eitaa logo
گردان ۳۱۳
1.7هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
4.2هزار ویدیو
78 فایل
یا اللّٰه . . . در هیـاهویِ بی‌صدایۍ ، برافراشتیم بیرقی را برای گم‌نکردنِ آرمان‌هایمان. . . شِنوای شُما . @khodadost_1 قَوانین و نُکات . @goordanh313
مشاهده در ایتا
دانلود
نیگااستیل‌گنگو..
11.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من شما بانوان را به رهبــــــری قبول دارم! اگر شما زن‌ها خوب شدید، هم مردها خوب خواهند شد هم بچه‌ها. و کشورها بسته به وجود زن است. کلیـــد حل مشکـل و کلیـــد تداوم انقلاب دست شما زن‌هاست. امام خمینی (ره)🍃 @gordan_313
۱۲ بهمن سال ۵۷ روزنامه اطلاعات....⁦◉⁠‿⁠◉⁩
انقدر خوشحالم امروز امام خمینی اومدن 😅😍
برعندازا بسوزنننننن😉
آب زنید راه را بوی بهار می‌رسد!!! حاوی مقادیر زیادی فشار برای برعنداز @gordan_313
رفقا امروز ۱۲ بهمنِ 😍سالروز ورود امام خمینی به کشورمون حالا چی دارین به برعندازا بگین؟!😉 https://harfeto.timefriend.net/16747549276942
آقای عابد زاده ممنونم از دلسوزیِ بیش از حد شما برای هموطنانتون! فقط اینکه چرا از عکس افغانستان استفاده کردید؟ از کمک های بسیجی های جیره خور و سپاهی های تروریست و بچه‌های هلال احمر نمی‌تونید چیزی منتشر کنید؟
گردان ۳۱۳
آقای عابد زاده ممنونم از دلسوزیِ بیش از حد شما برای هموطنانتون! فقط اینکه چرا از عکس افغانستان استفا
علاوه بر اون عکسی که آقای عابد زاده گذاشتن ، فیلم این دختربچه هم که داره از سرما میلرزه به اسم زلزله‌ی خوی درحال پخش شدنه ، درصورتی که این فیلم مربوط به اردوگاهی در شمال سوریه‌اس که در سال گذشته منتشر شده بود!
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ ساعتی به اذان ظهر مانده بود که صدای درِ حیاط بلند شد و به دنبالش صدای خوش و بِش میهمانان در خانه پیچید. با آمدن میهمانان آقای عادلی، مادر رو به عبدالله کرد و پرسید: _عبدالله! نمی‌دونی تا کِی اینجا می‌مونن؟ و عبدالله با گفتن: _نمی‌دونم! مادر را برای چند ثانیه به فکری عمیق فرو برد تا بلاخره زبان گشود: _زشته تا اینجا اومدن، ما دعوتشون نکنیم. اگه می‌دونستم چند روزی می‌مونن، چند شب دیگه دعوتشون می‌کردم که لااقل خستگی‌شون در بیاد. ولی می‌ترسم زود برگردن... هر بار که خصلت میهمان‌نوازی مادر این گونه می‌درخشید، با آن همه سابقه‌ای که در ذهنم داشت، باز هم تعجب می‌کردم، هرچند این تعجب همیشه آمیخته به احساس افتخاری بود که از داشتن چنین مادری دلم را لبریز از شعف می‌کرد. گوشی تلفن را برداشت و همچنانکه شماره می‌گرفت، زیر لب زمزمه کرد: _یه زنگ بزنم ببینم عبدالرحمن چی میگه. می‌دانستم این تلفن نه به معنای مشورت که در مقام کسب تکلیف از پدر است. پدر هم گرچه چندان مهمان‌نواز و خوشرو نبود، اما در این امور، اختیار را به مادر می‌داد. تلفن را که قطع کرد، رو به من و عبدالله پرسید: _نظرتون چیه؟ امشب برای شام دعوتشون کنم؟ که عبدالله بلافاصله با لحنی حامیانه جواب داد: _خوبه! هر چی لازم داری بگو برم بخرم. و من ساکت سرم را پایین انداختم. احساس اینکه او امشب به خانه ما بیاید و باز سرِ یک سفره بنشینیم، قلبم را همچون گلبرگی سبک در برابر باد، به آرامی تکان می‌داد که مادر صدایم کرد: _الهه جان! پاشو ببین تو یخچال میوه چقدر داریم؟ با حرف مادر از جا بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. با نگاهی سطحی به طبقات یخچال متوجه شدم که باید یک خرید مفصل انجام دهیم و به مادر گفتم : _میوه داریم، ولی خیلی پلاسیده شده. مادر نگاهی به ساعت انداخت و گفت: _الان که دیگه وقت نمازه! نماز بخونیم، نهار رو که خوردیم تو و عبدالله برید، هر چی لازم می‌دونی بخر. عبدالله موبایلش را از جیبش در آورد و گفت: _بذار من یه زنگ بزنم به مجید بگم. که مادر ابرو در هم کشید و گفت: _نه مادر جون! اینطوری که مهمون دعوت نمی‌کنن! خودم میرم در خونه شون به عموش یا زن عموش می‌گم! عبدالله از حرکت به نسبت غیر مؤدبانه‌اش به خنده افتاد و با گفتن: _از مَردها بیشتر از این انتظار نداشته باش! کارش را به بهانه‌ای شیطنت‌آمیز توجیه کرد. با بلند شدن صدای اذان نماز خواندیم و برای صرفه‌جویی در وقت، به غذایی حاضری اکتفا کردیم. همچنانکه ظرف‌های نهار را می‌شستم، فکرم به هر سمتی می‌رفت. به انواع میوه‌هایی که می‌خواستم بخرم، به شام و پا سفره‌هایی که می‌توانست نشانی از کدبانویی بانوان این خانه باشد، به تغییر چیدمانی که بتواند خانه‌مان را هر چه زیباتر به نمایش بگذارد و هزار نکته دیگر، اما اضطرابی که مدام به دلم چنگ می‌زد، دست بردار نبود. بی‌آنکه بخواهم، دلم می‌خواست تا میهمانی امشب به بهترین شکل برگزار شود، انگار دل بی‌قرارم از چیزی خبر داشت که من از آن بی‌خبر بودم! با تصمیم مادر، قرار بر آن شد تا از میهمانان با سبزی پلو ماهی و خوراک میگو پذیرایی کنیم. عبدالله همچنانکه لیست خرید میوه و ماهی را می‌نوشت، رو به مادر کرد و با خنده گفت: _نکنه ما این همه خرید کنیم، بعد اینا نیان. که مادر پاسخ داد: _تا شما از خرید برگردید، منم میرم دعوتشون می‌کنم. سپس لبخندی زد و گفت: _بهشون میگم من کلی خرید کردم، باید بیاید. از شیطنت پُر مِهر مادر، عبدالله هم خندید و با گفتن: _پس ما رفتیم! از اتاق بیرون رفت تا ماشین را روشن کند. ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤