اوَل اندَر کويِ او جُز نَقشِ پايِ ما نَبود ..
آخَر آنجا از هُجومِ خَلق جايِ ما نَبود!🌚
شبهای روشن من آن روز صبح به آخر رسید. هوا خوب نبود. باران میآمد و صدای قطرههایش بر شیشههای اتاقم غمانگیز بود. اتاقم تاریک، و بیرون اتاق گرفته و محزون.
نگاه کرد مرا لحظهای، ولی نشناخت!
چقدر فاصلهٔ عشق و کینه کوتاه است
#محمد_شریف
عُمری از گُم شدنم رفت و نمی آیم باز
چون چنین است، شما نیز مَجویید مرا...!
من چه چیزی را بهانه کنم؟
که به تو برگردم
که به تو پیامی بِـفـِرستـم
از بخت ِ بـد
نه کتابی پیش ِ تو جا گذاشته ام
نه عطری؛ نه شالگردنی
برای یک تبریکــِ ساده هم
هیچ مناسبتی با تو همخوانی ندارد
نه پزشک شده ای ؛ نه مهندس و نه...! از تولدَت هم که ماه ها گذشته است
من چه چیزی را بهانه کنم که سر صحبت
را با تو باز کنم ؟
چرا به فکرم نرسیده بود
آن روز که همه ی بــَهانــه ها را یکجا
به دستَت دادم تا برای همیشه بروی
لااقل یکی از آن بهانه ها را
برای امروز پس انداز کنم؟ !
من چه چیزی را بهانه کنم؟
که به تو برگردم...
جفا كه با من ِدلخسته می كنی، سهل است
غرض وفاست كه با مردم ِدگر نكنی
#هلالی_جغتایی
گفتنی نیست ولی بی تو کماکان در من
نفسی هست، دلی هست، ولی جانی نیست...
"هرگز نمیتوانست از انتهای وجودش غریبه شدن کسی را که قلبش را لمس کرده بود بپذیرد؛ به همین خاطر اغلب از آدمها فاصله میگرفت؛ آدمهای جدید او را به یاد زخمهای قدیمیاش میانداختند."
چه کسی میفهمد
در دلم رازی هست !
میسپارم آن را
به خیال شب و تنهایی خود...🌙
گفت خانه ها در غیاب ساکنانشان،
خواهند مرد؛
و سپس به قلبش اشاره کرد.
اما انتظار تو ادبیات به طرز بیرحمانهای نمود پیدا میکنه..
مثل اونجایی که #عندلیب_کاشانی میگه؛
از صدهزار وعده، یکی را وفا نکرد..
خامی نگر که باز دو چشمم به راهِ اوست :)
دَر نیمِهيِ راهیم وَلي هَمسَفَري نیست؛
از دُشمَن و از دوست دَر اینجا اثَري نیست؛
اَحوالِ تو با غِیر رِسیدهاست بِه گوشَم؛
دَر باخَبَري غُصِه کَم از بيخَبَري نیست!
کجاست بام بلندی!
و نردبان بلندی!
که بر شود و بماند بلند بر سر دنیا؛
و بر شوی، و بمانی بر آن و نعره برآری:
هوای باغ نکردیم و دور باغ گذشت..
دخیلی بر تمام ریلهای شهر میبندم
توکل بر خدا... شاید قطارِ رفته برگردد...
#محمد_شریف🌱
زندگی خیلی عجیبه. به خودت میآی و میبینی کسایی رو از زندگیت حذف کردی که یه روزی ترس از دست دادنشون رو داشتی.
سلطان محمود از تلخک پرسید: فکر میکنی جنگ و نزاع چگونه بین مردم آغاز میشود؟
تلخک گفت: ای پدر سوخته!
سلطان گفت: توهین میکنی، سر از بدنت جدا خواهم کرد!
تلخک خندید و گفت: جنگ اینگونه آغاز میشود، کسی غلطی میکند و کسی به غلط جواب میدهد...!