هدایت شده از کانال آموزش و نقد داستان 📚📚📚📚
مرغ سحر
#✍️هادیها
نور کمرنگی از پنجرهی مشبک مغازه به داخل میتابید و روی قفسههای چوبی خاک گرفته میرقصید. بوی چوب کهنه، کتابهای قدیمی و یک جور عطر مرموز، قدیمی و خوشبو فضای مغازه را پر کرده بود.
پیرمرد صاحبش، "آقا مرتضی"، سالها آن را پر کرده بود. و خالی کرده بود از شیر مرغ تا جان آدمیزاد.بوی عطر بوی روغن زیتون بوی گلدانهای شمعدانی بوی زردچوبه بوی دارچین بوی حنا بوی قرص برنج بوی مرگ موش بوی همه چیز میآمد.
آقا مرتضی با قدی خمیده و موهای سپید، همیشه پشت پیشخوان چوبیاش نشسته بود. ابروهای پرپشت و زردش با چشمان آبیاش، که انگار گذر زمان در آنها نقش بسته بود، با مهربانی به هر کسی که وارد میشد نگاه میکرد. مغازهاش، یک فروشگاه معمولی نبود. قفسهها پر از وسایل عجیب و غریب بودند: رادیوهای قدیمی، ساعتهای شماتهدار که دیگر کار نمیکردند، دوربینهای عکاسی با لنزهای غبارگرفته، و کتابهایی با جلدهای چرمی که بوی تاریخ میدادند
سارا بعد از کلی وارسی جواب سلام پیرمرد را داد و آرام و خزان وارد مغازه شد.
چشمهای ذوق زده سارا مغازه راوارسی میکرد.
(آقا مرتضی !من همیشه دوست داشتم کنار شما بنشینم و مغازه شما را تماشا کنم شایدم پیشتر دوست دارم شاگرد شما باشم .)
صدای خنده پیرمرد فضا را پر کرد. خیلی وقت بود از ته دل نخندیده بود. درست از زمانی که بی بی رفته بود. از زمانی که تنها کسی را که داشت ، از دست داده بود.
از زیر همان ابروهای پرپشت و چشمهای آبی با لپهایی که حالا قرمزتر هم شده بودند گفت: دختر رو چه به شاگردی؟ ای بابا! شوخی نکن با ما دختر!
و دوباره لبخندی زد و خندید
سارا که جا خورده بود خود را جمع و جور کرد وگفت: مرد و زن نداره که این زمونه زنها زرنگتر از مردان... آره عمو مرتضی بهم برخورد آ. اِ ...
سارا همانطور که روی جعبه چوبی نشسته بود پشتش را به عمو مرتضی کرد و گفت :
(به نظرم حرف نزنم بهتره اصلاً همین جا میشینم اینجا مغازه عموئه دیگه عمویی که از اول من توی این محله بودم میشناختمش پس مغازه خودمونه نمیرم...)
پیرمرد باز هم خندید و کم آورد و گفت: باشه دخترکم باش مغازه خودتونه بچه محل خودمونی فقط به مامان بابا گفتی..
نگرانت نشن....
سارا در حالی که برمیگشت و خوشحال بود خندید و گفت: گفتم، گفتم عمو...
با ذوق از جا بلند شد و گوشه مغازه ضبط قدیمی را که نشان کرده بود برداشت و با خود پیش پیرمرد آورد .
عمو، اینو روشن میکنی ببینم چه جوریه؟
پیرمرد فوتی به ضبط کرد و خاک در هوا بلند شد سارا شروع به سرفه کرد. پیرمرد با دستمال توی جیبش خاکهای روی ضبط قدیمی را پاک کرد .
ضبطی قهوهای با رگههای کرم رنگ و دکمههای قرمز و مشکی ...
از آن یکی جیبش، دوتا باتری درآورد، و در ضبط جا داد .
از کشوی کمد بغل دست یک نوار کاست درآورد آن را هم فوت کرد و تمیز کرد.
انگار کل مغازه نیاز به فوت کردن داشت .
نوار کاست را در ضبط جا داد. دکمه قرمز رنگ را با زور فشار داد.نخواند .
اخم های سارا در هم رفت. انگار که هُری دلش ریخته باشد. با ناراحتی گفت: خراب شده؟ کار نمیکنه؟
پیرمرد همانطور که در حال نگاه کردن به ضبط بود . معلوم نبود چه کار دارد میکند
مثل اینکه مهندس است با لحنی مهندسانانه گفت :نه الان درست میشه دخترم، ضبط خوبیه .
یک بار دیگر هم دکمه قرمز را با زور فشار داد.
صدای بلندی در مغازه پیچید.
مرغ سحر ناله سحر کن داغ مرا تازه تر کن.......
پیرمرد هم با نوار کاست تو ضبط صوت شروع کرد به همخوانی
سارا بلند شد و گلدان شمعدانی را در دست گرفت و انگار فرشته است .دور مغازه می چرخید و میگردید.
الان چند روزیست که پیرمرد مرغ سحر را تنها میخواند .
چند روز پیش سر کوچه یک ماشین یک دختر بچه را.....
خانم هادیها
هدایت شده از کانال رسمی رادیواربعینباشما📻
InShot_۲۰۲۴۱۲۲۷_۰۰۰۰۵۴۱۱۸_۲۷۱۲۲۰۲۴.mp3
724.7K
🎧 #بشـــــنویـــــد
حسیـــــن جـان ...
گوینده :فاطمه هادی
نویسنده: فاطمه هادی
تدوینگر :خادم المهدی
✨اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ ✨
لطفا در نشر آثار ما را حمایت کنید
#انتشارحداکثری
#ویژه_شب_جمعه
#شب_زیارتی
#کربلا
#رادیواربعینـ_باشما
👈کاری از "رادیو اربعین با شما"
@arbaeen_ba_shoma
عطر میپراکند گل محمدی کنار چای دم کشیده شمال
سبد سبد گل واژه تقدیمت میکنم با کوزه ای از آب حیات که بوی گل مشامش را پر کرده
کاهگلی دلم سالهاست رو به دشت چشم انتظار است
باشد که بیایی و ابری آسمانش را نورباران کنی
دلگیرم از این هوای چشم انتظاری
میدانی چشم انتظاری چشم کور میکند
عشق دل را خون میکند
سالهاست کنار پنجره دلم منتظر آمدنت نشسته ام
اما میگویند قبری برایت کندهاند پشت آن کوه
آنجا که خیال راه نمیدهد باشداز اینجا فاتحه ای نثارت کنم.
کاش بیایی مرا هم ببری
#✍️هادیها
آنگاه که بیاید دل پر از فنجان عشق میشود
عطر انتظار خوشبو میشود
پنجرههای قلبمان رو به نور باز میشود
جیبهایمان پر از نقل و نبات میشود
او که بیاید دیگر غصه معنا ندارد
دیگر بیماری جایی ندارد
شهرها چاله چولههایشان رفع میشود
خودمانی بگویم همه چیز درست میشود
بهتر که بگویم بهشت میشود
🌸
#✍️هادیها
روز آقایان سختکوش آقایان مهربان
که وجود نازنینشان تکیهگاه بزرگی برای زندگی است
پیشاپیش مبارک باد
بهترینها تقدیمشان باد
بهترین از نوع قلب و روح بزرگشان
آنهایی که سال یکبار هم شاید لباس نو نخرند
آنهایی که هر آنچه دارند تقدیم خانواده میکنند
دل بزرگی دارند مردان
روح بزرگی دارند مردان
قدر نعمتهای زندگی را باید دانست
قدر همدیگر را باید بدانیم
مردها از جنس نورند
من یکی را در خانه را دارم
#✍️هادیها