eitaa logo
رادیو دل گویه ها.گوینده و مجری پادکست
290 دنبال‌کننده
28 عکس
56 ویدیو
10 فایل
هادی ها
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 ۵ دی ماه      تولد حضرت عیسی مسیح (علیه‌السلام) 💠 حضرت عیسی بن مریم(علیه‌السلام) پیامبر بزرگ الهی و اولوالعزم، در روز ۲۵ دسامبر سال اول میلادی، ۶۲۲ سال قبل از هجرت پیامبر بزرگ اسلام(صلی الله علیه و آله وسلم)، در بیت لَحم واقع در سرزمین فلسطین به دنیا آمد. حضرت عیسی(علیه‌السلام) به فرمان خداوند، به گونه‌ای اعجازآمیز از مادری باکره و مقدس متولد شد و سپس در گهواره شروع به سخن گفتن کرد و پیامبری خود را بشارت داد.زمان جوانی حضرت عیسی(علیه‌السلام) دوره بحرانی تاریخ یهود است. یهودیان تحت سیطره رومیان چشم انتظار موعودی نجات بخش بودند. با این حال با ظهور مسیح(علیه‌السلام)، علی‌رغم دیدن نشانه ‌ها و معجزات بر حق آن حضرت، باز هم با ایشان به مخالفت برخاستند. حضرت در دوران حیات خود به موعظه و شفای بیماران می‌پرداخت و در تعلیمات خویش، بیشتر از تمثیل بهره می‌گرفت. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ༺◍⃟🌿჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ ♥قلم https://eitaa.com/zahrasalahshoor1373
حسین جان ❤️خوانش فاطمه هادیها _1.mp3
1.35M
*حسین‌جان....عالم،به عشقِ روے تو بیدار مے شودهر روز،عا‌شقـانِ توبسیـارمے شودوقتی،سـلام مے دَهَمت،در نگاهِ من تصویرِ ڪربلای  تو،تڪرار مے شود سلام عشق عالم❤️ ✨اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ ✨ ♥️ https://eitaa.com/h_d1011
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرغ سحر #✍️هادیها نور کم‌رنگی از پنجره‌ی مشبک مغازه به داخل می‌تابید و روی قفسه‌های چوبی خاک گرفته می‌رقصید. بوی چوب کهنه، کتاب‌های قدیمی و یک جور عطر مرموز، قدیمی و خوشبو فضای مغازه را پر کرده بود. پیرمرد صاحبش، "آقا مرتضی"، سال‌ها آن را پر کرده بود. و خالی کرده بود از شیر مرغ تا جان آدمیزاد.بوی عطر بوی روغن زیتون بوی گلدان‌های شمعدانی بوی زردچوبه بوی دارچین بوی حنا بوی قرص برنج بوی مرگ موش بوی همه چیز می‌آمد. آقا مرتضی با قدی خمیده و موهای سپید، همیشه پشت پیشخوان چوبی‌اش نشسته بود. ابروهای پرپشت و زردش با چشمان آبی‌اش، که انگار گذر زمان در آن‌ها نقش بسته بود، با مهربانی به هر کسی که وارد می‌شد نگاه می‌کرد. مغازه‌اش، یک فروشگاه معمولی نبود. قفسه‌ها پر از وسایل عجیب و غریب بودند: رادیوهای قدیمی، ساعت‌های شماته‌دار که دیگر کار نمی‌کردند، دوربین‌های عکاسی با لنزهای غبارگرفته، و کتاب‌هایی با جلدهای چرمی که بوی تاریخ می‌دادند سارا بعد از کلی وارسی جواب سلام پیرمرد را داد و آرام و خزان وارد مغازه شد. چشم‌های ذوق زده سارا مغازه راوارسی می‌کرد. (آقا مرتضی !من همیشه دوست داشتم کنار شما بنشینم و مغازه شما را تماشا کنم شایدم پیشتر دوست دارم شاگرد شما باشم .) صدای خنده پیرمرد فضا را پر کرد. خیلی وقت بود از ته دل نخندیده بود. درست از زمانی که بی بی رفته بود. از زمانی که تنها کسی را که داشت ، از دست داده بود. از زیر همان ابروهای پرپشت و چشم‌های آبی با لپ‌هایی که حالا قرمزتر هم شده بودند گفت: دختر رو چه به شاگردی؟ ای بابا! شوخی نکن با ما دختر! و دوباره لبخندی زد و خندید سارا که جا خورده بود خود را جمع و جور کرد وگفت: مرد و زن نداره که این زمونه زن‌ها زرنگ‌تر از مردان... آره عمو مرتضی بهم برخورد آ. اِ ... سارا همانطور که روی جعبه چوبی نشسته بود پشتش را به عمو مرتضی کرد و گفت : (به نظرم حرف نزنم بهتره اصلاً همین جا می‌شینم اینجا مغازه عموئه دیگه عمویی که از اول من توی این محله بودم می‌شناختمش پس مغازه خودمونه نمیرم...) پیرمرد باز هم خندید و کم آورد و گفت: باشه دخترکم باش مغازه خودتونه بچه محل خودمونی فقط به مامان بابا گفتی.. نگرانت نشن.... سارا در حالی که برمی‌گشت و خوشحال بود خندید و گفت: گفتم، گفتم عمو... با ذوق از جا بلند شد و گوشه مغازه ضبط قدیمی را که نشان کرده بود برداشت و با خود پیش پیرمرد آورد . عمو، اینو روشن می‌کنی ببینم چه جوریه؟ پیرمرد فوتی به ضبط کرد و خاک در هوا بلند شد سارا شروع به سرفه کرد. پیرمرد با دستمال توی جیبش خاک‌های روی ضبط قدیمی را پاک کرد . ضبطی قهوه‌ای با رگه‌های کرم رنگ و دکمه‌های قرمز و مشکی ... از آن یکی جیبش، دوتا باتری درآورد، و در ضبط جا داد . از کشوی کمد بغل دست یک نوار کاست درآورد آن را هم فوت کرد و تمیز کرد. انگار کل مغازه نیاز به فوت کردن داشت . نوار کاست را در ضبط جا داد. دکمه قرمز رنگ را با زور فشار داد.نخواند . اخم های سارا در هم رفت. انگار که هُری دلش ریخته باشد. با ناراحتی گفت: خراب شده؟ کار نمی‌کنه؟ پیرمرد همانطور که در حال نگاه کردن به ضبط بود . معلوم نبود چه کار دارد می‌کند مثل اینکه مهندس است با لحنی مهندسانانه گفت :نه الان درست میشه دخترم، ضبط خوبیه . یک بار دیگر هم دکمه قرمز را با زور فشار داد. صدای بلندی در مغازه پیچید. مرغ سحر ناله سحر کن داغ مرا تازه تر کن....... پیرمرد هم با نوار کاست تو ضبط صوت شروع کرد به همخوانی سارا بلند شد و گلدان شمعدانی را در دست گرفت و انگار فرشته است .دور مغازه ‌می چرخید و می‌گردید. الان چند روزیست که پیرمرد مرغ سحر را تنها می‌خواند . چند روز پیش سر کوچه یک ماشین یک دختر بچه را..... خانم هادی‌ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عطر می‌پراکند گل محمدی کنار چای دم کشیده شمال سبد سبد گل واژه تقدیمت می‌کنم با کوزه ای از آب حیات که بوی گل مشامش را پر کرده کاهگلی دلم سال‌هاست رو به دشت چشم انتظار است باشد که بیایی و ابری آسمانش را نورباران کنی دلگیرم از این هوای چشم انتظاری می‌دانی چشم انتظاری چشم کور می‌کند عشق دل را خون می‌کند سال‌هاست کنار پنجره دلم منتظر آمدنت نشسته ام اما می‌گویند قبری برایت کنده‌اند پشت آن کوه آنجا که خیال راه نمی‌دهد باشداز اینجا فاتحه ای نثارت کنم. کاش بیایی مرا هم ببری #✍️هادیها