❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#جاݩ_شیعــہ_اهݪسنٺ
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_شصت_و_پنجم
و همانطور که حدس میزدم باز هم رفتار پدر آزارش داده بود که نفس بلندی کشید و سر دردِ دلش باز شد:
_من دارم از دست بابات دِق میکنم! داره سرمایه یه عمر زنوگی رو به باد میده!
و در برابر نگاه غمزدهام سری جنباند و ادامه داد:
_دیروز عصر ابراهیم زنگ زده بود، انقدر عصبانی بود که کارد میزدی خونش در نمیاومد! کلی سر من داد و بیداد کرده که چرا حواست به بابا نیس!
به میان حرفش آمدم و مضطرب پرسیدم:
_مگه چی شده؟
که با اندوه عمیقی پاسخ داد:
_میگفت رفته پیگیری کرده و فهمیده این تاجرِ عرب چجوری سر بابات رو شیره مالیده. همه بار خرما رو پیش خرید کرده و به جاش یه برگه سند داده که مثلاً برای بابات تو دوحه روی یه برج تجاری سرمایهگذاری کنه.
با شنیدن این خبر تمام تنم یخ کرد! یعنی پدر همه محصول نخلستانهایش را به ازای سرمایهگذاری در یک کشور عربی، آن هم به اعتبار یک برگه قرارداد غیر رسمی، تقدیم یک تاجر ناشناس کرده است؟!!! که حرف مادر ذهنم را از اعماق این اندیشه هولناک بیرون کشید:
_ابراهیم میگفت با یه سود کلان بابات رو راضی کرده و گفته که این سرمایهگذاری وضعت رو از این رو به اون رو میکنه. آخه من نمیدونم این آدم یه دفعه از کجا پیداش شده که اینجور زیر پای بابات نشسته! ابراهیم می گفت حسابی با بابا دعوا کرده و آخر سر بابات بهش گفته: "تو چی کار داری تو کار من فضولی کنی! حقوق تو و محمد که سر جاشه." حالا محمد بیخیالتره، ولی ابراهیم داشت سکته میکرد.
با صدایی گرفته پرسیدم:
_شما خودت به بابا چیزی نگفتی؟
آه بلندی کشید و گفت:
_من که از وقتی با ابراهیم حرف زدم حالم بد شد و دیشب هم دیگه وقت نشد.
سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید:
_حالا فکر میکنی حرف زدن من فایده داره؟!!! اون هر کاری دلش بخواد میکنه، احدی هم حریفش نمیشه.
کمی خودم را روی مبل جلو کشیدم و با دل شورهای که در صدایم پیدا بود، اصرار کردم:
_بلاخره یکی باید یه کاری کنه. اینجوری که نمیشه. شما هم تو این زندگی حق داری.
از شنیدن این جمله لبخند تلخی زد و با سکوتی تلختر سرش را پایین انداخت. از نگاهش میخواندم که تا چه اندازه دلش برای سرمایه خانوادگیمان میلرزد و چقدر قلبش برای آبرو و اعتبار پدر میتپد، ولی نه تنها خودش که من هم میدانستم هیچ کس حریف خودسریهای پدر نمیشود، هر چند مثل همیشه کوتاه نیامد و برای اینکه لااقل بخت خود را آزموده باشد، شب که پدر به خانه بازگشت، سر بحث را باز کرد. این را از آنجایی فهمیدم که صدای مشاجرهشان تا طبقه بالا میآمد و من از ترس اینکه مبادا مجید بانگ بد و بیراههای پدر را بشنود، همه در و پنجرهها را بسته بودم. هرچند درِ قطور چوبی و پنجرههای شیشهای هم حریف فریادهای پدر نمیشدند و تک تک کلماتش به وضوح شنیده میشد.
گاهی صدای مادر و عبدالله هم میآمد که جملهای میگفتند، اما صدای غالب، فریادهای پدر بود که به هر کسی ناسزا میگفت و همه را به نادانی و دخالت در کارهایش متهم میکرد. به هر بهانهای سعی میکردم تا فضای خانه را شلوغ کرده و مانع رسیدن داد و بیدادهای پدر شوم. از بلند کردن صدای تلویزیون گرفته تا باز کردن سر شوخی و خنده و شاید تلاشهایم آنقدر ناشیانه بود که مجید برای آنکه کارم را راحت کند، به بهانه خرید نان از خانه بیرون رفت. فقط دعا میکردم که قبل از اینکه به خانه بازگردد، معرکه تمام شود والبته طولی نکشید که دعایم مستجاب شد و آخرین فریاد پدر، به همه بحثها خاتمه داد :
_من این قرارداد رو بستم، به هیچ کسم ربطی نداره! هر کی میخواد بخواد، هر کی هم نمیخواد از خونه من میره بیرون و دیگه پشت سرش رو هم نگاه نمیکنه!
فریادی که نه تنها آتش مشاجره که تنها شمع امیدی هم که به تغییر تصمیم پدر در دل ما بود، خاموش کرد.
#بهقلمتوانمندفاطمهولینژاد
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
❤
🍃❤
❤🍃❤
🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤
🍃❤🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤🍃❤
تروریستها در کوهرنگ در حال دزدیدن برفها و صادر کردنش به ونزوئلا:/
「@gordan_313」
🛑هیچوقت محدودیت ها باعث پس رفت نمیشه بلکه باعث پیشرفت هم میشه
هر کدوم حذف شده به جاش چندتا اومده
#سواد_رسانهای
「@gordan_313」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تجربانه
امروز داشتم از اینجا رد میشدم که یهو یه سگ پشمالو اومد سمتم و شروع کرد به سر و صدا 🐶
خیلی ترسیدم! 😕
اما یهو حواسمو جمع کردم ، دیدم عه! اذان امر به معروف و نهی از منکر گفتن و بهم واجب شده...
🎈بقیشو تو کلیپ ببین😁
🧡حاوی نکات آموزشی
「@gordan_313」
گردان ۳۱۳
#تجربانه امروز داشتم از اینجا رد میشدم که یهو یه سگ پشمالو اومد سمتم و شروع کرد به سر و صدا 🐶 خیل
تجربه یکی از آمران به معروف
ببنید چقدر راحت میشه امر به معروف کرد! 👌🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نامش ستوده است... :)
زیبایی....🍀
بعثتپیامبراکرم(ص)مبارکباد♥️🌸
「@gordan_313」
حمایت از پویش👇👇
«برخورد با رواج بی حجابی در کتابخانه ملی»
🔹 کتابخانه ملی به محلی برای عرضه و نمایش دختران بیحجاب و پسران و دختران مختلط و سیگاری تبدیل شده است.
💠 در پویش #مطالبه از مسئولین فرهنگی کشور، شرکت کنید. 👇👇
https://farsnews.ir/my/c/183788
« تجارتی به نام #حجاب »
پشت صحنه حجاب استایل ها چیست؟
👈 فقط پوشاندن مو ولی بدون حیا
🔹خودنمایی و تبرج حجاب استایل ها برای کسب درآمد از تبلیغ چادر و لباس پوشیده برای قشر مذهبی.
🔹تبدیل چادر ساده به چادرهای سنگ دوزی و بسیار گران و سپس برداشتن چادر و ارائه لباسهای بلند و سپس...
#مطالبه👇👇
💠 مطالبه از مسئولین فرهنگی کشور برای سامان بخشیدن به فضای بی در و پیکر مجازی و مزون های طراحی لباس
#بی_تفاوت_نباشیم
「@gordan_313」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون سواد رسانه ای طعمه میشوید⚠️
حتما ببینید ؛ 🔼
ساده و روشنگرانه 👏
「@gordan_313」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠موشن گرافیک احکام: ردِ مظالم واجبه !
🔸احکامی که باید بدانیم
#آموزش_احکام
「@gordan_313」
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#جاݩ_شیعــہ_اهݪسنٺ
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_شصت_و_ششم
بوی کتلتهای سرخ شده فضای خانه را پر کرده و نوید یک شام رؤیایی به میزبانی ساحل خلیج فارس و میهمانی من و مجید را میداد. خیار شور و گوجهها را با سلیقه خُرد کرده و نانهای باگت را برای پیچیدن ساندویچ آماده کرده بودم. از قبل با مجید قرار گذاشته بودیم امشب شام را کنار ساحل زیبای بندرعباس نوش جان کنیم، بلکه خستگی و دلخوری این مدت بیماری مادر و اوقات تلخیهای پدر را به دل دریا بسپاریم. همچنانکه وسایل شام را مهیا میکردم، خیالم پیش یوسف بود. دومین نوه خانواده با تولد اولین فرزند محمد و عطیه قدم به این دنیا گذاشته و امروز صبح، من و مادر را برای دیدن روی ماهش به آپارتمان نوساز و شیک محمد کشانده بود. صورتش زیبایی لطیف و معصومانهای داشت که نام یوسف را بیشتر برازندهاش میکرد.
در خیال شیرین برادرزاده عزیزم بودم که مجید در را گشود و با رویی باز سلام کرد. جواب سلامش را دادم و با اشارهای به سبد وسایل شام که روی اُپن قرار داشت، گفتم:
_همه چی آمادهاس، بریم؟
نفس بلندی کشید و با شیطنت گفت:
_عجب بوی خوبی میده! نمیشه شام رو همینجا بخوریم بعد بریم؟ آخه من طاقت ندارم تا ساحل صبر کنم!
و صدای خنده شاد و شیرینش اتاق را پُر کرد. لحظههای همراهی با حضور گرم و پرشورش، آنقدر شیرین و رؤیایی بود که حیفم میآمد باز هم با بحث و جدل حتی درمورد مسائل اعتقادی خرابش کنم، هر چند به همان شدتی که قلبم از عشقش میتپید، دلم برای هدایتش به مذهب اهل تسنن پَر پَر میزد، اما شاید بایستی بیشتر حوصله به خرج داده و با سعه صدر فراختری این راه طولانی را ادامه میدادم.
از خانه که خارج شدیم، سبد را از دستم گرفت و با نگاهی به صورتم، گفت:
_خدا رو شکر امشب خیلی سرحالی!
لبخندی زدم و پاسخ دادم:
_آره خدا رو شکر! آخه امروز چند تا اتفاق خوب افتاده!
و در مقابل نگاه کنجکاوش، با لحنی لبریز هیجان ادامه دادم:
_اول اینکه مامان بلاخره راضی شد و صبح زود رفتیم همه آزمایشها رو انجام داد و عکس هم گرفت. خدا رو شکر حالش هم بهتر شده. بعد رفتیم خونه محمد. مجید! نمیدونی یوسف چقدر ناز و خوشگله!
همانطور که با اشتیاق به حرفهایم گوش میداد، با شیرین زبانی به میان حرفم آمد:
_خُب به عمهاش رفته!
در برابر تمجید هوشمندانهاش خندیدم و گفتم:
_وای! اگه من به خوشگلی یوسف باشم که خیلی عالیه!
با نگاه عاشقش به عمق چشمانم خیره شد و با لبخندی شیرین جواب داد:
_الهه! باور کن جدی میگم، برای من تو قشنگترین و نازنینترین زنی هستی که تا حالا دیدم!
و آهنگ صدایش آنقدر بیریا و صادقانه بود که باور کردم در نگاه پاک و زلال او، چهره معمولی من این همه زیبا و دیدنی جلوه میکند. شاید عطر کلامش به قدری هوشربا بود که چند قدمی را در سکوت برداشتیم که پرسید:
_حالا جواب آزمایش مامان کی میاد؟
فکری کردم و پاسخ دادم:
_دقیقاً نمیدونم، ولی فکر کنم عبدالله گفت شنبه باید بره دنبال جواب.
#بهقلمتوانمندفاطمهولینژاد
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
❤
🍃❤
❤🍃❤
🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤
🍃❤🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤🍃❤
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#جاݩ_شیعــہ_اهݪسنٺ
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_شصت_و_هفتم
حرفم که به آخر رسید، لبخندی زد و گفت:
_همه مادرا عزیزن، ولی خدایی مامان تو خیلی دوست داشتنیه!
با شنیدن این جمله، جرأت کردم و سؤالی که مدتها بود ذهنم را به خود مشغول کرده بود، پرسیدم:
_مجید! تو هیچ وقت از پدر و مادرت چیزی برام نگفتی.
لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غرق غم پاسخ داد:
_از چیزی که خودم هم نمیدونم، چی بگم؟!!!
در جواب جمله لبریز از اندوه و افسوسش ماندم چه بگویم که خودش با صدایی که رنگ حسرت گرفته بود، ادامه داد:
_من از مادر و پدرم فقط چند تا عکس تو آلبوم عزیز دیدم. عزیز میگفت قیافم بیشتر شبیه مامانمه، ولی اخلاقم مثل بابامه.
ترسیم سیمای زنانه مادرش از روی چهره مردانه و آرام او کار سادهای نبود و برای تجسم اخلاق پدرش پرسیدم:
_یعنی پدرت مثل تو انقدر صبور و مهربون بوده؟
از حرفم خندید و بیآنکه چیزی بگوید سرش را پایین انداخت. خروش غصه و ناراحتی را در دریای وجودش حس کردم و نگران و پشیمان از تازیانه غصهای که ندانسته و ناخواسته به جانش زده بودم، گفتم:
_مجید جان ببخشید! نمیخواستم ناراحتت کنم... فقط دوست داشتم در مورد پدر و مادرت بیشتر بدونم.
جملهام که تمام شد، آهسته سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و برای نخستین بار دیدم که قطره اشکی پای مژگانش زانو زده و سفیدی چشمانش به سرخی میزند. ولی باز هم دلش نیامد دلم را بشکند و با چشمانی که زیر ستارههای اشک میدرخشید، به رویم خندید و گفت:
_نه الهه جان! من روزی نیس که یادشون نکنم. هر وقت هم یادشون میافتم، دلم خیلی براشون تنگ میشه!
سپس باران بغض روی شیشه صدایش نَم زد و ادامه داد:
_آخه اون کسی که پدر و مادرش رو دیده یا مثلاً یه خاطرهای ازشون داره، هر وقت دلش میگیره یاد اون خاطره میافته. ولی من هیچ ذهنیتی از اونا ندارم. وقتی دلم براشون تنگ میشه، هیچ خاطرهای برام زنده نمیشه. اصلاً نمیدونم صداشون چجوری بوده یا چطوری حرف میزدن. برا همین فقط میتونم با عکسشون حرف بزنم ...
سپس مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، میان بغض غریبانهاش لبخندی زد و همچنانکه موبایلش را از جیش بیرون میآورد، گفت:
_راستی عکسشون رو تو گوشیم دارم. از روی آلبوم عکس گرفتم.
و با گفتن «بیا ببین!» صفحه موبایل مشکی رنگش را مقابل چشمان مشتاقم گرفت. تصویر زن و مرد جوانی که کنار رودخانه روی تخته سنگی نشسته و با لبخندی به یادماندنی به لنز دروبین چشم دوخته بودند. با اینکه تشخیص شباهت او به پدر و مادرش در این عکس کوچک و قدیمی که کیفیت خوبی هم نداشت، چندان ساده نبود، ولی مهربانی چشمان مادر و آرامش صورت پدرش بیشترین چیزهایی بودند که تصویر مجید را مقابل چشمانم زنده میکردند. با نگاهی که نغمه دلتنگیاش را به خوبی احساس میکردم، به تصویر پدر و مادرش خیره شد و گفت:
_عزیز میگفت این عکس رو یک ماه بعد از ازدواجشون گرفتن. کنار رودخونه جاجرود.
سپس آه دردناکی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
_یعنی دو سال قبل از اینکه اون اتفاق بیفته ...
از حال و هوای غمگینی که همه وجودش را گرفته بود، حجم سنگین غصه روی دلم ماند و بغض غریبی گلویم را گرفت.
#بهقلمتوانمندفاطمهولینژاد
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
❤
🍃❤
❤🍃❤
🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤
🍃❤🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤🍃❤
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#جاݩ_شیعــہ_اهݪسنٺ
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_شصت_و_هشتم
انگار هیچ کدام نمیتوانستیم کلامی بگوییم که غرق سکوتِ پر از غم و اندوهمان، مسیر منتهی به دریا را با قدمهایی آهسته طی میکردیم که به ساحل گرم و زیبای خلیج فارس رسیدیم. سبد را از این دست به آن دستش داد، با نگاهش روی ساحل چرخی زد و مثل اینکه بوی دلربای دریا حالش را خوش کرده باشد، با مهربانی پرسید:
_خُب الهه جان! دوست داری کجا بشینیم؟
در هوای گرم شبهای پایانی فصل بهار، نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی پاسخ دادم:
_نمیدونم، همه جاش قشنگه!
که نگاهم به قسمت خلوتی افتاد و با اشاره دست گفتم:
_اونجا خلوته! بریم اونجا.
حصیر نارنجی رنگمان را روی ماسههایی که هنوز از تابش تیز آفتابِ روز گرم بودند، پهن کردیم و رو به دریا روی حصیر نشستیم.
زیبایی بینظیر خلیج فارس چشمانمان را خیره کرده و جادوی پژواک غلطیدن امواج با ابهتش، گوشهایمان را سِحر میکرد. شبِ ساحل، آنقدر شورانگیز و رؤیایی بود که حتی با همدیگر هم حرفی نمیزدیم و تنها به خط محو پیوند دریا و آسمان نظاره میکردیم که مجید سرِ حرف را باز کرد:
_الهه جان! دوست دارم برام حرف بزنی!
با این کلامش رو گرداندم و به چشمانش نگاه کردم که تلاطم احساسش کم از خروش خلیج فارس نداشت و با لبخندی پرسیدم:
_خُب دوست داری از چی حرف بزنم؟
در جواب لبخندم، صورت او هم به خندهای ملیح باز شد و گفت:
_از خودت بگو... بگو دوست داری من برات چی کار کنم؟
و شنیدن این جمله سخاوتمندانه همان و بیتاب شدن دل من همان! ای کاش میشد و زبانم قدرت بیان پیدا میکرد و میگفتم که دلم میخواهد دست از مذهب تشیع بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید که مذهب عامه مسلمانان است. اما در همین مدت کوتاه زندگی مشترکمان، دلبستگی عمیقش به تشیع را به خوبی حس کرده و میدانستم که طرح چنین درخواستی، دوباره بر بلور زلال عشقمان خَش میاندازد که سکوتم طولانی شد و دل مجید را لرزاند:
_الهه جان! چی میخوای بگی که انقدر فکر میکنی؟
به آرامی خندیدم و با گفتن «هیچی!» سرم را پایین انداخته و با این کارم دلش را بیتاب تر کردم. از روی حصیر بلند شد، با پای برهنه روی ماسههای نرم و نمناک ساحل مقابلم نشست و با صدایی که از بارش احساسش تَر شده بود، پرسید:
_الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟ نمیخوای حرف دلت رو به من بگی؟
آهنگ صدایش، ندای نگاهش و حتی نغمه نفسهایش، آنقدر عاشقانه بود که باور کردم میتوانم هر چه در دل دارم به زبان بیاورم و همچنانکه نگاهم به دریا بود، دلم را هم به دریا زدم:
_مجید! دلم میخواد بهت یه چیزایی بگم، ولی میترسم ناراحتت کنم...
بیآنکه چیزی بگوید، لبخندی ملیح صورتش را پُر کرد و با نگاه لبریز از آرامشش اجازه داد تا هر چه میخواهم بگویم.
سرم را پایین انداختم تا هنگام رساندن کلامم به گوشش، نگاهم به چشمانش نیفتد و با صدایی آهسته آغاز کردم:
_مجید! به نظر تو سُنی بودن چه اشکالی داره که حاضر نیستی قبولش کنی؟ به قول خودت ما مثل هم نماز میخونیم، روزه میگیریم، قرآن میخونیم، حتی اهل بیت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) برای همه ما محترم هستن. پس چرا باید شماها خودتون رو از بقیه مسلمونا جدا کنین؟
حرفم که به اینجا رسید، جرأت کردم تا سرم را بالا بیاورم و نگاهم را به چشمانش بدوزم که دیدم صورت گندمگونش زیر نور زرد چراغهای ساحل سرخ شده و نگاهش به جای دلش میلرزد. از خطوط صورتش هیچ چیز نمیخواندم جز غم غریبی که در چشمانش میجوشید و با سکوت نجیبانهای پنهانش میکرد که سرانجام با صدایی آهسته پرسید:
_کی گفته ما خودمون رو از بقیه مسلمونا جدا میکنیم؟
و من با عجله جواب دادم:
_خُب شما سه خلیفه اول پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) رو قبول ندارید، در حالیکه ائمه شیعه برای همه مسلمونا محترم هستن.
با شنیدن این جمله خودش را خسته روی ماسهها رها کرد و برای چند لحظه فقط نگاهم کرد.
#بهقلمتوانمندفاطمهولینژاد
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
❤
🍃❤
❤🍃❤
🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤
🍃❤🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤🍃❤
رمان #جان_شیعه_اهل_سنت
رو چطوری ارزیابی میکنید؟😉🌷
https://harfeto.timefriend.net/16747549276942
«استفاده از فرصت ماه شعبان»
اینوگرافیک اعمال #ماه_شعبان👆👆
💠 پیامبر گرامی اسلام(ص):
روزى هاى مؤمنان در ماه شعبان قسمت مىشود.👌
🔹رهبر معظم انقلاب (حفظه الله) :
لحظه به لحظه ماه شعبان همچون اکسیری است که میتواند روح و جان انسانها را پالایش نماید.
#لبیک_یا_خامنه_ای
التماس دعا 🤲
「@gordan_313」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«کدام فساد اقتصادی در جمهوری اسلامی رواج دارد؟»
1⃣ فساد سیستمی؟
2⃣ فساد رشوه پذیر؟
فرق فساد سیستمی با فساد رشوه پذیر چیست؟ 🤔
🎙 حجت الاسلام راجی
#روشنگری
#جهاد_تبیین
「@gordan_313」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این شلوار به گفته ی فروشنده زانو نمیندازه !🙄
آخه زانو داره؟ اصلا چی داره !؟
چشمشمون روشن شد به این شلوار اونم برای کودکان😔
پیشرفت کردیم از بزرگسالان رسیدیم به کودکان معصوم و کم کم #عادی میشه بعد از چند سال که #فاجعه ی جدید فرهنگی رخ داد مسئولین میان میگن احتیاج به فرهنگ سازی داره !!!
خیر ،خیر آقایان مسئول❗️
عالیجنابانی که قَیّم ملت هستید جریمه و توقف تولید این محصولات سخیف و مبتذل کاری ساده و اورژانسی و بسیار اثرگذاره چرا باید بذارید کار از کار بگذره⁉️
از همین الان به تولیدکنندگان فروشندگان و تاجران #اخطار بدید که جلوی تولید و فروش اینگونه البسه که هیچ سنخیتی با فرهنگ ما رو ندارن رو بگیرید
تابستان در راه هست با یه جریمه سنگین این کار طی یک هفته انجام میشه و لازم به فرهنگ سازی بلند مدت نیست....
#جهل_مردم
#پایان_مماشات
「@gordan_313」