🔯 جنبش دهه هشتادی ها بر علیه نتانیاهو
حضور چشمگیر نوجوانان صهیونیست در تظاهرات 250 هزار نفری شب گذشته صهیونیستها در سرزمینهای اشغالی بر علیه نتانیاهو
@hadi_soleymani313
#اسرائیل_بیست_و_پنج_سال_آینده_را_نخواهد_دید
#لبیک_یا_خامنه_ای
🔺دانشجوی ایرانی دانشگاه استکهلم سوئد بنام وحید سعادت طلب در پایان نامه دکتری خود از شهید حاج قاسم سليمانی و شهید مطهری و شهید آوینی تجلیل کرد و حالا دانشگاه قصد برخورد با او را دارد.
⭕️او در مصاحبه تلویزیونی گفت: چگونه تجلیل نکنم، اگر آنها نبودند من حالا قادر به دفاع از پایان نامه خود نبودم.
⭕️پ.ن آزادی بیان در اروپا، یعنی شما میتونی در حیطهی چیزهایی که بهت میگن و به نفع اوناست نظر بدی!
@hadi_soleymani313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹روحت شاد «قهرمان»
قهرمان ما کسانی هستند که تا پای جان به تعهد و مسئولیت شان پایبندند.
▪️شهید رضا دارابی، فرمانده ایستگاه ۱۲۲ آتش نشانی تهران امروز در جریان اطفای حریق ساختمان ۱۵۳ به شهادت رسید.
#شهید_رضا_دارابی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@hadi_soleymani313
🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
🔹غذا خوردن بهشتیها چطوریه؟!
ساختار بدن بهشتیها طوری است که
اصلا نیازی به آب و غذای اثیریندارند.
آنها، فقط برای لذت بردن، میخورند و مینوشند. موقعی که ارواح به قصد لذت بردن به سمت آب می روند، احساس تشنگی می کنند. همچنین، زمانی که به قصد حظ بردن به سوی #غذا می روند، احساس گرسنگی می کنند. در چنین مواقعی، حال کسی را دارند که هزار سال غذا یا آب نخورده باشد...😊
🔸غذا و مایعاتی که می خورند از
راه دهان، وارد معده آنها می شود؟
- بدن برزخی، روده و معده ندارد. یک موجود برزخی، غذا را در دهانش می گذارد، می جود و با حظ فرو می برد؛ اما غذا وارد شکمش نمی شود. یک جور هایی محو می شود.
- خلاصه این که سیستم بدن
خاکی با بدن برزخی فرق دارد.
- دقيقا. همان طور که بدن برزخی ما با بدن اُخروی مان تفاوت دارد. مقصودم از بدن اُخروی، همان بدنی است که پس از برزخ، یعنی
در قیامت خواهیم داشت.
📚 کتاب آن سوی مرگ (تجربه نزديک به مرگ)
@hadi_soleymani313
base.apk
39.46M
🌺 #معرفی_نرم_افزار
🔰 برنامــه صحــیفه سجــادیه
✍ نسخه تلفن همراه (اندروید)
💠 تهیه شـده در مرکز تحــقیقات
کامپیوتری علوم اسلامی(نور)
بیایید در این روز #میلاد_امام_سجاد علیه السلام شروع به خواندن کتاب شریف صحیفه سجادیه کنیم.
@hadi_soleymani313
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
#دختر_شینا
#قسمت_119
#فصل_سیزدهم
منی که تا چند روز قبل عاشق خرید وسایل خانه و ظرف و ظروف بودم، یک دفعه از همه چیز بدم آمده بود. با خودم گفتم: «جنگ است. شوهرم رفته جنگ. هیچ معلوم نیست چه به سر من و زندگی ام بیاید. آن وقت این ها چه دل خوش اند.» زن گفت: «می خواهی هر وقت بچه ها بیدار شدند، بیایم دنبالت.»
گفتم: «نه، شما بروید. مزاحم نمی شوم.» آن روز نرفتم. هر چند هفته بعد خودم تنهایی رفتم و با شوق و ذوق لیوان ها را خریدم و آوردم توی کمد چیدم و کلی هم برایشان حظ کردم.
شهر حال و هوای دیگری گرفته بود. شب ها خاموشی بود. از رادیو آژیر وضعیت زرد، قرمز و سفید پخش می شد و به مردم آموزش می دادند هر کدام از آژیرها چه معنی و مفهومی دارد و موقع پخش آن ها باید چه کار کرد. چند بار هم راستی راستی وضعیت قرمز شد. برق ها قطع شد. اما بدون اینکه اتفاقی بیفتد، وضعیت سفید شد و برق ها آمد.
اوایل مردم می ترسیدند؛ اما کم کم مثل هر چیز دیگری وضعیت قرمز هم برای همه عادی شد.
چهل و پنج روزی می شد صمد رفته بود. زندگی بدون او سخت می گذشت. چند باری تصمیم گرفتم بچه ها را بردارم و بروم قایش. اما وقتی فکر می کردم اگر صمد برگردد و ما نباشیم، ناراحت می شود. تصمیمم عوض می شد.
#دختر_شینا
#قسمت_120
#فصل_سیزدهم
هر روز گوش به زنگ بودم تا در باز شود و از راه برسد. این انتظارها آن قدر کش دار و سخت شده بود که یک روز بچه ها را برداشتم و پرسان پرسان رفتم سپاه. آنجا با هزار مصیبت توانستم خبری از او بگیرم. گفتند: «بی خبر نیستیم. الحمدلله حالش خوب است.»
با شنیدن همین چند تا جمله جان تازه ای گرفتم. ظهر شده بود که خسته و گرسنه رسیدیم خانه. پاهای کوچک و ظریف خدیجه درد می کرد. معصومه گرسنه بود و نق می زد. اول به معصومه رسیدم. تر و خشکش کردم. شیرش دادم و خواباندمش. بعد نوبت خدیجه شد. پاهایش را توی آب گرم شستم. غذایش را دادم و او را هم خواباندم. بچه ها آن قدر خسته شده بودند که تا عصر خوابیدند.
آن شب به جای اینکه با خیال راحت و آسوده بخوابم، برعکس خواب های بد و ناجور می دیدم. خواب دیدم صمد معصومه و خدیجه را بغل کرده و توی بیابانی برهوت می دود. چند نفر اسلحه به دست هم دنبالش بودند و می خواستند بچه ها را به زور از بغلش بگیرند. یک دفعه از خواب پریدم. دیدم قلبم تندتند می زند و عرق سردی روی پیشانی ام نشسته. بلند شدم یک لیوان آب خوردم و دوباره خوابیدم. عجیب بود که دوباره همان خواب را دیدم. از ترس از خواب پریدم؛ اما دوباره که خوابم برد، همان خواب را دیدم. بار آخری که با هول از خواب بیدار شدم، تصمیم گرفتم دیگر نخوابم.
ادامه دارد...✒️
@hadi_soleymani313
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
#دختر_شینا
#قسمت_121
#فصل_سیزدهم
با خودم گفتم: «نخوابیدن بهتر از خوابیدن و دیدن خواب های وحشتناک است.»
این بار سر و صداهای بیرون از خانه مرا ترساند. صدایی از توی راه پله می آمد. انگار کسی روی پله ها بود و داشت از طبقه پایین می آمد بالا؛ اما هیچ وقت به طبقه دوم نمی رسید. در را قفل کرده بودم. از پشت پنجره سایه های مبهمی را می دیدم. آدم هایی با صورت های بزرگ، با دست هایی سیاه. معصومه و خدیجه آرام و بی صدا دوطرفم خوابیده بودند. انگشت ها را توی گوش هایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم. هر کاری می کردم، خوابم نمی برد. نمی دانم چقدر گذشت که یک دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید. سایه ای بالای سرم ایستاده بود، با ریش و سبیل سیاه. چراغ که روشن شد، دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: «ترسیدم. چرا در نزدی؟!»
خندید و گفت: «چشمم روشن، حالا از ما می ترسی؟!»
گفتم: «یک اِهِمی، یک اوهومی، چیزی. زهره ترک شدم.»
گفت: «خانم! به در زدم، نشنیدی. قفل در را باز کردم، نشنیدی. آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی. چه کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفته ای خوابیده ای.»
رفت سراغ بچه ها. خم شد و تا می توانست بوسشان کرد.
نگفتم از سر شب خواب های بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش هایم را گرفته بودم، و صدایش را نشنیدم.
#دختر_شینا
#قسمت_122
#فصل_سیزدهم
پرسید: «آبگرم کن روشن است؟!» بلند شدم و گفتم: «این وقت شب؟!»
گفت: «خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می شود حمام نکرده ام.»
رفتم آشپزخانه، آبگرم کن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقی ها وارد خرمشهر شده اند. خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید داده ایم. آبادان در محاصره عراقی هاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بی لیاقتی بنی صدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات.
پرسیدم: «شام خورده ای؟!»
گفت: «نه، ولی اشتها ندارم.»
کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره را انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحب خانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشم هایش قرمز شد. گفتم: «داغ است؟!»
با سر اشاره کرد که نه، و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!»
باورم نمی شد صمد این طور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست هایش و هق هق گریه می کرد.
ادامه دارد...✒️
@hadi_soleymani313
10.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تلاوت زیبای قران توسط مرحوم عبدالباسط...
🎧سوره توحید
#خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️سلام بر تو مولایی که مؤمنم به حضورت،
و جانافشانم به گاهِ یاریت،
و سرسپردهام به فرمانت.
✨ وَ نُصْرَتِي مُعَدَّةٌ لَكُمْ
🌼🌼🌼🌼
⏳ ۹ روز مانده به نیمه شعبان
#تا_همیشه_سلام
#امام_زمان
@hadi_soleymani313