هدایت شده از استیکر ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکتر منصوری، معاون اجرایی شهید رئیسی✅️ناترازی برق و گاز را توضیح میدهد!!!!!
ببینیدتا فریب نخورید،یک طیف شناخته شده غربزده از دروغگویی و فریب مردم ابایی ندارند،سؤ مديريت درسته!!!
نشرحداکثری👌👌
📢💯 @sticker1000💯
🥀📚 @h_bohlol 📚
🔅📚 @h_bohlol2 📚
🔅😎 @JOK_MOK20 👏
•┈••✾•💚•✾••┈•
∞﴿بــا مــا همــراھ باشیــد🙂﴾∞
┄┄┅┅✿❀🍁❀✿┅┅┄┄
✍️ضرب_المثل :
🔵#یه_آشی_برات_بپزم .....
ناصرالدین شاه سالی یک بار (آن هم روز اربعین) آش نذری میپخت و خودش در مراسم پختن آش حضور مییافت تا ثواب ببرد. در حیاط قصر ملوکانه اغلب رجال مملکت جمع می شدند و برای تهیه آش شله قلمکار هر یک کاری انجام می دادند. بعضی سبزی پاک می کردند. بعضی نخود و لوبیا خیس می کردند. عدهای دیگهای بزرگ را روی اجاق می گذاشتند و خلاصه هر کس برای تملق و تقرب پیش ناصر الدین شاه مشغول کاری بود. خود اعلی حضرت هم بالای ایوان مینشست و قلیان می کشید و از آن بالا نظارهگر کارها بود. سر آشپزباشی ناصرالدین شاه مثل یک فرمانده نظامی امر و نهی می کرد.
به دستور آشپزباشی در پایان کار به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده می شد و او میبایست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد. کسانی را که خیلی میخواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری میریختند. پر واضح است آن که کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده می شد کمتر ضرر می کرد و آنکه مثلا یک قدح بزرگ آش که یک وجب هم روغن رویش ریخته شده) دریافت می کرد حسابی بدبخت می شد. به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی مثلا با یکی از اعیان و یا وزرا دعوایش می شد٬ آشپزباشی به او می گفت:
بسیار خوب! بهت حالی می کنم دنیا دست کیه! آشی برات بپزم که یک وجب روغن رویش باشد.
•┈••✾•💚•✾••┈•
📢💯 @sticker1000💯
🥀📚 @h_bohlol 📚
🔅📚 @h_bohlol2 📚
🔅😎 @JOK_MOK20 👏
•┈••✾•💚•✾••┈•
∞﴿بــا مــا همــراھ باشیــد🙂﴾∞
🔴 شیشه و آیینه
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه میبینی؟
گفت: آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد.
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه میبینی؟
گفت: خودم را میبینم.
عارف گفت: دیگر دیگران را نمیبینی، در حالی که آینه و پنجره هر دو از یک ماده اولیه ساخته شدهاند. اما در آینه لایه نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی.
این دو شیئ شیشهای را با هم مقایسه کن؛ وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را میبیند و به آنها احساس محبت میکند. اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت، کبر، غرور، پلیدی و…) پوشیده میشود، تنها خودش را میبیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوهای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.
•┈••✾•💚•✾••┈•
📢💯 @sticker1000💯
🥀📚 @h_bohlol 📚
🔅📚 @h_bohlol2 📚
🔅😎 @JOK_MOK20 👏
•┈••✾•💚•✾••┈•
∞﴿بــا مــا همــراھ باشیــد🙂﴾∞
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#راز_انگشتر_یا_زهرا_در_دستان_آقامحسن!
🌷بیرون از منزل بودم، در یکی از کانالهایی که عضو بودم تصویر را دیدم، باز کردم و دیدم که تصویر آقامحسن است، دستانم میلرزید، چون اسارتش من را شوکه کرد. حس کرده بودم که این سفر آخرش است، به او هم گفته بودم که؛ “حس میکنم دیگر برنمیگردی”، بعد از آن تماس گرفتم که پدرم بیایند و گفتم که حالم خوب نیست و بعد از آن، اسارت ایشان را به همه اطلاع دادیم.
🌷میدانستم دیگر برنمیگردد چون شهادت او هم ماجرا دارد، قبل از اینکه عازم سوریه شوند میگفتند: “دلم میخواهد نشانهای همراهم باشد که اگر دشمن من را اسیر کرد دیگر من را رها نکند.” آقامحسن میگفت: “من نمیترسم و در چشمان آنها نگاه میکنم و میگویم که شیعه امام علی(ع) هستم.” به این نتیجه رسیدم که دُر نجف را برای او بخرم البته این دُر را هدیه گرفته بودم، آقا محسن گفت: “عبارت “یا زهرا” را روی آن حکاکی کنیم.” این کار را هم انجام دادم و آقامحسن انگشتر را دستش کرد و سپس راهی سوریه شد. وقتی همه میگفتند که؛ “دعا کنید برگردد.” من میگفتم: “غیرممکن است او میگوید که شیعه امیرالمؤمنین(ع) است.”
🌹خاطره ای به یاد شهید بیسر مدافع حرم محسن حججی
#راوی: خانم زهرا عباسی همسر گرامی شهید
•┈••✾•💚•✾••┈•
📢💯 @sticker1000💯
🥀📚 @h_bohlol 📚
🔅📚 @h_bohlol2 📚
🔅😎 @JOK_MOK20 👏
•┈••✾•💚•✾••┈•
∞﴿بــا مــا همــراھ باشیــد🙂﴾∞
#داستان
در زمان «مالك دينار» جوانى از زمره اهل معصيت و طغيان از دنيا رفت.
مردم به خاطر آلودگى او جنازهاش را تجهيز نكردند، بلكه در مكان پستى و
محلّ پر از زبالهاى انداختند و رفتند.
شبانه در عالم رؤيا از جانب حق تعالى به مالك دينار گفتند: بدن بنده ما را بردار
و پس از غسل و كفن در گورستان صالحان و پاكان دفن كن. عرضه داشت: او از
گروه فاسقان و بدكاران است، چگونه و با چه وسيله مقرّب درگاه احديّت شد؟
جواب آمد: در وقت جان دادن با چشم گريان گفت:
يا مَنْ لَهُ الدُّنيا وَ الآخِرَةُ إرْحَمْ مَن لَيْسَ لَهُ الدُّنيا وَ الآخرَةُ.
اى كه دنيا و آخرت از اوست، رحم كن به كسى كه نه دنيا دارد نه آخرت.
مالك،كدام دردمند به درگاه ما آمد كه دردش را درمان نكرديم؟ و
كدام حاجتمند به پيشگاه ما ناليد كه حاجتش را برنياورديم؟»
•┈••✾•💚•✾••┈•
📢💯 @sticker1000💯
🥀📚 @h_bohlol 📚
🔅📚 @h_bohlol2 📚
🔅😎 @JOK_MOK20 👏
•┈••✾•💚•✾••┈•
∞﴿بــا مــا همــراھ باشیــد🙂﴾∞
✨﷽✨
✍روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید .
حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.
به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب هم به او بدهید. حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی. ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند، حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت!
همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند! حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟
کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟
سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم، در یک شب بارانی که درِ رحمت خدا باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حقّ این باران و رحمتت، مرا حاکم نیشابور کن! و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم، هنوز اجابت نشده، آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟!
یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد. حاکم گفت: این هم قاطر و پالانی که می خواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی! فقط می خواستم بدانی که برای خدا، حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد!
"نَبِّئْ عِبَادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُــورُ الرَّحِـــیمُ" : "بندگانم را آگاه کن که من بخشنده ی مهــــربانم !"
این ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد. از خدا بخواه، و زیاد هم بخواه. خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست و به خواسته ات ایمان داشته باش
امام علی (ع) به فرزندش امام حسن(ع) می فرماید: تاریخ پیشینیان را بخوان و عبرت بگیر.
↶【به ما بپیوندید
•┈••✾•💚•✾••┈•
📢💯 @sticker1000💯
🥀📚 @h_bohlol 📚
🔅📚 @h_bohlol2 📚
🔅😎 @JOK_MOK20 👏
•┈••✾•💚•✾••┈•
∞﴿بــا مــا همــراھ باشیــد🙂﴾∞
✅ هیچ گاه با وضو هم دست به آیات قرآن نمی گذاشت...
▫️آیت الله میرزا کاظم تبریزی گاه در اموری احتیاط می کرد که به ذهن دیگران خطور نمی کند که این موارد جای احتیاط باشد.
▫️به عنوان نمونه [از شدت احترام] هیچ گاه با وضو هم دست به آیات قرآن نمی گذاشت. در مورد علت آن می فرمود: از آن جا که فاصله زیادی میان ما و ائمه اطهار علیهم السلام وجود دارد چه بسا این وضوی ما دقیقا همان وضویی نباشد که آن ها دستور داده اند.
📚 کتاب سینای معرفت، ص٩۶
•┈••✾•💚•✾••┈•
📢💯 @sticker1000💯
🥀📚 @h_bohlol 📚
🔅📚 @h_bohlol2 📚
🔅😎 @JOK_MOK20 👏
•┈••✾•💚•✾••┈•
∞﴿بــا مــا همــراھ باشیــد🙂﴾∞
❣داستانی زیبا ازحضرت موسی❣
🌹روزی حضرت موسی ( ع ) در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند : آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب میرسد : آری ! حضرت موسی با حیرت می پرسد : آن شخص کیست ؟
خطاب میرسد : او مرد قصابی است در فلان محله ، حضرت موسی می پرسد : میتوانم به دیدن او بروم ؟ خطاب میرسد : مانعی ندارد !
🌿فردای آن روز حضرت موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گید : من مسافری گم کرده راه هستم ، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟ قصاب در جواب می گوید : مهمان حبیب خداست ، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می رویم.
🌿 حضرت موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و...کنارگذاشت
🍀 ساعاتی بعد قصاب می گوید : کار من تمام است برویم ، سپس با حضرت موسی به خانه قصاب می روند و به محض ورود به خانه ، رو به حضرت موسی کرده و می گوید : لحظه ای تامل کن ! حضرت موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ، آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد.
شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر حضرت موسی را به خودجلب کرد ، وقتی تور به کف حیاط رسید ، پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید ، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت :
مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید : پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی.
🍃 سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش حضرت موسی آمده و با تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که " انشاء الله در بهشت با حضرت موسی همنشین شوی ! "
چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با حضرت موسی !
حضرت موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید : من موسی هستم و تویقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد.
.
•┈••✾•💚•✾••┈•
📢💯 @sticker1000💯
🥀📚 @h_bohlol 📚
🔅📚 @h_bohlol2 📚
🔅😎 @JOK_MOK20 👏
•┈••✾•💚•✾••┈•
∞﴿بــا مــا همــراھ باشیــد🙂﴾∞