eitaa logo
🏴کانال گردان شهید ابراهیم هادی
529 دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
14.4هزار ویدیو
31 فایل
https://eitaa.com/abasalehlabik. ارتباط با مدیر کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨تشکیل پرونده قضایی برای «مهدی یراحی» ♦️در پی انتشار یک ترانه غیرقانونی ‌و خلاف اخلاق و عرف جامعه اسلامی از سوی مهدی یراحی، برای وی پرونده قضایی تشکیل شد. یراحی پیش‌تر نیز در بحبوحه اغتشاشات سال گذشته، ترانه پرحاشیه دیگری منتشر کرده بود. با تشکیل پرونده قضایی برای یراحی برخورد ‌مقتضی قضایی با‌ وی صورت خواهد ‌گرفت.👆👆👆👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴خواننده ای سال ۹۳ اذان زیبایی خوند امروز کاملا منحرف شده ! 🔸️رونمایی از قطعه جدید مهدی یراحی در ایام منتهی به اربعین حسینی که به زنان ایرانی می‌گوید روسری‌تو باز کن! برقص ... 👈 مراقب امتحان های آخرالزمان و فتنه ها باشیم هیچ تضمینی نیست که ما هم سقوط نکنیم
🔺‏هفت‌سال قبل شهریور۹۵ ‎ کذاب درحال مالیدن کتف مدیرکل تامین اجتماعی کردستان بود و میگفت دخترم ‎ همیشه مریض است و باید همیشه کل خانواده باهم مراقب او باشیم؛ حالا برای مردم فراخوان میدهد که دخترم سالم بوده و اینها او را کشته‌اند و بیایید ‎ دورهم باشیم😒 🏴 https://eitaa.com/gordanshidhadi
😂😂 خربزه نویسی😂 دیگه جرات دیوار نویسی هم ندارن بدبخت ها.....این بچه سوسولا میخواستن انقلاب کنند؟!!!!! 🏴 https://eitaa.com/gordanshidhadi
از این به بعد خواستین به برعندازا فحش بدین این کارو نکنید عکس پارکینگ مهران نشونشون بدین قهر میکنن میرن😁👌 🏴 https://eitaa.com/gordanshidhadi
🏴 (۸) 💢تدابیـر باد‌های آلوده و مسمـوم: ۱. مسافر در محلی که احتمال وزیدن سموم است، دهان و بینی را با دستمالی که به سرکه طبیعی آغشته است، ببندد و با سرعت از محل عبور کند و تا می‌تواند در این هوا تنفس نکند و هر ساعت آب سرد مضمضه کند و اگر آب سرد باشد، خیلی زیاد بنوشد. ۲. از جمله علائم سمی بودن هوا: تیرگی، شدت حرارت و بدبویی هواست. ۳. اگر از جهت مقابل باد حرکت می‌کند، باید که برگردد و پشت کند و دهان و بینی را ببندد. ۴. مصرف آب سیب طبیعی یا سیب شیرین. ۵. غرغره سرکه طبیعی یا آب نمک طبیعی. ۶. شستشوی مرتب دست ها و صورت و استنشاق فضای بینی با آب و نمک طبیعی. ۷. نوشیدن عسلاب(یک لیوان آب جوشیده ولرم با مقداری عسل) ۸. استحمام مختصر روزانه در صورت امکان چون گرد و غبار روی پوست می نشیند. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ادامه دارد...
🏴 (۹) 🌀خستگی، گرفتگی، کوفتگی عضلات و دردهای مفصلی(۱) ۱← کفش طبی دارای پاشنه نرم، مناسب‌ترین کفش برای پیاده‌روی است تا به کمر فشار زیادی وارد نشود. پاشنه‌ی بلند کفش یا کفی نازک آن از عوامل مستعدکننده مشکلات عضلانی- مفصلی در طول سفر است. ۲← چون در طول سفر پاها ورم می‌کنند، بهتر است از کفش بنددار (کتانی) استفاده شود تا فشار کمتری به پاها وارد شود. ۳← بدون عجله پیاده‌روی کنید. طول زمان پیاده‌روی را بیشتر و مسافت طی شده هر روز را کمتر تنظیم کنید. پیاده‌روی با شتاب و زیاد در روز اول موجب گرفتگی شدید عضلات خواهد شد. ۴← اگر احساس خستگی زیاد، تعریق بیش از حد، تپش قلب یا افت فشار داشتید، پیاده‌روی را قطع و بعد از چند دقیقه استراحت به آرامی مسیر را ادامه دهید. ۵← بسته به طبع و مزاج خود، در فواصل منظم، استراحت کوتاهی در حین پیاده‌روی داشته باشید. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ادامه دارد...
کتاب زندگینامه سردار شهید حاج حسین همدانی
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 6⃣6⃣ مردان که غبارروبی کردند از ضریح بیرون آمدند و دور شدند. تنها آن تصویربردار و همراهش ماندند و به ما اجازه دادند، وارد ضریح شویم. زهرا و سارا هم اشک ریزان کنارم ایستادند و غافل بودیم که شکار دوربین شده‌ایم. چادرم را روی صورتم انداختم و روی سنگ مزار افتادم و زار زدم و زمزمه کردم: « سلام بر تو، قلب شکسته تو، آن زمان که مادرت، زهرا را در کوچه می زدند و تو می‌دیدی. سلام بر تو آن زمان که طناب بر گردن پدرت على انداختند و قلب کوچک تو می‌شکست و نظاره می‌کردی. سلام بر تو آن زمان که از بالای تل، برق خنجر را روی گلوی برادرت حسين دیدی و ضجه زدی. سلام بر تو آن زمان که میان گودال قتلگاه، غریب و بی یاور به دنبال تن بی‌سر برادر می‌گشتی. سلام بر تو که شاهد سوختن خيمه‌ها بودی و اسارت فرزندان برادرت را دیدی. سلام بر تو که پرپرشدن رقیه، امانت سه ساله برادرت را دیدی و صبر پیشه کردی. سلام بر دل پردرد تو زینب جان. امان از دل تو، امان... » به خودم آمدم. زهرا و سارا، ليوان آبی جلوی دهنم گرفته بودند. روزه بودم نخوردم. یکی روضۂ عربی می‌خواند و ما با این‌که نمی‌فهمیدیم چه می‌گوید، می‌گریستیم. از داخل ضریح بیرون آمدیم. مؤذن با لهجه عربی اذان داد. چند نفری که بودند، به اصرار، حسین را جلو فرستادند و نماز جماعت ظهر و عصر را پشت سر او خواندیم. چه نمازی و چه حالی! وقتی برمی‌گشتیم، حال پرواز داشتیم، غصه‌مان گرفته بود که باید فردا در تهران باشیم. حسین دید که رمق در دست و پای من نیست، گفت افطار مهمان من هستید و رفت از بیرون غذا تهیه کند. ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 7⃣6⃣ تا برگردد، دخترها تلویزیون را روشن کردند. کانال ۶ تلویزیون سوریه، حرم را نشان می‌داد و ما را دوباره به حس و حال دو سه ساعت پیش برد و دوربین چرخید و روی زهرا مکث کرد. زهرا کلافه شد و گوشی را برداشت و به حسین زنگ زد و گفت: « بابا تو رو به خدا کاری کن که تصویر من تو بخش‌های دیگه خبری پخش نشه. » نمی‌دانم حسین از آن طرف چه جوابی داد. حسین بعد از حاج قاسم سلیمانی، همه کاره‌ی مسائل سوریه بود اما بعید به نظر می‌رسید که در این کارها ورود کند. تا افطار زمان زیادی نمانده بود و حالم خوب نبود. جلوی آینه رفتم، صورتم مثل گچ سفید شده بود و حالت تهوع داشتم. خواستم سماور را روشن کنم که سرم گیج رفت. اتاق دور سرم چرخید. نمی‌خواستم زهرا و سارا را صدا کنم. دستم را به دیوار گرفتم و کشان کشان تا لب مبل آمدم که با صورت روی مبل افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم. دانه‌های خیس آب را روی صورتم حس کردم که سارا روی صورتم پاشیده بود و با دهانش، صورتم را فوت می‌کرد تا خنک شوم. چشم که باز کردم سارا و زهرا چپ و راستم نشسته بودند. زهرا با قاشق، زعفران و گلاب توی دهانم ریخت و سارا که دستش را مثل بالش پشت سرم گرفته بود، گفت: « مامان فشارت افتاده. » و پیشانی‌ام را بوسید. از این‌که دم افطار روزه‌ام شکسته شده بود، دلم شکست ولی با خودم گفتم که تا آمدن حسین، سر پا شوم و به دخترها سفارش کردم که از افتادن من برای حسین حرفی نزنند. بچه‌ها سفره‌ی افطار که انداختند، حسین آمد. برای شام کباب ترکی خریده بود. با بی‌میلی چند لقمه خوردم. حسین گفت: « پروانه، آدم همیشگی نیستی! ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 8⃣6⃣ خودم را زدم به آن راه: « حال آدمی که میخواد از حرم دور شه که از این بهتر نمیشه. » خندید: « مگه میخوای بری که بری؟ ځب هر وقت، دلت تنگ شد، برگرد. » نفسم را با آهی که از غصه سرشار بود، بیرون دادم و گفتم: « نرفته دلم تنگ شده، خودت خوب می‌دونی. » نماز را خواندم و خوابم برد. وقتی بیدار شدم، پشت سرم درد می‌کرد. حسین گفت: « آقای دکتر جلیلی- دبیر شورای امنیت ملی۔ قراره امشب بیاد، باید برم. » و رفت و نگاه معصوم دخترها، بی‌کلام دلم را سوزاند؛ اما خیلی زود برگشت. پرسیدم: « آفتاب از کجا درآمده که این قدر زود آمدی؟ » شیرین و دلنشین گفت: « آفتاب درآمده بود حالا میخواد بره. اومدم بدرقهش کنم. » خطابش به من بود. خوشم آمد ولی پیش دخترها خجالت کشیدم. زهرا و سارا هم ریز خندیدند، پرسیدم: « مهمونت چی شد؟ » گفت: « مشکلی پیش اومده که نیومد. موند برا بعد. » فردا صبح باروبنه‌مان را بستیم و راهی فرودگاهی شدیم که از در و دیوار و سالن ترانزیتش، غم می‌بارید. مسافر که نبود. چند نفری هم که با ما هم سفر بودند، نظامیان ایرانی و سوری بودند. قرار بود ساعت ۱۱ پرواز کنیم. اما خبری نشد. حسین می‌رفت و می‌آمد و با کسی که لباس کاپیتان .خلبان. هواپیما به تن داشت، صحبت می‌کرد. خلبان از ترس شلیک توپ یا خمپاره تکفیری‌ها، نداشتن سوخت را بهانه کرده بود و نمی‌خواست پرواز کند. حسین با او و چند نفر دیگر کلنجار رفت. از دور نگاه‌شان می‌کردم، معلوم بود که می‌خواهد به خلبان روحیه بدهد. خلبان بالاخره راضی شد و رفت سوخت زد. بدون هیچ تشریفات خروجی و بازرسی، سوار هواپیما شدیم و نفهمیدیم که با حسین چطور خداحافظی کردیم. ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣6⃣ هواپیما که از زمین کَند، بغضم ترکید. این بار برای مظلومیت و تنهایی حسین گریه کردم. زهرا و سارا ساکت بودند و از پنجره‌ی تخم مرغی هواپیما به دمشق نگاه می کردند. زهرا که دید، بق کرده‌ام پرسید: « راستی مامان از خواهر بزرگترمون زينب بگو. » سارا هم وارد گفت وگو شد: « تا حالا فرصت نشده که قصه زندگیت رو، برامون تعریف کنی. از کودکی‌هات بگو، و از ازدواج با بابا و تولد زينب. » دل ودماغ صحبت نداشتم با بی‌حوصلگی گفتم: « باشه برای بعد. » زهرا پرسید: « حتما می‌خوای به یادداشت‌های اون روزها مراجعه کنی. » خنده تلخی کردم و بی حوصله گفتم: « برخلاف این چند ماه که هرروز اتفاقات رو توی دمشق می‌نوشتم، سی و هفت سال زندگی با حسین رو فقط تو دلم نوشتم. » سارا دست روی خطوط پیشانی ام گذاشت و با نرمی انگشت آن را کشید و گفت: « من میمیرم برای حرف‌های دلی، قول بده رسیدیم به تهران، یادداشت‌های دلت رو برای ما بخون، باشه مامان؟ » جوابی ندادم. حرف‌های زندگی با حسین نگفتنی و نهفتنی بود. دخترها لبریز از اشتیاق، منتظر جواب بودند. هواپیما از میان ابرهایی که رعدوبرق می زدند، بالا رفت. یاد شلیک توپ و تانک در خیابان‌های دمشق افتادم که به اشتباه فکر می‌کردم رعد و برق است. دخترها غم را در چهره‌ام می دیدند و دوست داشتند که رشته اندوه زده ذهنم را پاره کنند. گفتم: « می‌دونید که با خاطره‌گویی میونه خوبی ندارم. » هواپیما که از آسمان سوریه خارج شد. به دخترها که همچنان منتظر پاسخ بودند، گفتم: « خاطراتم رو از کودکی تا امروز می‌نویسم. » ⬅️ ادامه دارد....
آیت الله پهلوانی(ره) به قرائت دعای «اللهم کن لولیک» در توصیه می نمودند و می‌فرمودند: «در آن موقع به یاد حضرت حجت علیه السلام باشید تا آن حضرت نیز از شما یاد کند»