#رمان_مدافع_عشق_قسمت23
#هوالعشـــق:
نفســــهایم هر لحظه از ترس تندتر میشــــود. دســــته کیفم را میگیرم و محکم تر نگهش میدارم که او دســــت میندازد به چادرم و مرا ســــمت
خود میکشـد.ڪش چادرم پاره میشـود و چادر از سـرم به روی شانه هایم لیز میخورد. از
ترس زبانم بنده می اید و تنم به رعشه مےافتد.
نگاهش میکنم لبخند کـثیفش حالم را بهم میریزد. پاهایم سست شده و توان فرار ندارم. یڪ دستش رادر جیبش میکند.
_ کیفتو بده به عمو.
و درادامه جمله اش چاقوی کوچکی از جیبش بیرون مےاورد وبا فاصـــله ســـمتم میگیرد.دیگر تلاش بےفایده اســـت.دســـته کیفم را ول
میکنم،با تمام توان پاهایم قصــد دویدن میکنم که دســتم به لبه چاقو اش گیر میکند و عمیق میبرد. بےتوجه به زخم،با دســت ســالمم
چادرم را روی ســرم میکشــم،نگه میدارمو میدوم. میدانم تعقیبم نمیکند! به خواســته اش رســیده!همانطور که با قدم های بلند و ســـریع
از کوچه دور میشــــــوم به دســــــتم نگاه میکنم که تقریبا تمام ســــــاق تا مچ عمیق بریده... تازه احســـــــاس درد میکنم! شـــــــاید ترس تا بحال
مقاومت میکرد. بعداز پنج دقیقه دویدن پاهایم رو به سـسـتےمیرود. قلبم طوری میکوبدکه هرلحظه احساس میکنم ممکن است برای
همیشه بایستد! به زمین و پشت سرم نگاه میکنم. رد خون طوریست که گویـــےسربریده گاو را بدنبال میکشی! بادیدن خون و فکر به
دسـتم ضـعف غالب میشـود و قدم هایم کندتر!دسـت سـالمم را به دیوار خیابان تکیه میدهم و خودم را بزور به جلومیکشم. چادرم دوباره
ازسرم میفتد. یڪ لحظه چهره علےاڪبر به ذهنم میدود..
" اگر تو منو رسونده بودی ...الان من... "
با حرص دندانهایم را روی هم فشار میدهم. حس میکنم از تو بدم میاید!!
یعنی ممکن است!؟...
به کوچه تان میرسـم. چشـمهایم تار میشود...
چقد تا خانه مانده...!؟زانوهایم خم میشـــود.
بزور خودم را نگـه میـدارم. چشـــــــــمهـایم را ریز
میکنم... یعنی هنوز نرفتی!!
از دور میبینمـت کـه مقـابـل درب خـانـهتان با
موتور ایسـتاده ای. میخواهم صدایت کنم اما
نفس در گلو حبس میشـــــود. خفگی به ســـــینه ام چنگ میزند و با دو زانوروی زمین میفتم.
میبینم کـــه نگـــاهـــت ســـــــــمـــت من میچرخـــد و
یکدفعه صــــدای فریاد"یاحســــین تو! سمتم
میدوی و من با چشم صدایت میکنم..
بمن میرســـــی و خودت را روی زمین میندازی.
گوشـهایم درست نمیشنود کلماتت را گنگ و
نیمه میشنوم..
_ یا جدسادات!... ر... ریحانهه... یاحسین...
مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــااااان...
مااامااان...بیاااا..زنم...ز..زنمممم...
چشمهایم راروی صورتت حرکت میدهم..
"داری گریه میکنی!؟"
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
『🌙 @Gordane118 ○°.』
ازآسمانآیدبهگوشبانگمنادی
شهرمدینهگشتهغرقنوروشادی🎊
کامشببیامدیاروغمخوارضعیفان☺️
تابیدهازهفتآسمانسیمایهادی💚
『🌙 @Gordane118 ○°.』
سید حسن نصرالله در سال ۲۰۱۷ اسرائیل را به هدف قرار دادن انبار های آمونیوم نیترات در بندرحیفا تهدید کرده بود.
امروز مخازن آمونیوم_نیترات در بندر #بیروت منفجر میشود!!
آیا انفجار دیروز واقعا فقط یک حادثه بود یا...⁉️
راستی...
ششمآگوستمصادفهبابمبارانهیروشیما...🙄
#هیروشیما
#بیروت...
『🌙 @Gordane118 ○°.』
اهمیتکارتشکلاتیدرزمانحضرترضا
وحضرتجوادوحضرتهادیوحضرتعسکری
علیهمالسلام...
ارتباطشیعهازهمیشهگستردهتربودهاست
درهیچزمانیشیعهگسترشکارتشکلاتی
شیعهدرسراسردنیایاسلاممثلزمانحضرت
جوادوحضرتهادیوحضرتعسکری
علیهمالسلامنبودهاست...
#مقام_معظم_رهبری✨
#کتاب_انسان۲۵۰_ساله🍃
『🌙 @Gordane118 ○°.』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پویش جهانی لبیک یا خامنه ای مصادف باعید غدیر از پنج شنبه ساعت ۱۰ صبح تا شامگاه شنبه عیدغدیر به این پویش بپیوندیم☝
تجدید بیعت با امام خامنه ای☝
دوستان با تکثیر این فیلم #لبیک_یا_خامنه_ای را بیشتر کنیم
بسم الله✊
#اللّهُمَّ_اشْفِ_کُلَّ_مَرِیضٍ✨
سلام علیکم✋🏼😊
بهمون خبر رسید که یکی از ادمین هامون به خاطر مشکلی که دارن باید عمل بشن ...
لطفا یه حمدشفا و یه یاعلی مهمونشون کنید...🤲✨
#رمان_مدافع_عشق_قسمت24
#هوالعشـــق:
دستےڪه سالم است را سمت صورتت مےاورم تا لمس کنم چیزی را که باور ندارم.
اشڪهایت! چندبار پلک میزنم. صدایت گنگ و گنگ تر میشود..
_ ریحان!.ریحا...ری..
ودیگر چیزی نمیبینم جز سیاهے!
*
چیزی نرم و ملایم روی صـورتم کشـیده میشـود. چشمهایم را نیمه باز میکنم و میبندم. حرکات پـی در پـی و نرم همان چیز قلقلکم میدهد.
دوباره چشم هایم را نیمه باز میکنم. نور اذیتم میکند. صورتم را سمت راست میگیرم
نجوایـےرا میشنوم:
_ عزیزم؟ صدامومیشنوی!
تصویرتار مقابل چشمانم واضح میشود. مادرم خم میشود و پیشانےام را میبوسد.
_ ریحانه!؟مادر!
پس چیز نرم همان دستان مادرم است.
فاطمه کنارش نشــســته و با بغض نگاهم میکنم. پایین پایم هم علےاصــغر نگاه معصــومانه اش را بمن دوخته. از بوی بیمارســتان بدم می
آید!
نگاهم به دست باندپیچی شده ام می افتدو باز چشمهایم را با بـی حالےمیبندم.
*
زبری به کـف دسـتم کشـیده میشـود. چشـمهایم را باز میڪنم. یک نگاه خیره و اشـنا که از بالای سر مرا تماشا میکند. کـف دست سالمم
را روی لب هایت گذاشــته ای! خواب میبینم!؟ چندبار پلک میزنم. نه!درســـت اســـت. این تویـــــــــــے! با چهره ای زردرنگ و چشــمانے گود
افتاده. کـف دستم را گاها میبوسی و به ته ریشت میکشے !
به اطراف نگاه میکنم. توی اتاق توام!
یعنـےمرخص شدم!؟ صدایت میلرزد..
_ میدونی چندروز منتظرنگهم داشتی!
ناباورانه نگاهت میکنم
_ هیچ وقت خودمو نمیبخشم.
یک قطره اشک مژه های بلندت را رها میکند.
_ دنبال چی هستی؟ چیو میخواستی ثابت کنی! اینکه دوست دارم؟ آره! ریحان من دوست دارم
صدایت میپیچد و...
و چشمهایم را باز میکنم. روی تخت بیمارستانم
پس تمامش خواب بود!
پوزخندی میزنم و ازدرددستم لب پایینم را به دندان میکشم.
چندتقه به در میخوردو تووارد میشوی باهمان چهره زردرنگی که در خواب دیدم.
اهسته سمتم می ایی صدایت میلرزد:
_ بهوش اومدی!
چیزی نمیگویم. بالای سرم مےایستےو نگاهم میکنی.درد را در عمق نگاهت لمس میکنم
_ چهار روز بیهوش بودی! خیلےازت خون رفته بود... نزدیک بود که...
لب هایت میلرزدو ادامه نمیدهی. یک لیوان برمیداری و برایم آمیوه میریزی
_ کاش میدونستم کی این کارو کرده...
با صدای گرفته در گلو جواب میدهم..
_تو این کارو کردی!
نگاهت در نگاهم گره میخورد. لیوان را سمتم میگیری. بغض رادر چشمهایت میبینم...
_ کاش میشد جبران کنم..
_ هنوزدیرنشده... عاشق شو...
مننهآنمکهبهتیغازتوبگردانمروی...
امتحانکنبهدوصدزخممرا...بسمالله🍃
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
『🌙 @Gordane118 ○°.』