#سوزناکحتمااابخوانید😔💔
#حضرترقیهسلاماللهعلیها
#شاعرانه_هایمان
قافله رفته بود و من بيهوش
روي شن زارهاي تفتيده
ماه با هر ستاره اي مي گفت:
بي صدا باش! تازه خوابيده
قافله رفته بود و در خوابم
عطر شهر مدينه پيچيده
خواب ديدم پدر ز باغ فدك
سيب سرخي براي من چيده
قافله رفته بود و من بي جان
پشت يك بوته خار خشكيده
بر وجودم سياهي صحرا
بذر ترس و هراس پاشيده
قافله رفته بود و من تنها
مضطرب، ناتوان ز فريادي
ماه گفت اي رقيه چيزي نيست
خواب بودي ز ناقه افتادي
قافله رفته بود و دلتنگي
قلب من را دوباره رنجانده
باد در گوش ماه ديدم گفت:
طفلكي باز هم كه جامانده
قافله رفته بود و تاول ها
مانعي در دويدنم بودند
خستگي،تشنگي،تب بالا
سد راه رسيدنم بودند
قافله رفته بود و مي ديدم
مي رسد يك غريبه از آن دور
ديدمش-سايه اي هلالي شكل-
چهره اش محو هاله ای از نور
ازنفس هاي تند و بي وقفه
وحشت و اضطراب حاكي بود
ديدم او را زني كه تنها بود
چادرش مثل عمه خاكي بود
بغض راه گلوي من را بست
گفتمش من يتيم و تنهايم
بغض زن زودتر شكست و گفت:
دخترم ، مادر تو زهرايم
ز بس که طعنه از هرکس شنیدم
که از این زندگی کردن بریدم
لباسم پاره بود و بین کوچه
ز دختر ها خجالت میکشیدم
من غرورم جریحه دار شده
شاکی از دست ساربان هستم
کعب نی ها مدام میگویند
دست و پا گیر کاروان هستم
دختر حرمله چه مغرور است
به من از بام دست تکان میداد
او خبر دار شده یتیم شده ام
پدرش را به من نشان میداد
▪️شاعر: #وحید_قاسمی
🏴 @gosheneshen
#سوزناکحتمااابخوانید😔💔
#حضرترقیهسلاماللهعلیها
#شاعرانه_هایمان
قافله رفته بود و من بيهوش
روي شن زارهاي تفتيده
ماه با هر ستاره اي مي گفت:
بي صدا باش! تازه خوابيده
قافله رفته بود و در خوابم
عطر شهر مدينه پيچيده
خواب ديدم پدر ز باغ فدك
سيب سرخي براي من چيده
قافله رفته بود و من بي جان
پشت يك بوته خار خشكيده
بر وجودم سياهي صحرا
بذر ترس و هراس پاشيده
قافله رفته بود و من تنها
مضطرب، ناتوان ز فريادي
ماه گفت اي رقيه چيزي نيست
خواب بودي ز ناقه افتادي
قافله رفته بود و دلتنگي
قلب من را دوباره رنجانده
باد در گوش ماه ديدم گفت:
طفلكي باز هم كه جامانده
قافله رفته بود و تاول ها
مانعي در دويدنم بودند
خستگي،تشنگي،تب بالا
سد راه رسيدنم بودند
قافله رفته بود و مي ديدم
مي رسد يك غريبه از آن دور
ديدمش-سايه اي هلالي شكل-
چهره اش محو هاله ای از نور
ازنفس هاي تند و بي وقفه
وحشت و اضطراب حاكي بود
ديدم او را زني كه تنها بود
چادرش مثل عمه خاكي بود
بغض راه گلوي من را بست
گفتمش من يتيم و تنهايم
بغض زن زودتر شكست و گفت:
دخترم ، مادر تو زهرايم
ز بس که طعنه از هرکس شنیدم
که از این زندگی کردن بریدم
لباسم پاره بود و بین کوچه
ز دختر ها خجالت میکشیدم
من غرورم جریحه دار شده
شاکی از دست ساربان هستم
کعب نی ها مدام میگویند
دست و پا گیر کاروان هستم
دختر حرمله چه مغرور است
به من از بام دست تکان میداد
او خبر دار شده یتیم شده ام
پدرش را به من نشان میداد
▪️شاعر: #وحید_قاسمی
🏴 @gosheneshen