فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️نزدیک باز شدن مدارس هستش
دانش آموزان باید به فکر کتاب ودفتر
وسایل مورد نیازشون باشن...
💠ببینید این معلم چجوری کتابها و
طریقه استفاده ومعرفی یک کتاب مهم
رابیان میکنه...
#قرآن_کتاب_خدا
#آرامش
#امام_زمان
الهمعجللولیکالفرج 🤲
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
📿تسبیحات امیرالمؤمنین علی(ع)
🌷خیلی زیباست حتماًببینید...
#هفته_وحدت #امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج 🤲
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
به قول آمصطفیٰ صدرزاده ؛
کسی كِ توی هیئت فقط سینه میزنه
خیلی کار بزرگی نمیکنه . کسی که
سینهمیزنه فقط یه سینهزنه ، شیعهٔ
مرتضیعلی باید با رفتارش عشقش
رو ثابت کنه . . !
#کربلا
#امام_حسین
#حرف_حساب
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌑 راهکار حفظ خانواده در آخرالزمان
#استاد_عالی
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج
#یامهدی_ادرکنی
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
هدایت شده از 🌹قرار عاشقی(دعای فرج) 🌹
27.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 این ویدیو با #هوش_مصنوعی ساخته شده
⭕️ خطبه 188 نهج البلاغه:
مَا أَسْرَعَ السَّاعَاتِ فِي الْيَوْمِ وَ أَسْرَعَ الْأَيَّامَ فِي الشَّهْرِ وَ أَسْرَعَ الشُّهُورَ فِي السَّنَةِ وَ أَسْرَعَ السِّنِينَ فِي الْعُمُرِ!
چه زود مىگذرد ساعات روز و روزهاى ماه و ماههاى سال و سالهاى عمر!
با نهجالبلاغه همراه باشید
📚 تقدیر
قسمت شصت و دو
✍️بالاخره بعد از سه هفته، به دستور ماهان شیطانی درونم، بیرحمانه ترین دروغ زندگیم رو گفتم. اینکه میخوام برم ایران و به خانواده ام سر بزنم و بهش پیشنهاد دادم اونم بیاد که همدیگه رو تو ایران ببینیم و بیشتر در مورد کار، صحبت کنیم. باز حس جنونِ داشتنش تمام وجودم رو گرفته بود و هیچ عذاب وجدانی نمیتونست ازبین ببرتش!
اولش قبول نمیکرد و میگفت ممکنه با اومدنش به ایران، کاراش به مشکل بخوره و ازم خواست تو ترکیه همدیگه رو ببینیم ولی حتی اگر این مدت پاسپورتم رو هم تمدید کرده بودم، قبول نمیکردم برم ترکیه چون ممکن بود با دیدنم، به خاطر دروغ هایی که گفته بودم، بیشتر لج کنه و دیگه هیچوقت دستم بهش نرسه. برای همین از وقت کمم برای دیدن خانواده گفتم و اینکه برنامهی سفرم رو از خیلی وقت پیش چیده بودم و نمیتونم اینطور یهویی بهمش بزنم. خودم رو مشتاق دیدنش نشون دادم اما دیگه برای اومدنش اصرار نکردم که نیفته رو دندهی لج و قرار شد اگر اومد، بهم پیام بده و از همون موقع، استرس من شروع شد. نه میتونستم مدام آنلاین باشم و نه طاقت آفلاین بودن و ندیدن به موقع پیاماش رو داشتم. دلم نمیخواست این فرصت دوباره دیدنش رو از دست بدم اما کار دیگه ای هم ازم بر نمیاومد.
بلاخره بعد از یک هفته که کمتر باهم حرف میزدیم و من الکی خودمو مشغول نشون داده بودم، گفت دو روز دیگه میاد ایران و اون لحظه نمیدونستم چجوری باید ذوق و شوقم رو کنترل کنم. همون موقع باهاش تو کافهای که آدرسش رو از توی اینترنت درآورده بودم و نزدیک خونهی پدرش بود، قرار گذاشتم و خودمو آماده کردم که به هر سختی، اون دو روز جهنمی رو بگذرونم!
روزی که قرار بود بعد از دوماه پولکیم رو ببینم رسید. حسابی به خودم رسیدم و رفتم سمت کافه اما یه حسی بهم گفت نباید برم سر قرار چون ممکنه عصبانی شه و بره و دستم دیگه بهش نرسه!
پس مجبوری ماشین رو تو یه کوچه پارک کردم و از دور منتظر اومدنش شدم. وقتی رسید، مثل همیشه اخم کرده بود و خبری از خنده هاش تو عکس پروفایلش نبود. وارد کافه شد و من کلی منتظرش شدم که بیاد بیرون. حدودا یه ساعتی منتظر موندم و بعد دیدم که عصبانی تر از قبل اومد بیرون. سریع رفتم سراغ ماشین که تعقیبش کنم و ببینم کجا میره. هرچند که به جز خونهی باباش جایی رو نداشت. منم عمدا یه کافه اون نزدیک معرفی کردم که راحت باشه ولی اشتباه میکردم و اونجا نرفت.
منِ احمق چرا یادم نبود رابطهی اونا از اولم خوب نبوده و بعد از جریان خسارت گرفتن کارمندای شرکت، کلا قطع شد و انگار دیگه پدر و دختر نبودن؟
حالا خوبه به این امید نموندم و دنبالش اومدم. حدس میزدم بره پیش دوستاش اما دم یه هتل وایساد و پیاده شد! منم سریع ماشینو دوبله گذاشتم و دنبالش رفتم تو. دم در هتل طوری که انگار منتظر کسی هستم، نگاهم به بیرون و پشت به پوپک و مسئول پذیرش وایسادم که شمارهی اتاقش رو بشنوم و قبل از اینکه متوجه من بشه، از هتل خارج شدم و ماشین رو یه جای درست حسابی پارک کردم و برگشتم که منم اتاق بگیرم. اینجوری هم نزدیک پوپک بودم و هم به عنوان یه مسافر، دسترسی به فضای داخلی هتل و در اصل اتاق پوپک رو داشتم.
متاسفانه اتاق هامون تو یه طبقه نبود، حتی اتاق یه تخته هم نداشتن و این یعنی هزینهی بیشتر ولی خوب این هزینه ها برای رسیدن به پوپک و نزدیک بودن بهش، چیزی نبود.
وارد اتاقم شدم و با دیدن تخت سفید دونفره، لبخندی رو لبم نشست.
خیال بافی رو گذاشتم کنار. باید سریع تر آنلاین میشدم وبه بهونهی مریضی مادرم و حاضر نشدن سر قرار، ازش عذرخواهی میکردم که یهو به سرش نزنه بره. خیالم راحت بود که فعلا نمیتونه از کشور خارج شه چون برای ممنوع الخروجیش اقدام کرده بودم. نمیخواستم کلا این نامردی رو در حقش بکنم، فقط میخواستم قبل از اینکه حرفامو میشنوه نره! یعنی درواقع دوست داشتم بعد از شنیدن حرفام، به خواست خودش نره اما خوب اگه از هتل میرفت، پیدا کردنش خیلی سخت میشد.
لبهی تخت نشستم وارد حسابم شدم و خواستم بهش پیام بدم که متوجه شدم اون حسابم رو هم بلاک کرده. یعنی هیچ فرصت دفاعی به مثلا دوستش نمیده؟ خوب شاید بنده خدا تصادف کرده باشه! ما که به هم شمارهای نداده بودیم که من یعنی همون دختره، بهش خبر بدم نمیام ولی خوب شاید بهتر بود زودتر یه پیام میدادم وعذرخواهی میکردم. احتمالا وقتی دیده پیامی ندادم ناراحت شده و بلـ.اکم کرده. حالا چجوری دوباره باهاش قرار میذاشتم؟دوست نداشتم با فکر کردن به این موضوع، بیشتر از این دیدنش رو عقب بندازم. باید همینجا میدیدمش وباهاش حرف میزدم. اما چجوری؟ یکم فکرکردم و بلاخره به این نتیجه رسیدم که از مسئول پذیرش بخوام بهش بگه یکی توکافه منتظرشه، ولی بعد، یادم افتادبعضی وقتا بدجوری لجباز میشه و احتمالااون آقا نمیتونه متقاعدش کنه که بیاد. به خصوص که الان عصبانی هم هست.
ادامه دارد
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷
📚 تقدیر
قسمت شصت و سه
✍️برای همین خودم داخلی اتاقش رو گرفتم و یکم صدام رو عوض کردم که جای مسئول پذیرش باهاش حرف بزنم. فقط امیدوار بودم که وقتی میره پایین یه راست بره کافه و با مسئول پذیرش واقعی برخوردی نداشته باشه که دروغم، رو نشه!
یکم طول کشید که جواب بده و بعد، پروسهی متقاعد کردنش شروع شد. اصرار داشت که اشتباه گرفتم و کسی نمیدونه اینجاست که باهاش کاری داشته باشه و هرچقدر هم اسم و فامیلش رو میگفتم باز یه چیز دیگه میگفت ولی در نهایت راضی شد که بیاد. احتمالا برای اینکه ثابت کنه اشتباه میکنم.
بعد از گذاشتن گوشی، سریع از اتاق رفتم بیرون و برای اینکه تو آسانسور باهاش روبهرو نشم، از پله ها رفتم پایین و تو کافه رستوران هتل، روی یه میز نزدیک و پشت به در نشستم که اگر بعد از دیدنم، خواست بره بتونم مانعش بشم. میزهای دیگه هم تک و توک پر بود اما خوب همه با هم بودن و به نظر نمیرسید منتظر کسی باشن و این حتما پوپکی رو که موقع ورود منو نمیبینه، عصبانی تر میکنه.
صدای تق تق پوتین هاشو که نزدیک میشد شناختم و انگار با هر قدمش، ضربان قلب من هم بالاتر میرفت. وقتی وارد کافه شد، همونطور که انتظارش رو داشتم، متوجه من نشد و وقتی دید کسی منتظرش نیست، همزمان که داشت زیر لب غر میزد: «من که گفتم اشتباه میکنه و کسی با من کاری نداره» خواست برگرده که بلند شدم وایسادم و گفتم: «سلام پولکی! هیچم اشتباه نشده!»
اول تو جاش خشکش زد و بعد که برگشت، چند لحظه مات و متعجب نگاهم کرد و یهو اخماشو کشید تو هم. خواست بره که دستشو گرفتم و گفتم: «صبر کن حرف بزنیم!»
همینطور که تلاش میکرد دستشو دربیاره گفت: «ولم کن! تو از کجا پیدات شد دیگه!»
کشیدمش سمت خودم و گفتم: «من که جایی نرفتم. تو چجوری دلت اومد یهو خودتو گُم کنی؟»
بی حرف مشغول تقلا کردن بود که گفتم: «میخوام باهات حرف بزنم. جدی و بدون این بچه بازیا»
دست از تقلا کردن کشید و زل زد تو چشمام و گفت: «که چی؟ نامه رو خوندی دلت برام سوخته؟ این دوماه کجا بودی؟»
لبخندی زدم و جواب دادم: «گفتم که همینجا! بیا بشین برات توضیح میدم»
با لجبازی گفت: «همینجا بگو»
ولی من دستمو گذاشتم پشتش، هدایتش کردم سمت میز و با لبخند گفتم: «چی میخوری؟»
روشو برگردوند و جوابی نداد. صندلی رو کشیدم بیرون که بشینه و خودم هم روبهروش نشستم و دستاشو گرفتم، مثل همون روز تو خونه که بعدش عصبانی شد و دلیلش رو اون موقع نفهمیدم. خواست دستشو بکشه که نذاشتم و گفتم: «پرسیدی کجا بودم؟»
حتی نگاهم نکرد. ولی من آمادهی هر رفتاری ازش بودم!
خودم دوباره گفتم: «یه ماهش، خودمو تو خونه زندانی کرده بودم و یه ماهشو نزدیکت بودم.
سرشو بلند کرد و گفت: «نزدیک؟»
چشمامو به تایید حرفش بستم که پرسید: «یعنی ترکیه بودی؟»
ابروهامو دادم بالا!
شونه ای بالا انداخت و گفت: «سرم درد میکنه، یه چایی»
دستشو گرفتم و گفتم: «بیا باهم بریم سفارش بدیم، میترسم فرار کنی»
اخمی کرد و گفت: «گفتی حرف بزنیم، قبول کردم دیگه، هستم برو»
با دو دلی و فقط به این امید که اگه رفت سریع میرم دم اتاقش، رفتم چایی و کیک سفارش دادم و با عجله برگشتم پیشش که منتظرنگاهم کرد و گفت: «خوب؟ بگو»
اینبار کنارش و پشت به بقیه نشستم، دستشو گرفتم، بوسیدم و گفتم: «تو دستات بودم». بعد لبام به خنده باز شد و وقتی نگاه سوالیِ با چاشنی اخمشو دیدم ادامه دادم: «ولی بلاکم کردی»
بعد از گفتن این حرف فقط زل زد تو چشمام بدون هیچ حسی و بعد خواست دستشو از تو دستم بیرون بکشه که محکم تر گرفتمش و تند تند گفتم: «وقتی رفتی فهمیدم چقدر دوستت دارم، چقدر عاشقتم و چقدر بدون تو نمیتونم زندگی کنم.لطفا بمون»
پوزخندی زد و با زوری که هیچوقت فکرشو نمیکردم داشته باشه دستشو کشید و از کافه رفت بیرون و اون لحظه چقدر خوشحال شدم که با آینده نگری درستم، اتاق گرفتم و حالا میتونم دنبالش برم! ولی تا بهش برسم درِ آسانسور بسته شد و برای اینکه از دستم فرار نکنه، پله ها رو با سرعت بالا رفتم و درست لحظه ای که میخواست در اتاقش رو ببنده، آروم هلش دادم تو اتاقش و وارد شدم.
اخماشو کشید تو هم و گفت: «نری بیرون جیغ میکشما!
با اخم و صدای نسبتا بلندی گفت: «گمشو بیرون»
منم مثل خودش اخم کردم و گفتم: «گفتم حرف بزنیم نشنیدی؟»
با داد زدن گفت: «من با وحشیا کاری ندارم!»
نا خواسته تک خنده ای کردم و گفتم: «قبلا که داشتی!»
بدون حرفی فقط زل زد تو چشمام و بعد چشمهی لعنتی اشکش جوشید و سرش رو انداخت پایین!
آروم بهش گفتم: «منو بابت نفهمیام میبخشی؟»
چرخید سمتم و بدون جوابی فقط گریه کرد و من براش از این دوماه گفتم که چقدر بیتابش بودم.
وقتی آروم شد، با صدای گرفته ای گفت: «چجوری تونستی اینهمه دروغ بگی و منو بکشونی ایران؟
بی صدا خندیدم و گفتم: «دروغ؟ چه دروغی؟ اینکه طراحم و بهت پیشنهاد همکاری دادم کجاش دروغ بود؟»
ادامه دارد
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷
27.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
هرکه داردهوس کرببلا بسم الله...💔
لحظاتی همراه شهیدان🌷
#کربلا #امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج 🤲
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
#تلنگر
-میگفت..
امام زمان(عج) گم و غایب نشده است
ما گم شدیم و محجوب گشتهایم.
امام غایب نیست،تو نمیبینی آقارا ؛
او حاضر است.
چشمت رو که اسیر دنیا شده
اگر از دنیا دست بردارد،
آقا را میبیند:)🌱
-میرزااسماعیلدولابی-
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
این صحفه اینستاگرامی یک جوان مازندرانی است که از چند وقت پیش به طور خودجوش سواحل و طبیعت شمال را یک نفره تمیز می کند. شعارش هم "آشغال صفر" است.
اینجا یک تصویر از جایی که اول شهریور آن را تمیز کرده گذاشته و با عکس بعد از تعطیلات همین چند روزه دوباره مقایسه کرده.
در عرض ده روز ملت آریایی با فرهنگ ٢۵٠٠ ساله طبیعت و محیط زیست شان را به گند و کثافت کشانده اند.
باز یک عده می گویند کار فرهنگی. ولی هیچ کار فرهنگی ای جز جریمه و چوب قانون برای این جماعت خودخواه و سرمایه پرست و بی مسوولیت مفیدتر نیست.
کنار اماکن تفریحی و محیط زیستی به طور رندوم سرباز بگذارید و با گرفتن کارت شناسایی اینها را جریمه مالی کنید. بساط این کثافت کاری به طبیعت جمع می شود.
#هفته_وحدت
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
خودمونیما
ولی خوشبه حال
اوندلی که درک کرد
بزرگترین گمشدهزندگیش..🌸
امام زمانشه🩵
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴واکنش #پزشکیان به انتصاب
محکومان فتنۀ ۸۸ در دولت و
حامیان اغتشاشات
💥پزشکیان: نمیتوانیم افراد توانمند را بهخاطر مواضع گذشتهشان کنار بگذاریم. هیچکس بدون اشتباه نیست.
💥پزشکیان : ما باید کوتاه بیاییم و زیر لوای اعتقاد و اسلام و رهنمودهای مقام معظم رهبری بپذیریم به چهارچوبها عمل کنیم و عیب هم را نگوییم.
💥پزشکیان : اگه بخوایم کسی را پیدا کنیم که هیچ اشتباهی در گذشته نداشته باشه هیچوقت پیدا نمیکنیم واصلا امکان ندارد...🙄
✍️خب بااین منطق جناب پزشکیان یه کارت دعوت شیک هم باید بفرستیم برای جناب ترامپ ودعوتش کنیم برج میلاد ویه جشن باشکوه به خاطر وفاق بگیریم...
وباهمین منطق نتانیابو و پیرکفتار انگلیس و شمر وخولی ویزید را هم میشه بخشيد واعمالشون رو نادیده گرفت وبه خاطر (وفاق) از همه چیز کوتاه اومد...😡
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج 🤲
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
هدایت شده از 🌹قرار عاشقی(دعای فرج) 🌹
🍃🌸 دعای فرج را بخوانیم به نیت چهارده نور الهی (علیهم السلام)، شهدا و امام شهدا و مومنین عزیز
ان شاء الله خداوند متعال امر فرج را تسریع فرموده و ما را از یاران و سربازان حضرت مهدی(عج) قرار دهد🤲
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
🌷 #طلبه_شهید_فرشاد_صفایی
تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۰۶/۲۶ - پیرانشهر
✍🏻 بخشهایی از وصیتنامه این شهید عزیز:
✅ اي مردم! قدر اين زمان را بدانيد كه در اين برهه از زمان رهبري داريد با كفايت. انقلابي داريد برتر از انقلابهاي جهان كه در نوع خود بي نظير است و در اين زمان ملتي داريد پر شور و جان بر كف.
✅ اي جوانان غيور اسلام! با قدرت بي نظيرتان و با سلحشوري و از خود گذشتگيتان، اين انقلاب اسلامي و ارزشهاي پر بركت و پر ميمنت را حفظ و نگهداري كنيد.
🌸 هدیه به روح مطهر شهید عزیز صلوات
🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#انتشار_حداکثری_اش_با_شما
هدایت شده از گروه فرهنگی313
💔🌷💔
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ
💔🌷💔
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج 🤲
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
🌷شهید مدافع حرم🌷
#الهمعجللولیکالفرج 🤲
هدیه به روح شهید
🌷#محمدرضادهقانامیری🌷
ودیگرشهدای راه اسلام وقرآن،
امام شهدا، اموات واسیران خاک،
وتعجیل در فرج آقا #امام_زمان
صلوات 🌷
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت : داری فیلم میگیری؟
گفتم :آره
گفت : این فیلمارو بعدشهادتم
پخش کن !
گفتم : کجامیخوای شهیدبشی؟
گفت : دمشق ؛ حلب 💔
#کربلا #امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج 🤲
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
میگفت تا حالا دلت برای کسی که
تا حالا ندیدیش تنگ شده ؟
یاد کربلا افتادم اشک تو چشام جمع شد :)
صلی الله علیک یا اباعبدالله♥️ "
#امامحسین
#کربلا
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
#تلنگر
#امام_علی
🔴 از اعتراف به گناهان،نزد دیگران بپرهیزید!
✳️ فردی نزد امام علی علیه السلام آمد وچندین بار گفت:
یا امیرالمؤمنین، من عمل خلافی مرتکب شده ام، حد الهی را بر من جاری کن.
🌸 امام چهار بار روی از او برگرداند ودر آخر خشمگین شدند و فرمودند: چقدر زشت است که انسان گناهش را نزد دیگران بگوید!
⛔️چرا گناهت را به من می گویی؟ مگر بین خود و خدایت توبه نکرده ای؟
🌺سپس حضرت فرمود: به خدا قسم اگر او بین خود و خدا توبه می کرد بالاتر از این بود که پیش من اعتراف کند و من حّد را بر او جاری کنم.
📘اصول کافی ،شیخ کُلینی
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠اولين باری كه رهبر معظم انقلاب
شعر "علی ای همای رحمت" را شنیدند...
✍️۲۷شهریور، سالروز درگذشت استاد
سیدمحمدحسین شهریار و روز شعر و
ادب فارسی گرامی باد....
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج🤲
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 عدالت جهانی خواهد شد
🔸سخنان شهید سید ابراهیم رئیسی در سازمان ملل درباره ظهور منجی
#شهید_جمهور
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
📚 تقدیر
قسمت شصت و چهار
✍️شمارهی کافه رو گرفتم و گفتم چای مون رو بیارن به این اتاق.
در اتاق رو که زدن، قبل از اینکه من چیزی بگم، خودش آروم رفت چایی ها و کیک رو گرفت و گذاشت رو پاتختی!
با خنده گفتم: «اصلا چرا ما اینجا موندیم؟ چاییمونو بخوریم بریم خونه که راحت باشیم!»
چاییشو برداشت، تکیه داد به من و لباشو چسوند به لبهی فنجون و بیحرف، جرعه جرعه از چاییش میخورد. دستمو آروم، طوری که تکون نخوره و چایی روش نریزه، حلقه کردم دورش و گفتم: «اونجوری دستاتو چسبوندی به فنجون، بهش حسودیم میشه ها!»
آروم شونه ای بالا انداخت و من دوباره پرسیدم: «نریم خونه؟»
سرشو یکم آورد بالا و گفت: «پول امشبو که باید بدیم، چه کاریه؟!»
لبخندی رو لبم اومد و گفتم: «از کی تاحالا انقدر حسابگر شدی؟»
بازم چسبید به فنجون و جوابی نداد. کاش میفهمیدم چشه!
سرمو بدون اینکه فشاری بهش بیارم، گذاشتم رو شونه اش و گفتم: «اتاق من دوتخته است. حداقل بیا بریم اونجا راحت باشیم!
دوباره شونهاش رو تکونی داد و گفت: «راحتم»
بلاخره بعد از شام راضیش کردم بریم تو اتاق من و تا برسیم کلی برای خودم خیالبافی کردم اما وقتی رفت لبهی تخت و خیلی سریع «شب بخیر» گفت فهمیدم دوری کردنش به خاطر سردرد نیست. اولش خواستم به حال خودش بذارمش اما بعد با یادآوری اون دوماه و سختی هایی که به خاطر سکوتم و مثلا درک کردن دیگران کشیدم، رفتم کنارش و پرسیدم: «سر دردت خوب نشد؟»
ولی پوپک رفت رو صندلی نشست و سرش رو گذاشت روی میز که بخوابه، متوجه شدم که دوری کردناش کاملا جدی بوده!
آروم گفتم: «اونجوری اذیت میشی، بیا بخواب. ببخشید دیگه نزدیکت نمیام!»
توجهی به من نکرد و تا صبح در عذاب اونجور خوابیدنش بیدار موندم!
بعد از تحویل اتاق هامون در حالی که هنوز قهر بود، رفتیم سمت خونه و امیدوار بودم بتونه دیوونه بازیامو ببخشه حتی به این قیمت که بازم من تنها رو مبل بخوابم و اون تو اتاق رو تخت.
وارد خونه که شدیم گفتم: «خوش اومدی عزیزم» ولی هیچ جوابی نداد و یه راست رفت سمت اتاق و منم سرمو به تاسف تکون دادم و رفتم آشپزخونه که ناهار درست کنم. چه کاری بود که من کردم؟ من کی اهل زورگویی بودم که اونجوری... . از دست خودم عصبانی بودم و بازم عذاب وجدان داشت نفسمو میگرفت، باید یه چند روزی مراعات حالشو میکردم!
وقتی میزو چیدم و صداش زدم، با یه بلوز آستین بلند یقه بسته و شلوار از اتاق اومد بیرون. با تعجب پرسیدم: «سردته؟»
سرشو به معنی «نه» عقب برد و به جای اینکه بشینه سر میز، رفت سمت یخچال و تخم مرغ برداشت. میخواست نیمرو بخوره؟
رفتم کنارش و گفتم: «میخوای نیمرو بخوری؟»
بدون اینکه نگاهم کنه گفت: «میشه سرت به کار خودت باشه؟»
بازوشو گرفتم و گفتم: «هیچ معلومه چت شده؟ چرا مثل غریبه ها رفتار می کنی؟»
پوزخندی زد و گفت: «دارم طبق قرارداد عمل میکنم دیگه»
ناخواسته بازوشو فشاری دادم و گفتم: «پوپک عصبانیم نکن لطفا»
برگشت سمتم و با خندهی حرص دراری گفت: «عصبانی شی چیکار میکنی؟
حق داشت ولی نمیخواستم جلوش کوتاه بیام و کم بیارم برای همین دستشو ول کردم، تخم مرغو ازش گرفتم و کوبیدم کف آشپزخونه و گفتم: «نمیدونم این دوماه چه بلایی سرت اومده ولی ازت میخوام الان بری بشینی سر میز ناهارتو بخوری!»
با اخم جلوم قد بلندی کرد و گفت: «وَ اگه نَرم؟»
نگاهم رو تک تک اجزای صورتش چرخید و بی حرف رفت نشست پشت میز و برای خودش غذا کشید.
چند تا نفس عمیق کشیدم و آب خوردم که آروم شم، بعد نشستم روبهروش و با لحن دلجویانه ای گفتم: «نگفتی این دوماه کجاها رفتی؟ همشو پیش مامانت بودی؟»
قاشق پری برد سمت دهنش و با سر اشاره کرد، «نه»
دوست داشتم حرف بزنه اما بدجوری افتاده بود رو دندهی لج و انگار منم همینطور شده بودم که باز پرسیدم: «پس چقدرشو پیش مامانت بودی؟»
با بی تفاوتی زل زد تو چشمام و گفت: «هیچیشو! اونی که بهم پول قرض داد گفته بود ترکیه اس ولی وقتی رسیدم خبری ازش نشد»
لقمه تو دهنم موند و با ترسی که یهو دچارش شده بودم نگاهش کردم، به زور قورتش دادم و پرسیدم: «پس کجا موندی؟»
شونه ای بالا انداخت و گفت: «چه فرقی میکنه! گذشت دیگه!»
دستشو گرفتم و با لحن تندی که از روی نگرانی بود پرسیدم: «میگم کجا بودی این مدت؟»
دستشو کشید و گفت: «به تو ربطی نداره باشه؟ دو روز تحمل کنی بعدش برمیگردم هر دومون راحت میشیم!»
راحت میشه؟ از دست من؟ الان که کنارمه ناراحته؟ بلند شد و خواست بره که باز دستشو گرفتم و گفتم: «بشین غذاتو بخور، بعدش باهم حرف میزنیم!»
بازم دستشو کشید، محکم کوبید رو میز و گفت: «چیکاره ای که اینجوری با من حرف میزنی و امر و نهی میکنی؟»
از حرص منم بلند شدم و داد زدم: «شوهرتم!»
و بعدش هر دو با اخم زل زدیم تو چشمای هم که با رفتنش رشتهی نگاهمون رو پاره کرد.
ادامه دارد...
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷