eitaa logo
گردان ۳۱۳
1.8هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
76 فایل
یا اللّٰه . . . در هیـاهویِ بی‌صدایۍ ، برافراشتیم بیرقی را برای گم‌نکردنِ آرمان‌هایمان. . . شِنوای شُما . @khodadost_1 قَوانین و نُکات . @goordanh313
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌رب‌مھدی‌فاطمھ(:🌿
27.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عروسی دختر شهید در برنامه حسینیه معلا 😍 「@gordan_313
🔴 حبیب، سریال مقاومت یا معاشقت⁉️ اگر چه با دیدن دو قسمت از یک سریال ۲۶ قسمتی، هنوز نمیشود آنرا نقد کرد اما در همین دو قسمت، آنقدر جنبه‌ی عشق و عاشقی و ترویج بی‌حجابی و عریانی، زیاد بود که فقط زنهای مسن و احیانا خدمتکار روسری دارند و تقریباً همه‌ی بازیگران زن با بدترین وضعیت پوشش، ظاهر میشوند. در اینکه کشف حجاب بانوان در کشور سوریه، امری عادی است، شکی نیست اما این سؤال، مطرح میشود که این روزها با توجه به شیوع قارچ‌گونه‌ی کشف حجاب در ام القرای جهان اسلام و محافظه‌کار‌ی و سردرگمی مسئولان جمهوری اسلامی نسبت به حل این معضل، نکند این سریال، به بهانه‌ی بحث مقاومت و کشور سوریه، مأموریت عادی‌سازی بی‌حجابی را در ایران اسلامی، ایفا کند⁉️ باید دید قسمتهای بعدی سریال، بینندگان را واقعاً به فرهنگ مقاومت، ترغیب میکند یا تظاهر به گناه و بی‌بند و باری را عادی جلوه میدهد⁉️ @gordan_313
گردان ۳۱۳
تولدت مبارک آقام‌حُسِین♥️🌿
'💚' هزار مرتبه شکرت خدای عاشق ها که درمیان خلایق به ما حسین دادی(:
آروم باش به خودت فشار نیار 😂! اینطوری خودتو داغون میکنی 😢 برا خودت میگم 😆 「@gordan_313
تصویری از شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس در جوار ضریح مطهر سید الشهدا (ع)..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مادر فدات با لب عطشان خوش آمدی😍 ای العطش ترانه ی قبل از ولادتت @gordan_313
کلمه پاسدار اگر عکس بود... ۱:۲۰@gordan_313
🔴روز شهید بهت تبریک گفتیم امروز که روز پاسداره بهت تبریک میگیم فردا که روز جانبازه بهت تبریک خواهیم گفت حاجی جان 🔹توی دنیا چه مدالی باقی مونده بود که به دستش نیاوردی؟ ای فخر شهدا ای فخر جانباز ها ای فخر پاسدار ها 「@gordan_313
‏داشتیم اسم فامیل بازی میکردیم. خواهرزادم تو قسمت مشاهیر نوشت آرمان علی‌وردی :)💔 @gordan_313
بہ‌نامش،‌ۅدرپنـٰاهش🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👇توصیه های بـه حـاکمـان و مـسئـولـان ❗️ نکاتی که مسئولان باید به آن توجّه کنند! ☟︎︎︎ از زبــــان ☟︎︎︎ 🎥حجّت الاسلام رفیعی @gordan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽جـانـبـاز انـقـلـاب 💗بمناسبت و ... صلَّ اللهُ عَلیکَ یا اَبَاالفَضلِ العَبّاس 😍 روزت مبارڪ آقا... @gordan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اقدام جالب توجه خواننده معروف کشور در زمان اجرا کنسرت 🔸 خیلی راحت با شوخی و خنده به خانم بی‌حجاب هوادارش گفت اینجا آمریکا نیست اول روسری بپوش بعد عکس بگیر! 🔹اونم سریع پوشید...👌 「@gordan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 قسمتی از ضبط سلام فرمانده ۲ چه خوب میسوزونه 😎 「@gordan_313
کوچولو ترین جانباز! روزِ تو هم مبارک(((:✨
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ صدای سر میهماندار که ورودمان را به فرودگاه مهرآباد تهران خوش‌آمد می‌گفت، نگاهم را به صفحه موبایلم برد و دیدم ساعت ده صبح است. صبح شنبه 22 تیر ماه سال 92 و چهارم ماه مبارک رمضان که می‌توانست به یُمن این ماه مبارک، شروع یک درمان موفق برای مادر باشد. در این چند شب گذشته از ماه رمضان، چقدر خدا را خوانده و هر سحر و افطار چقدر اشک ریخته و شفای مادرم را از درگاه پروردگار مهربانم طلب کرده بودم و حالا با قدم نهادن در این مسیر تازه، چقدر به بازگشت سلامتی‌اش دل بسته بودم. مادر به کمک من و مجید از پله‌های کوتاه هواپیما به سختی پایین می‌آمد و همین که هوای صبح گاهی به ریه‌اش وارد شد، باز به سرفه افتاد. هر بار که دستانش را می‌گرفتم، احساس می‌کردم از دفعه قبل استخوانی‌تر شده و لاغریِ بیمار گونه‌اش را بیشتر به رخم می‌کشید. سالن فردگاه به نسبت شلوغ بود و عده زیادی به استقبال یا بدرقه مسافرانشان آمده بودند. دست مادر را گرفته بودم و همپای قدم‌های ناتوانش پیش می‌رفتم و مجید هم چمدان کوچک وسایل‌مان را حمل می‌کرد که صدای مردی که مجید را به نام می‌خواند، توجه ما را جلب کرد. مرد جوانی با رویی خندان به سرعت به سمت‌مان آمد و همین که به مجید رسید، محکم در آغوشش کشید و احوالش را به گرمی پرسید. سپس رو به من و مادر شروع به سلام و احوالپرسی کرد و همزمان مجید معرفی‌اش نمود: _آقا مرتضی، پسر عمه فاطمه هستن. و مرد جوان با خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت: _پسر عمه که چه عرض کنم، ما از بچگی با هم بزرگ شدیم. دیگه مثل داداشیم. سپس سرش را به نشانه احترام خم کرد و با لبخندی صمیمی ادامه داد: _مامانم منو فرستاده و دستور داده که ببرمتون منزل. اگه قابل می‌دونید تا هر وقت که اینجا هستید، ما در خدمتتون هستیم. و بی‌معطلی چمدان را از دست مجید گرفت و همانطور که به سمت درب خروجی می‌رفت، رو به مجید صدا بلند کرد: _تا شما بیاید، من میرم ماشینو از پارکینگ بیارم جلو در. و با عجله از سالن خارج شد. مادر همچنانکه با قدم‌هایی سُست پیش می‌رفت، از مجید پرسید: _مجید جان! این آقا مرتضی همونی نیس که شب عروسی هم خیلی زحمت می‌کشید؟ و چون تأیید مجید را دید، ادامه داد: _اون شب همه زحمت سفارش میوه و شیرینی و شام با این بنده خدا بود. خدا خیرش بده! مجید خندید و گفت: _آخه واقعاً ما با هم مثل برادریم. حالا ان شاءالله سر عروسیش جبران می‌کنم. از سالن که خارج شدیم، آقا مرتضی با اشاره دست ما را متوجه خودش کرد. پژوی نقره‌ای رنگش را در همان نزدیکی پارک کرده و درِ عقب را برای سوار شدن مادر باز گذاشته بود. با احترام و تعارف‌های پی‌در‌پی آقا مرتضی، من و مادر عقب نشستیم و مجید هم جلو سوار شد و حرکت کردیم.از محوطه فرودگاه که خارج شدیم، سر خوش صحبتی آقا مرتضی باز شد و رو به مادر کرد: _حاج خانم! این آقا مجید رو اینجوری نگاه نکنید که اومده بندر و یادی از ما نمی‌کنه. یه زمانی ما از صبح تا شب با هم بودیم. با هم سر سفره عزیز چایی شیرین می‌خوردیم، با هم تو کوچه فوتبال بازی می‌کردیم، سر ظهر هم یا مجید خونه ما بود یا من خونه عزیز! مجید به سمت ما چرخید و برای شرح بیشتر حرف‌های آقا مرتضی، توضیح داد: _آخه اون زمانی که من خونه عزیز بودم، عمه فاطمه طبقه بالای خونه عزیز زندگی می‌کردن. و آقا مرتضی با تکان سر، توضیح مجید را تأیید کرد و باز سر سخن را به دست گرفت: _آره دیگه! کلاً ما با هم بودیم! هر کی هم می‌پرسید می‌گفتیم داداشیم! مجید لبخندی زد و گفت: _خدا رحمت کنه شوهر عمه فاطمه رو! واقعاً به گردن من حق پدری داشتن! که آقا مرتضی خندید و گفت: _البته حق پدری رو کامل اَدا نکرد! چون کتک زدن‌هاش مال من بود و قربون صدقه‌هاش مال مجید! مجید هم کم نیاورد و با خنده جوابش را داد: _خُب تقصیر خودت بود! خیلی اذیت می‌کردی! و آقا مرتضی مثل اینکه با این حرف مجید به یاد شیطنت‌هایش افتاده باشد، خندید و گفت: _اینو راست میگه! خیلی شَر بودم! سپس از آینه نگاهی به مادر کرد و ادامه داد: _عوضش حاج خانم هر چی من شَر بودم، این دامادتون مظلوم بود! تو مدرسه من همش گوشه کلاس وایساده بودم و شب باید جریمه می‌نوشتم، اونوقت مجید نمره انظباطش همیشه بیست بود! نتیجه هم این شد که الان مجید خونه و زن و زندگی داره و من همینجوری موندم! مادر در جوابش خندید و گفت: _ان شاء‌الله شما هم سر و سامون می‌گیری و خوشبخت میشی پسرم! و آقا مرتضی با گفتن «ان شاء‌الله!» آن هم با لحنی پُر از حسرت و آرزو، صدای خنده مجید را بلند کرد. ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ طرز حرف زدنش به قدری سرگرم کننده بود که اصلاً متوجه گذر زمان نشده و طول مسیر طولانی فرودگاه تا منزلشان را احساس نمی‌کردیم. البته ترافیک مشهور خیابان‌های تهران هم در آن ساعت چندان محسوس نبود و پس از ساعتی به مقصد رسیدیم. خانه‌شان طبقه چهارم یک آپارتمان به نسبت نوساز در شرق تهران بود. از آسانسور که خارج شدیم، عمه فاطمه در پاشنه در منتظرمان ایستاده بود و با استقبال گرم و بی‌ریایش وارد خانه شدیم. عطر خورشت فسنجان در اتاق پیچیده و فضای آپارتمان به نسبت بزرگشان را دلپذیرتر می‌کرد که عرق شرم بر پیشانی مادر نشست و با خجالت گفت: _خدا مرگم بده! شما با زبون روزه چرا زحمت کشیدید؟ صورت سفید عمه فاطمه به خنده‌ای شیرین باز شد و در پاسخ شرمندگی مادر، با مهربانی شروع کرد: _این چه حرفیه حاج خانم؟ درسته ما روزه‌ایم، ولی شما مهمون ما هستید. قدم مهمون رو چشم ماست! خیلی خوش آمدید! با دیدن صورت مهربان و همیشه خندان عمه فاطمه، خاطره آن شب رؤیایی برایم زنده شد که در میان ذکر صلوات میهمانان، با انداختن چادر سپیدی بر سرم، مرا برای مجید نامزد کرد. آقا مرتضی چمدان را کنار اتاق روی زمین گذاشت و به مادرش گفت: _مامان! اگه کاری نداری من برم. و چون تأیید مادرش را دید، رو ما به کرد: _هر وقت امری داشتید، مجید شماره منو داره یه زنگ بزنید، من سریع میام! و منتظر قدردانی ما نشد و به سرعت از خانه بیرون رفت. عمه فاطمه به اتاق داخل راهرو اشاره کرد و گفت: _بفرمایید اینجا چادرتون رو درآرید. ما نامحرم تو خونه نداریم، راحت باشید! تشکر کرده و برای تعویض لباس به اتاق خواب رفتیم. اتاق خواب بزرگی که عکس مردی با محاسنی سپید روی دیوارش نصب شده و ظاهراً اتاق خود عمه فاطمه بود. مجید پشت سرمان به اتاق وارد شد و با اشاره به عکس روی دیوار گفت: _شوهر عمه فاطمه‌اس! دو سال پیش فوت کردن! سپس رو به مادر کرد و با مهربانی ادامه داد: _مامان! هر چی لازم داشتید به خودم بگید براتون بیارم! مادر سری تکان داد و با گفتن «خیر ببینی مادرجون!» پاسخ محبت مجید را داد. از رنگ زرد صورت و لب‌های سفیدش فهمیدم باز حالت تهوع به سراغش آمده که به چشمانش که میان هاله سیاهی به گود نشسته بود، نگاه کردم و با نگرانی پرسیدم: _مامان! حالت تهوع داری؟ نتوانست جوابم را به زبان بگوید و سرش را به نشانه تأیید فرو آورد. مجید به تخت‌خوابی که با روتختی زرشکی رنگی پوشیده شده بود، اشاره کرد و گفت: _مامان! عمه فاطمه این تخت رو برای شما مرتب کرده! اگه حالتون خوب نیس، همینجا دراز بکشید! مادر لب های خشکش را به سختی از هم گشود و گفت: _نه مادرجون! بریم بیرون! و همچنانکه دستش در دست من بود، با قامتی که انگار طاقت سرِ پا ایستادن نداشت، از اتاق بیرون آمد و روی مبل قهوه‌ای رنگ کنار هال نشست. عمه فاطمه با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و مجدداً خوش آمد گفت و پیش از آنکه من فرصت کنم از کنار مادر برخیزم، مجید از جا پرید، سینی را از دستش گرفت و گفت: _عمه! شما بفرمایید بشینید! سپس سینی را مقابل من و مادر روی میز شیشه‌ای گذاشت و با شرمندگی ادامه داد: _عمه! اینجوری که بده ما جلوی شما چایی بخوریم! که عمه فاطمه لبخندی زد و با لحنی پرعطوفت، جواب برادرزاده‌اش را داد: _قربونت برم عمه جون! من تشنه‌ام نیس! اصلاً هم دلم چایی نمی‌خواد، شما با خیال راحت بخورید! سپس چین به پیشانی انداخت و با گفتن «قند یادم رفته!» خواست از جایش بلند شود که مجید به سمت آشپزخانه رفت و با گفتن «الآن میارم.» خیال عمه را راحت کرد. عمه صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، با لحنی دلسوزانه رو به مادر کرد: _خدا بیامرزه داداش و زن داداشم رو! هر وقت مجید رو می‌بینم داغشون برام تازه میشه! مادر به نشانه همدردی آهی کشید و عمه اشکی که گوشه چشمش نشسته بود، با سرانگشتش پاک کرد تا مجید متوجه نشود. ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
شـنـبـه، توی ذهن‌ها با تغییر و قول و قرارهای تازه پیوند خورده! با هم قرار بذاریم برای زدن به این هفته‌مون؟ کارای جدید همیشه «با هم» باحال‌تره🤝
بہ‌نامش،‌ۅدرپنـٰاهش🌱
«این کتاب را خوانده اید؟» 📙دومین کتابی که در صدر اسلام تدوین شده است. 📗کتابی که از جهت اهمیت پس از قرآن و نهج البلاغه قرار دارد. 🔹رهبر انقلاب: این کتاب📕 استحکام بخش است، اگر ساخت درونی ما مستحکم باشد، هیچ چیز نمی تواند، در مقابلش بایستد، این مهم ترین و اولین توصیه من به شماست. 👈رهبر انقلاب: با انس بگیرید. علیه السلام @gordan_313