eitaa logo
اقتصاد فرهنگی
6هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
134 فایل
در میانه‌ یک جنگ تمام عیار ترکیبی مطالب کانال کپی‌رایت ندارد! ارتباط: حسین عباسی‌فر @h_abbasifar تبلیغات حرام است! 😊 "دکتر نیستم" https://virasty.com/ABBASIFAR
مشاهده در ایتا
دانلود
آنکه پیداست برونش همه پوشینه‌ی سنگ کوه صبری‌ست درونش همه پیشینه‌ی سنگ بغضم آنقدر خراش است به پهنای گلو که گواراست مرا جرعه‌ی نوشینه‌ی سنگ بشنود گوش اگر حرف دلم را از من بشنود شعر مرا از دل غمگینه‌ی سنگ می‌رود گر برسد پای تعصب به میان عقل تا دوره‌ی پیشینه‌ی پارینه‌ی سنگ حرمت یار نگه دار اگر کرد جفا رستم آهن نزند بر سر تهمینه‌ی سنگ بس رهیدیم ز بی‌قدری دنیا به قضا خوش نکردیم نگهبانی گنجینه‌ی سنگ شکر ایزد که نه محتاج حقیران شده‌ام به شکم بستم اگر لقمه‌ی خاگینه‌ی سنگ بخت ما باز نخواهد شد و هر روز از نو بس‌که بستیم گره بر سر سبزینه‌ی سنگ ز هم‌آغوشی غم چرخ‌زدیم از شادی چون فلاخن که به دل کاشته کابینه‌ی سنگ غرقه گردند به دریای غمم سنگ‌دلان موج دارد که چنین چشم من از کینه‌ی سنگ حیف آهم که شود خرج حبابی بی‌قدر آهِ من می‌شکند آهنِ آئینه‌ی سنگ شد زلال از دل سنگ تو سرشکم چونان- آب در بستر همراهیِ دیرینه‌ی سنگ بس که صبرم زده بر سینه‌ی سنگش سجده می‌توان دید مرا در اثر پینه‌ی سنگ می‌روم تا که به مقصود دل خویش رسم مثل یک چشمه که بیرون زند از سینه‌ی سنگ
مسیر عشق حسین است بین دیده و دل به قطره‌قطره‌ی اشکت قدم بزن تا او... می‌خواستم دفتر شعرم را بردارم و ودر مسیر "او" پر کنم از مضامین ناب از شاعرانگی محض از غزل‌های تازه اما دستم بسته شد و دهانم مهر... چشمانم عشق را جوشید و گوش‌هایم سکوت را قدم‌به‌قدم نیوشید... پاهایم قلم شده بودند و واژه به واژه می‌سرودند قصیده‌ای به بلندای جاده با مضامینی به کثرت جمعیت بی‌شمار و به وحدت یک شعار! مصاریعی در ارتباط ارضی! و ابیاتی با ربطی آسمانی! نسیم شاعرانگی موج می‌زد در پرچم‌ها آرایه‌های بی‌پیرایه‌ای که از هر طرف خوش‌آمد می‌‌گفت خلاصه که همه شاعر شده بودند من حتی از زبان جاروهای این راه که زلف بر خاک می‌کشیدند رباعی‌هایی شنیدم که لاحول‌ولاقوة‌الابالله‌العلی‌العظیم! اَتانینِ فنجان‌های قهوه و ردیفِ استکان‌های چای را در عروض فعل‌ها آمیخته‌بودند که مثنوی هفتاد منِ خدمت از گنجینة الاسرار موکب‌ها به گوش می‌رسید... واژه‌واژه پیمودیم و به‌جای پر کردن دفتر، در مسیر "تو شدن" ، خود، شعر شدیم... شعری که همه با هر زبانی می‌توانند بخوانندش... ما ترجمه نداریم... خودِ معنائیم! گوش کن قصیده‌ای بلند خواهی شنید از من‌هایی که دیگر نبودند... قصیده‌ای با واژه‌هایی از جنس قدم با مصرع‌هایی از جنس درب باز موکب‌ها با ابیاتی از جنس عمودهای بی‌شمارِ شماره‌دار! با صنایعی به قدمت سنت‌ها با قافیه‌ی اشک و آه و ردیف پرچم‌های سیاه...! و چه مضمونی زیباتر از ذکر و دعا... جای نام این شعر را خالی می‌گذارم و آنقدر قدم‌به‌قدم می‌سرایم تا جای خالی "او" دیگر خالی نباشد... ... حالا که برگشتم اما شاید عاشقانه‌ای نوشتم نگاه کردنت را شاید موزون کردم زلف پریشانت را شاید تکبیت ابروانت را به تصویر واژه‌ها درآوردم شاید روح حماسه‌ای در کالبد الفاظ دمیدم شاید که فریادی شد شعرم بر سر ظالمی شاید هم لبخندی بر لبی شاعر است دیگر شاید هجوی سرودم نمی‌دانم اما فقط خودش می‌داند که تمامِ "من‌" هایم که سرتاسر "حالِ‌من‌" هایم و حتی تمامِ "تو‌" هایم در "شعر" هایم "او" ست...
شاعر برای گفتن شعرش تلاش کرد زائر قصیده‌ای به بلندایِ عشق شد...
نمانده طاقت من بیش از این ولی ای عشق بگو ستم کند آن یار بیش از اینها هم...
گم‌کشته‌ی کوی خویش هستیم بیگانه‌ی روی خویش هستیم دوریم ز راه خودپرستی چوگان به گوی خویش هستیم چنگیم چو شانه سوی مویت بی‌شانه‌ی موی خویش هستیم در عاشقیِ تو بی‌رقیبیم هرچند هووی خویش هستیم از جام وفات بی‌نصیبیم تا مست سبوی خویش هستیم ما را نکند سرشک غم فاش ممنون گلوی خویش هستیم موسیقی بغض و شعر آهیم در رقص به هوی خویش هستیم با دشمن نفس خویش، یوسف چون گرگ، عدوی خویش هستیم از خویش رسیده‌ایم تا او مائیم نه اوی خویش هستیم
بگو ستم کند آن یار بیش از اینها هم... تفاوتی نکند بار، بیش از اینها هم... بعید نیست که از جور عشق؛ دستارم شود طناب سر دار، بیش از اینها هم... چه می‌نهی؟ که نحیف است دوش من اما- بذار هر چه که این‌بار... بیش از اینها هم... مرا بگیر و ببند و بزن به آغوشت... به جای پنجره، دیوار! بیش از اینها هم... "هزار جان گرامی فدای پیرهنت" هزار بار به کرار، بیش از اینها هم... چراغ چشم تو روشن، ولی جهان مرا سیاه می‌کند و تار، بیش از اینها هم... مرا سریّ و دلی، اهل‌بیتی و مالی‌ست فدای عشق تو هر چار، بیش از اینها هم... به بوسه شعله بزن بر زبان من بیش از عذاب زاهد و بدکار، بیش از اینها هم‌... نمانده طاقت من بیش از این، ولی ای عشق بگو ستم کند آن یار بیش از اینها هم...
اوهام ذره کی برسد تا وصال مهر؟ ادراک هجر عین وصال است بنده را
دوباره وقت زیارت دوباره وقت سفر دوباره نوبت آغوش و گوشه‌های جگر دوباره آمده از راه روح تازه‌ی عشق دوباره چرخش هرچه ستاره دورِ قمر دوباره شهر پر از خواهش و تمنا شد ز دست‌های کرَم‌دار و آسمانِ نظر بگو به مرغ سحر باز ناله از سرگیر خبر رسیده ز پروانه‌‌های در اخگر خبر رسیده رسیده ز بحر خان‌طومان سفینه‌های نجات و چراغ راه بشر سفینه‌های نجاتی که در تلاطم شهر میان ارّه‌ی نجار و پُتک آهنگر میان سوزن خیاط و چرخ نقاله میان حجره‌ی بازار و مشق در دفتر رسیده‌اند؛ که غفلت ز قلبمان برود... وَ دل برای که باید تپید جز دلبر؟
تقدیم به فرزندان نازنین شهدای خان‌طومان یاد دارم که لقمه‌ای را گرفت راهِ گلو خانه شد یکسره پریشانی مثل وقتی که باد در گیسو... یک نفر سوی آشپزخانه دیگری زد به پشت او محکم مادرش جیغ و ناله می‌زد که چه کسی می‌رسد به فریادم؟ خُردسالی میان این آشوب گفت مادر عروسکم گم شد پیرمردی به خواب خوش می‌دید مزرعه غرق عطر گندم شد ناگهان در سکوت و حیرت رفت همه جا در کرور ثانیه‌ها با صدایِ جوانِ خوشرویی کُندتر شد عبور ثانیه‌ها نازنین را گرفت در آغوش شکمش را کمی فشار آورد لقمه بیرون پرید از حلقش روی لب‌هایِ‌غم، بهار آورد شام‌ِخود را یکی‌یکی خوردند هر کسی خورد و گفت شکر خدا ظرف خواهر هنوز پُر بود و پاشُدو بُردو گفت شکر خدا چقدَر صحنه‌ی قشنگی بود کاسه‌ی آب و نور و آئینه زیر قرآن و باز بوسیدن دست در دست... سینه بر سینه رفت و می‌گفت می‌روم چون شیر سوی کفتارها تو می‌دانی تو ولی مثل آهویی پیش این بچه شیر می‌مانی می‌روم... راستی بیار آن را آری آن چفْیه‌ای که داد روضه‌ها رفته با من این چفیه ناگهان یاد روضه‌ای افتاد.... *** رفت و ماندیم دورِ این سفره جایِ خالیِّ ماه ما قابی‌ست شد زمین از او آسمانِ زمینِ ما ست رفت و دیگر نمانده توی گلو لقمه‌های بزرگ و کوچک هم.... پایِ دشمن به خانه باز شود نشناسد بزرگ و کودک هم..... نازنین رفته بود مدرسه تا بشود مثل مادرش دانا طعنه‌ی کودکی ولی آزُرد خاطرِ نازنینِ خانه‌ی ما اشک او روزهای پی در پی جاری از چشم‌های نازش بود چفیه را می‌گرفت از عمه چفیه‌ای را که جانمازش بود عمه یک روزِ سرد آمد و گفت سر کن آن چادر سیاهت را آنقدر نور، مثلِ خورشیدی که نبینند رویِ ماهت را رفت و تابوت و استخوان را دید دست بر صورت قشنگش زد عمه او را گرفت با تابوت بوسه بر پرچم سه رنگش زد یاد دارم که بُغضِ کودکی‌اش را گرفت راه گلو گفت حالا که من یتیم شدم به‌فدای سه ساله‌ات بانو..........
از"هستی‌"اش‌عطابکند،هرکه‌وقت‌بذل دست‌کریم‌می‌دهداز"هست‌ونیست"ها...
کریم، هرچه که دارد امانتِ غیر است برای ردّ امانت نیاز خواهش نیست
خواهش نکرده‌ایم ز دست کریم او گردن شکسته‌ایم ز بالاییِ قدش...
طلب مکن ز کریمان که کوه عزتشان اگر طلب کنی از شرم، کوه آب شود
وَاذْکرْهُ فِی الکتاب توییّ و خطاب تو علمٌ من الکتاب نه! علمُ الکتاب تو راه خطاست غیر تو راه ثواب تو باقی فسانه‌اند و تویی شعر ناب تو یا مَن هَرَبتُ مِنکَ اِلی دست‌های تو تا ساق سیم دست تو چون مست‌های تو هم بی‌قرارم از غم تو...بر قرار هم شمسِ میانِ جانی‌و قطبِ مدار هم سویت رواست آمدنِ ما، فرار هم کآغوش شد میسر و بوس و کنار هم یا من هربت منک الیک ایها الکریم باشد که بی‌حرم، بنِشانیم در حریم مَن‌مَن کنان که از تو سرودیم، او شدیم خود را گره به زلف نمودیم مو شدیم آهی ز هایِ آینه بودیم هو شدیم از بس که زیر دست وجودیم رو شدیم یا من هربت منک الی ذوالفقار تو حیدر دوباره آمده در روزگار تو آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند باشد که راز عشق تو را برملا کنند دورت طواف کرده خدایا خدا کنند در گوشه‌ی بقیع تو سعی و صفا کنند یا من هربت منک الی چشم‌های تو "آنان که خاک را..." همه اندر سرای تو بخشیده دست تو به دو عالم وجود را از فضلت آفریده خدا فضل و جود را حُسن تو داده حکم وجوب سجود را هم جنگ و صلحت اَمرِ قیام و قعود را یا من هربت منک الیک ایها العزیز احلی من العسل به دل خون‌مان بریز نام تو رفت در دهنم یا حسین شد هرکس که بود با تو یقین با حسین شد در خانه آمدی تو و برپا حسین شد زآقایی تو بود که آقا حسین شد یا من هربت منک الی کربلای تو از بس تویی حسین و حسین است جای تو سگ را به لقمه دادن خود مبتلا کنی جام مقربین غمت پر بلا کنی اول تمامه! نذرِ شه کربلا کنی وانگاه گنبد حرمت را طلا کنی یا من هربت منک الی عشق ماترین در حصر عشق روی توام انماترین
کسی به منت اهل کرم دچار نشد که مال اهل کرم هست همچو مال مشاع...
در این زمانه‌ی زخمِ نگاهِ حسرت‌ها نمی‌کنند به هم رحم، بی‌مروّت‌ها چه اصل‌ها که شده محو، از میانه‌ی دین چه فرع‌ها که دریده‌ست تیغ بدعت‌ها طلب ز گلّه‌ی نامردها شده واجب به زیر پای سگ افتاده سنگ عزت‌ها بگیر و سخت بیانداز تاب این افسار به گردنی که ندارد رگی ز غیرت‌ها ز چشم مردم این شهر رفته‌ زیبایی کجاست دیده‌ی بسته به روی زینت‌ها؟ کجاست دیده‌ی شاهد چو چشم آوینی کجاست غیرت چمران و همّ‌ِ همت‌ها کجاست مردی مردان مرد چون تختی کجاست زن که دریده نداشت عصمت‌ها نچیده توشه، زِ باران عشق و عبرت کس ز ابر در گذرِ آسمان فرصت‌ها کجا نظر بکند عشق را دو چشمی که- درآمده‌ست به گردش میان قیمت‌ها کسی برابر کس نیست وقت خوش‌بختی کسی برادر کس نیست وقت محنت‌ها شده‌ست زهر هلاهل نصیب مستضعف نصیب دون صفتان گشته شهد و شربت‌ها ندای فقر و نداری به گوش نِی نرسید نوای فخر و غنی شد زبان بربط‌ها... هزار ناله و نفرین بر این زمانه‌ی زشت زمانه‌ای که شده متر عشق ثروت‌ها زمانه‌ای که هنرمند می‌فروشد خویش زمانه‌ای که هنر انعکاس نفرت‌ها.... رسیده سود به سرمایه‌دار و محروم است کشیده هر که به تولید، رنج و زحمت‌ها قسم به مردی مردانِ باز در میدان قسم به عصمت‌ زن‌ها و با اصالت‌ها قسم به عشق به امّید و زخمِ دیده و دل قسم به قرمزِ خونِ گذشته از خط‌ها قسم به پینه‌ی دستان و رشته‌ی تسبیح که پاره گشته به تیغِ شراب فکرت‌ها قسم به قطره‌ی دریانِشان خون شهید نمی‌رود ز دلم خاطرِ محبت‌ها نمی‌رود ز دلم بغض ظلم و بدعهدی نمی‌رود ز سرم یاد و مهر حجت‌ها... مخواه از منِ عاشق که دل ببرّم ...نه مرا جدا نکند هیچ کس ز الفت‌ها زبان شعر من امروز تیز نیست... فقط مثال شقشقه‌ای هست بین صحبت‌ها...
نه شادی به رویی بکاریم ما نه در دل غم یار داریم ما نه دریا نه ساحل، نه شیشه نه سنگ نه گلبرگ سرخ و نه خاریم ما کمی گرگ و میش است احوالمان نه چون صبح و شب، نور و تاریم ما نه مرغی که تخمی کند، نی شتر شترمرغ بی‌ تخم و باریم ما نه دنیای‌مست و نه عقبی‌پرست چنان برزخی در خماریم ما نه عزت نه خفت، نه بالا نه پست گهی فخر و گه ننگ و عاریم ما نه عابد نه زاهد، نه صوفی نه مست نه در کاخ و نه کنج غاریم ما نه جاه و مقام و نه چون برده‌ایم همیشه سر کار و باریم ما نه گلزار و نه بَرّ بی‌آب و خشک کمی زیر پا سبزه‌زاریم ما نه در انتظاریم و نه منتظَر مسیر عبورِ قراریم ما نه چون آفتابیم و نی چون زمین مذبذب شده، چون غباریم ما نه از راه وا مانده و نی سوار خود ایستگاه قطاریم ما اسیری نخواهیم همچون فرار اسیریم و از خود فراریم ما نه چون کدخدائیم و نی چون غریب تمامی ایل و تباریم ما نه بر سر زند کس چو گردویِ‌مان نه تاجی به سر چون اناریم ما نه سرما نه گرما نه برف و ثمر خزانیم یا... یا بهاریم ما خلاصه نه خوبی، نه زشتیّ محض خلاصه چنین بی‌عیاریم ما ولی شکر حق بین این خوب و بد به یک نام امّیدواریم ما ...
بیهوده پای‌بسته به شاخ جهان مباش وقتی خزان ترانه‌ی پرواز برگ‌هاست...
بیهوده پای‌بسته به شاخ جهان مباش وقتی خزان ترانه‌ی پرواز برگ‌هاست... پاییز برای من همیشه نماد زردی و سردی و مرگ شادابی و نشاط بوده. در هیچ کدام از آثار بزرگان ادب فارسی هم پیوندی بین عشق و پاییز پیدا نکردم. اصولا نگاه عاشقانه به پاییز یک مضمون و مفهوم و نگاه مدرن و غربیه. تصویر دختری که پوتین پوشیده و چتر روی سرش گرفته و روی نیمکت یک پارک در هوای پاییزی تنها نشسته برای ما ساخته شده و شاعر امروز هم این تصویر رو استفاده کرده در خیال‌پردازی خودش. طبیعت و خلقت خدا یک باطن معنایی دارند که تغییر دادن اون فقط از دست تمدن غرب بر میاد. تمدنی که میتونه شب رو به جای روز جا بزنه قطعا می‌تونه جای پاییز و بهار رو عوض کنه. در بین تمام اشعار شاعران معاصر که به مضمون پاییز پرداختند شعر میلاد عرفان‌پور از جنس مضمون نو در عین حال با اصالته. اون‌جایی که میگه پاییز بهاری‌ست که عاشق شده است. اصالت رو به بهار میده و زردی پاییز رو برای توصیف روی زرد عاشق استفاده می‌کنه. جدید بودن لزوما چیز خوبی نیست. مخصوصا وقتی قراره در مقابل اصالت قرار بگیره. پاییز و خزان باید ما رو یاد مرگ بیاندازد همانطور که بهار ما را یاد زنده‌شدن می‌اندازد. طبیعت و خلقت خدا پر است از حکمت که نگاه اومانیستی باعث می‌شود آن را در آیینه‌ی وجودی خودمان ببینیم. آن هم نه وجود صاف و زلال. بلکه همین منِ حیوانیِ شهوت‌پرست خودخواه... همین منِ افسرده‌ی ناامید و نشسته‌ی خسته‌ی بسته به شاخ درخت!
بزن به مجلس اسپندِجهل آتش‌ِعقل که دادِ خامیِ هر دانه‌ دود خواهد شد
ثمر از شاخه‌ی طوبی ببرد هر که چو ما خاک زهد است به سر دانه‌ی رویاهایش
با ظلم و زخم و جور و جفا اوفتاده‌ است چون لیلة المبیت به جان امید من...
چه‌اشک‌های‌زلالی‌که‌می‌شودجاری به‌قبرخالیِ‌این‌عشق‌های‌بازاری... نمی‌شود‌زکسی‌آب‌‌ِمِهرومستی‌گرم نمی‌شودبه‌سرنعشِ‌عاشقی‌زاری .....
خمار چشم تو را دیده‌ام که شب تا صبح میان خوف و رجا حیرتی چنان دارم...
حال مرا جن در جهنم درک خواهد کرد...! در من دلی آتش میانِ سینه می‌سوزد