eitaa logo
گروه فرهنگی313
1.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
19 فایل
هدف : کارفرهنگی ،اجتماعی ؛سیاسی درمسیر امام زمان"عج "؛ بااستعانت ازخداوند واهل بیت"س". ✅️کپی مطالب همه جوره "حلال" کانال: @goruh_farhangi_313 گروه: https://eitaa.com/joinchat/4079420039Ced95c26028 ارتباط با خادم کانال وگروه : @SEYEDANE
مشاهده در ایتا
دانلود
حق الناس یعنی :.... تصویری از یک بنر درخصوص بدحجابی در شهرستان بهارستان ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀حرفای قدیمیا طلا بود... برای خوب شدن باید از درون شروع کرد... ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کی میگه شهیدا زنده نیستن؟! روایتی زیبا از شهید محسن زیارتی🌷 🌷آه مادر ؛ مگر ازمن چه گناهی سرزد، که دعاکردی وگفتی به سلامت برسم؟ سیبِ سرخی سرِنیزه‌ست... دعاکن من نیز اینچنین کال نمانم، به شهادت برسم...💔🤲 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷آخرین حضور ؛ در پیاده‌روی سال ۱۳۹۸💔 پنجشنبه واموات چشم به راه هدیه به روح شهدا؛امام شهدا ؛ وتعجیل در فرج امام زمان (ع) صلوات ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 زن شاید از نظر آماری نیمی از جامعه باشد ؛ اما از نظر آثاری تمام جامعه است.... ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
📚 تقدیر قسمت سی و دوم ✍️سلامی دادم که نگاهم کرد و با تعجب گفت: «شما؟» به سختی لبخندی زدم و گفتم: «بله! راستش به کمکتون...» بابای دختره با حرص، از همون اتاق اومد بیرون و باز هم بدون توجه به من، به دخترش توپید که این چه گرافیستایه که استخدام کرده و بعد هم از شرکت رفت بیرون. دختره دستی به صورت خسته اش کشید و رو به من گفت: «میشه دوباره بگید؟» اگر هر زمان دیگه ای بود با توجه به اینکه خودشون به مشکل خوردن، با لبخندی می گفتم می رم و بعدا میام اما حالا بحث آبرو و اعتبارم وسط بود و یجورایی مردونگیم که زیر سوال رفته بود. برای همین، صدامو صاف کردم و گفتم: «به کمکتون احتیاج دارم!» حواسم نبود تلفن منشی هم تموم شده و حالا جلوی دوتا غریبه، اینطور خودمو کوچیک کردم. دختره چند ثانیه نگاهم کرد و به اتاقش اشاره کرد که وارد شم و خودشم به آقای ناصری نامی دوتا چایی سفارش داد و پشت سرم وارد شد و همینطور که می رفت پشت میزش گفت: «خوب بفرمایید» نفهمیدم بفرماییدش برای نشستنم بود یا حرف زدن ولی انقدر استرس داشتم که نمی تونستم بشینم و رفتم جلوی میزش وایسادن و گفتم: «هنوزم میخواید یه گرافیست استخدام کنید؟» سرشو یکم آورد بالا که اختلاف قدیمون رو که به خاطر نشستنش ایجاد شده بود رو تا حدودی جبران کنه و با لبخند کجی گفت: «به نظرتون خیلی دیر نیومدین؟» لعنت به من! لعنت به من که می تونستم یه نه بگم و با نگفتنش انقدر به بیچارگی و بی شخصیتی افتادم! آقای ناصری وارد شد، سینی چایی رو گذاشت رو میز و بی حرف رفت. به چشم های منتظر دختره نگاه کردم. باز خودمو راضی کردم که ضایع شدنم جلوی یه غریبه خیلی بهتر از اونهمه آدمه و گفتم: « راستش یه درگیری های پیش اومد و فراموش کردم. الان هم پای اعتبارم وسطه، اگه نه مزاحمتون نمی شدم» با لبخند، «خواهش می کنم»ی گفت و بعد پرسید: «فقط متوجه اون قسمت پای اعتبارتون وسطه نشدم، یعنی به کسی قول دادین براش کار جور کنید؟» با سر «نه»ای گفتم و ادامه دادم: «برای خودم میخوام!» با تعجب پرسید: «خودتون؟» که باز هم با سر تایید کردم که نفسشو کلافه بیرون داد و گفت: «خوب ما مجبور شدیم از بین رزومه ها، دو نفر رو استخدام کنیم ولی خوب فکر کنم متوجه شدین که بابا از کارشون راضی نبود. بد نیست اگر شما هم...» حرفشو قطع کردم و گفتم: «نه! نه! من برای کار نیومدم، یعنی چطور بگم...» اینبار اون از فاصله ای که بین حرفام انداختم استفاده کرد و گفت: «به نظرم بشینید که هم من گردن درد نگیرم و هم شما راحت تر حرفتون رو بزنید!» از میزش فاصله گرفتم و نشستم و بعد گفتم: «ببینید، من امروز باید استخدام بشم. «چون یه حرفی زدم که اگر نتونم انجامش بدم، اعتبارم زیر سوال می ره!» خندید و با ابروهای بالا پریده گفت: «من که بازم متوجه نشدم چی می گید ولی اگر همینکه استخدام شید کارتون رو حل میکنه، برای جبران کمک هاتون، انجامش می دم!» بعد هم از منشی یه فرم استخدام خواست و بعد از اینکه پُرش کردم، نگاهی بهش انداخت و گفت: «حیف نبود که با داشتن این مدرک، کار نکردید؟» دیگه حرفاش برام مهم نبود. با بی تفاوتی گفتم: «اهدافی داشتم که خوب متاسفانه فعلا مجبورم نادیده شون بگیرم!» «آهان»ی گفت و دوباره به فرم نگاه کرد و بعد از اینکه از خوبی های دانشگاهی که توش درس خوندم تعریف کرد، یه قرارداد از منشی خواست و بعد از امضا کردن، یه نسخه اش رو هم داد به من، لبخندی زد و گفت: «حالا به نظرتون وقت دارید یه نگاهی به طرح ما بندازید؟ بدجوری گیر کردیم، شاید یه نظری بدید که این قفلو باز کنه!» به ساعت گوشیم نگاهی انداختم و گفتم: «راستش امشب ساعت هفت باید جایی باشم و...» از جاش بلند شد، حرفم و قطع کرد و گفت: «خوبه، پس بیاید بریم اون اتاق ببینیم چیکار میشه کرد!» چون اون قرارداد رو بسته بود، دلم نیومد بهش بگم نه و دنبالش رفتم. تا ساعت پنج مشغول بودیم و وقتی مامان برای بار هزارم زنگ زد و گفتم هنوز کارم تموم نشده، بلاخره خانم مرادیان دست از سرم برداشت و تونستم از شرکتش بیام بیرون! درسته که کار کردن کنارش خیلی سخت بود ولی همینکه مامان فهمید سر کارم و احتمالا تا الان همه هم فهمیدن و می تونم دست پر برگردم و بهشون ثابت کنم خودم نمی خواستم برم سرکار، خوب بود. شب کنار رضوانه ای که هنوز اخم داشت نشسته بودم و تا قبل از شام بحثِ داغ، درباره ی شغل من بود که بعلاوه ی خستگی همون چند ساعت کار، باعث شده بود تحمل مهمونی، از هر وقت دیگه ای برام سخت تر شه! موقع شام هم که مجبور شدم کلی تو چیدن سفره کمک کنم و بعدش هم تو جمع کردنش! بعد از شام رضوانه کادوهاش رو‌ باز کرد و مامان هم براش گردنبند نیم ستش رو بست و شروع کرد به تعریف ازش و لباسی که دوخته بود. یه شومیز سبز با دامن چهارخونه ی قرمز! ترکیب رنگ قشنگی بود و بهش میومد. ادامه دارد.. تعجیل در فرج صلوات 🌷
📚 تقدیر قسمت سی و سه ✍️وقتی موقع خداحافظی رسید و حرفی از بله برون و تاریخ عقد و عروسی نشد، خیلی خوشحال شدم و یه جورایی خستگیم حسابی در رفت و تا خونه، از خوشحالی، لبخند رو لبام بود. ولی انگار زندگی نمی خواست اجازه بده بخندم که وقتی قبل از خواب گوشیمو چک کردم، با دیدن پیامی از شماره ی دوم دختره، اخمام رفت تو هم! نوشته بود صبح ساعت ده، شرکت باشم که بقیه ی اون کار رو انجام بدیم. مگه قرار نبود فقط فرمالیته منو استخدام کنه؟! پس چرا جدی گرفته بود موضوع رو؟! یه ذره بچه، عقده ی ریاست داره! بی توجه به پیامش و بدون اینکه قصد رفتن داشته باشم، چشمام رو بستم و خوابیدم اما صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم! فکر کردم مامانه ولی یه شماره ی ثابت بود. جواب دادم که صدای تقریبا آشنایی سلام داد و وقتی گفت« خانم مرادیان گفتن باهاتون تماس بگیرم و بپرسم چقدر دیگه می رسید که کار رو شروع کنن؟» فهمیدم منشیه دختره است و دوست داشتم از پشت تلفن خفه اش کنم! خیلی خشک گفتم: «میشه وصل کنید اتاقشون؟!» یکم مکث کرد و بعد از چند ثانیه اول صدای بوق انتظار و بعد صدای دختره اومد که گفت: «سلام آقای پرویزی، کجایین پس؟» لبمو جویدم و گفتم: «خانم مثل اینکه قرار بود فقط کمکم کنید ها!» صدای بهم خوردن چند تا کاغذ اومد و بعد جوری که انگار حواسش کامل به من نبود گفت: «متوجه نشدم؟ منظورتون چیه؟» از روی تخت بلند شدم و گفتم: «منظورم اینه که قرار بود، مثلا استخدامم کنید» صدای کاغذها متوقف شد و با کلافگی گفت: «یعنی چی آقا؟ همین الان هم مثلا استخدامتون کردم دیگه با اون سابقه ی کاریتون! یعنی منظورتون این بوده که کار هم نکنین؟» حرفش انقدر برام سنگین بود که دندونامو فشار دادم رو هم و گفتم: «بله دقیقا منظورم همین بود!» فکر کردم الان بیخیالم میشه که گفت: «اشتباه کردین! الانم لطفا بیاین شرکت چون کارامون خیلی عقبه و پدرم بابت نارضایتی سفارش دهنده ها به اندازه ی کافی عصبی هستن و من دیگه نمی تونم بابت استخدام یه گرافیستی که نمیخواد کار کنه هم باهاشون بحث کنم! عجله کنید لطفا!» گوشی رو قطع کرد و من با تعجب به گوشیم نگاه کردم. یعنی دستی دستی خودمو انداختم تو دردسر؟ فقط به خاطر اینکه رضوانه خانم خیالش از بابت کار من راحت باشه و جلوی خاله ضایع نشم؟ شونه ای بالا انداختم و همینطور که می رفتم سمت آشپزخونه، با خودم گفتم، نه! چه دردسری؟! مگه می تونه مجبورم کنه برم سرکار؟! یهو یاد قراردادی که بستیم افتادم و رفتم سمتش که بندهاشو با دقت بیشتری بخونم! یه قرارداد سفت و سخت بود، جوری که انگار من مثلا دوره ی آزمایشیم رو تو شرکت گذروندم و حالا باید طبق قوانین عمل کنم و حتی در صورتی که با استعفام موافقت بشه هم، باید طبق قانون یک ماه رو تا پیدا شدن کارمند جدید کار کنم! یعنی یک ماه زجرآور دیگه به زندگیم اضافه شد؟ یعنی بابت این امضای اشتباه اونم فقط برای اینکه خودمو به بقیه ثابت کنم، باید یک ماه امر و نهی های اون دختر رو تحمل کنم؟ ناخواسته خودمو انداختم روی مبل و سرم رو گرفتم بین دستام! الکی و بی حوصله یه صبحونه ی فوری خوردم و رفتم سمت شرکت! اگر امروز استعفامو بدم، یک ماه دیگه می تونم خلاص شم؟! آره همین خوبه! وقتی رسیدم، رفتم همون اتاق دیروزی. چند نفره داشتن سر تغییراتی که باید به طرح ها می دادن، بحث می کردن و برخلاف تصورم، دیگه حرف ناراحت کننده ای ازش نشنیدم و تا ظهر مشغول کار بودیم. تو زمان استراحت و ناهار، هنوز غرق برگه ها بود که صدامو صاف کردم و وقتی سرش رو بلند کرد گفتم: «میشه صحبت کنیم؟» فقط سرشو تکون داد که گفتم: «راستش... میخواستم که... میخواستم استعفا بدم!» چند ثانیه بدون حرف یا حتی عکس العملی تو چشمام زل زد و بعد دوباره به برگه ها نگاه کرد و گفت: «حداقل یک ماه از کارتون باید بگذره!» بعد هم بدون اینکه منتظر جواب من باشه گفت: «به نظرتون این قسمت یکم گرد تر باشه بهتر نیست؟ همخونی پیدا می کنه با محصول و حتی تو بسته بندیش هم میتونیم یه انحنایی بدیم!» به جایی که انگشتش رو گذاشته بود نگاه کردم و در حالی که هنوز تو بُهت جوابش بودم گفتم: «بله، جالب می شه!» مشغول تغییرش شد و بعد رفت پشت سیستم و گفت: «برید استراحت کنید، تا ساعت دو» به ساعت نگاه کردم و با خودم گفتم: «همش نیم ساعت؟!» سریع از اون اتاق و بعد از شرکت خارج شدم و پناه بردم به ماشینم! یعنی دوماه باید این شرایط رو تحمل کنم؟ دو ماه؟! نفس عمیقی کشیدم و گفتم، اشکال نداره! اصلا اشکال نداره، الان اول دِیه! تا اول اسفند باید کار کنم، بعدش با پولام می رم یه مسافرت توپ که حالم خوب شه. موقع دیگه رضوانه ای هم تو زندگیم نیست و دوباره آرامش قبلم رو به دست میارم! راستی چرا خبری ازش نیست؟ از صبح بهم زنگ نزده! چِمیدونم، لابد هنوز قهره! منو انداخته تو دردسر، قهرم هست! ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
💥یه معلم بخاطر صلوات گرفتن برای امام زمان (ع) از مدرسه اخراج شد! مملکت اسلامی ؛ آرمان وهدف ظهور امام زمان(ع) ؛ اونوقت رفتار ومنش آموزش وپرورش غربگرایانه و آتئیستی باشه ؛ واقعا نوبره والا😡 البته خیلی وقته به غیر از یک آموزش نصفه ونیمه ؛ پرورشی درکارنبوده و آوردهای این سیستم رو داریم درتربیت وفرهنگ بچه هامون می‌بینیم... آقایون مسؤول کلاهتونو بذارید بالاتر ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از صفحه اسکرین 📸بگیرید و هر شهیدی براتون افتاد ؛ سه صلوات تقدیمش کنید...🌷 مابه این سربازان امام زمان(ع) خیلی خیلی بدهکاریم... الهم عجل لولیک الفرج🤲 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🌷پیامبر (ص)خطاب به دخترشان حضرت زهرا (س) فرمودند: 👈 روز قیامت، جبرییل می‌گوید: ای فاطمه، حاجتت را از خدا بخواه! و تو می‌گویی: خدایا، شیعیانم! خدا می‌فرماید: آنها را بخشیدم! تو می‌گویی: خدایا، شیعیان فرزندانم! خدا می‌فرماید: آنها را هم بخشیدم! تو می‌گویی: خدایا، پیروان شیعیانم! خدا می‌فرماید: برو، هرکس به تو پناه بیاورد با تو در بهشت خواهد بود. فَعِنْدَ ذَلِكِ يَوَدُّ الْخَلَائِقُ أَنَّهُمْ كَانُوا فَاطِمِيِّينَ آنجاست که تمام خلق آرزو دارند که ای‌کاش از فاطمیون ودوستداران فاطمه(س) بودند. 📚 تفسير فرات الكوفي، ص۴۴۵. ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️مال منه... کل دنیا هم بناممون باشه، بالاخره روزی میرسه که باید بذاریم بریم... تنها چیزی که از ما باقی می‌مونه، عمل صالحمونه ، ودیگر هیچ... ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️ قوانین قهر... ➖️این قوانین را رعایت کنید، اونوقت هروقت خواستید باهمسرتون قهر کنید... 🎙استادانوشه ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر مزه داره که امام زمان(ع) موقع ظهوربگن ، آره فلانی کمک من بود، اینجا خرج کرد، اونجا هوای منو داشت.... ✍️پ.ن : از مرحوم آیت‌الله بهجت(ره) پرسیدن برای اینکه بتوانیم یار و یاور امام زمان (عج) شویم چیکارکنیم؟ ایشان فرمودند : همان اجرای دستورات دینی؛ یعنی انجام واجبات و ترک محرمات بهترین کار و آغاز راه برای خود سازی و تهذیب نفس است. ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🌺 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🍃🌸 دعای فرج را بخوانیم به نیت چهارده نور الهی (علیهم السلام)، شهدا و امام شهدا و مومنین عزیز ان شاء الله خداوند متعال امر فرج را تسریع فرموده و ما را از یاران و سربازان حضرت مهدی(عج) قرار دهد🤲 🌷 🌹 هدیه به پیشگاه مقدس و نورانی مادر پهلو شکستهٔ شهیدان گمنام ، حضرت فاطمه الزهراء (س) ، ارباب بی کفن حضرت سیدالشهداء (ع) و جمیع شهدا بالاخص شهدای جنایات اخیر رژیم صهیونیستی و ان شاء الله نابودی هر چه سریع تر استکبار جهانی و منابع شرارت و شیطنت در جهان صلوات 🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
4_5945291574496723226.mp3
12.99M
🎧 زیارت عاشورا حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) با نوای حاج میثم مطیعی 🌹بخوانیم به نیت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) التماس دعا 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔🌷💔 إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ 💔🌷💔 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🌷ای رونق ندبه های آدینه بیا ای مرهم دردهای دیرینه بیا... 🌷تا اینکه به ما شب زدگان نور رسد یک جمعه تو باچراغ و آیینه بیا... اَلسّلامُ عَلی الحُسَین وَ عَلی علی اِبن الحُسَین وَ عَلی اَولاد الحُسَین وَ عَلی اَصحاب الحُسَین ذکر مخصوص روز جمعه : «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم» ۱۰۰ مرتبه ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥جواب اوناییکه میگن زمان شاه خیلی خوب بود ، کاش برگردیم به اونرمان... آمار جهانی hdi چی میگه؟! ✍️پ.ن : البته نرود میخ آهنین برسنگ هرچی آمار وارقام بین المللی برای این جماعت لجباز وضدانقلاب بیاری بازم توی کَتشون نمیره ومیگن این آمارم کارخودشونه😁 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکتر عزیزی : خاک بازی در بچه ها برکات زیادی داره...🏕 ✍️پ.ن : بذارید بچه هاتون بچگی کنن ، امروزه پدرا و مادرا ازبس گرفتاری دارن،حوصله وزمانِ وقت گذاشتن برای بچه ها روندارن، بذارید بچه ها وقتی بزرگ میشن ومیفتن توی زندگی خاطرات خوب وقشنگی از بچگیشون داشته باشن... زندگی همینه ، خوب وبد داره ، غم وشادی داره، منتها بچه ها قضیه شون فرق میکنه ، نباید بچه هامون رو درخیلی از مسائل پدرانه ومادرانه دخیل کنیم. ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
📚 تقدیر قسمت سی و چهارم سه روز از یلدا گذشته بود و هنوز از رضوانه خبری نبود‌. نه زنگ می زد و نه پیام می داد. تقریبا مطمئن شدم که نه مهمونی و هدیه ها و نه حتی شغل من، نتونسته ناراحتیش رو بابت حرفم توی کافه از بین ببره. یعنی اگر از اول باهاش جدی حرف می زدم، کار به اینجا نمی رسید؟ اشتباه کردم! خیلی اشتباه کردم که روز خواستگاری بهش نگفتم! شروع کردما ولی درست حسابی ادامه ندادم. مثلا میخواستم دلش نشکنه! به جاش ،خودم تو دردسر افتادم! عصر روز چهارم، وقتی رسیدم خونه ماشینش رو دم در دیدم و رفتم سمتش! سلام دادم که خیلی خشک جواب داد و گفت میخواد باهم حرف بزنیم. کلیدو دادم بهش و خودم ماشین رو بردم تو پارکینگ! وقتی از آسانسور درومدم، دیدم هنوز جلوی در وایساده و فهمیدم اوضاع خیلی بدتر از چیزیه که فکر می کردم و با وجودی که هم روحی و هم جسمی واقعا خسته بودم، سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم. در رو باز کردم و برخلاف میل باطنیم، دستمو گذاشتم پشتش که وارد خونه بشه ولی ازم فاصله گرفت، وارد شد و تکیه داد به اُپن. در رو بستم و گفتم: «بشین یه دوش بگیرم بیام!» چند ثانیه زل زد تو چشمام و گفت: «نیومدم بشینم. اومدم بگم این آشنایی از نظر من هم تموم شده است» بعد هم دستشو برد تو کیفش، یه پاکت و جعبه ی نیم ست اناری رو درآورد گذاشت رو اُپن و گفت: «هزینه ی لباس ها و نیم ست! امیدوارم موفق باشی!» خواست بره سمت در که دستشو گرفتم و یه لحظه یه حس عجیبی که تاحالا تجربه اش نکرده بودم بهم دست داد و انگار بعد از اون، کارهایی که انجام می دادم به اختیار خودم نبود. دستم رفت دور کمرش و با فاصله ی کمی که بینمون بود تا مبل بردمش! وقتی نشست، در رو قفل کردم، کلید رو برداشتم و گفتم: «تا لباساتو عوض کنی منم یه دوش می گیرم میام که حرف بزنیم!» تو حموم، وقتی زیر دوش وایسادم، انگار تازه به خودم اومدم. لعنت به من! چرا حالا که خودش خواست همه چیو تموم کنه این اداها رو درآوردم؟! من واقعا احمقم! سریع از حموم درومدم و انقدر هول شدم که با همون تنپوشم رفتم تو حال و وقتی با رضوانه چشم تو چشم شدم، تازه فهمیدم چی کار کردم، دستم رو به معنی عذرخواهی آوردم بالا و برگشتم تو اتاق. چم شده؟! سریع لباس پوشیدم، موهامو خشک کردم و رفتم بیرون. چای ساز رو روشن کردم، رفتم رو به روش نشستم و گفتم: «خوب، حالا بگو چیشده؟» بدون اینکه لبخندی رو لباش باشه گفت: «چیز خاصی نشده، فقط این چند روزی که از هم بی خبر بودیم، فرصتی بود که درست فکر کنم. تو روز خواستگاری حقیقت رو گفتی ولی من نشنیدم یعنی حرفای مامان و خاله باعث شده بود کر بشم و متوجه صداقت کلامت نشم. بعدش هم رفتارات رو گذاشتم پای درونگرایی و خجالت و بی تجربگیت تو برخورد با خانم ها و این چیزایی که بازم تحت تاثیر توجیه های مامانت و مامانم بود. ولی خوب اون روز تو کافه، حرفت...» با اینکه همیشه از پریدن وسط حرف دیگران بدم میومد گفتم: «رضوانه...» دستشو آورد بالا و ادامه داد: «بذار حرفم تموم شه ماهان. نه تو با سی و دو سال سن بچه ای و نه من! بیست و هشت سال، سن کمی نیست برای فهمیدن آدم ها و خوب شاید تا همینجاش هم کوتاهی از من بوده که متوجه نشدم! متاسفم که این مدت ناخواسته باعث آزارت شدم. من اگر می دونستم یک درصد هم راضی به این ازدواج نیستی، نمیذاشتم چیزی شروع بشه!» چرا دوست داشتم دستشو بگیرم و ازش بخوام این حرف ها رو نزنه؟! چون یه احمق بلاتکلیفم. لبخندی زدم و گفتم: «خوب حالا بگم؟» با سر حرفمو تایید کرد که گفتم: «مساله اصلا این نیست که من با تو مشکل داشته باشم، اتفاقا برعکس! اگر روزی تصمیم به ازدواج داشته باشم، قطعا تو درست ترین انتخاب هستی ولی خوب... من... الان... چطور بگم...» کمکم کرد و گفت: «تو الان اصلا آمادگی ازدواج رو نداری!» نفس راحتی کشیدم و با خنده گفتم: «اوهوم» چند ثانیه تو سکوت به هم نگاه کردیم که شکستمش و گفتم: «وقتی نمی خندی، خیلی ترسناک می شی! دست و پامو گم کردم!» لبخندی زد و گفت: «راستش بابت رفتارهای این مدتم، احساس حماقت می کنم. از خودم عصبانیم!» دیگه نتونستم طاقت بیارم، دستاشو گرفتم و گفتم: «خواهش می کنم اینجوری نگو. من و تو جفتمون بازیچه ی دست مامانامون شدیم» دستاشو آروم از تو دستم درآورد و گفت: «نه! خوب واقعیت اینه که من خودم هم نسبت بهت حس خوبی داشتم. از چند سال پیش هم که حرف ازدواجمون بود و این حس رو تقویت می کرد ولی خوب چون مامان شرایط خرید جهیزیه رو نداشت، همش می گفت زوده! تا اینکه روزی که توی خونه ات جمع شدیم، مامانت دوباره قضیه رو مطرح کرد و مامان هم که تونسته بود به کمک داییم یه وامی جور کنه، قبول کرد و بعد هم که بقیه ی ماجرا ها پیش اومد!» ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
📚 تقدیر قسمت سی و پنجم ✍️خجالت زده دستمو بردم پشت سرم و گفتم: «باور کن من تا چند ساعت قبل از اینکه بیام خونه تون چیزی نمی دونستم!» بازم لبخند کمرنگی زد و گفت: «کاراشون عجیب بوده‌! اما خوب کار تو خیلی عجیب تر بود که نگفتی نمی خوای!» از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه! به ظاهر میخواستم چایی دم کنم ولی در واقع برای فرار از جوابی بود که باید به رضوانه می دادم. چایی دم کردن رو تا جایی که می شد طولش دادم و بعد، برگشتم سرجام. لبخندی زدم و گفتم: «رضوانه، نه گفتن به مامان بابام خیلی سخته. نمی تونم بهشون بی احترامی کنم و دلشون رو بشکونم. وقتی ذوق رو تو چشم مامانم دیدم، نشد بگم نه. یعنی اونم ازم سوال نپرسید، فقط گفت برو لباس مناسب بپوش که میخوایم بریم خواستگاری!» زل زد تو چشمام و گفت: «چرا به من نگفتی؟» سرم رو انداختم پایین و جواب دادم: « خودتم اشاره کردی دیگه، گفتم ولی تو شوخی گرفتی! منم چون باید خیلی مراقب دل نازکت می بودم، ادامه ندادم!» نفس کلافه ای کشید، تکیه داد به پشتی مبل و گفت: «آره راست میگی» منم تکیه دادم، با لبخند نگاهش کردم که گفت: «حالا گذشته رو بیخیال! من خیلی فکر کردم. این چند روز رو به جفتمون فرصت دادم که فکر کنیم. یعنی منتظر بودم یه زنگی بزنی، پیامی بدی که بهم ثابت شه حرفی که تو کافه زدی از روی عصبانیت بوده ولی خوب هیچ خبری ازت نبود و انگار تازه چشمام باز شد و واقعیت ها رو دیدم» هیچ حرفی نمی تونستم بزنم و فقط سعی می کردم شنونده ی خوبی باشم. حتی بهونه ی سر شلوغی و خستگی هم نیاوردم، چون خودم هم می دونستم زنگ نزدن و خبر نگرفتنم برای این چیزا نبوده! برای همین فقط سرمو به تایید حرفش تکون دادم که نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «الانم رسیدیم به قسمت سخت ماجرا! اینکه چطوری بگیم نمیخوایم ادامه بدیم!» انگشتامو بردم بین موهام و گفتم: «راست میگی! اصلا بهش فکر نکرده بودم!» دستاشو تو هم گره کرد، یکم خم شد جلو و گفت: «ببین ماهان، واقعیت اینه که اگه الان من برم بگم ماهانو نمی خوام، شَر میشه، تو هم بگی که بدتر میشه و با این اوصاف اصلا قبول نمی کنن. پس به نظرم باید بگیم ما جفتمون باهم به این نتیجه رسیدیم که مناسب هم نیستیم، اینجوری دیگه جای مخالفتی هم نمی مونه» با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: «یعنی دیگه تمومش کنیم؟» تک خنده ای کرد و با صدای کلفتی که مثلا ادای من رو درمیاورد گفت: «این شناخت به نظر من کامل شده و دیگه نیازی نیست یک ماه تموم شه!» ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
آیت الله مجتهدی: 💠از غروب پنجشنبه تا غروب جمعه ارواح مردگان چشم انتظار خیرات از سوی بستگانشان هستند... هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا ،جمیع اموات مؤمنین ومومنات، وتعجیل در فرج صلوات 🌷 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313