eitaa logo
[•••گردان منتظران³¹³•••]
3 دنبال‌کننده
384 عکس
176 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
https://www.aparat.com/v/HQ1mv سخنرانی درباره اهمیت امر به معروف و نهی از منکر🌱 [حاج آقا علی تقوی]🍃 یاد آوری واجب فراموش شده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا واقعا بود و نبود امام زمان رو حس میکنیم در زندگی؟🥀 چه بد است که عادت کردیم به غیبت🍂
آنکه‌ازبلندایِ‌کاخ‌ابن‌زیادسقوط‌کرد حضرت‌مسلم‌نبود! شیعیان‌کوفه‌بودندکه‌ازچشم خدا،افتادند🚶🏾. . !
رفیقش میگفت یه شب تو خواب دیدمش بهش گفتم محمدرضا اینقدر از حضرت زهرا خوندی چیشد اخرش؟ گفت همینکه تو بغل پسرش امام زمان عج جان دادم برایم کافیست🌱🍃 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
نام اثر: تو دهنی به وهــابی 👤 یک منتظر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Sajad Mohammadi - Inja Irane.mp3
3.63M
اینجا ایرانه و دورم از کربلا🥀 خوش به حال عراقیا 🌱
آغوش باز رهبری 🌱🌱🌱 [سایه ات مستدام سیدعلی]🍃
میگفتـ•🍃 مومن یه نگاهی به عکس پروفایلت کردی؟ همین هاست که اشک امام زمان رو می‌ریزه!🥀 برو عوضش کن ارزش نداره•••🥀
می‌گفت به اجداد طاهرینم قسم به ازای هر نگاه به نامحرم دوهزار سال آدم را نگه میدارند🥀🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
استراحتی که شهدا انتخاب کردند🥀
بیا از امروز عهد ببندیم دیگه کاری نکنیم که دلیل گریه های آقا بشیم 🥀
این انقلاب را مفت بہ دست نیاوردیم ڪھ بازیچہ مشتے بازیگران بین المللے باشیم! -آیت‌اللھ‌طالقانے🌱 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
‌ زندگیاتون‌رو وقفِ کنین؛ وقفِ‌جبھه‌ی‌فرهنگی؛ وقفِ ظھور ؛ وقتی‌زندگیاتون‌این‌شکلی‌بشه، مجبورمیشین‌که‌گناه‌نکنین! وَ وقتی‌که‌گناه‌هاتون‌کم‌وکمترشد.. دریچه‌ی‌ازحقایق‌به‌روتون‌بازمیشه...! اونوقته‌که‌میشین‌شبیه‌
+مادر گفت: نرو، بمان! دلم میخواهد پسرم عصای دستم باشد گفت: چشم هر چه تو بگویی فقط یك سوال! میخواهی پسرت عصای این دنیایت باشد یا آن دنیا؟ مادرش چیزی نگفت و با اشك بدرقه اش كرد.. _شهیدجوادرحمانی‌نیکونژاد ♡↷ ┄┅═✧~~~~~~✧═┅┄
یه صلوات برای امام زمان میفرستی؟🌱
🌐کتاب سلام بر ابراهیم روایتگر داستان پهلوانی گمنام و رفیقی با مرام قسمتی از کتاب: قرار بود ابراهیم و جواد و رضا از پایگاه مرزی برگردن.همه از اینکه بچه ها سالم بودن خواحال بودیم.ابراهیم و رضا از ماشین پیاده شدن و بچه ها دورشون حلقه زدن،سلام و احوال پرسی.یکی از بچه از بین جمعیت گفت:آقا ابرام جواد کجاست؟. ابراهیم سرش رو پایین انداخت و گفت:جواد...جواد! بعد هم نگاهی به عقب ماشین کرد و اشک از چشمانش جاری شد. همه به سمت ماشین رفتیم،بدنی پشت ماشین بود که روش رو با پتو کشیده بودن! چند تا از بچه ها گریه کردند و ناگهان جواد پتو رو کنار زد و بُهت زده به بچه ها نگاه میکرد.وقتی بچه ها متوجه شوخی ابراهیم شدند دنبالش میگشتند.اما ابراهیم زود تر رفته بود داخل پایگاه....