🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 7⃣6⃣1⃣
از محل استقرار حسین بیاطلاع بودم و نباید دلشوره و اضطراب میگرفتم. به خانهی حاج آقا سماوات رفتم تا از حسین خبری بگیرم گفت:
« دقیقا نمیدونم لشکر قدس گیلان کجاس. شاید عقبه اونا تو اهواز باشه. ولی حسین آقا که اهل پشت جبهه نیس. با این حال اگه پیغامی دارین، بگید بهشون برسونم. »
ساکت ماندم. نمیتوانستم بگویم که حامله.ام. دست وهب و مهدی را گرفتم به خانه برگشتم. چند روز بعد به سونوگرافی رفتم. آرزو داشتم توراهیام، دختر باشد تا اسمش را " هاجر " بگذارم. این آرزو را از وقتی که به حج رفتم و سعی صفا و مروه میکردم، داشتم.
خانم دکتر پرسید:
« از بمباران و موشک باران که نمیترسی؟ »
گفتم:
« شکرخدا، نمیترسم. »
گفت:
« آفرین، چون برای این فرشته کوچولوت، اصلا خوب نیست. »
اشک شوق توی چشمانم جمع شد. ناخودآگاه یاد بچهی اولم زينب افتادم و گفتم:
« خدایا خودت نگهدار هاجر باش. »
اخبار تلویزیون، خبر از عملیاتی بزرگ و سراسری در جنوب را میداد. حملهای که منجر به فتح شهر فاو عراق شده بود. همدان و بیشتر شهرها به تلافی موفقیت رزمندهها در جبهه، بمباران میشدند. بسیاری از مردم به باغات اطراف شهر رفتند اما در محله ما که به محلهی پاسداران معروف بود، هیچ خانوادهای، خانه و کاشانهاش را ترک نکرد. در این مواقع آنچه دلم را آرام می کرد، دعا بود؛ دعای توسل سه شنبه.ها، دعای کمیل پنج شنبهها، دعای ندبه صبح جمعه و زیارت عاشورا در غروب جمعه، چراغ دلم را روشن میکرد.
گاهی با سایر خانمها به خانهی شهدا سر میزدیم. میخواستیم روحیه بدهیم ولی بیشتر جاها، روحیه میگرفتم.
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 8⃣6⃣1⃣
نزدیک عید، حسین آمد. اول ماجرای تماسهای مشکوک را گفتم. وقتی جوابهایم را شنید، خوشش آمد و تحسینم کرد و گفت:
« پروانه، از عمق جانم به تو افتخار میکنم و شرمنده زحماتت هستم اما چکار کنم که تکلیفم جای دیگریست. »
این جمله را آنقدر صمیمی و زیبا گفت که از سختیها و تنهاییها حرفی نزدم و به جای آن از حاملگیام خبردادم. گل از گلش وا شد و گفت:
« قدمش خیر باشه زهرا خانم. »
درست شنیدم. او بدون اینکه حتی از حاملگیام خبر داشته باشد، می دانست که فرزندمان دختر است. اسمش را انتخاب کرده بود. یاد فرزند اولمان زینب افتادم که من اسم الهه را انتخاب کرده بودم و او اسم زينب را. لب گزیدم و با خودم گفتم:
« هاجر یا زهرا، چه فرقی میکنه مهم اینه که سالم باشه. »
نوروز داشت میرسید و حسین دوباره داشت میرفت و باز هم دلتنگی و انتظار. موقع وضع حمل رسید. اگر عمه همدان بود، حتما می.آمد و می.بردم بیمارستان. درد و نالهام را نمی.توانستم از وهب و مهدی، پنهان کنم. طفلى وهب مثل آدم بزرگها، بال بال می زد. مهدی هم یکریز میگفت:
« مامان مامان. »
وهب لباسش را پوشید تا سر کوچه برود و تاکسی بگیرد. تا وهب بیاید ساکم را برداشتم و مهدی را آماده کردم. وهب به جای گرفتن تاکسی، همسایه بغلی، آقای فرخی و خانمش را خبر کرده بود. خانم فرخی گلایه کرد که چرا زودتر خبرشان نکردم و راهی بیمارستان شدیم. توی این فاصله بقیهی فامیل، حتى عمه از همدیگر خبر گرفتند و تا من از بیمارستان برگشتم، خانه درست مثل روزی که از حج آمده بودم، پر شد.
بچهها بازی می کردند و بزرگترها تعریف، و تلويزيون هم از شروع یک عملیات بزرگ خبر میداد. اسم عملیات که میآمد همه ذهنشان معطوف حسین میشد. عمه میگفت:
« الآن حسين توی این حملهس خدا پشت و پناه همه رزمندهها باشه. »
و آش کاچی که درست کرده بود، توی سینی میچید و بین همسایهها تقسیم میکرد.
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 9⃣6⃣1⃣
سال تحصیلی شروع شده بود وهب برای کلاس اول به مدرسه شاهد ابن سینا رفت. برایش سرویس گرفتم و گاهی به مدرسه میرفتم و از آقای موسوی، معلم کلاس اول، درس و مشقش را میپرسیدم. آقای موسوی میگفت:
« خانم، بچه به این مؤدبی و باهوشی در کلاس ندارم. »
مهدی هنوز وابستهام بود و عادت داشت روی دست من بخوابد. زهرا را تر و خشک میکردم مهدی را میخواباندم و دفتر مشق وهب را نگاه میکردم و این
کار هر روزم بود.
یک ماه از تولد زهرا میگذشت که حسین از جبهه آمد. انگار فرزند اولش به دنیا آمده باشد، زهرا را بغل میکرد دستهای کوچولویش را میبوسید و میچرخید و برایش اشعار کودکانه میخواند و میگفت:
« پروانه یادته چقدر برای زینب گریه کردی؟ خدا بهت دو تا نعمت داد و یه رحمت. »
از حمله و عملیات خیلی حرف نمیزد. سه نفر از فرمانده گردانهایی که قبلاً با او در لشکر انصارالحسین کار میکردند به شهادت رسیده بودند.¹ آه میکشید و
میگفت:
« خداوند، خوبها رو گلچین میکنه و امتحان ما رو سختتر. »
مدت کوتاهی همدان بود به منزل شهدا سرکشی کرد و رفت. ولی برخلاف همیشه خیلی زود برگشت سراسیمه بود گفتم:
« اتفاقی افتاده؟ »
گفت:
« وسایلتون رو جمع کنین، بریم کرمانشاه. »
درنگ نکردم. مثل یک سرباز که باید با سه سوت آماده شود. خرت و پرت محدودی را آماده کردم. حسین پرونده وهب را از مدرسه شاهد گرفت و دو سه روزه به کرمانشاه رفتیم.
خوشحال بودم. کرمانشاه به جبهه نزدیکتر از همدان بود. حتماً حسین را بیشتر میدیدم.
وهب از مدرسه و معلمش در کرمانشاه راضی نبود. نق می زد. چون مدرسه تا خانههای سازمانی که ما مینشستیم، چندان زیاد نبود، پیاده میرفت، میآمد.
کنار خانه یک پارک کوچک بود. یک روز مهدی را بردم پارک و چون زهرا بغلم بود نمیتوانستم با او بازی کنم. خودش سوار تاب شد و پا به زمین زد. چندبار جلو- عقب رفت و یک دفعه میان زمین و آسمان چرخید و به زمین خورد. راهی بیمارستان شدیم و پایش رفت توی گچ و به خاطر وابستگی به او، حسابی خانه نشین شدم.
__
۱. این سه فرمانده گردان حاج رضا شکری پور، حاج محسن عینعلی و حاج محسن امیدی بودند که در جزیره مجنون به شهادت رسیدند.
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 0⃣7⃣1⃣
روز دیگری وهب با صورتی رنگ پریده نفس زنان وارد خانه شد. کیف و کتاب را یک گوشه انداخت و خودش کنار اتاق افتاد. پرسیدم:
« وهب چی شده؟ »
گفت:
« از مدرسه میاومدم که یه مرد سبیل کلفت با دو تا خانم که صورتشون رو پوشونده بودن با جیپ، جلوم رو گرفتن و گفتن بابات ما رو فرستاده دنبالت، سوار شو. نگاهم از بغل به قیافه یکی از اون دو نفر که روپوش داشتن، افتاد. پارچه رو باد تکون داد و دیدم مَرده. خیلی ترسیدم ، فرار کردم و تا خونه به نفس دویدم. »
رنگ به رخسار وهب نبود. یک لیوان آب خنک دستش دادم. بوسیدمش و گفتم:
« آفرین! پسرم اینجا هم مثل همدان به هیچ غریبهای اعتماد نکن، ما کسی رو اینجا نمیشناسیم، فقط راه مدرسه رو برو، به خونه بیا. »
گوشم به صدای آژیر قرمز و سفیدی که رادیو اعلام میکرد، عادت کرده بود. آژیر قرمز که زده می شد باید به پناهگاه یا یکجای امن میرفتیم. اما جانپناهی نداشتیم.
یک روز وهب کنارم سر سفره نشسته بود و کلافه میگفت:
« یالا، مدرسهام دیر شد. »
داشتم برای او لقمه میگرفتم که صدای مهیبی آمد. هیچ صدای آژیری زده نشده بود. انفجار بمب آنقدر نزدیک بود که دیوار خانه شکافت. مهدی با پای توی گچ نمیتوانست، بدود. به پایم چسبید. زهرا را که با صدای انفجار از خواب پریده بود و گریه میکرد، بغلش کردم. وهب معصومانه نگاهم کرد و گریه زهرا میان صدای کَرکنندهی ضدهواییها گم شد.
هواپیماها، پالایشگاه نفت کرمانشاه را زده بودند و آسمان از دود، سیاه بود و بوی انفجار تا خانه میآمد. زهرا همچنان گریه میکرد و آرام نمیشد. درمانده شدم. نمیدانستم چکار کنم. قرآن را برداشتم میان حلقهی بچهها نشستم و چند آیه خواندم. سروصداها که خوابید، شیشههای خرد شده را جارو کردم.
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 1⃣7⃣1⃣
وهب اصرار داشت که به مدرسه برود. تردید داشتم که با این بمباران مدرسه باز باشد. از طرفی ماجرای آدمهای مشکوک که سر راه وهب را گرفته بودند، حسابی نگرانم کرده بود. نگاهی به مهدی انداختم. باوجود گچ پایش فکر کردم که نمی.تواند خطرساز باشد. گفتم:
« مهدی جان خونه باش، زود برمی گردم. »
به زهرا کمی شیردادم. آرام شد قنداقهاش کردم و اما موج انفجار درب حیاط را هم پیچانده بود و بسته نمیشد. نه میتوانستم مهدی را تنها بگذارم و نه دلم میآمد که وهب را به تنهایی در این وضعیت راهی مدرسه کنم. مهدی به ظاهر راضی به ماندن شد، اما حالا وهب نمیخواست او را تا مدرسه ببرم. علیرغم اتفاقات گذشته، نمیترسید و بیشتر از سنش نسبت به من احساس تعهد می.کرد. از خانه که دور شد، مهر مادریام جوشید. زهرا را بغل کردم و با فاصله تا جایی دنبالش رفتم. از آن آدمهای مشکوک خبری نبود. خیالم تا حدی راحت شد و برگشتم.
خانههای سازمانی سپاه از یک طرف به محوطهای باز و صحرا میرسید. از همان جا، روباهی به طمع مرغ و خروس تا در حیاط آمده بود. وقتی به خانه رسیدم، مهدی داد میزد:
« گرگ گرگ. »
آقای صالحی¹ یکی از دوستان حسین که از جبهه برگشته بود، آمده بود کمک مهدی. وقتی مرا بچه به بغل دید گفت:
« خانم همدانی، کوچولوی شما روباه دیده فکر کرده که گرگه، ظاهرا شما دست تنهایید. اگه کمکی از من برمیاد بگید. »
خواستم بگویم که:
« اگر شما، حسین را می بینید، پیغام بدهید که... »
لب گزیدم و گفتم:
« مشکلی نیست. »
همان روز آقای صالحی چند نفر را فرستاد و اوضاع به هم ریخته درب و پنجره و درب پیچیده حیاط را سروسامان دادند. تازه گچ پای مهدی را باز کرده بودم که وهب مريض شد. طوری که از شدت تب، نمی توانست به مدرسه برود.
_
۱. شهید غلامرضا صالحی جانشین فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله بود که در سال ۱۳۶۷ به شهادت رسید.
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 2⃣7⃣1⃣
صبح زود، آفتاب نزده، به یک درمانگاه، پیش دکتری هندی بردمش. دکتر آزمایش کامل نوشت. وقتی نتیجه آزمایش را دید گفت:
« عفونت وارد خونش شده و کاری از دست من ساخته نیست. »
دیگر داشتم از غصه دق میکردم. دست بچههایم را گرفتم و با دنیایی اندوه راهی خانه شدم. به خانه نرسیده بودیم که صدای هواپیما آمد. هم زمان، سرهامان رو به بالا شد. خورشید چشم را میزد. صدا دور بود و ضعیف و هواپیمایی پیدا نبود. گفتم:
« هواپیمای ایرانه، داره میره مرز. »
وهب بی حوصله گفت:
« مامان بريم خونه. »
از شدت تب و ضعف نمیتوانست روی پاهایش بایستد. اما مهدی، همان پای نه چندان خوب شدهاش را به زمین زد و گفت:
« یالا مامان، هواپیما رو نشونم بده. »
با یک دست، زهرا را بغل کرده بودم. دست دیگرم را سایه بان چشم کردم و سرم را چپ و راست چرخانم تا بهانه مهدی را بگیرم و زود به خانه برویم. صدا نزدیک و نزدیک تر شد. هنوز هواپیمایی به چشم نمیآمد. که ناگهان از سمت شرق، چیزی مثل یک شهاب سنگ، تیز و مستقیم، آسمان را شکافت و روی شهر افتاد. هواپیمای عراقی بود که از سمت مشرق آمده بود، شیرجه زد، بمبهایش را انداخت و رو به آسمان اوج گرفت. با انفجار مهیب بمبها، تودههای خاکستری از چند جا بلند شد. تکانههای انفجار، مجبورمان کرد که تا خانه بدویم.
حسین، همزمان با ما به خانه رسید و دید که زهرا دارد گریه میکند، مهدی از درد پا مینالد و وهب نای حرف زدن ندارد. مضطرب و نگران پرسید:
« چی شده پروانه؟ »
⬅️ ادامه دارد....
8.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 با غلطک از روی رضا کیانیان عوضی رد شد
دفعه آخرت باشه در مورد ناموس ما این حرف رو زدی دفعه بعد با یه مرد طرفی
#مهندس_علیخانی
🔴 جالب اینه که فعال سیاسی آمریکایی از این قاب تمجید میکنه بعد یه سری برعنداز نخود مغز و اصلاح طلب وطن خود تحقیر، قاب نماز خوندن رئیس جمهور رو مسخره می کنن!
🔹 جانسون هینکل در نقل این پست نوشته "این اهمیت به دینداری، من رو به رهبران مسیحی خودمون به شک میندازه، اونها بعد از هر جلسه به فکر همخوابه شبشون از کشور میزبان هستند"
🔹 دمت گرم جناب #رئیسی که اینطور پرچم اسلام رو در نگاه مردم دنیا بالا میبری !
▪️عَظَمَ الله اُجورَنا وَ اُجورَکُم
🏝سلام مولای داغدارم،
مهدی جان
اندوه شهادت پدر،
بر قلب مهربانتان
تسلیت باد
امروز ما برای
سرسلامتی به نزدتان آمدهایم
آمدهایم تا
غمگسارتان باشیم
و از خدای مهربان بخواهیم
به حق پدر بزرگوارتان،
امام حسن عسکری علیه السلام،
از بقیه عمر غیبت،
صرف نظر نماید
انشاءالله...🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#شهادتامامحسنعسکریتسلیت
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۰۲ مهر ۱۴۰۲
میلادی: Sunday - 24 September 2023
قمری: الأحد، 8 ربيع أول 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹شهادت امام حسن عسکری علیه السلام، 260ه-ق
🏴🏴🏴🏴
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
▪️9 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیه السلام
▪️26 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️30 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️32 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
✅ التماس دعای فرج
16.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔳 #شهادت_امام_حسن_عسکری
🌴ای ز حسنت عیان جلوهی داوری
🌴سیدی یا حسن ایها العسکری
🎙 #حسین_طاهری
⏯ #زمینه
👌بسیار دلنشین
10.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📝قطعه شنیدنی و نوستالژیک《دایه دایه》
🎙با اجرای #محمد_میرزاوندی
در گرامیداشت دهه فجر سال ۱۳۶۶
👈ترانه "دایهدایه" ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺭﺷﺎﺩﺕ ﻟﺮﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﺍﻭﻝ ﺍﺳﺖ؛ ﺑﯿﻦ سالﻫﺎﯼ ۱۲۹۵ ﺗﺎ ۱۲۹۷ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪﯼ روسها ﮐﻪ ﻣﺘﺤﺪ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺑﺮﻭﺟﺮﺩ ﻟﺮﺳﺘﺎﻥ ﭘﯿﺶ ﺭﻓﺘﻨﺪ.
👈ﺍﯾﻦ ﺗﺠﺎﻭﺯ ﺍﻧﮕﯿﺰهای ﺷﺪ ﺗﺎ عدهای ﺍﺯ ﺳﺮﺍﻥ ﺍیلﻫﺎ ﻭﻃﻮﺍﯾﻒ ﭘﺸﺘﮑﻮﻩ ﻭ ﭘﯿﺸﮑﻮﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﺍﻧﺪﻥ آنان ﺍﺯ ﻟﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﻬﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﭘﯿﻤﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ درگیریﻫﺎﯼ ﺷﺪﯾﺪ، ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﺎ ﻗﺰﻭﯾﻦ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﺍﻧﻨﺪ. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺯﻡ، ﻃﻮﺍﯾﻔﯽ ﺍﺯ ﻧﻘﺎﻁ ﮔﻮﻧﺎﮔﻮﻥ ﻟﺮﺳﺘﺎﻥ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ. ﺩﻭﺗﻦ ﺍﺯ ﻧﻮﺍﺯﻧﺪﮔﺎﻥ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪ ﻭ ﭘﺮﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﻮﻣﯽ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺑﻪ نامهای ﻋﻠﯽ ﻭ ﻧﻈﺮﻋﻠﯽ ﺍﺯ طایفهی ﺣﯿﺪﺭﯼ ﺗﺤﺖ تأثیر این ﺭﺧﺪﺍﺩ ﺑﻪ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺁﻫﻨﮓ ﻭ ترانهی پرشور "دایهدایه" ﺑﺮﺁﻣﺪﻧﺪ.
👈ﻣﻀﺎﻣﯿﻦ ﺷﻌﺮﯼ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺍﻧﻪ، ﺣﻤﺎﺳﻪ، ﻋﺸﻖ ﻭ ﺷﻮﺭ ﻭ ﺩﻻﻭﺭی است.
🌷هفته #دفاع_مقدس گرامی باد.
📌 #هفته_دفاع_مقدس
📌 #ایرانصدا