فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام عزیزان این ختم هرکی دوست داشت از امروز تا روز یکشنبه انجام بده ان شاالله حاجت روایی همتون🤲
ختم داخل کلیپ هست و نیازی به اعلام نداره
#امام_زمان
🕊🕊🕊🕊🕊🕊
کــوچــه شُــهَــدا ⤵️⤵️
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
https://eitaa.com/joinchat/2602697010Caf601b384e
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
#حسن_روح_الامین #هنرمند و نقاش مطرح کشور با انتشار تصویر انگشتری که از رهبر انقلاب هدیه گرفته، نوشت:
هدیهای که رنگ مهربانی گرفت”
پانزده روز پیش بود که برای ارائه تابلوی جدیدم در حسینیه امام خمینی(ره) خدمت حضرت آقا رسیدم.
یادگار این زیارت دلچسب هم انگشتری بود با نگین مشکی که به رسم محبت از این مرد بزرگ به من مرحمت شد.
هدیهای که هربار نگاهش میکنم انگار جریان عشق است که چون خون گرم درون رگهایم میدود.
دیروز نزدیک ظهر بود که گوشی موبایلم زنگ خورد. از آن سوی خط مردی با صدای مهربان گفت: «آقای روحالامین، از دفتر حضرت آقا تماس میگیرم. ایشان به بنده فرمودند: هنرمندها روحیهی لطیفی دارند ؛ انگشتری که دو هفته پیش به ایشان دادم نگینش تیره بود؛ شاید دوست داشته باشند انگشتری با نگین سرخ یا رنگ دیگری داشته باشند که سرزندهتر باشد. با آقای روحالامین تماس بگیرید و بپرسید اگر دوست ندارند آن رنگ سیاه را، عوضش کنید...»
اینهمه محبت، فهم هنر و توجه سرشار حضرت آقا، مرا بهتزده کرد.
در چنین روزهای حساسی برای مسلمانان و یک روز قبل از سخنرانی مهم ایشان به عنوان رهبر شیعیان جهان که چشم تمام رسانههای دنیا به این مواضع دوخته شده، و در عین مشغلههای مدیریت و رهبری کشور و فرماندهی کلقوا که بر دوش ایشان است، یک انسان چقدر میتواند دقیق، لطیف و متوجه جزئیات باشد که فرزند کوچک و بیمقداری مثل من را به اسم و یاد در خاطر نگه دارد؟
این مرد با ایمان اگر نابغه نیست پس چیست؟
هدیهای که از سوی شما میآید گوهر است؛ سفید و سیاه ندارد که آقاجان!
تصدقتان گردم #حضرت_عشق که هر چه از دوست رسد نیکوست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادرش میگفت: یک هفته قبل#شهادت،
شب از لای در دیدم سر سجاده گریه میکنه
و با#امامزمانﷻ حرف میزنه..🥲❤️🩹
+رفیق چه گفتی که
دل امامزمانﷻ رابردی؟!
سفارش ما را هم میکنی:)!💔
#شهیدجهادمغنیه
#رفیقهمیشگیمـ♡
🕊🕊🕊🕊🕊🕊
کــوچــه شُــهَــدا ⤵️⤵️
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
https://eitaa.com/joinchat/2602697010Caf601b384e
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
📖 بخوانیم دعای فرج را دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد...
بخوانیم به نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقاجانمون صاحب الزمان
🕊🕊🕊🕊🕊🕊
کــوچــه شُــهَــدا ⤵️⤵️
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
https://eitaa.com/joinchat/2602697010Caf601b384e
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
«کـوچـه شُــهَــدا...»
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سوم 💠 دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در
👆👆مــروری بـر جـلـسه ی قبل
و☝️اما
مطلب امـشب👇👇
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پنجم
💠 هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از #درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه میگوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازهام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانهام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.
💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم :«نازنین!»
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، بهسختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
💠 صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند. ردّ #خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد.
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را #نوازش میکرد و زیر لب میگفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!»
💠 او با همان لهجه عربی به نرمی #فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به #عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟»
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.»
💠 صدای #تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به #مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!»
💠 و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت #نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم #سوریه بوده و الان نماد مخالفت با #بشار_اسد شده!»
و او با دروغ مرا به این #جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بیپاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو #درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!»
💠 و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای #سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟»
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از #ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟»
💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه #وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگیام فرار کرد.
تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد.
💠 از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این #رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی میکنی #ایرانی؟»...
ادامه دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد