳
1.8هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
4.2هزار ویدیو
78 فایل
یا اللّٰه . . . در هیـاهویِ بی‌صدایۍ ، برافراشتیم بیرقی را برای گم‌نکردنِ آرمان‌هایمان. . . شِنوای شُما . @khodadost_1 قَوانین و نُکات . @goordanh313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو دوران وطن فروشایی مثل علی کریمی و علی ؟؟؟ تو یه باغیرت مثل نیما نکیسا باش! چو ایران نباشد تنِ من مباد 🇮🇷 @gordan_313
8.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️چه کسی می تواند ادعا کند که سرباز امام زمان عج می باشد؟ 🌷جهت تعجیل در مولایمان عج صلواتی عنایت فرمایید... @gordan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻شهید ماندگار است، ابدیست، مقام دارد، مقام می دهد... 「@gordan_313
9.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همش میگن: حجاب! حجاب! حجاب! به برکت بی لیاقتی متولیان فرهنگی در عرصه بازار مد و لباس اسلامی، امروز در جمهوری اسلامی بی حجاب بودن، راحت تر از باحجاب بودن است.😐 کمدی قرن: شعار و ادعای حجاب! حجاب! مسئولین بی لیاقت از یک طرف داره خفه مون میکنه و مبارزه دشمن با حجاب اسلامی (که میگه تو ایران همه دارند زیر فشار حجاب زوری خفه می شن😯) هم از اون طرف، تو بازار هم مانتوی مناسبی که هم زیبا باید هم پوشیده یافت می نشود.😕 و تعجب خانم : آخه مگه میشه تو ایران؟😳
گردان ۳۱۳
چون رهند از دست خود دستی زنند چون جهند از نقص خود رقصی کنند.
گردان ۳۱۳
بهترینِ سرداران نیز همیشه در جنگ‌ها پیروز نبوده‌اند اما اگر شجاعانه نبرد کرده باشند، می‌توانند به خودشان افتخار کنند.
گردان ۳۱۳
🌹🌹 رمان #سجده_عشق 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت بیست وپنجم 🌺 فقط یک قدم مونده بود تا به خواس
🌹🌹رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت بیست وششم 🌷از دور نگاهم به گنبد افتاد اشکام بی اختیار جاری شد. نمی دونم چطور شد اومدم قم. شاید کسی منو به این سمت هدایت کرد. 🌸حرم شلوغ بود تو صحن و حیاط حرم می چرخیدم و سعی می کردم از بین جمعیت خودم رو به سمت ضریح برسونم مداحی با صدای پر سوزی می خوند از یه نفرعلت این شلوغی رو پرسیدم._موقع اذان شهید مدافع حرم آورده بودند امشب هم مراسم هست. 🍀دلم هری ریخت چند وقتی می شد که این ترس بلای جونم شده بود یعنی اگه سید هم می رفت شهید میشد؟. مداح از مادر و همسران شهدا می گفت که با وجود علاقه ای که داشتند عزیزانشون رو راهی سفر می کردند تا فدایی حضرت زینب بشن. 🌻از غیرت عباسی و صبر زینبی می گفت و اینکه در طول تاریخ فقط یک بار اهل بیت امام حسین بی مدافع موند اون هم غروب عاشورا و لحظه ای که خیمه ها رو آتیش زدند صدای ناله ها بلند شده بود. 🍁خیلی خجالت کشیدم به خودم که نمی تونستم دروغ بگم تو دعاهام تنها خواستم این بود که فکر این سفر از سر سید بیوفته چون نمی خواستم از دستش بدم اما دیگه نمی دونستم با همین  غرور و خود خواهیم از دستش میدم! تازه به حکمت خداپی بردم.. 🌾روبروی ضریح ایستادم هر چی بیشتر گریه می کردم و حرف میزدم سبکتر می شدم _خدایا من از حق خودم گذشتم همه چیز رو به تو میسپارم هر چی صلاحه همون بشه سید رو هم راهیش کن تا بیشتر از این عذاب نکشه. 🍃اینجا دریایی از معنویت بود و به خدا نزدیکتر بودم از حرم که اومدم بیرون حالم خیلی خوب بود انگار هیچ غصه ای نداشتم تو کیفم دنبال سویچ ماشین می گشتم چون سرم پایین بود با کسی برخورد کردم 🍂_هوی مگه کوری! امل داهاتی!. نگاهی به چهره اش انداختم موهای بلندش روی شونه هاش  ریخته بود و ارایش غلیظی هم داشت! از حرفش ناراحت شدم اما سعی کردم رفتار خوبی داشته باشم:_شرمنده عزیزم حواسم نبود شما به بزرگی خودت 🌟ببخش!. دختر کوچولوش با شیرین زبانی گفت:_مامان خانومه چقدر مهربونه مثل تو دعوا نکرد!. حالت چهره اش عوض شد و این بار با آرامش گفت:_منم معذرت می خوام یکدفعه عصبانی شدم!. شکلاتی دست دخترش دادم ولپش رو کشیدم. 🌹چه اشکالی داشت که خلق و خوی من هم شبیه سید می شد شاید اگه قبلا با من به همین شکل برخورد می کردند زودتر از این متحول میشدم.. 💫تازه می خواستم حرکت کنم که با ماشین سید روبرو شدم! هر دو از دیدن هم شوکه شدیم..... ادامه دارد ...
گردان ۳۱۳
🌹🌹رمان #سجده_عشق 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت بیست وششم 🌷از دور نگاهم به گنبد افتاد اشکام بی
🌹🌹رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت بیست وهفتم 🌷لباس طلبگی برازندش بود ابهت خاصی بهش میداد ارام و با وقار قدم برمی داشت وقتی که مقابلم ایستاد سرش رو پایین انداخت و آهسته گفت: سلام ، شما اینجا چی کار می کنید؟ 🌴محو هیبتش شده بودم تمام تلاشم برای فراموش کردنش بی فایده بود گفتم:_علیک سلام بنظرتون مردم برای چی میان؟ منم اومدم زیارت . _پس چرا بی خبر اومدید؟ همه رو نگران کردید مادرتون با من تماس گرفت احتمال میداد بیایید اینجا.! 🌻 چون تو حال و هوای خودم بودم یادم رفت خبر بدم گوشیش که زنگ خورد منم فاصله ای گرفتم و به ماشین تکیه دادم. گوشی رو به سمتم گرفت : مادرتون می خواد با شماحرف بزنه. 🌸 حالا چه جوابی میدادم؟ صداش خیلی گرفته بود: ماشین رو برداشتی و بی خبر رفتی نمیگی دق می کنم! موبایلت هم که خاموشه چند تا مسکن خوردم تا این درد لعنتی اروم بشه. _ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم یکدفعه به سرم زد، دارم برمی گردم تا چند ساعت دیگه میرسم. 🌾_ این وقت شب خطرناکه به سید هم سپردم، میری خونشون!. دیگه این یکی رو نمی تونستم هضم کنم _مامان حالت خوبه؟! سید همونیه که ازش بدتون میاد! بعد میگی برم خونشون!!. _اینا چه ربطی به هم داره؟ من فقط نمی خوام شب راه بیوفتی چون تا برسی از استرس مُردَم!. _دور از جون ، باشه هر چی تو بگی صبح میام.... 🌹قبل از سوار شدن به ماشین گفتم: _راستش من یه عذرخواهی به شما بدهکارم. _برای چی؟ _اون روز که تماس گرفتم خیلی بد حرف زدم. بی انصافی کردم. شما همه تلاشتون رو کردید اما انگار قسمت نبود. 🌺_احتیاجی به عذرخواهی نیست من ازتون دلخور نیستم. تلاشی که به نتیجه نرسه هیچ فایده ای نداره کلی با پدرتون حرف زدم حتی شرکتش هم رفتم. نمی دونم چرا از من خوشش نمیاد. پیش شما هم شرمنده شدم نتونستم خودم رو ثابت کنم. 🍂با بغض گفتم:_ من قبولتون دارم ، پس دیگه احساس شرمندگی نکنید. خدا صلاح ما رو بهتر میدونه دیگه جای گلگی نیست!.......برق تحسین رو تو چشماش دیدم... 🌱تا زنگ در رو زد لیلا سراسیمه  اومد بیرون. منو در آغوش کشید. گفتم:_امروز حسابی همه رو نگران کردم. دستم رو به گرمی فشرد و با لبخند گفت:پس باید تنبیه بشی! 🌼سید صداش کرد_جانم داداش؟ ساک ورزشیم رو از اتاق بیار میرم خونه عمو سعید. شاید فردا با هم رفتیم باشگاه!. 🍀بیچاره رو از خواب و خوراک انداختم:_منم بی موقع مزاحم شدم._این چه حرفیه شما مراحمید!😍. در رو که بست لیلا با شیطنت گفت: خوب عروس ما چطوره؟ از خجالت سرم رو پایین انداختم!...... ادامه دارد...