📚 تقدیر
قسمت هفتاد و دو
✍️ولی مجبور بودم مکالمه رو تا وقتی خاله داره صحبت میکنه ادامه بدم و از روی استرس پام رو تکون میدادم.
تلفنمون که بلاخره تموم شد، چند بار دیگه به پوپک زنگ زدم ولی خاموش بود و در حالی که از شدت نگرانی نزدیک به سکته بودم و داشتم تو طول و عرض خونه رژه میرفتم،
زنگ خونه رو زدن!
دویدم سمت آیفون و وقتی پوپک رو پشت در دیدم هم خوشحال شدم و هم عصبانی. در رو سریع باز کردم و تا برسه، سعی کردم خودمو آروم کنم که باهاش تندی نکنم و با لبخندی ساختگی دم در واحد منتظر بودم که دیدم به جای آسانسور، با حرص پله ها رو اومد بالا و با کفش وارد خونه شد!
هلم داد عقب و قبل از اینکه در رو ببندم شروع کرد به داد زدن و فحش دادن.
واقعا نمی فهمیدم چی شده و فقط سریع در رو بستم که صداش به این وضوح بیرون نره و سعی کردم دستاشو بگیرم! به چشمای اشکی و اخمش نگاهی کردم و گفتم: «چیشده؟ کجا بودی؟»
بدون اینکه جوابی بده، سعی کرد خودشو از تو دستام دربیاره و بین فحش دادناش گفت: «تو از بابام هم آشغال تری. زورگوی عوضی! حالم از همتون بهم میخوره» و بعد از اینکه کلی فحش دیگه همراه مشت و لگد تقدیمم کرد، همونجا دم در افتاد رو زمین و با صدای بلندی شروع کرد به گریه کردن.
رفتم سمت آشپزخونه، براش آب آوردم و دستمو بردم سمت صورتش که اشکاشو پاک کنم اما جیغی از عمق وجودش کشید و گفت: «به من دست نزن عوضی»
اینکه نمیدونستم چرا ناراحته و اینجور جیغ زدنش و بیتابیش، جوری مستاصلم کرده بود که واقعا نمی دونستم باید چیکار کنم و فقط آب رو گذاشتم جلوش رو زمین، دستامو به حالت تسلیم بالا آوردم و گفتم: «باشه عزیزم، بهت نزدیک نمیشم فقط میشه بگی چی شده؟»
به نظر خودم بهترین جمله رو گفتم اما انگار تو نظر اون کبریتی بود که تو انبار باروت خشمش انداختم و به بدترین شکل ممکن منفجر شد. لیوانو پرت کرد سمتم که با یه برخورد کوچیک از شونهام گذشت و رو دیوار پشت سرم خورد شد و همزمان باهاش دوباره داد زد و گفت: «به من نگو عزیزم! خودتو به اون راه نزن. من احمق نیستم»
انقدر داد زده بود که صداش گرفت و جملهی آخر رو به سختی تموم کرد. نا خواسته رفتم سمتش و بازوهاشو گرفتم، خواهش کردم آروم باشه اما مثل دیوونه ها خودشو تکون داد که دستامو بردارم و وسط تقلا کردناش یهو چهرش رفت تو هم، «آخ»ی گفت و دستاشو گذاشت رو کمر و شکمش! تو خودش جمع شد و با چهره ای که درد رو نشون میداد رفت سمت دستشویی و حالا من نگران اینم بودم که یهو چش شده!
در زدم و پرسیدم مشکل چیه! ولی جوابی که نگرفتم.
اومد بیرون و دیگه داد نمیزد، اما همونجور که دستش به زیر شکمش بود گفت:دارم میمیرم. نمی دونم چم شده!؟
نگاهم بهش بود و تازه خیالم میخواست راحت شه که یهو انگار دردش خیلی زیاد شد که همونجا کنار کیفش دولاشد، «آییی» گفت، دستشو پیچید دور شکمش و زانو زد رو زمین که دویدم سمتش و وقتی دیدم چقدر تو فشاره، سریع رفتم تو اتاق، لباسامو عوض کردم. برگشتم و تن مچاله شده اش رو تا ماشین تو بغلم فشردم و با تمام سرعت به سمت بیمارستان روندم.
هر دو تو شُک حرفی بودیم که دکتر زد و هیچی نمیتونستیم بگیم. نمیدونم اون به جز غافلگیر شدن چه حسی داشت، ولی من حس آدمی رو داشتم که هم جنگ رو باخته و هم تمام خانواده و زندگی و مال و اموال و خلاصه همه چیزشو از دست داده. حس میکردم دیگه قلبم نمیزنه و این ضربان ها فقط برای زجر دادنم و ادامهی زندگی جهنمیمه!
باورم نمیشد،من داشتم پدر میشدم، که با وحشی بازی های پوپک از بین رفت.
یعنی کل این مدتی که پوپک تو بغلم بود، من بچه مون رو هم تو بغلم داشتم و نمیدونستم؟
قرار بود پدر شم و نشدم؟ هنوز هم نمیدونستم چی باعث شده بود پوپک اونقدر عصبانی باشه و دیگه هم برام مهم نبود.
حال جسمی خودش طبق گفتهی دکتر خیلی بد نبود و چون حدودا دو هفته از بارداریش میگذشته، با یکم استراحت و خوردن غذاهای خون ساز در کنار قرصایی که دکتر گفت، حالش خوب میشد، اما من چی؟
دوباره اون آدم سابق میشدم؟
مگه من اصلا بچه میخواستم!؟
معلومه که نه!
ولی چرا یهو اینقدر دلم گرفت و قلبم یه لحظه وایساد!؟
من پوپک رو میخواستم و هرچی که متعلق به خودم و پوپک هست و بچه هم جزیی از وجود من و پوپک بود...
پوپک رو محض اطمینان اون شب تو بیمارستان نگه داشتن و چون حوصلهی حرفای کسی رو نداشتم به هیچکس نگفتم و خودم کنارش موندم.
نزدیک ظهر وقتی مرخص شد، در حالی که تکیه اش بهم بود و دستم دور کمرش، تا ماشین رفتیم و وقتی رسوندمش خونه و دراز بکشه رو تخت، از خونه رفتم بیرون که براش خرید کنم.
حفاظ در رو با بی رحمی کشیدم و قفل کردم که نتونه بیخبر جایی بره و اول رفتم طلافروشی، دستبندی که هیچوقت دستش نکرد رو فروختم که یکم پول دستم بیاد و بعد از خرید پسته و جیگر و خوراکی اینجوری دیگه، برگشتم خونه!
ادامه دارد...
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷
📚 تقدیر
قسمت هفتاد و سه
✍️سه روز بعد، تو قهر گذشت و ما تقریبا جز در مورد غذا باهم حرفی نمیزدیم و صبح روز چهارم در حالی که نیم ساعت بیشتر نبود خوابم برده بود، با سر و صدایی که از آشپزخونه میومد از خواب بیدار شدم و دیدم پوپک داره چای ساز رو پر میکنه و چون به نظرم سنگین بود، بی حرف رفتم سمتش، چایسازو از دستش گرفتم و خودم پر شده اش رو گذاشتم که بجوشه!
نشست رو صندلی و گفت: «لطف کن، رضایت خروج از کشور منو بده که برگردم به کارام برسم!»
همون لحظه قوری که برداشته بودم بشورم از دستم افتاد و با صدای بدی خورد شد و با تعجب زل زدم تو چشمای ترسیدهی پوپک و حالا صدای شیر آبی که باز مونده بود هم داشت عصبیم میکرد. به خاطر ممنوع الخروج شدنش، بچه ام رو کشت؟ میخواست بیخبر از من برگرده که فهمیده؟
آب رو بستم، پوزخندی زدم و با به زبون آوردنِ بدترین حرف ممکن، قلب حساس و شکننده اش رو جوری شکستم که محال ممکن بود بشه درستش کرد.
«بابات خوب شناخته بودت که اونجور دست و پاتو بسته بود» و بعد بدون اینکه تکه های شکستهی قوری رو جارو کنم، رفتم سمت اتاقی که یه زمانی برای کار بود و در رو محکم کوبیدم! لحظهی آخر به این فکر کردم که خوبه طبق عادتِ اون دوماه نبودنش، حفاظ رو کشیده و قفل کردم و نمیتونه جایی بره! اصلا مگه جز اینجا، جایی رو داره که بره؟
نفهمیدم چقدر گذشت و از پنجره زل زدم به ماشین هایی که با سرعت رد میشدند که با آلارم گشنگی، یاد این افتادم که ما صبحونه هم نخوردیم و از اتاق رفتم بیرون.
تو آشپزخونه نبود و حدس زدم رفته باشه تو اتاق و خواب باشه. جا و کار دیگه ای که نداشت.
تیکه های شکستهی قوری رو جارو کردم، کف آشپزخونه رو تی کشیدم که لک چایی بره و بعد مشغول ناهار درست کردن شدم و هم زمان به بچه ای فکر کردم که میتونست باشه و نبود. هرچند به گفته دکتر هنوز چیزی نبود و طبق توضیحش سقط تو این سنِ بارداری غیر طبیعی نیست و ممکنه برای خیلیا پیش بیاد اما من پوپک رو مقصرش میدونستم. چطور عشقم رو ندید و میخواست بیخبر بره؟ اگه من از ترس گم کردنش، ممنوع الخروجش نمیکردم، مثل اوندفعه میرفت؟!
اینبار با بچهی تو شکمش؟ یعنی هیچ علاقه ای به من نداره؟
با این فکر های سمی، دوست داشتم زهر بریزم تو غذا و جفتمون رو بکشم ولی به جاش یه غذای (هچل هفت) و بی حوصله درست کردم و رفتم تو اتاق که صداش کنم ولی نبود. درست مثل اوندفعه!
دویدم سمت در و با دیدن حفاظ باز، تازه یادم افتاد که پوپک هم تو این خونه زندگی میکرد و کلید همهی قفل ها رو داشت.
تکیه دادم به دیوار و دوباره پوزخندی رو لبم اومد. به درک که رفته!
زیر غذا رو خاموش کردم و بدون اینکه چیزی بخورم رفتم تو اتاق خودمون و رو تخت دراز کشیدم. با بوش که رو تخت مونده بود دلم خواست تو بغلم باشه اما مغزم سر حرف خودش وایساده بود و میگفت بهتر که رفت!
چند بار این پهلو به اون پهلو شدم، طاق باز خوابیدم، رو شکم دراز کشیدم و جدال بین عقل و دلم ادامه داشت. گشنگی داشت معدم رو سوراخ میکرد و با این فکر که حتما پوپک هم گشنه اش شده، از اتاق رفتم بیرون و چنگی به موهام زدم! کجا رفته بود؟!
اصلا کجا رو داشت که بره؟
یکم فکر کردم و تنها جایی که به فکرم رسید، خونهی بابا اینا بود یعنی تنها جایی که من هم میشناختم!
ولی خوب یجورایی هم امکان نداشت اونجا رفته باشه!
اگه میرفت باید همه چیزو میگفت که خوب اونوقت باید با مامان درگیر میشد و دیگه محبت بابا رو هم نداشت.
خوب وقتی میخواسته بره یعنی هیچکدوم ازینا براش مهم نبوده دیگه!
به هرحال پرسیدنش که ضرری نداشت!
به بهونهی احوالپرسی به بابا زنگ زدم و یکم صحبت کردیم و وقتی متوجه شدم پوپک اونجا نیست،
تعارفش برای اینکه شام بریم پیششون رو رد کردم و گوشی رو انداختم کنار!
اصلا چرا باید دنبالش باشم؟
اینهمه مواظبش بودم و بهش رسیدگی کردم، وقتی بدون تشکر و خداحافظی رفته یعنی نمیخواسته دنبالش برم دیگه!
پس من چرا دنبالشم؟ اینبار دراز کشیدم رو مبلی که شاهد همهی دلتنگیام بود و دوباره دلم براش تنگ شد. یعنی واقعا رفت؟
نکنه رفته باشه خونهی خاله؟!
وقتی پیش بابا نرفته اونجا هم نمیره!
ادامه دارد...
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برادری !!!!😂
🎥 امید_مجید
#طنز_تلخ
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
روزی عقربی یکی از دوستان امیرالمومنین علیهالسلام را نیش زد، او سریعاً نزد حضرت آمد...
حضرت به او فرمود: بر اثر این نیش نمی میری، برو.
او رفت و پس از مدتی آمد و عرض کرد: "یاامیرالمومنین بر اثر آن نیش عقرب دوماه زجر کشیدم."
حضرت به او فرمود:
میدانی آن عقرب چرا تو را نیش زد؟
عرض کرد: خیر.
حضرت فرمودند: "چون یک بار در حضور تو سلمان را به خاطر دوستی ما مسخره و غیبت کردند و تو هیچ نگفتی و از سلمان دفاع نکردی این نیش عقرب بهخاطر آن است."
📚(مستدرک الوسایل جلد ۱۲)
⬅️ نسبت به دفاع از دینداران و مؤمنان غیرت داشته باشیم 🤲
#هفته_وحدت
#هفته_دفاع_مقدس
#امام_زمان💚
الهمعجللولیکالفرج 🤲
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرانمیذاری یه چورت بخوابیم😁
#خندهحلال
#میلاد_پیامبر_اکرم
#میلاد_امام_جعفر_صادق
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
هدایت شده از 🌹قرار عاشقی(دعای فرج) 🌹
🍃🌸 دعای فرج را بخوانیم به نیت چهارده نور الهی (علیهم السلام)، شهدا و امام شهدا و مومنین عزیز
ان شاء الله خداوند متعال امر فرج را تسریع فرموده و ما را از یاران و سربازان حضرت مهدی(عج) قرار دهد🤲
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
🌷 #روحانی_شهید_ماموستا_ملاحیدر_فهیم
از علمای اهل تسنن کردستان که شکنجه را بجای توهین به حضرت امام خمینی ره تحمل کرد تا به شهادت رسید
🌷 تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۰۸/۰۸ - منطقه سارال مریوان - شهادت توسط عوامل ضد انقلاب کومله دمکرات وابسته به دولت تروریست آمریکا
🤲 سه آرزوی این شهید عزیز:
همواره در زندگی سه آرزو داشتم ،
✅ آرزویم این بود با لباس روحانیت و خدمت به دین مبین اسلام و شریعت محمدی ( ص) را به تن داشته باشم که خداوند این توفیق را نصیبم کرده است
✅ دومین آرزویم زیارت خانه ی خدا بود که درمیان سالی به این آرزو رسیدم
✅ آرزوی دیگر شهادت در راه خداست
🌷 و به خواست خداوند در سن هشتاد و یک سالگی به آرزویش ( شهادت ) دست یافت.
🌸 هدیه به روح مطهر شهید عزیز صلوات
🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#شیعه_و_سنی_برادرند
#انتشار_حداکثری_اش_با_شما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان عاشق و معشوق 💚❤️
#میلاد_پیامبر_اکرم
#میلاد_امام_جعفر_صادق
#هفته_وحدت
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
💔🌷💔
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ
💔🌷💔
#امام_زمان
#هفته_وحدت
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
🌷شهید مدافع وطن🌷
#الهمعجللولیکالفرج 🤲
هدیه به روح شهید
🌷#یوسفقربانی🌷
ودیگرشهدای راه اسلام وقرآن،
امام شهدا، اموات واسیران خاک،
وتعجیل در فرج آقا #امام_زمان
صلوات 🌷
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
26.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهیدی که برای آب نامه مینوشت ؛
چون کسی نداشت...💔
ارزش چند بارگوش دادن رو داره...
تقدیم به شهدای دانش آموز🌷
#امام_زمان
#هفته_وحدت
#هفته_دفاع_مقدس
الهمعجللولیکالفرج 🤲
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
#دعای_فرج
_بسمالله...
_رفیقباهمبخونیم...🤲🏻
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَالْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِالاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَالْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِيالشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِالْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُاِكْفِيانيفَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَالسّاعَةَ،الْعَجَلَالْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
حضرت آقا ،
ما نرده های خیابان انقلاب نیستیم
که با چند تکان بشکنیم ..
ما بچههای انقلاب هستیم !
فرزندان دیگر شما ؛
یادگاران ِ خمینی ..
وارثان شهداء !!!:(
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
-میگفت..
مسأله والدین شوخی نیست!
خدا می داند یک پرخاش به مادر،صد سال
انسان را عقب می اندازد!
اگر کوتاهی کردهاید تا دیر نشده
جبران کنید.:)
-آیتاللهفاطمینیا
#تلنگر
#سخن_بزرگان
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
💥حادثه انفجار معدن زغال سنگ خراسان جنوبی (طبس) باعث شد تعدادی از هموطنان عزیزمون را از دست بدیم...💔🖤
🌷شادی روح این کارگران زحمتکش که در عمق چند صدمتری زمین درحال کار وجهاد بودند فاتحه وصلواتی قرائت میکنیم...🤲
🌷وجهت سلامتی وبهبودی مصدومان این حادثه که در بیمارستان بستری هستن،امن یجیب میخوانیم...🤲
#پست_ویژه
#دفاع_مقدس
#الهمعجللولیکالفرج 🤲
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
نامه ای از طرف بابا مهدی
#یامهدی_ادرکنی
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاجآقا ،کاشمیشدزمانرومتوقفکرد
کاشبازمرئیسجمهورمونبودید.
اونوقت نگرانآیندهکشورموننبودیم💔
#شهید_جمهور
#شهادت
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
📚 تقدیر
قسمت هفتاد و چهار
✍️احتمالا باز رفته هتل، شایدم مسافرخونه یا سوییت اجاره ای های شخصی!
حالا چجوری پیداش کنم؟
دور باطل، چجوری باید پیداش کنم و چرا باید دنبالش باشم همینطور ادامه داشت و در نهایت، «چجوری پیداش کنم» برنده شد و حالا باید دنبال جوابش میگشتم.
لپ تابمو آوردم و بعد از حدودا سه ماه روشنش کردم. اول لیست هتل های تهرانو درآوردم و به چند تاشون زنگ زدم ولی با وجود کلی خواهش و توضیح اینکه همسرشم هم گفتن نمیتونن تلفنی جوابمو بدن و شاید منظورشون این بود که اگر حضوری برم و ثابت کنم همسرشم بتونن! چجوری اینهمه جا رو برم؟
یکی دو تا که نیستن! چرا هیچ دوستی نداشتم که تو چنین شرایطی کمکم کنه؟
همینطور که داشتم دوران مدرسه و دانشگاهم رو برای جواب دادن به این سوال، مرور میکردم به یه نتیجه ای رسیدم. اینکه تمام این مدت، خانواده ام، دوستام بودن ولی مساله اینجا بود که الان نمیتونستم ازشون کمک بگیرم. چی میگفتم؟ پوپک بیخبر گذاشته رفته؟ بعد باید دلیلشو بگم و همهی دروغام رو میشه و مجبور میشم همهی واقعیت رو بگم و اونوقت دیگه پیدا کردن پوپک چه فایده ای داره؟
از اینهمه فکر و خیال کلافه شده بودم و از طرفی هم واقعا نگران پوپک بودم! باید از بابا کمک میگرفتم، اون حتما درک میکنه که به خاطر مامان دروغ گفتم و حالا انگار واقعا یجورایی عاشق پوپکم. واقعا عاشقشم؟
با این فکر دوباره به بابا زنگ زدم و وقتی مطمئن شدم فقط خودش صدامو میشنوه، گفتم باید یه چیزی رو فقط به خودش بگم. خندید و پرسید: «یعنی زاپاستم پنچره؟» و بعد از اینکه به مامان که پشت سر هم میپرسید چی شده، از حواس پرتی جوون های امروزی گفت، آدرس رو ازم پرسید و گفت زود خودش رو میرسونه.
شرمنده اش بودم که مجبور شده بود به خاطر من به مامان دروغ بگه، ولی خوب تقصیر خود مامان هم بود دیگه که دوست داشت همیشه از همه چیز سر در بیاره! هرچند حرف بابا هم خیلی دروغ نبود چون پنچرِ پنچر بودم.
حدود نیم ساعت بعد، بابا رسید و بعد از اینکه بابت دروغش به مامان، ازش تشکر و عذرخواهی کردم و با خندهی تلخی توضیح دادم واقعا هم پنچرم، دوتا چایی ریختم و با سری پایین گفتم پوپک گم شده و بعد مجبور شدم، در برابر چشم های متعجبش، تقریبا همه چیز رو از اول تعریف کنم.
مثل همیشه با آرامش و بدون قضاوت یا عصبانیت به حرفام گوش داد و وقتی تموم شد گفت: «پس بعیده پیش باباش رفته باشه درسته؟»
سرمو به تایید حرفش تکون دادم که زیر لب «دختر بیچاره»ای گفت و بعد برای اولین بار تو زندگیم، سرزنش گرانه نگاهم کرد و گفت: «تلفنشم خاموشه؟»
بازم حرفشو تایید کردم که سرشو تکون داد و همینطور که بلند میشد گفت: «ولی کسی که عاشق باشه، این کارا رو نمیکنه، یادم نمیاد هیچوقت در بدترین شرایط هم به مادرتون توهین کرده باشم!
یعنی واقعا عاشق نبودم؟!
دوست نداشتم بره، اما انگار حسابی ازم ناامید شده بود که تا دم در رفت و گفت: «چون مادرت نباید بدونه، نمیتونم همراهت بیام. بیشتر هم نمیتونم بمونم. به بقیه هم بهتره نگی چون ممکنه به گوش مادرت برسه و بعدش دیگه همه چی سخت میشه!
خودت برو ادارهی پلیس و براشون توضیح بده چی شده، کمکت میکنن»
دوباره سرشو تکونی داد و بعد از نفس عمیق ناراحتی ادامه داد: «خدا به دادمون برسه!»
وقتی رفت، حس کردم از هر وقت دیگه ای تنها تر شدم و احساس ترس و خفگی بهم دست داد. واقعا اگر پیدا نمیشد من باید چیکار میکردم؟ اگر رفته بود یه شهر دیگه یا.... اصلا دوست نداشتم به چیزای بد فکر کنم و لحظه به لحظه عصبی تر میشدم. من بودم که اون حرفو بهش زدم؟
من بودم وقتی فهمیدم رفته گفتم به درک؟
از بعد از رفتن بابا تا وقتی همه جا تاریک شد، نشسته بودم رو زمین جلوی در و داشتم تو ذهنم دنبال پوپک میگشتم.
حتی چراغ ها رو هم روشن نکرده بودم.
ادامه دارد...
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷
📚 تقدیر
قسمت هفتاد و پنج
✍️نور اونا چه فایده ای داشت، وقتی زندگیم تاریک تر از هر تاریکی بود. صدای تق تق کفش هایی سکوت فضا رو شکست و وقتی داشتم میگفتم چقدر شبیه صدای کفشای پوپکه، با صدای چرخیدن کلید تو قفل، یه حسی بین خوشحالی و ترس و تعجب بهم دست داد و زل زدم به در که باز شد و تو نور چراغ راهرو که خونه رو روشن کرده بود، زل زدیم به هم ولی سریع نگاه ازم گرفت،
در رو بست و بدون حرف یا حتی سلامی، رفت تو اتاق و من موندم و بوی سیگاری که تو فضا پیچیده بود. سیگار کشیده؟!
به جای اینکه از اومدنش خوشحال باشم، بابت همهی نگرانی های این چند ساعت و نگاه سرزنش گر بابا و از همه مهمتر اینکه مجبور شده بودم واقعیت رو بهش بگم،
با عصباینت از جام بلند شدم، چراغا رو روشن کردم و رفتم سمت اتاق. در رو با حرص باز کردم و دم در حموم دیدمش و با لحن تندی پرسیدم: «کجا بودی؟»
نگاه تحقیر آمیزی به سر تا پام انداخت و بدون جواب رفت تو حموم و من عصبانی تر شدم ولی برای اینکه کار احمقانه ای نکنم،
از اتاق رفتم بیرون و به بابا زنگ زدم. وقتی با خنده جواب داد فهمیدم پیش مامانه و گفتم: «مرسی که اینهمه راه اومدی ها، اذیت شدی» اونم «خواهش میکنم»ی گفت و پرسید: «رفتی تعمیرگاه؟ چیشد؟»
منظورش ادارهی پلیس بود؟ از مدل سوال پرسیدنش خنده ام گرفت و گفتم: «نه دیگه لازم نشد، خودش رفع شد»
با تعجب گفت: «خودش رفع شد؟ چقدر بی فکری تو! باز وسط خیابون میذارتتا!»
با صدای مامان که میگفت «پنچری چه ربطی به تعمیرگاه داره» برای اینکه بابا مجبور نشه باز دروغ بگه، سلامی به مامان دادم و گفتم علاوه بر پنچری، خرابی هم داشته که «آهان»ی گفت و از مدل نگهداری ماشین و رسیدگی های بابا تعریف کرد و در نهایت حال پوپک رو پرسید که گفتم رفته دوش بگیره و اینبار بابا گفت: «وقتی اومد بگو بهم زنگ بزنه» و تا خواستم قبول کنم گفت: «نه اصلا شام بیاید اینجا». اینبار از دعوتش خوشحال شدم و قبول کردم. اینجوری حداقل اونجا میتونستم یکم با پوپک حرف بزنم و کنارش بشینم.
تلفن رو که قطع کردم برگشتم تو اتاق و دیدم حولهی پوپک پشت دره و یادش رفته ببره. به همین بهونه رو تخت نشستم و دوش که بسته شد، در زدم و گفتم: «حوله ات رو یادت رفته» و از لای در دادمش تو که بدون حرفی گرفتش و گفتم: «حاضر شو، بابا زنگ زد گفت شام بریم خونه شون!»
بازم جوابی نداد و منم که انتظار جوابشو نداشتم، رفتم سمت کمد که آماده شم.
رفت سمت آشپزخونه، منم پشت سرش وارد آشپزخونه شدم و کنارش وایسادم و آروم گفتم: «بابت حرف صبحم معذرت میخوام، وقتی فهمیدم بی خبر میخواستی بری خیلی بهم فشار اومد، نتونستم خودمو کنترل کنم!»
جوابی نداد و من با تردید و بدون فکر بیشتر، برای جلب توجهش، بازم عجولانه حرف زدم و گفتم: «رضایت خروج از کشورتو میدم ولی... میشه کنارم بمونی؟ میشه دوباره مثل قبل کنار هم خوشحال باشیم؟»
جوابش باز هم سکوت بود و از آشپزخونه رفت بیرون.
رفتیم خونه بابا اینا و...
من غم تنهایی رو تو چشمای پوپک می دیدم ولی با حرفی که مامان زد یه لحظه حواسم از همه چی پرت شد.
با خوشحالی به بابا گفت: «علی آقا رُقی به خودتم گفت پنجشنبه رو؟»
بابا با لبخند به مامان نگاه کرد و سرشو به معنی «آره» تکون داد و بعد مامان به من نگاه کرد و گفت: «قراره برای رضوانه خواستگار بیاد.
من و باباتم قراره بریم!»
هم شوکه شدم هم خوشحال و نتیجه اش شد لبخندی که رو لبم نشست و گفتم: «مبارکه!»
تو فکر بودم که:
بابا که اومد تو آشپزخونه و گفت: «فکر کنم پوپک خسته است برید بخوابید»، از فکر بیرون اومدم، لبخندی زدم و گفتم: «با اجازه تون ما دیگه بریم خونه!»
ولی بابا خیلی جدی تو چشمام نگاه کرد و بعد از اینکه با ابرو به مامان اشاره کرد، با صدای بلندی گفت: «نه! هوس کردم فردا صبحونه رو با دخترم بخورم، اونم چه صبحونه ای؟
کله پاچه! حتما خوشش میاد!»
صبح روز بعد، در حالی که به خاطر بیخوابی دیشب چشمام به زور باز میشد سر میز صبحونه نشستم و به لقمه گرفتنای بابا برای مامان و پوپک نگاه کردم و تو دلم آرزو کردم که کاش پوپک به خاطر همین مهربونی های بابا بمونه و منو ببخشه!
بعد از صبحونه وقتی داشتیم برمیگشتیم، گفتم: «میشه کمکم کنی دوباره شرکتو راه بندازیم؟»
جوابی نداد. جوری کنار من ساکت میشد که اگر کسی نمیشناختش فکر میکرد اصلا قدرت شنیدن و حرف زدن نداره! انگار نه انگار که همش با بابا میگفت و میخندید. ولی با تمام این قهر و سکوتاش، من دوست داشتم راضیش کنم به موندن و باید تمام تلاشم رو میکردم!
یک هفته پایانی آذر ماه امسال هم مثل پارسال برام پر از استرس گذشت، با یه تفاوت بزرگ. اینکه پارسال دوست داشتم رضوانه ای تو زندگیم نباشه و آرامش زندگی تنهاییم برگرده، ولی امسال داشتم تمام تلاشم رو میکردم که پوپک بمونه و کنارش آروم بگیرم و موفق نبودم.
ادامه دارد...
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷
به جز حسین راهی برای نجات نیست...
#امام_حسین
#کربلا
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
شماره آخرتلفنتچنده؟
برایاونشهید۵تاصلواتبفرست
1 شهید حاج قاسم سلیمانی
2 شهیدمحسنحججی
3 شهید محمد حسین حدادیان
4 شهیدعباسدانشگر
5 شهیدابراهیمهادی
6 شهیداحمد محمد مشلب
7 شهیدانگمنام
8شهیدعلی لندی
9شهیدمحسن فخری زاده
0 شهیدمحمدرضا دهقان
کپیکنازثوابشجانمونی...😉
#ثواب_یهویی
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313