سلام دوستان عزیز از امشب قرار است ، بهمراهی خدا و امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف...
با هم ودرکنار هم کتاب زندگی؛ #یادت_باشد..
،زندگی نامه :شهید حمید سیاهکلی مرادی را میخوانیم
ان شالله هرشب سر یک ساعت مشخص میگذاریم 🌹 همچنین میتوانید نظرات خود را برای ما ارسال کنید...
@Mm1401
#فصل اول
💜یک تبسم،یک کرشمه،یک خیال
----زمستان سرد سال نود، چند روز مانده به تحویل سال .افتاب گاهی می تابد.وگاهی نمی تابد.ازبرف و باران خبری نیست
افتاب وابرها باهم قایم باشک بازی میکنند
سوز سرمای زمستان ِقزوین کم کم جای خود را به هوای بهار میدهد
شبهای طولانی ؛آدمی دلش میخواهد بیشتر بخوابد. یانه، شب ها کنار بزرگترهابنشیندوقصه های کودکی را درشب نشینی های صمیمی مرور کند
چقدر لذت بخش است .تو سراپاگوش باشی ؛ دوباره.مثل نخستین باری که ان خاطرات شنیده ای. از تجسم آن روزها وحس دلنشینی زیرپوستت بدود. وقتی مادرت برایت تعریف کند.
:"تو داشتی بدنیا می اومدی.همه فکر میکردیم پسر هستی . تمام وسایل و لباساتو پسرونه خریدیم .بعد از بدنیا
اومدنت اسمت رو گذاشتیم فرزانه. چون فکر میکردیم در آینده یه دختر درس خون و باهوش میشی ."
همان طور هم شد؛ دختری آرام وساکت ، به شدت درسخوان ومنظم که از تابستان فکرو ذکرش کنکور شده بود.
درس عربی برایم سخت تر از هردرس دیگری بود. بین جواب سه وچهار مردد بودم .یک نگاهم به ساعت بود.
یک نگاهم به متن سوال ؛عادت داشتم .زمان بگیرم وبه تست بزنم .همین باعث شده بود که استرس داشته باشم ، به حدی که دستم عرق کرده بود
همه ی فامیل خبر داشتند که امسال کنکور دارم
چندماه بیشتر وقت نداشتم چسبیده بودم به کتاب و تست زدن و تمام وقت داشتم کتابهایم رامرور میکردم.حساب تاریخ ازدستم در رفته بود وفقط به روز کنکور فکر میکردم .
نصف حواسم به اتاق پیش مهمان ها بود.
ونصف دیگرش به تست و جزوه هایم . عمه آمنه و شوهر عمه به خانه مان امده بودند.
اخرین تست را که زدم .درصد گرفتم.شد هفتاد درصد جوابِ درست!بااینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود.ولی به نظرم خوب زده بودم .درهمین حال واحوال بودم که ابجی فاطمه بدون در زدن پرید وسط اتاق و با هیجان ، درحالیکه در را به ارامی می بست .گفت ؛ فرزانه ! خبر جدید!
من که حسابی درگیر تست ها بودم ، متعجب نگاهش کردم وسعی کردم از حرف های نصف ونیمه اش پی به اصل مطلب ببرم .
وگفتم ؛ چی شده؟! فاطمه؟!
بانگاه شیطنت امیزی گفت ؛
خبر به این مهمی رو که به این سادگی نمیگن !
می دانستم طاقت نمی آورد.
که خبر را نگوید، خودم را بی تفاوت نشان دادم ودرحالیکه کتابم را ورق میزدم گفتم :" نمیخواد اصلا چیزی بگی.میخوام درسمو بخونم . موقع رفتن درم ببند."
ابجی گفت:"ای بابا همش شد .درس و کنکور .پاشو بیا بیرون .
ببین چه خبره!
عمه داره ترو برای اقا حمید خواستگاری میکنه.
توقعش را نداشتم
مخصوصا درچنین موقعیتی که همه ،می دانستند کنکور دارم وچقدر این موضوع برایم مهم است . جالب بود که خود حمید نیامده است .
هنوز از شوک این خبر بیرون نیامده
بودم.، که پدرم بی مقدمه وارد اتاق شد وگفت :" فرزانه دخترم .
توقصد ازدواج داری؟!
باخجالت و تته پته گفتم :نه کی گفته؟!بابا من کنکور دارم خودتون که بهتر میدونید.