تو را در حالی میبینم که عزم سفر آخرت داری و لشکرهای مرگ تو را از هر سو در بر گرفتهاند!آیا کلمهای با فرزند مستمند خود سخن نمیگویی و آتش حسرت او را به زلال بیان خود تسکین نمیدهی؟وقتی حضرت صدای غمناک فرزند خود را شنید دیدۀ مبارک خود را گشود و گفت:ای دختر گرامی بزودی با تو وداع مینمایم و از تو جدا میشوم، پس سلام برتوباد!حضرت فاطمه(سلاماللهعلیها) وقتی این خبر وحشتناک را از آن سرور شنید، آه حسرت از دل برآورد و سئوالاتی از حضرت نمود تا آنکه آن جناب بیهوش شد و وقتی بلال ندای نماز داد و گفت:الصلوة رحمک الله! حضرت به هوش آمد و برخاست و به مسجد رفت و نماز را بصورت کوتاه ادا کرد؛ وقتی از نماز خارج شد علیبنابیطالب(علیهالسلام) و اسامةبنزید را طلبید و فرمود: مرا به خانۀ فاطمه ببرید، وقتی به خانۀ نور دیدۀ خود آمد سرخود را در دامن آن بهترین زنان عالمیان گذاشت و تکیه فرمود؛ تا حسنین(علیهماسلام) جد بزرگوار خود را در آن حالت مشاهده کردند بیتاب شدند و اشک حسرت از دیده باریدند و فریاد برآوردند و میگفتند: جانهای ما فدای جان تو باد و روهای ما فدای روی تو باد! حضرت پرسیدند که ایشان کیستند؟ امیرالمؤمنین(علیهالسلام)پاسخ دادند یارسولالله فرزندان گرامی تو حسن و حسین(علیهماسلام) هستند، سپس حضرت، ایشان را به نزد خود طلبید و دست بر گردن آنها آورد و آن دو جگرگوشۀ خود را به سینۀ خود چسبانید، امام حسن(علیهالسلام) بیشتر گریه میکرد، حضرت فرمود یاحسن گریه را کم کن که گریۀ تو بر من سخت است و موجب آزردگیام میشود، سپس در آن حال، ملک موت نازل شد و گفت:«السلام علیک یارسولالله!» حضرت فرمود:«وعلیکالسلام یا ملکالموت! کاری با من داری؟» ملک موت گفت:حاجت شما چیست ای پیغمبر خدا؟فرمود که حاجت من آن است که روح مرا نگیری تا جبرئیل نزد من آید و بر من سلام کند و من بر او سلام کنم و او را وداع نمایم، سپس ملک موت بیرون آمد و میگفت وامحمداه! پس جبرئیل از آسمان به ملک موت رسید و پرسید ای ملک موت، روح محمد را گرفتی؟گفت: ای جبرئیل آن حضرت از من خواست که روح او را نگیرم تا تو را ملاقات نماید و با تو وداع کند، جبرئیل گفت:ای ملک موت مگر نمیبینی که درهای آسمان برای روح محمدگشودهاند! سپس جبرئیل نازل شد و به نزد آن حضرت آمد و گفت:السلام علیک یااباالقاسم!حضرت فرمود وعلیکالسلام یا جبرئیل! آیا در چنین حال مرا تنها میگذاری؟ جبرئیل گفت:یا محمد، تو باید بیایی! مرگ برای همه است و هر نفسی چشندۀ مرگ است. حضرت فرمود:به من نزدیک شو ای حبیب من! جبرئیل نزدیک آن حضرت رفت و ملک موت نازل شد و جبرئیل به او گفت:ای ملک موت، فرمایش حق تعالی را دربارۀ گرفتن روح محمد، در نظر داشته باش! جبرئیل در طرف راست و میکائیل در طرف چپ و ملک موت در پیش رو مشغول گرفتن روح اطهر آن حضرت گردید. (منتهی الامال ص182)
#پیامبراکرم_صلی_الله_علیه_وآله_وسلم
#شهادت
#28صفر
.
#امام_حسین علیهالسلام
#امام_رضا علیهالسلام
#تاریخ_مقتل
إِنَّ اَلْمُحَرَّمَ شَهْرٌ كَانَ أَهْلُ اَلْجَاهِلِيَّةِ يُحَرِّمُونَ اَلْقِتَالَ فِيهِ فَاْسْتُحِلَّتْ
فِيهِ دِمَاؤُنَا وَ هُتِكَتْ فِيهِ حُرْمَتُنَا وَ سُبِيَ فِيهِ ذَرَارِينَا وَ نِسَاؤُنَا وَ أُضْرِمَتِ اَلنِّيرَانُ فِي مَضَارِبِنَا وَ اُنْتُهِبَ مَا فِيهَا مِنْ ثِقْلِهَا وَ لَمْ تُدَعْ لِرَسُولِ اَللَّهِ حُرْمَةٌ فِي أَمْرِنَا
إِنَّ يَوْمَ قَتْلِ اَلْحُسَيْنِ أَقْرَحَ جُفُونَنَا وَ أَسْبَلَ دُمُوعَنَا وَ أَذَلَّ عَزِيزَنَا أَرْضُ كَرْبَلاَءَ
أَوْرَثَتْنَا اَلْكَرْبَ وَ اَلْبَلاَءَ إِلَى يَوْمِ اَلاِنْقِضَاءِ فَعَلَى مِثْلِ اَلْحُسَيْنِ فَلْيَبْكِ اَلْبَاكُونَ فَإِنَّ اَلْبُكَاءَ عَلَيْهِ يَحُطُّ اَلذُّنُوبَ اَلْعِظَامَ ثُمَّ قَالَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ كَانَ أَبِي عَلَيْهِ السَّلاَمُ إِذَا دَخَلَ شَهْرُ اَلْمُحَرَّمِ لاَ يُرَى ضَاحِكاً وَ كَانَتِ اَلْكَآبَةُ تَغْلِبُ عَلَيْهِ حَتَّى تَمْضِيَ مِنْهُ عَشْرَةُ أَيَّامٍ فَإِذَا كَانَ يَوْمُ اَلْعَاشِرِ كَانَ ذَلِكَ اَلْيَوْمُ يَوْمَ مُصِيبَتِهِ وَ حُزْنِهِ وَ بُكَائِهِ وَ يَقُولُ هُوَ اَلْيَوْمُ اَلَّذِي قُتِلَ فِيهِ اَلْحُسَيْنُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ .
محرم ماهى است كه مردم دورۀ جاهلى جنگ و خون ريزى در آن را حرام مىدانستند
ولى ريختن خونهاى ما در آن ماه روا دانسته شد و حرمت ما در آن دريده شد و كودكان و زنان ما در آن اسير شدند و خيمههاى ما را آتش زدند و هر چه در آن بود غارت كردند و در كار ما رعايت هيچ حرمتى براى رسول خدا صورت نگرفت
همانا روز شهادت حسين عليه السّلام پلكهاى چشم ما را مجروح و اشك ما را روان كرد و عزيز ما را خوار و زبون ساخت
اى سرزمين كربلا!تو تا روز رستاخيز ما را گرفتار اندوه و بلا كردى
آرى،بايد به كسى چون حسين عليه السّلام گريهكنندگان گريه كنند،كه گريستن بر او گناهان بزرگ را فرو مىريزد
و سپس فرمود:چون هلال محرم آشكار مىشد،پدرم هرگز متبسم و با لبخند ديده نمىشد و اندوهش افزون مىشد و چون روز دهم آن ماه فرا مىرسيد،آن روز روز غم و سوگ و گريستن او بود و آن همان روزى است كه امام حسين كه درودهاى خدا بر او باد در آن شهيد شد.
📚روضة الواعظین ابن فتال نیشابوری جلد۱ص۲۷۹
«اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَالفَرَج»
«اللهم العَن الجِبت والطّاغوت والنّعثل»
.
﷽
شهادت امام رضا (علیه السلام)
روضه
امام رضا (علیه السلام) به اباصلت فرمود: فردا من بر این فاجر (فاسق یعنی مامون) وارد می شوم، اگر با سر برهنه بیرون آمدم با من سخن بگو که جواب سخنت را می دهم و اگر با سر پوشیده بیرون آمدم با من سخن مگو.
اباصلت می گوید: فردای آن روز شد، امام لباس بیرونی خود را پوشید و در محراب عبادتش نشست و در انتظار بود که ناگهان غلام مامون آمد و به امام گفت: «امیرمؤمنان شما را خواسته هم اکنون خواسته او را اجابت کن»
امام عبا و کفش خود را پوشید و برخاست و به خانه مأمون روانه گردید و من پشت سرش رفتم، تا اینکه امام نزد مامون رسید، دیدم مقداری انگور و میوه های دیگر در جلو مامون است و در دست مامون خوشه انگوری بود که قسمتی از آن خورده بود و قسمتی از آن باقی مانده بود، وقتی که مأمون حضرت رضا (علیه السلام) را دید، برخاست و با احترام خاصی با حضرت معانقه کرد و بین دو چشم آن حضرت را بوسید و کنارش نشانید و سپس همان خوشه را که در دستش بود به آن حضرت داد و گفت: «ای پسر رسول خدا! انگوری بهتر از این انگور ندیده ام بفرمائید بخورید».
امام: چه بسا انگوری که در بهشت است بهتر از این است.
مأمون: از این انگور بخور.
امام: مرا از خوردن آن معاف دار.
مأمون: حتماً باید بخوری، مبادا از اینکه نمی خوری می خواهی ما را به چیزی متهم کنی، با آن همه اخلاصی که از من می بینی! مأمون آن خوشه را از حضرت گرفت، چند دانه آن (که می شناخت مسموم نشده) خورد و بار دیگر آن خوشه را به امام داد و مبالغه کرد که بخور.
امام (علیه السلام) سه دانه از آن انگور را خورد، پس از چند لحظه حالش دگرگون گردید، و بقیه آن خوشه را به زمین افکنده و همان دم برخاست که برود، مأمون گفت: کجا می روی؟
امام فرمود:
اِلی حَیْثُ وَجَّهْتَنِی: «به همانجا که مرا فرستادی»
امام در حالی که سرش را پوشانده بود (عبا بر سر افکنده بود) بیرون آمد، من طبق سفارش قبل امام، با او سخن نگفتم تا وارد خانه اش شد و فرمود: در را ببند، در بسته شد، سپس به بستر خود خوابید و من در حیاط خانه، غمگین و ناراحت ایستاده بودم، ناگهان جوان خوش سیما و پیچیده مویی را دیدم که بسیار به امام رضا (علیه السلام) شباهت داشت، به طرف او شتافتم و گفتم: در بسته بود از کجا وارد شدی؟
فرمود: همان خدایی که در این وقت از مدینه مرا به اینجا آورد، او مرا از در بسته وارد این خانه کرد.
گفتم: تو کیستی؟
فرمود:
اَنَا حُجَّهُ اللهِ عَلَیْکَ یا اَباصَلْتٍ...
«ای اباصلت من حجت خدا بر تو هستم، من محمدبن علی هستم»
سپس به طرف پدرش رهسپار شد و داخل حجره گردید و به من فرمود: تو نیز وارد خانه شو.
وقتی که امام رضا (علیه السلام) او را دید، از جای جست و دست بر گردن جوانش انداخت و او را در آغوش خود چسبانید و بین دو چشمش را بوسید و او را در بستر خود وارد کرد. امام جواد (علیه السلام) خود را به روی پدر افکند و پدر را می بوسید، در این حال امام رضا (علیه السلام) راز و اسراری با او گفت که من نفهمیدم... و در این حال امام هشتم (علیه السلام) در آغوش پسر از دنیا رفت.
📚منبع:
عیون اخبار الرضا، ج ۲، ص ۲۴۴
#شهادت_امام_رضا_علیه_السلام
#امام_رئوف
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
#امام_رضا
به گزارش خبرنگار آیین و اندیشه خبرگزاری فارس، عنایات ویژه هشتمین اختر تابناک آسمان ولایت و امامت، زمان و مکان نمیشناسد؛ میخواهد مسیحی، یهودی یا مسلمان باشی فرقی نمیکند، چرا که او چراغ هدایت است و فطرتهای پاک را به خوبی راهنمایی میکند، کافی است که از با عمق وجود او را صدا بزنید و او را بخوانید.
آنچه که در ادامه میآید شرح حال یکی از این جوانانپاک ضمیر است که با اعجاز رضوی از کانادا راهی مشهد الرضا(ع) میشود تا با محبوب خویش ملاقاتی داشته باشد، این کرامت عجیب از کتاب «کرامات امام رضا از زبان بزرگان» به نقل از حجتالاسلام والمسلمین مهدی انصاری نقل میشود:
*همه چیز از جشن میلاد شروع میشود
در یک شب سرد زمستانی سال 1372 وارد صحن انقلاب شدم، سرما تا عمق استخوانهای انسان نفوذ میکرد و کمتر کسی در آن شرایط از خانه خود میزد بیرون، صحن هم به طرز کم سابقهای خلوت بود، به دالانی که بین صحن انقلاب و صحن مسجد گوهرشاد وجود دارد وارد شدم، متوجه جوانی با حدود 35 سال سن شدم که چمدان مسافرتی نسبتا بزرگی در دست داشت و از یکی ـ دو نفر چیزی پرسید، ولی انگار آنها نتوانستند جوابش را بدهند. به سوی من آمد و گفت: شب بخیر آقا!
به زبان انگلیسی حرف میزد، آنهم با لهجه آمریکایی رایج در کشور کانادا، وقتی به همان زبان و با خوشرویی جوابش را دادم، نفس راحتی کشید و گل از گلش شکفت. ادامه داد:
ـ ببخشید! آقای علی بن موسیالرضا، کجا هستند؟ میخواهم ایشان را ببینم.
راستش را بخواهید حسابی جا خوردم. پرسیدم:
ـ معذرت میخواهم، ممکن است خودتان را معرفی کنید؟
ـ من دانشجوی رشته حقوق در دانشگاه تورنتوی کانادا هستم، اصالتاً لبنانیام، ولی در کانادا متولد شدهام و دینم «مسیحیت» است.
ـ یعنی شما یک «مسیحی» هستید؟
ـ بله، یک مسیحی کاتولیک.
با تعجب پرسیدم:
ـ پس اینجا چه کار میکنید؟!
ـ دعوت شدهام که آقای علیبن موسیالرضا(ع) را ملاقات کنم.
ـ چه کسی شما را دعوت کرده است؟
ـ خود ایشان.
دیگر حسابی گیج شده بودم، با وجود آن همه سابقه تبلیغ دینی در داخل و خارج کشور، تا کنون نشنیده بودم که حضرت علیبن موسیالرضا(ع) شخصاً از کسی دعوت کرده باشد که به دیدارش بیاید، آن هم از یک جوان مسیحی کانادایی! ادامه دادم:
ـ شما ایشان را دیدهاید؟
ـ بله سه یا چهار بار.
این دیگر برایم باور کردنی نبود، از این رو پرسیدم:
ـ یعنی شما با چشمان خودتان علیبن موسیالرضا(ع) را دیدهاید؟!
ـ بله دیدهام، البته در عالم رویا.
ـ یعنی اگر الان او را ببینید میشناسید؟
ـ بله، البته.
موضوع دیگر خیلی جالب شده بود، از او خواهش کردم چندقیقهای وقتش را به من بدهد و با هم در کناری بنشینیم و صحبت کنیم، او هم قبول کرد، کم کم داشت هیجان بر من غلبه میکرد، ضربان قلم تندتر شده بود، پرسیدم:
ـ ممکن است نحوه آشنا شدنتان با آقای علیبن موسی الرضا(ع) را از اول و به طور کامل برای من بیان کنید؟
ـ بله، البته. یک شب داشتم در یکی از خیابانهای شهر تورنتو قدم میزدم که دیدم جمعیت زیادی در جایی تجمع کردهاند و رفت و آمد زیادی در آنجا صورت میگیرد، آن ساختمانی را هم که مردم به آنجا رفت و آمد میکردند، چراغانی کرده و حسابی آذین بسته بودند. رفتم جلو و سؤالاتی کردم.
معلوم شد آنجا مسجد مسلمانان ایرانی است و در آن یک جشن مذهبی برپا است.
وارد شدم ببینم چه خبر است، چند نفر از آنها به احترام من از جایشان بلند شدند و پس از خوشامدگویی مرا در کنار خود نشاندند و بلافاصله با شربت و شیرینی و بستنی و شکلات از من پذیرایی کردند، مرشد آنها داشت به زبان انگلیسی سخنرانی میکرد و همه با دقت به سخنانش گوش فرا میدادند، من هم محو گفتههایش شدم و برای اولین بار، به طور مستقیم و از زبان یک مرشد مسلمان با اسلام آشنا شدم.
هنگام خروج از مسجد، به هر کس یک کتاب هدیه میکردند، یکی هم به من دادند، من هم خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم، وقتی قدم زنان در پیادهرو خیابان به سوی خانهام حرکت میکردم، همه هوش و حواسم به حرفهایی بود که از آن مرشد مسلمان شنیده بودم، به طوری که متوجه اطرافم نبودم و اصلاً نفهمیدم کی به منزلم رسیدم.
وقتی لباس راحتی پوشیدم و به رختخواب رفتم، آن کتاب را هم برداشتم تا یک نگاهی به آن بیندازم چون فردایش فرصت این کار را نمییافتم.
*دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما!
هر ورقی از آن کتاب را که میخواندم وسوسه میشدم ورق بعدی را هم بخوانم! نشان به این نشان که تا وقتی کتاب را تمام نکردم نتوانستم آن را زمین بگذارم! آن کتاب درباره قدیس مسلمانی به نام «علیبن موسیالرضا» بود، شخصیت و سخنان زیبا و روحانی آن قدیس آسمانی مرا مجذوب خود کرده و تمامی قلمرو اندیشهام را تسخیر کرده بود، لحظهای نمیتوانستم از فکر آن قدیس خارج شوم، در رختخواب خودم دراز کشیده بودم و با آنکه تا صبح چیزی نمانده بود نمیتوانستم بخوابم، بالاخره متوجه نشدم که کی خوابم برد زیرا با خواب هم وارد سرزمینی شدم که در آن کتاب ترسیم شده بود، سرزمینی روحانی، معنوی و آسمانی! سرزمینی که هرگز همانند آن را حتی در فیلمهای تخیلی هم ندیده بودم و همه کاره آن سرزمین، مردی نورانی و آسمانی بود که هرگز از تماشایش سیر نمیشدی، از او خواهش کردم که چند لحظهای با من بنشیند، او هم قبول کرد وقتی نشست با خوشرویی پرسید:
ـ با من کاری دارید؟
من هم با دستپاچگی و من و من کنان جواب دادم:
ـ ب ... ب.. بله! متأسفانه من شما را نشناختم!
ـ مرا نشناختی؟! من «علی بن موسیالرضا» هستم.
ـ علیبن موسیالرضا؟! این اسم را شنیدهام اما به خاطر نمیآورم...
ـ من همان کسانی هستم که شما تا پایان شب کتاب مرا مطالعه کردید و در پایان، توی دلتان گفتید؛ «خدایا اگر چنین قدیسی وجود دارد دوست دارم او را ببینم».
این را که شنیدم، گل از گلم شکفت و پرسیدم:
ـ در حال حاضر، پیش تو و میهمان توام.
ـ دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما.
ـ خب میتوانی میهمان من باشی.
ـ میهمان شما؟ اینکه عالی است. ولی جای شما کجا است؟
ـ ایران.
ـ کجای ایران؟
ـ شهری به نام مشهد.
چند لحظه رفتم توی فکر؛ من ایران را میشناختم، اما هرگز اسم مشهد را نشنیده بودم!
رفتن به چنین شهری برای من چندان آسان نبود، هم از نظر اقتصادی، هم از نظر ناآشنایی به منطقه و هم از جهات دیگر، این بود که پرسیدم:
ـ آخر من چه طور میتوانم به دیدار شما بیایم؟!
ـ من امکانات رفت و برگشت شما را فراهم میکنم.
*خرج سفری که از سوی ضامن آهو(ع) پرداخت شد
بعدش هم آدرس و شماره تلفن یکی از نمایندگیهای فروش بلیت هواپیما را به من دادند به همراه یک نشانی و علامت و گفتند:
ـ به آنجا که رفتی، میروی سراغ شخصی که پشت میز شماره چهار است، نشانی را میدهی، بلیت را میگیری و به ملاقات من میآیی.
وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدی نگرفتم، ولی چند شب پیاپی دیگر هم ایشان را در خواب دیدم، آخرین شب به من گفت:
ـ چرا نرفتی بلیتت را بگیری؟
تا این جمله را گفت از خواب پریدم، خیس عرق بودم و قلبم به شدت میزد، دیگر خوابم نبرد و برای شروع ساعت اداری لحظه شماری میکردم.
اول وقت به راه افتادم، همه نشانیها درست بود، وقتی نام و نشانی خود را به کارمندی که پشت میز شماره چهار نشسته بود گفتم، اظهار داشت:
ـ چند روز است که بلیت شما صادر شده است، چرا نیامدهاید آن را دریافت کنید؟! تا زمان پرواز فرصت زیادی ندارید!
خواستم از مبلغ هزینه بلیت بپرسم که کارمند هواپیمایی گفت:
ـ تمام هزینه بلیت شما قبلا پرداخت شده است.
بعد هم بلیت را دستم داد، بلیتی که به نام من صادر شده بود با این مسیرها:
«تورنتو، لندن، تهران، مشهد، تهران، لندن، تورنتو».
پس از شنیدن این حرفها از یک جوان مسیحی کانادایی، دیگر بیش از حد هیجان زده شده بودم، رنگ چهرهام کاملاً عوض شد و ضربان قلبم شدیدتر گردید و تنم شروع کرد به لرزیدن گفتم.
ـ همین الان از راه رسیدهام و به تاکسی فرودگاه گفتم که مرا ببرد به منزل آقای علیبن موسیالرضا، او هم مرا آورد اینجا و پیاده کرد. حالا نمیدانم که چه طور میشود ایشان را ملاقات کرد؟
دیگر چنان هیجان زده شده بودم که جوان کانادایی هم متوجه لرزش تن و تغییر رنگ چهرهام شد و پرسید:
ـ آیا طوری شده است؟! چرا این جوری شدهاید؟! نکند حالتان خوب نیست؟!...
ـ نه، نه، حال من کاملاً خوب است، فقط از اینکه که میبینم شما مورد توجه آقا علی بن موسی الرضا(ع) واقع شدهاید خوشحال و خرسندم و کمی دچار هیجان گشتهام.
ـ آخر برای چه؟
ـ برای اینکه این شخص از بزرگترین قدیسان آسمانی است که خدا او را در بین ما زمینیان قرار داده و هر کسی که او را میشناسد آرزو میکند بتواند مورد توجه او قرار گیرد، حتی برای لحظهای کوتاه !...
جوان کانادایی، انگار که دیگر تاب تحمل شلاق انتظار را نداشته باشد، ملتمسانه به من گفت:
- ممکن است که از شما خواهش کنم هر چه زودتر مرا پیش این آقا ببرید؟
چمدان و کفشها را به کفشداری مسجد گوهرشاد سپردیم و وارد شدیم.
هنوز از پلههای تالار مقابل ضریح پایین نیامده بودیم که ازدحام جمعیت را دید:
- این جمعیت انبوه، در این وقت شب این جا چه کار میکنند؟!
- اینها هم مثل من و شما برای ملاقات علی بن موسی الرضا(ع) به این جا آمدهاند.
- اما من فکر میکردم ایشان تنها از من دعوت کردهاند که به دیدارشان بیایم، آن هم یک دیدار خصوصی! حالا... حالا توی این شلوغی، چه طور میتوانیم از ایشان وقت ملاقات بگیریم؟ من دوست دارم ایشان را به تنهایی ملاقات کنم.
- مگر ایشان شما را دعوت نکرده؟
- چرا.
- پس خودشان هم با تو ملاقات خواهند کرد.
- حالا ما چه طور خودمان را به ایشان معرفی کنیم؟
- او نیازی به معرفی ندارد، همانطور که قبلاً به دیدار تو آمده، خود او همین جا صدایت خواهد کرد.
به خوبی میشد برق شگفتی و تعجب را در چشمان او دید، اما دیگر چیزی نپرسید و با هم از پلهها پایین رفتیم و به سمت ضریح حرکت کردیم، او نمیدانست که ضریح چیست! گفت:
- حتما ایشان در جای بلندی نشستهاند و مردم هم اطراف او را گرفته و با او ملاقات و گفتگو میکنند.
- نه!
- نکند این شخص، یک موجود خیالی است و وجود خارجی ندارد؟
- نه! کاملاً واقعی است. یک موجود خیالی نمیتواند از تو دعوت کند که از آن طرف دنیا به دیدارش بیایی، آدرس این جا را هم به تو بدهد و بلیت رفت و برگشت تو را نیز برایت تأمین کند و ...
کم کم دیگر به ضریح نزدیک شده بودیم.
پرسید:
- چرا این مردم به این صندوق چسبیدهاند؟!
- آخر، آقا علی بن موسیالرضا(ع) داخل آن هست.
- آیا میشود او را دید؟
- بله.
- چطور؟
- همان گونه که خدا را در دل میبینی.
- بله، درست است.
- آیا تا به حال حضرت عیسی(ع) را دیدهای؟
- بله، بارها، اما در خواب.
- آقای علی بن موسی الرضا هم همان طور برایت مجسم خواهد شد، زیرا او در بیش از هزار سال قبل به دست دشمنانش شهید شده است.
- حالا ایشان چه گونه با ما ارتباط برقرار میکند؟
- مگر تو نحوه ارتباط خدا با بشر را نمیدانی؟ اصلاً تو چطور با حضرت مریم(س) و حضرت عیسی(ع) ارتباط برقرار میکنی؟
- خب ما یک چیزی در جهان غرب داریم که دانشمندان و روانکاوان درباره آن صحبت میکنند...
- بله، ارتباطی به نام «تله پاتی»، یعنی ارتباط روحی بین دو انسان، از راه دور، درست است؟
- بله، همین طور است.
پس از رد و بدل شدن این حرفها، برای اینکه در میان ازدحام جمعیت، اذیت نشود، او را از سمت بالا سر حضرت به نزدیک ضریح هدایت کردم و گفتم:
- تو در همین جا بایست تا خود آقا به دیدارت بیاید.
بعد هم کتاب دعایی را باز کردم و در کنار وی مشغول خواندن زیارتنامه شدم، اما راستش را بخواهید تمام هوش و حواسم متوجه جوان کانادایی بود و از خواندن زیارتنامه چیزی نفهمیدم.
او هم به ضریح زل زده بود و انگار که رفته باشد توی یک عالم دیگر ناگهان به زبان آمد و گفت:
- آقای علی بن موسی الرضا ...
و بی آنکه سلامی بکند ادامه داد:
- شما مرا دعوت کردید، من هم آمدم و ...
حدود یک ساعت و نیم با امام رضا(ع) حرف زد و اشک ریخت، اشکی به پهنای تمام صورتش! من بعضی از حرفهایش را میفهمیدم و بعضی را نه، وقتی ملاقاتش به پایان رسید به او گفتم:
- گمان نمیکردم شما این همه راه را برای دیدن کسی آمده باشی و آن وقت با دیدنش این چنین گریه کنی!
*صحبتهایی که امام رضا(ع) با این جوان کانادایی کرد
- بله، خودم هم گمان نمیکردم، اما جذابیت فوقالعادهای این قدیس آسمانی، بیاختیار مرا به گریه وا میداشت، به خصوص لحظه پایانی دیدار که به من گفت:
«شما دیگر خسته شدهاید، بروید و استراحت کنید، فردا منتظر شما هستم».
این جدایی و انفصال برایم خیلی سخت بود و اشک مرا بیشتر درآورد!...
بی آنکه جوان کانادایی نمازی بخواند یا دعایی بکند، از حرم خارج شدیم.
در هتل تهران یک اتاق دو نفره برایش گرفتم تا بتوانم خودم هم در کنارش باشم و ماجرا را پی بگیرم. پس از صرف شام، پرسیدم:
- با آقای علی بن موسیالرضا (ع) چه صحبتهایی کردی؟
- از ایشان سؤالهایی کردم و ایشان هم جوابم را داد، سؤالهایی درباره دنیا، آخرت، انسانیت، عاقبت انسان و آینده بشریت. بعد هم به من سفارش کردند که «اگر میخواهی درهای روشن زندگی و بهشت دنیا و آخرت را ببینی حتماً به قرآن سری بزن»
گفتم: اسم قرآن را شنیدهام، ولی تا به حال به آن سر نزدهام.
آقا هم مدتی برای من قرآن خواند، آن هم با لحنی جذاب و ملکوتی! چنان جذب آوای ملکوتی قرآنش شده بودم که یکسره و بیاختیار، اشک میریختم! از همان جا حسابی شیفته قرآن شدم و اظهار داشتم:
- امیدوارم من هم بتوانم قرآن بخوانم و از آن لذت برده و استفاده کنم.
- گفت: به شرطی میتوانی از این کتاب بهره کامل ببری که اصل و ریشه آن را بپذیری.
گفتم: اصل و ریشه این کتاب چیست؟
آن وقت برایم سلسله پیامبران الهی را توضیح داد که از حضرت آدم(ع) آغاز شده و با حضرت محمد(ص) پایان میپذیرد، حضرت محمد(ص) هم جانشینانی دارد که آقای علی بن موسی الرضا، هشتمین جانشین ایشان است و من باید همانگونه که حضرت عیسی(ع) را پذیرفتم، سایر پیامبران و جانشینان آخرین پیامبر را نیز بپذیرم، در این صورت است که ایمانم کامل شده و میتوانم از قرآن، بیشترین بهره را ببرم...
من که با حرص و ولع به سخنان جوان کانادایی گوش میدادم با کنجکاوی فراوان پرسیدم:
- خب، آقا چیز دیگری هم برای تو فرمودند؟
- بله، ایشان پنج اصل اعتقادی را به من فهماندند.
- خب، آن پنج اصل چه بودند؟
کاغذی را که پس از مکاشفه بر روی آن چیزهایی را یادداشت کرده بود، از جیبش درآورد و از روی آن خواند:
«توحید، نبوت، عدل، امامت و معاد»
بعد هم اعتقاد به قیامت را شرح داد و گفت:
- من تاکنون این پنج اصل را در هیچ سبک و روش دینی نشنیده بودم!
- درباره اسم دین برای شما توضیحی نداد؟
- اتفاقاً چرا! زیرا من پرسیدم؛ «دین شما چه دینی است؟» و ایشان پاسخ داد:
«دین اسلام، و تا کسی مسلمان نباشد در دنیا و آخرت، خوشبخت نخواهد شد.»
- خب تو چه کردی؟
- من هم به دست ایشان مسلمان شدم.
با هیجان و شگفتی و با حالت ذوق زدگی سؤال بعدیم را مطرح کردم:
- چه گونه مسلمان شدی و چه کلماتی را بیان کردی؟
- من برای اولین بار این کلمات را یاد گرفتم و با بیان آنها مسلمان شدم...
و آنگاه به زبان عربی شکسته گفت:
«اشهد ان لا اله الا الله، واشهد ان محمداً رسول الله، واشهد ان علیاً ولی الله»
من هم خیلی خستهاش نکردم و گذاشتم در حال خودش باشد. آن شب را آرام گرفتیم و استراحت کردیم، وقتی من طبق عادت، پیش از اذان صبح از خواب بیدار شدم تا به حرم امام رضا (ع) مشرف شوم، او هم بیدار شد و پرسید:
- کجا میروی؟
- میروم به دیدار علی بن موسی الرضا(ع)
- صبر کن! من هم با تو میآیم.
- تو که همین چند ساعت قبل با او صحبت کردی آن هم به مدت یک ساعت و نیم...
- ولی من خیلی حرفهای دیگر هم دارم که باید با او بزنم. حرفهای من به این زودیها تمام نمیشود.
وقتی دوباره در قسمت بالا سر حضرت(ع) ایستاد و به ضریح زل زد، دوباره ارتباطش با امام رضا(ع) برقرار شد و شروع کرد به صحبت کردن. حرفهایش که تمام شد، وضو گرفت و به نماز ایستاد و بی آنکه کسی قبلاً به او حمد و سوره و سایر کلمات عربی نماز را یاد داده باشد، با زبان عربی لهجهدار و شکسته بسته نماز خواند! بعد هم گفت:
در پایان دیدارم با آقای علی بن موسی الرضا، گفتم:
- دلم میخواهد باز هم به دیدار شما بیایم.
(به نقل از خبرگزاری فارسhttps://www.farsnews.com)
#مکاشفه #کرامات #امام_رضا
.
رسول اکرم سه نفر را تعبیر به «بَضْعة» (پاره تن) کرده است:
1⃣امام علی(علیه السلام) :👇
حضرت رسول اکرم(ص) می فرماید :
📋《أَلاَ وَ إِنَّ عَلِيّاً(ع) بَضْعَةٌ مِنِّي، فَمَنْ حَارَبَهُ فَقَدْ حَارَبَنِي وَ أَسْخَطَ رَبِّي》
♦️بدانید که همانا علی(ع) پاره تن من است.
پس هر کس با او به محاربه برخیزد، با من محاربه کرده و خشم پروردگارم را نیز برانگیخته است.(۱)
2⃣حضرت فاطمه(سلام الله علیها) :👇
حضرت رسول اکرم(ص) می فرماید :
📋《إِنَّ فَاطِمَةَ(س) بَضْعَةٌ مِنِّی، مَنْ آذَاهَا فَقَدْ آذَانِی وَ مَنْ سَرَّهَا فَقَدْ سَرَّنِی》
♦️همانا فاطمه(س) پاره تن من است، هر کس او را آزار نماید مرا آزار نموده، و هر کس او را شاد کند، مرا شاد کرده است.(۲)
3⃣امام رضا(علیه السلام) :👇
حضرت رسول اکرم(ص) می فرماید :
📋《سَتُدْفَنُ بَضْعَةُ مِنِّي بِأَرْضِ خُرَاسَانَ لَايَزُورُهَا مُؤْمِنُ الَّا أَوْجَبَ اللَّهُ لَهُ الْجَنَّةَ وَ حَرَّمَ جَسَدَهُ عَلَي النَّارِ》
♦️به زودی پاره ی تن من در سرزمين خراسان دفن مي شود، که هيچ مؤمني او را زيارت نمي کند، مگر اين که خداوند بهشت را بر او واجب ساخته و پيکرش را بر آتش دوزخ حرام می سازد.(۳)
🔎مورد چهارمی هم هست اما حضرت رسول اکرم(ص) صریحا او را تعبیر به بَضْعة نکرده است، بلکه نقل است که ام الفضل دختر حارث یکی از همسران حضرت رسول اکرم(ص) نزد رسول خدا(ص) آمد و گفت :
📋《يَا رَسُولَ اَللَّهِ(ص)! رَأَيْتُ اَلْبَارِحَةَ حُلْماً مُنْكَراً!
قَالَ : وَ مَا هُوَ؟
قَالَتْ : إِنَّهُ شَدِيدٌ!
قَالَ : مَا هُوَ؟
قَالَتْ : رَأَيْتُ كَأَنَّ قِطْعَةً مِنْ جَسَدِكَ قُطِعَتْ فَوُضِعَتْ فِي حَجْرِي!
فَقَالَ رَسُولَ اَللَّهِ(ص)! رَأَيْتَ خَيرَاً تَلِدُ فَاطِمَةُ(س) إِن شَاءَ اللهُ غُلَامَاً فَيَكُونُ فِي حِجْرِكِ!
فَوَلَدَتْ فَاطِمَةُ(س) الْحُسَيْنَ(ع) فَكَانَ فِي حِجْرِي كَمَا قَالَ رَسُولُ اللَّهِ(ص)》
♦️اي رسول خدا(ص)! من در شب گذشته خواب ناخوشايندی ديدم.
حضرت(ص) فرمودند : چه ديده اي؟
عرض کرد : خيلی سخت است.
حضرت(ص) فرمودند : آن چيست؟
عرض کرد : ديدم قطعه ای از بدن شما جدا شد و در دامانم قرار گرفت.
حضرت(ص) فرمودند : خواب خوبی ديده ای!
ان شاء الله دخترم فاطمه(س) پسری به دنيا می آورد که در دامان تو جاي می گيرد و تو از او پرورش و نگه داری می کنی!
ام الفضل می گوید : هنگامی که فاطمه(س) امام حسین(ع) را به دنیا آورد، او همانگونه که رسول اکرم(ص) فرموده بود، در دامن من پرورش یافت.(۴)
{وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ}
📝شعر :
این اشک نیست، آب زلال و مطّهر است
این چشم نیست، چشمهای از حوض کوثر است
ظرفِ نزولِ رحمتِ پروردگار شد
چشمی که پای مجلس این روضهها، تر است
چشمی که بیش تر به خودش، گریه دیده است
فردا کنار فاطمه(ص) با آبروتر است
ما خشک میشویم، ولی بار میدهیم
دنیای گریه، مزرعۀ سبز محشر است
بر من لباس نوکریام را کفن کنید
نوکر بهشت هم برود، باز نوکر است
👤لطیفیان
📚منابع :
۱)تفسیر فرات کوفی، ص۴۷۷
۲)اعتقادات الإمامیة شیخ صدوق، ص۱۰۵
۳)امالی شیخ صدوق، ص۶۳
۴)البداية والنهاية ابن كثير، ج۶، ص۲۳۰
#شهادت_امام_رضا
.
1 ربیع الأوّل
1 _ دفن بدن مطهّر پیامبر صلّی الله علیه و آله
در نیمه ی شب اوّل ربیع بدن مطهّر خاتم الأنبیاء و المرسلین صلّی الله علیه و آله را امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام دفن فرمودند. (1)
مصیبت و فاجعه ی شهادت پیامبر صلّی الله علیه و آله از یک طرف و بی احترامی به آن حضرت و توجّه نداشتن مردم به غسل و کفن و دفن حضرت از طرف دیگر، داغ هایی بود که بر دل مبارک امیر المؤمنین علیه السلام سنگینی می کرد. (2)
چنانچه با یاد تلخ آن روز ها فرموده اند :
«آیا بدن شریف پیامبر صلّی الله علیه آله را رها می کردم و او را دفن ننموده برای خلافت و سلطنت بعد از او نزاع می کردم» ؟ (3)
شیخ مفید می فرماید :
«اکثر مردم در دفن پیامبر صلّی الله علیه و آله حاضر نشدند، و نماز بر آن حضرت نخواندند، چه اینکه بین انصار و مهاجرین مشاجره در امر خلافت بود. (4)
اعمش می گوید :
پیامبرشان از دنیا رفت و مردم هَمّ و غمی نداشتند جز آنکه عدّه ای بگویند : «امیر از ماست» و طایفه ی دیگری بگویند : «امیر از ماست». (5)
هنگام شهادت پیامبر صلّی الله علیه و آله مغیره خطاب به ابوبکر و عُمَر گفت :
اگر بعداً با مردم کاری دارید آن ها را دریابید. (6)
لذا ابوبکر و عُمَر هنگام دفن پیامبر صلّی الله علیه و آله حاضر نبودند، بلکه میان دیگران بودند که در سقیفه برای خود امیر انتخاب می کردند، و قبل از آنکه کنار بدن حضرت حاضر شوند، بدن مطهّر دفن شد. (7)
عبدالله بن حسن می گوید :
به خدا قسم ابوبکر و عُمَر بر پیامبر صلّی الله علیه و آله نماز نخواندند، و سه روز بدن مبارک آن حضرت دفن نشد، ولی با این همه اهل سقیفه مشغول کار خود بودند. (8)
حضرت باقر علیه السلام می فرمایند :
مردم روز دوشنبه و شب سه شنبه را بر بدن آن حضرت نماز می خواندند و عموم مردم حتّی خواص و نزدیکان حضرت بر بدن مبارک نماز خواندند، امّا هیچ یک از اهل سقیفه بر غسل و کفن و دفن حضرت حاضر نشدند. امیر المؤمنین علیه السلام بُرَیده اسلمی را برای خبر دادن نزد آنان فرستاد، ولی اعتنایی نکردند و بعد از دفن آن حضرت بیعت آنان هم تمام شد. (9)
عایشه در این باره اقراری دارد که جالب توجّه است. (10)
او گفته است :
«بخدا قسم ما از دفن پیامبر صلّی الله علیه و آله با خبر نشدیم تا اینکه صدای بیل و کلنگ را در شب چهارشنبه از حجره آن حضرت شنیدیم»، یعنی بعد از دفن متوجّه شدیم.
باید از اینان که بر سر غصب خلافت همه چیز را فراموش کرده بودند پرسید :
آیا سقیفه در حضور پیامبر صلّی الله علیه و آله و به سفارش حضرت بود یا غدیر ؟
آیا برای تشکیل شورای سقیفه دستوری از طرف خداوند آمده بود یا درباره ی غدیر ؟
آیا در سقیفه از اکثر بلاد مسلمین حضور داشتند یا در غدیر ؟
آیا در سقیفه همه مردم حاضر بودند یا در غدیر که حتّی زن ها هم بیعت کردند ؟
📚 منابع :
1. تقریب المعارف : ص 251. و ... .
2. خصال : ص 372 . و ... .
3. احتجاج : ج 1، ص 96. و ... .
4. ارشاد مفید : ج 1، ص 189. و ... .
5. تقریب المعارف : ص 256. و ... .
6. الهجوم علی بیت فاطمة : ص 69. البدء و التاریخ : ج 5، ص 65.
7. همان : ص 69. و ... .
8. تقریب المعارف : ص 251. و ... .
9. مناقب آل ابی طالب علیهم السلام : ج 1، ص 297. و ... .
10. الهجوم علی بیت فاطمة : ص 72. و ... .
..........
1 ربیع الأوّل
2 ـ لیلة المبیت
شب اوّل این ماه پیامبر صلّی الله علیه و آله از شرّ کفّار از مکّه به مدینه هجرت کردند. در آن شب آقا و مولایمان امیر المؤمنین علیه السلام جان نثاری فرموده به جای رسول گرامی اسلام صلّی الله علیه و آله در بستر ایشان خوابیدند (11)، چه اینکه کفّار قریش قصد کشتن حضرتش را داشتند.
به این مناسبت آیه «وَ مِن النّاسِ مَن یشری نفسَه ابتغاءَ مَرضاتِ الله ... » : (12) «از مردم کسی هست که جان خویش را در راه رضایت خداوند می فروشد و خدا بر بندگان مهربان است» در شأن علی بن ابیطالب علیه السلام نازل شد. (13)
غزالی در کتابش (14) آورده است :
در شبی که امیر المؤمنین علیه السلام به جای پیامبر صلّی الله علیه و آله خوابید به جبرییل و میکاییل خطاب رسید که من بین شما دو نفر برادری قرار دادم و عُمر یکی از شما را بیش از دیگری قرار دادم. کدامیک از شما ایثار می کند که عُمر طولانی از آن دیگری باشد ؟ هر دو عُمر طولانی را اختیار کردند.
خطاب آمد :
«به زمین نگاه کنید و ببینید که چگونه علی علیه السلام حیات خود را به برادرش پیامبر صلّی الله علیه و آله ایثار نموده و به جای او خوابیده و جان خود را فدای جان او نموده است. به زمین بروید و او را از دشمنان حفظ کنید».
آنان آمدند و جبریل بالای سر امیر المؤمنین علیه السلام و میکاییل سمت پاهای آن حضرت نشست و ندا کرد :
«بَخٍّ بَخٍّ مِنْ مِثْلِکَ یابْنَ اَبی طالب، خداوند در جمع ملائکه به تو مباهات فرمود». (15) اینجا بود که آیه شریفه «وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَشْری نَفْسَهُ اب
ْتِغاءَ مَرْضاتِ اللهِ ... » نازل شد.
📚 منابع :
11. کافی : ج 8، ص 339. و ... .
12. سوره ی بقره : آیه ی 207.
13. ارشاد : ج 1، ص 53. و ... .
14. احیاء العلوم : کتاب هفتم، در بحث ایثار نفس.
15. مناقب آل ابی طالب علیهم السلام : ج 2، ص 77. و ... .
...
.
1 ربیع الأوّل
5 ـ هجوم به خانه ی وحی
در این روز اوّلین هجوم به خانه ی امیر المؤمنین علیه السلام صورت گرفت. هنگامی که امیر المؤمنین علیه السلام، متوجّه غسل و کفن و دفن پیامبر صلّی الله علیه و آله شد و غاصبین خلافت در سقیفه بودند، در شب اوّل ربیع بدن مبارک آن حضرت را دفن فرمود و طبق وصیّت پیامبر صلّی الله علیه و آله متوجّه جمع آوری قرآن شد. (18)
آن حضرت فرموده بودند :
«علی جان، تا سه روز از خانه خارج مشو و قرآن را جمع آوری کن ...». (19)
در این ایّام، سه بار به منزل آن حضرت هجوم آورده اند : بار اوّل در روز اوّل ربیع بود که برای بیعت آمدند و آن حضرت فرمود که قسم یاد کرده ام تا جمع قرآن تمام نشود از خانه بیرون نیایم و آنان باز گشتند.
پس از آن امیر المؤمنین علیه السلام شب ها صدّیقه ی طاهره و حسنین علیهم السلام را بر درِ منازل اصحاب می بُردند و طلب یاری می نمودند. (20)
بار دوّم (21) هفت روز بعد از دفن پیامبر صلّی الله علیه و آله بود که زبیر و عدّه ای دیگر در منزل امیر المؤمنین علیه السلام جمع شده بودند. آن روز زبیر شمشیر کشید تا عُمَر را بِکُشد ولی به امر عُمَر شمشیرش را گرفته شکستند.
بار سوّم به منزل حضرت هجوم آوردند، و پس از آتش زدن درِ منزل و ضرب و جرح صدّیقه ی طاهره علیها السلام و کشتن حضرت محسن علیه السلام، امیر المؤمنین علیه السلام را با دست بسته بیرون بُردند. (22)
📚 منابع :
18. بحار الأنوار : ج 28، ص 191، 204، 231، 264، 356، ج 39، ص 419، ج 40، ص 155. و ... .
19. تفسیر فرات : ص 398. و ... .
20. کتاب سلیم رَحِمَهُ الله : ص 128 (ج 2، ص 665). و ... .
21. احتجاج : ج 1، ص 95، 111. و ... .
22. کتاب سلیم رَحِمَهُ الله : ص 82 ـ 249. و ... .
.......
.
1 ربیع الأوّل
6 _ مسمومیّت امام عسکری علیه السلام
امام حسن عسکری علیه السلام در اثر زهر مسموم شد و بیماری حضرت آغاز گردید. (23)
بنا بر قولی شهادت امام حسن عسکری علیه السلام در سال 260 هـ در چنین روزی بوده است، (24) و به قولی دیگر در چهارم ربیع الأوّل (25) و به قولی دیگر در هشتم ربیع الأوّل بوده است.
📚 منابع :
23. ارشاد : ج 2، ص 336. و ... .
24. مصباح المتهجد : ص 732. و ... .
25. مسار الشیعة : ص 28 _ 29. فیض العلام : ص 205.
.
📜 #متن
🚦علت حضور #امام_رضا_علیه_السلام در ایران
#ویژه سالروز شهادت امام رضا علیه السلام
استاد دکتر محمدحسین #رجبی_دوانی
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸با عرض تسلیت روز آخر صفر سالروز شهادت جانسوز حضرت ثامن الحجج وجود مقدس امام رضا علیه السلام به همه شیعیان و محبان اهل بیت علیهم السلام...
📍به عرض می رساند که می خواهیم در این سخن کوتاه علت آمدن امام رضا سلام الله علیه به ایران را جویا شویم .امام هشتم سلام الله علیه در دوره امامت خود با سه خلیفه ی جبار بنی عباس معاصر هست .
📍اول هارون الرشید است که بعد از شهادت امام کاظم علیه السلام، مراقب امام رضا علیه السلام بود که اگر امام تحرکاتی داشته باشد با حضرت برخورد کند. لذا امام رضا سلام الله علیه در دوران هارون جانب تقیه را مراعات می کردند و بهانه ای به دست او ندادند تا اینکه درسال ۱۹۳ یعنی ده سال بعد از آنکه امام رضا علیه السلام به امامت رسیده بودند، هارون مرد و فرزند او امین به خلافت رسید.
📍امین از همان ابتدای رسیدن به خلافت با برادر خود مامون که در خراسان حکومت می کرد سر ناسازگاری گذاشت و می خواست او را از ولایتعهدی خود عزل کند و برای پسر خود بیعت بگیرد. لذا با مقاومت مامون مواجه شد و درگیری شدیدی بین آنها رخ داد.
📍لذا در پنج سالی که امین به عنوان خلیفه مطرح هست امام رضا علیه السلام از یک آزادی نسبی برخوردار بود و می توانست مردم را مورد خطاب قرار دهد و آنها را در جهت حق رهنمون باشد. اما در سال ۱۹۸ مامون موفق شد در یک نبرد نظامی امین را شکست دهد و بغداد را بگیرد و به دستور او امین کشته شد و خودش به خلافت رسید.
📍خلافت مامون مواجه با تنش های زیادی بود. از جمله این تنش ها زیر بار نرفتن عباسیان، خویشاوندان او در بغداد بود که او را به خاطر کشتن برادرش که پیش از این خلیفه بوده است سرزنش می کردند و همچنین از جانب اکثریت عالم اسلام که اهل تسنن بودند او را به خاطر قتل امین در جایگاه خلافت شایسته نمی دیدند و بعضاً مشروعیت او را زیر سوال برده بودند.
📍از سویی دیگر شماری از علویان خویشاوندان امام رضا علیه السلام هم به سبب ظلم هایی که عباسیان به آنها کرده بودند قیام کردند و موفق شده بودند بخش های وسیعی از عراق امروز، حتی سرزمین حجاز تا یمن و همچنین بخش هایی از ایران مانند خوزستان امروز را فتح کنند و مشکلات فراوانی را برای حکومت مامون ایجاد کردند. مامون با سختی و زحمت بسیار موفق شد که این قیام را سرکوب کند اما می دانست که آتش زیر خاکستر است لذا با یک تیر چندین نشان را در نظر داشت و آن اینکه امام رضا علیه السلام را به سوی پایتخت خود مرو مرکز خراسان بزرگ قدیم بیاورد و با این کار هم عباسیان را تهدید کند که اگر بخواهید با من در بیافتید کاری خواهم کرد که خلافت از خاندان شما بیرون بیاید و به رقبای شما علویان سپرده شود و همچنین برای اکثریت عالم اسلام که مشروعیت او را زیر سوال برده بودند به این وسیله، یعنی با همکاری نزدیکی که از امام رضا علیه السلام خواهد گرفت و ولایت عهدی که به آن حضرت خواهد داد موجب می شود که آنها به خاطر حرمت فرزند رسول خدا و زهد و علم و تقوای او دیگر مشکلی با مشروعیت خلافت مامون نداشته باشند، چرا که اگر این حکومت مشروعیت نداشت، فرزند و نواده ی بزرگوار رسول خدا همکاری با آنها را نمی پذیرفت؛
📍هدف دیگر او هم این بود که علویانی که مرتب قیام می کردند و خواهان سرنگونی حکومت عباسی بودند خلع سلاح خواهند شد. چرا که اگر امام رضا علیه السلام به عنوان مقام دوم به این مملکت معرفی شود دیگر علویان نمی توانند دست به قیام و انقلاب بزنند، چرا که بزرگ آنها و سرشناس ترین شخصیت علویان که امام رضا علیه السلام باشد در این حکومت حضور دارد و نفر شماره دو حساب می شود.
🔸با این انگیزه ها مامون امام رضا علیه السلام را به ظاهر به ایران دعوت کرد اما در واقع یک الزام و اجباری در آوردن امام سلام الله علیه بود به گونه ای که بیشتر در نظر داشت که ارتباط امام سلام الله علیه با بدنه جامعه قطع کند.
💠 فدایی پیامبر
منابع متعدد شیعه و سنی با سندهای مختلف از نبىاكرم(صلّىاللهعليهوآله) نقل مىكنند كه فرمود:
«خداوند به جبرئيل و ميكائيل وحى نمود که من بين شما برادرى ايجاد كردم و عُمر يكى از شما را طولانىتر از عُمر ديگرى قرار دادم. حال كدام يك از شما حاضر است كه خود را فداى برادرش كند؟
هر دوى آنها از مرگ كراهت داشتند.
پس خداوند به آنها وحى كرد: آيا مثل ولیَّام على بن ابىطالب نيستند كه بين او و پيامبرم محمد برادرى برقرار كردم، و على جان خويش را فداى پيامبر نمود؟ او در جاى پيامبر خوابيده است تا آن حضرت جان سالم به در ببرد.
به زمين رويد و او را از دشمنانش محافظت کنيد.
پس به زمين هبوط كردند و جبرئيل بالاى سر آن حضرت و ميكائيل پايين پای آن حضرت نشستند و جبرئيل مىگفت: به! به! چه كسى مثل توست اى پسر ابیطالب؛ که خدا به تو در برابر ملائكه مباهات و افتخار مىكند!
و خداوند در شأن على(عليه السلام) اين آيه را نازل كرد:
﴿وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ وَاللَّهُ رَءُوفٌ بِالْعِبَادِ﴾ (بقره: ٢٠٧)
«و از ميان مردم كسانى هستند كه جان خويش را براى كسب رضا و خشنودی خدا مىفروشند، و خدا نسبت به بندگان مهربان است.»
📗 موسوعة التاريخ الإسلامي ١: ٧٤١- ٧٤٢؛ تاريخ تحقيقى اسلام (ترجمۀ موسوعة) ٢: ١٧٠ از: مناقب آل أبيطالب ٢: ٦٤- ٦٥؛ الكافي ٨: ١١٩ و...
.
.
امام رضا ضامن آهو شده است؟
ضامن آهو، یکی از القابی است که در میان توده مردم به امام هشتم حضرت امام علی بن موسی الرضا صلوات الله علیه نسبت داده شده است، و حتی برخی از محققان این لقب را برگرفته از داستانهای گوناگونی می دانند که در کتب تاریخی نقل شده است که مشهورترین آن بدین صورت می باشد که:
روزی صیادی در بیابان طوس آهویی را دنبال می کند. اتفاقاً امام رضا علیه السلام در آن نواحی تشریف فرما بودند و آهو به امام پناه می برد، امام حاضر می شود مبلغی را به آن شکارچی بپردازد تا او آهو را آزاد سازد ولی صیاد نمی پذیرد. در این هنگام آهو به زبان می آید و به امام عرض می کند که من دو بچه ی شیری دارم که گرسنه اند و چشم براهند و حالا شما ضمانت مرا نزد این ظالم بفرمائید که بروم و بچگانم را شیر بدهم و برگردم و خود را تسلیم صیاد کنم. امام هم ضمانت آهو را می کند و آهو می رود و به سرعت بر می گردد ، شکارچی که این وفای به عهد آهو را می بیند و وقتی می فهمد که ضامن آهو، امام علیه السلام می باشند، منقلب می شود و آهو را آزاد می کند.
اما آنچه که در منابع روایی معتبر در این زمینه مورد توجه قرار گرفته است داستانی متفاوت و در عین حال معقول و موجه می باشد که علامه مجلسی (ره) آن را از برکات قبر آن امام همام دانسته و از آن به عنوان "برکات رضویه" یاد کرده است. ایشان این داستان را از کتاب شریف « عیون اخبار الرضا » تألیف عالم و محدث بزرگ شیعه ابو جعفر محمد بن علی بن بابویه قمی، ملقب به شیخ صدوق رضوان الله تعالی علیه نقل فرموده است، بدین ترتیب که:
ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسی که حاکم طوس بوده روایت کرده : « در روزگار جوانی نظر خوشی به طرفداران این مشهد نداشتم و در راه متعرض زائران می شدم و لباس ها و خرجی و نامه ها و حواله هایشان را به ستیزه می ستاندم روزی به شکار بیرون رفتم و یوزی را به دنبال آهویی روانه کردم، یوز هم چنان دنبال آهو می دوید تا به ناچار آهو را به پای دیواری پناهید و آهو ایستاد و یوز روبرویش ایستاد ولی به او نزدیک نمی شد هرچه کوشش کردیم که یوز به آهو نزدیک شود یوز نمی جست و از جای خود تکان نمی خورد ولی هر وقت که آهو از جای خود دور می شود یوز هم او را دنبال می کرد اما همین که به دیوار پناه می برد یوز باز می گشت تا آنکه آهو به سوراخ لانه مانندی در دیوار آن مزار داخل شد من وارد رباط ( تعبیر جالبی از مزار امام رضا علیه السلام در آن عصر) شدم و از ابی نصر مقری (خادم مزار) پرسیدم که آهویی که هم الان وارد رباط شد کجاست؟ او گفت: ندیدمش. آن وقت به همان جایی که آهو داخلش شده بود در آمدم و پشگل های آهو و رد پیشابش را دیدم ولی خود آهو را ندیدم .پس با خدای تعالی پیمانه بستم که از آن پس زائران را نیازارم و جز از راه خوبی و خوشی با آنان در نیایم و از آن پس هر گاه کار دشواری به من روی می آورد و گرفتاری پیدا می کردم بدین مشهد روی و پناه می آوردم... و هیچ گاه از خدای تبارک و تعالی در آن جا حاجتی نخواستم مگر آن که حق تعالی آن حاجت را برآورد ....»
داستان آهو صددرصد مورد قبول شیخ صدوق (ره) قرار گرفته و ادنی شبهه در صحت آن به خاطر شریفش خطور نکرده است.
شیخ صدوق، عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 285، جهان، 1378ق.
به هر صورت، ظاهراً اصل داستان و روایتی که سبب ملقب ساختن حضرت امام علی بن موسی الرضا صلوات الله علیه به «ضامن آهو» شده است، باید همین داستان باشد، و لا غیر؛ و به قراری که ملاحظه فرمودید، داستان کاملاً واقعی و موجه و معمولی به نظر میرسد.
#شهادت_امام_رضا
.
.
ماه رسالت و ولا ماه ربیع الاول است
ماه طلوع انما ماه ربیع الاول است
ماه ولا و ماه دین ماه هدایت و یقین
ماه رهایی از خطا ماه ربیع الاول است
ماه علی و فاطمه ماه نوا و زمزمه
ماه کرامت و سخا ماه ربیع الاول است
ماه امام مجتبی ماه عزیز مرتضی
ماه بهار مصطفی ماه ربیع الاول است
ماه حسین و زینب و ماه طلوع مکتب و
ماه رسول کبریا ماه ربیع الاول است
ماه نبی ، مه حسن ، ماه گل و مه چمن
ماه تجلی وفا ماه ربیع الاول است
ماه خزان غنچه و ، ماه مسیر کوچه و
ماه وقوع صد بلا ماه ربیع الاول است
ماه جنون و ماه دل ماه دوباره آه دل
ماه نوای لاله ها ماه ربیع الاول است
ماه شهادت حسن ماه خزان یاسمن
ماه غم آور عزا ماه ربیع الاول است
ماه نسیم رحمت و ماه شمیم عزت و
ماه نزول هر عطا ماه ربیع الاول است
ماه طلوع صبح نور آینه دار هر سرور
ماه ز غم شدن رها ماه ربیع الاول است
ماه ولادت نبی ماه تجلی علی
ماه بهار آشنا ماه ربیع الاول است
ماه شکوه اهل دین ماه رسول آخرین
ماه صداقت و صفا ماه ربیع الاول است
ماه امید سائلان ماه وصال بیدلان
ماه صلابت و بقا ماه ربیع الاول است
ماه امامت گل و ماه به گل توسل و
ماه حدیث هل اتی ماه ربیع الاول است
ماه امام عاشقان ماه پیام عاشقان
ماه طلوع مقتدا ماه ربیع الاول است
ماه ولی کردگار آن گل سرخ انتظار
ماه نگار جانفزا ماه ربیع الاول است
ماه عروج انبیا ماه تمام اولیا
ماه علی مرتضی ماه ربیع الاول است
ماه نیاز "یاسر" و ، ماه فروغ خاطر و
ماه تبار مصطفی ماه ربیع الاول است
**
#حاج_محمود_تاری «یاسر»✍
#ربیع_الاول
@emame3vom
👇
✨﷽✨
🏴حاجت غلام در حرم حضرت امام رضا علیه السلام
✍محمّد بن عبداللّه هروى مى گويد: مردى از اهالى بلخ با غلامش به زيارت حضرت امام رضا عليه السلام آمد، خود و غلامش آن حضرت را زيارت كردند.
ارباب بالاى سر حضرت آمد و مشغول نماز شد و غلام پايين پاى حضرت به نماز ايستاد. چون هر دو از نماز فارغ شدند به سجده رفتند و سجده را طولانى نمودند، ارباب پيش از غلام سر از سجده برداشت و غلام را صدا كرد، غلام سر از سجده برداشت و گفت: لبيك اى مولاى من
به غلام گفت: مى خواهى آزادت كنم؟ گفت: آرى، گفت: تو در راه خدا آزادى و فلان كنيز من هم كه در بلخ است در راه خدا آزاد است و من در اين حرم مطهر او را با اين مقدار مهريه به همسرى تو درآوردم و پرداخت آن را نيز ضامن شدم و فلان زمين حاصل خيز خود را هم وقف بر شما دو نفر و اولادتان و اولاد اولادتان و همين طور نسل و ذريه شما كردم و حضرت امام رضا عليه السلام را هم به اين برنامه شاهد گرفتم.
غلام گريست و به خدا و حضرت رضا عليه السلام سوگند ياد كرد كه من در سجود جز اين امور را نخواستم و به اين سرعت اجابتش از سوى خدا برايم معلوم شد.
📚 بحار الأنوار ، جلد 49 ، صفحه 330 .
#کرامات #امام_رضا
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
.
.
🔴 چشماني كه بينا شد
يكي از اطبّا اصفهان مي گفت:
من به هيچ ديني معتقد نبودم. به خدا ايمان نداشتم. با اين كه بچه مسلمان هم بودم ، يك روز به عمرم نماز نخوانده بودم، روزه نگرفته بودم. خارج آمدم و تحصيل كردم، دكترايم را گرفتم. به ايران برگشتم. مطب باز كردم و متخصّص چشم بودم.
ازدواج كردم. خدا به من دختري داد، روز به روز كه اين دختر بزرگتر مي شد، علاقه من به او بيشتر مي شد،
دختر به سنّ 6-7 سالگي رسيد، يك روز صبح آمدم صدايش كردم، از خواب بيدار شد، چشمهايش را هم باز كرد. ولي به من گفت: بابا، هيچ جا را نمي بينم، هر چه دستم را جلو چشمش تكان تكان دادم، ديدم نمي بيند. وحشت زده لباسهايم را پوشيدم. او را به مطب آوردم معاينه اش كردم، ديدم نابينا شده. صددرصد ، و بينايي اش را كاملاً از دست داده،
تلفن كردم، بعضي ديگر از رفقاي همكارم آمدند؛ كميسيون كردند، گفتند: هيچ اميدي به او نيست.
از ايران به كشورهاي خارجي آمديم، همه جا جواب رد دادند. دوباره به ايران برگشتيم. ديگر نه غذا مي توانستيم بخوريم، نه خواب داشتيم، نه آسايش داشتيم، يك روز زنم آمد با اشك جاري، گفت فلاني، چند سالي است كه ما با هم زندگي مي كنيم، هنوز يك همچنين خواهشي از تو نكرده بودم. امروز مي خواهم يك خواهش از تو بكنم، كه به خاطر من انجام بدهي .
گفتم: چه هست كه بگويي انجام بدهم؟ گفت: نه تو اعتقاد نداري. چكار كنم؟ گفت: انگليس، آمريكا، آلمان بردي خوب نشد، اطبّاي ايران جواب كردند. مي خواهم از تو يك خواهش كنم، مي دانم تو خدا را قبول نداري، دين و امام رضا (ع) را قبول نداري، ولي ما اصفهان هستيم و تا مشهد راهي نيست. همه جا بچّه يمان را برديم.بيا سه تا بليط بگيريم و سه تايي، براي سه شب مشهد برويم و برگرديم
گفتم: اين حرف ها چيست؟ مزخرفات مي بافي. گفت: من كه گفتم: فقط به خاطر من اين كار انجام بده.
گفتم باشد. ولي من خودم نمي آيم. من به امام رضا (ع) و اين حرف ها اعتقاد ندارم. گفت :« بسيار خوب» شما داخل حرم نياييد. من را ببر دمِ درِ حرم، من به حرم مي روم. شما دو ساعت ديگر دنبالم بيا.
بليط گرفتم، براي سه شب آمديم مشهد، وارد شديم، در هتل اثاثيه را گذاشتيم. حرم آمديم. چشمم به گنبد علي بن موسي الرضا افتاد، برگشتم.
زن در حرم رفت. دو ساعت بعد برگشت. شب دوّم، شب سوّم گذشت، خبري نشد.
به زنم گفتم : ديدي گفتم اين ها همه اش كشك است. علي بن موسي الرضا (ع) يعني چه؟ حالا ديگر بيا برويم. امشب ديگر پروازمان هست، زن باز هم زد زير گريه. گفت: امشب كه شب سوّم هست، شب جمعه هست، من شب جمعه حرم امام رضا (ع) را ترك نمي كنم. برو بليطمان را تمديد كن. سه روز ديگر بيشتر بمانيم. بليط را تمديد كردم. #شب_جمعه هم گذشت، خبري نشد. روز جمعه هم گذشت خبري نشد. شنبه صبح بود زنم گفت: ما را حرم نمي بري؟ گفتم چرا مي برم. ساعت 8 ما را حرم برد. خودش رفت كه ساعت 10 دنبالمان بيايد، دم صحن قرار گذاشتيم.
من رفتم و ساعت 10 آمدم دم قرار، ايستادم . دم صحن ديدم خبر نيست. ترسيدم « خدا» تا الآن تخلّف نكرده بودند. هر روز سر ساعت همين جا بودند. كجا رفتند؟ گم شدند؟
نگاه كردم در حرم تا آن لحظه حاضر نبودم از تعصّبي كه داشتم، داخل صحن را نگاه كنم. يك وقت ديدم حرم قيامت شده. مردم بر سرشان مي زنند. هر كسي هر كجا هست رو به حرم ايستاده، مي گويد: يا علي ابن موسي الرضا. خدا، چه خبر شده، چه شده، چه اتّفاقي افتاده؟ يك نفر آن نزديكي بود. صدا كردم. گفتم بيا جلو. نمي خواستم داخل حرم بروم. جلو آمد، گفتم: چه خبر است. حرم اين قدر قلقله است. گفت: مگر نمي داني امام رضا يك دختر بچه كور 6-7 ساله را شفا داده، الآن روي دست مردم است.
گفت: ديگر نفهميدم چه شد، گفتم: واي بر من، نكند دختر خودم باشد، داخل صحن دويدم، جمعيّت را شكافتم.
يك وقت ديدم دخترم روي دست مردم است، از آن دور من را ديد، مي گويد: بابا ديگر مي بينم.
گفت: جلو رفتم. دخترم را بغل كردم. دستم را جلوي چشمهايش حركت دادم ديدم چشم حركت مي كند. فهميدم بينا شده. دختر را رها كردم، داخل حرم دويدم، شبكه هاي ضريح را گرفتم. گفتم: آقا به خدا ديگر نوكرت هستم. اين قدر كريمي كه من به تو اعتقاد نداشتم، من را هم دست خالي برنگرداندي، به من هم عنايت كردي
📗منبع: نوار گلچين مصيبت هاي مرحوم خبازيان
#توسل #کرامات
حضرت #امام_رضا علیه السلام
.
.
#شرح_زیارت_عاشورا
یاوارث
🚩▪️مهدی علیه السلام و عاشورا
◼️▪️در این مقام - به یقین - یادآوری این نکته مهم نیز لازم است که
🚩 صاحب اصلی، در این همه رنج و بلا و مصیبت و شهادت و اسارت (از آن چه بر سر پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله آمد؛ در عصر جاهلیت عربی تا آن چه بر سر اوصیای پیامبر و خاندان او آمد؛ در عصر طاغوتیت اموی و عباسی)و
🚩وارث بزرگ آن همه عظمت و ایثار و حضور و اقدام و حماسه و افتخار و هدایت و تعلیم و تزکیه و ارشاد و رشادت و تعهد و رسالت و بیداری و شهامت و فداکاری در راه اعتلای کلمه حق
🚩و اعلام منشور عدل، برای نجات انسانیت و سعادت انسان
🚩و احیای آرمان قرآن؛.......
آری، وارث این همه، حضرت ولی عصر، حجت بن الحسن المهدی علیه السلام است
▪️و چون چنین است، بسیار ضرورت دارد که در این مجالس، همواره توجه ها معطوف به ساحت پاک آن شریک قرآن و رکن ایمان و حجت زمان و اسوه انسان و راز قبله و سِرّ غدیر و خون خواه عاشورا باشد
▪️و نهایت مرتبه ادب رعایت گردد و رضای خاطر ایشان - که مقدمه رضای خدای متعال است - منظور باشد و طلب شود.
▪️روشن است که یکی از عوامل عمده کسب رضای آن امام، غنی بودن محتوای این مجلس ها و منبرهاست؛ از حیث تبیین اهداف الهی دین و آگاه سازی مردم از حقایق معارف و تعالیم صدیقین، در جهت دعوت به نشر ایمان و اقامه عدل و اجرای قسط، به منظور جامعه «توحید و عدل» و زمینه سازی برای احیای دین خدا و آمادگی برای ظهور کلی آن نجات دهنده نهایی انسان و زنده کننده راستین قرآن و برپا دارنده «عدل فراگیر» در جهان.
◼️▪️▪️در این جا خوب است به این موضوع هم اشاره ای بکنیم که یکی از راه های مهم غنی ساختن محتوای مجالس یاد شده از نظر تربیت و سازندگی، این است که
(به جز خطبه های عاشورا و سخنان امام حسین علیه السلام در مسیر کربلا)، مضامین آموزشی و سازنده زیارت ها و دعاهای زیارت را، پس از درک عمیق مفاهیم و مقاصد آنها، به صورتی درست و با بیانی مناسب، به مردم بیاموزند. این دو منبع یاد شده، از مهم ترین منابع شناخت و آگاهی و معرفت و سلوک و تربیت و حماسه و اقدام است که همواره مغفول مانده است و بهره ای که باید از آنها گرفته شود، گرفته نشده است.
📚پی نوشت:
1. مقتل معبر «ابصارالعین»، از علامه شیخ محمد سماوی عراقی، ابصارالعین، ص 7 و 11.
2. مجلسی، بحارالانوار، ج 44، ص 333.
3. مجله الغری، ربیع الاول، 1381ق، چاپ نجف.
مرد اگر خون جگر خورد، شرافت دارد
📚پرسمان حوزه / بهمن ۸۴
محضر استادمرحوم محمد رضا حکیمی; برشی از کتاب قیام جاودانه
#امام_زمان ع
#محرم
#عاشورا
#تدبر_حسینی
.
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
از آمد و رفت فتنهها دلتنگیم
ای جلوۀ حق! بیا که باطل برود
📝 #سیدحسن_حسینی
🏷 #امام_زمان
.
.
منتظر واقعی از شلوغیهای آخرالزمان کلافه نمیشود!
🔻 عارف بالله مرحوم #حاج_اسماعیل_دولابی: کسانی که سالها «عَجِّل عَلی ظُهُورِکَ یا صاحِبَ الزَّمان» میگفتند، چرا از ظهور #مشکلات و #نابسامانیها کلافهاند و تاب تحمّل آن را ندارند؟ اینها مقدّمهی #ظهور است. پس یا دعای بر تعجیل ظهور حضرت را پس بگیرند یا دست از بیتابی و بیقراری بردارند و به آنچه هست تن بدهند.
🔸 بعد از هر شلوغی، خلوتی متناسب با آن خواهد بود و هر چه شلوغی بیشتر باشد، خلوت بعد از آن بزرگتر است. در #آخرالزمان شلوغی خیلی زیاد است، به نحوی که «یکفُرُ بَعضُهُم بِبَعضٍ وَ یَلعَنُ بَعضُهُم بَعضا»ً؛ گروهی گروه دیگر را تکفیر میکند و جمعی جمع دیگر را لعنت میکند.
#امام_زمان
.