eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ ❤️ 💚 💚 💝 💝 به دنبال تو میگردم نمی یابم نشانت را بگو باید کجا جویم مدار کهکشانت را تمام جاده را رفتم غباری از سواری نیست بیابان تا بیابان جسته ام، در نشانت را
| من پاےِ پرچـم تو خودم را شِنـاختم؛ واجب تر از نان شبم روضـہ هاے توسـت.. :)🖤 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
| ♥️🌱| فقط اونجا ڪھ تو بین‌الحرمین بشینے بخونے "حسین آرامِ جانم" :) اینجا ڪھ میخونیش چشماتو میبندے ، دستتو میذارے رو سینه‌ت اما تو بین‌الحرمین چشماتو نمیبندے! آخھ گنبدش جلوتھ :) 💔°• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🐬🐬🐬🐬🐬🐬 🕰 چند متری مانده بود تا به جلوی در شرکت برسم که راستین را گوشی به دست دیدم. خیلی عصبانی و با صدای بلند با یکی حرف میزد. آقایی هم تقریبا همسن و سال خودش روبرویش ایستاده بود و سعی در آرام کردنش داشت. با قدم‌های کوتاه جلو رفتم. راستین فریاد میزد: –هر دوتاتون لنگه‌ی هم هستین. فکر کردی نفهمیدم چه غلطی می‌کنی؟ خودتم می‌دونی من اهل مچ گیری نیستم، خواستم ببینم کی آدم میشی. اسم اونو نیار که دیگه نه می‌خوام ببینمش نه میخوام صداش رو بشنوم. گذاشتی رفتی اونور که من دستم بهت نرسه؟ ببین اگه نمی‌رفتی هم من کاری بهت نداشتم. من اهل شکایت نبودم و نیستم. اتفاقا خوشحالم که رفتی اونور آب، دقیقا با شماها باید مثل همون اونور آبیا برخورد کرد. باید زور بالا سرتون باشه، اونا خیلی خوب بلدن آدمتون کنن، لیاقت شماها آزادی و رفاه اینجا نیست شماها تو سری خورید لیاقتتون همونجاست. ... –آره آزادی، چند سال که اونجا زندگی کردی تازه معنی آزادی رو می‌فهمی احمق جان، کتاب لغت اونا با ما خیلی فرق داره، با این دوزار دوزار دزدیدنت واسه من اتفاقی نمیوفته ولی تو نابود میشی. دیگر به جلوی در شرکت رسیده بودم. راستین پشت به من هنوز لیچار بار طرف پشت خط می‌کرد. آقایی که کنار راستین ایستاده بود دست در جیبش کرد و سرش را تکان داد. بعد چشمش به من افتاد که مات و مبهوت آنها را نگاه می‌کردم. یک قدم به طرفم آمد و پرسید: –کاری داشتید؟ نگاهم را بین راستین و او که حالا متوجه شدم دوستش است چرخاندم و دستپاچه گفتم: –سلام. سرش را زیر انداخت و گفت: –سلام خانم. جلوی راه شما رو گرفتیم؟ –نه، من می‌خوام برم داخل ساختمون، فقط از این سرو صدا تعجب کردم. سرش را بالا آورد و به ساختمان اشاره کرد. –مال اینجایید؟ با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم. راستین به طرف ما چرخید. رنگ صورتش تغییر کرده بود و معلوم بود خیلی حرص خورده. با دیدن من به فرد پشت خط گفت: –گوشی، گوشی. بعد گوشی را به روی سینه‌اش چسباند و سعی کرد آرام باشد. رو به دوستش گفت: –رضا جان ایشون خانم مزینی، حسابدار شرکت هستن. از امروز قراره بیان دوباره سرکارشون. آقا رضا دوباره سرش را پایین انداخت و با لبخند گفت: –خیلی خوش‌آمدید، بله قبلا در مورد شما شنیدم. یعنی راستین در مورد من با او حرف زده؟ راستین به من گفت: –تو برو بالا ما هم چند دقیقه دیگه میاییم. رضا از حرف راستین اخم غلیضی کرد و همانطور که او را نگاه می‌کرد خطاب به من گفت: –شما بفرمایید بالا. کلمه‌ی "شما " را محکمتر از کلمات دیگر گفت. راستین بی‌تفاوت گوشی را روی گوشش گذاشت و صحبتش را از سر گرفت. من هم عذر خواهی کردم و از پله‌ها بالا رفتم. در زدم و وارد شدم. خانم بلعمی با دیدنم بلند شد و گفت: –عه، تو امدی؟ مگه مریض نبودی؟ ابروهایم را بالا دادم و گفتم: –خبرا بهت خیلی دیر میرسه‌ها بلعمی جان. از تو بعیده اینقدر از اخبار عقب باشی. بلعمی رو ترش کرد و گفت: –والا دیگه اینجا کسی من رو محرم نمیدونه که بهم حرف بزنه و من رو در جریان قرار بده. با شنیدن صدایمان خانم ولدی هم سرو کله‌اش پیدا شد و با خوشحالی در آغوشم گرفت و گفت: –خدا رو شکر که حالت خوبه، اون دفعه زنگ زدم گفتی دیگه نمیای شرکت که... –نمی‌خواستم بیام. دیگه آقای چگینی درخواست کرد گفت باید بیام. خانم بلعمی به ولدی چشمکی زد و گفت: –می‌بینی آقا ما رو گذاشته سرکار‌ها، صبح که داشتیم میز رو جابه‌جا می‌کردیم گفت قراره حسابدار جدید بیاد. اصلا حرفی از آمدن تو نزد. اصلا جدیدا عوض شده، نم پس نمیده. ولدی گفت: –حق داره بیچاره، کی شد یه حرفی پیش ما بزنه و چند دقیقه دیگه از دهن این و اون نشنوه. آلو تو دهنمون خیس نمی‌خوره. بلعمی خودش را روی صندلی‌اش پرت کرد و گفت: –لابد منظورت منم دیگه، شماها که محرم اسرارش هستین. ولدی نرم‌تر گفت: –برو بابا توام، کلی گفتم. اگه من محرم بودم، این بیچاره بیمارستان بود میومد بهم می‌گفت دیگه. یا امروز بهم می‌گفت حسابداری که میخواد بیاد همین اُسوه‌ی خودمونه... دستم را در هوا تکان دادم. –ول کنید این حرفها رو، بگید ببینم مگه میزم رو کجا بردید؟ ولدی اشاره‌ایی به اتاق قبلی من کرد و آرام گفت: –فکر کنم از این شریک جدیده خوشش نمیاد واسه همین نمیخواد تو اونجا باشی. –همان موقع در اتاق قبلی من و آقای طراوت باز شد و مردی از آن بیرون آمد. مردی میانسال که سیگاری گوشه‌ی لبش بود. روی صورتش دقیقا از کنار لبش تا نزدیکی گوشش جای زخم کهنه‌ایی به ذوق می‌زد. یقه‌ی لباسش به اندازه‌ی دو دکمه باز بود. با دیدنم دندانهای زردش را بیرون ریخت و پرسید: –حسابدار، حسابدار که میگن تویی؟ ... .
7.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کربلا و بیقراری❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
29-Tafsir hamd.mp3_90609 (1).mp3
4.53M
✴️ شماره ۲۹ 🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه 🎙 آیت الله (دامت برکاته) 🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم. ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ 🖊 بعون الله و توفیقه ❇️ اداره کل امور تربیتی‌ 📲 eitaa.com/jz_tasnim
💥💥پانزده قدم خودسازی براي ياري امام زمان عج الله تعالي فرجه الشريف:💥💥 🔻قدم اول: نماز اول وقت 🔸قدم دوم: احترام به پدرومادر 🔹قدم سوم: قرائت دعای عهد 🔻قدم چهارم: صبر در تمام امور 🔸قدم پنجم: وفای به عهد با امام زمان(عج) 🔹قدم ششم: قرائت روزانه قرآن همراه بامعنی 🔻قدم هفتم: جلوگیری از پرخوری و پرخوابی 🔸قدم هشتم: پرداخت روزانه صدقه 🔹قدم نهم: غیبت نکردن 🔻قدم دهم: فرو بردن خشم 🔸قدم یازدهم: ترک حسادت 🔹قدم دوازدهم: ترک دروغ 🔻قدم سیزدهم: کنترل چشم 🔸قدم چهاردهم: دائم الوضو بودن 🔹قدم پانزدهم: محاسبه نفس بهترین نکات اخلاقی و عرفانی 👆 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
... شاید「حسین علیه‌السلام 」 می‌آزماید عشاق را به فراق ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_ واقعا که ! ببینم اصلا خانوم محمودی کجاست ؟ _رفتن مرخصی ... شما ؟ _تو همون کارمند جدیده هستی ؟ پوفی کشیدم و گفتم : بله بنده طراح جدید هستم! _مشخصه کاره ای نیستی ! _خانوم لطفا مودب باشید !این جناب پارسا هم که گفتین فکر نکنم اینجا کاره ای باشن ! _عزیزم برو اول اسم رئیستو یاد بگیر بعد مسئولیت منشی بودن رو به عهده بگیر ... پارسا اومد بهش بگو یا اون گوشی داغونشو روشن کنه یا اینکه به خونه یه زنگ بزنه ! گوشی رو بی خداحافظی کوبید .! یعنی فک و فامیله پارسا داره ؟ یعنی پارسا همون نبویه ؟ این الان زنش بود ؟ خواهرش بود ؟ آبروم رفت ! راست میگه دیگه . اینهمه وقته اینجا کار میکنم هنوز نمیدونم این نبوی اسمش چیه !؟ خندم گرفت ! پارسا نبوی ... یکی ندونه میگه طرف واقعا مثل اسمش زاهد و پارساست... به نظر من نه اسم نه فامیلش مناسب شخصیتش نیست . بازم دم خودم گرم که هم اسمم برازندمه هم فامیلیم . حالا این دختره کی بود ؟ بذار نبوی بیاد ته توشو در میارم . نبوی با یه پسره به اسم ایمان که تازگیها فهمیده بودم دوست صمیمی هستن اومدن .. یه دختره بامزه هم باهاشون بود که کاملا مشخص بود دوسته ایمان هستش . اسمش ستاره بود ... بر خلاف قیافش که به سختی پشت اونهمه آرایش میشد تشخیص داد که زیادم زیبا نیست ولی خیلی خوش خنده و با نمک بود ... همشون رفتن توی اتاق مدیریت و صدای خنده هاشون تقریبا داشت میرفت تو مخ من ! این پارسا هم که صدای خندش انگار از همه بلندتره ! گفتم پارسا یاد این دختره افتادم که زنگ زده بود تو دلم گفتم چه بهانه ای بهتر از این ؟ میرم یه فضولی هم میکنم ببینم به چی دارن اینجوری میخندن ؟! رفتم پشت در اتاق ... با خودکارم چند تا ضربه آروم زدم که خودم فهمیدم کسی نشنیده با اینهمه سر و صدایی که از توی اتاق میاد ! دوباره محکم تر زدم ایندفعه ساکت شدن ... رفتم تو ... ستاره پشت میز پارسا نشسته بود ... ایمان و پارسا هم وایستاده بودند و داشتند توی لب تاپ فکر کنم عکس میدیدن ... چون قبل از اینکه برم تو ستاره میگفت من اینجا از ترانه قشنگتر افتادم ! _بله خانوم صمیمی ؟ کاری داشتین ؟ به سختی چشمم رو از روی صورت ستاره برداشتم و گفتم : ببخشید آقای نبوی شما نبودید یه خانومی تماس گرفتن گویا باهاتون کار واجب هم داشتن _یه خانوم ؟ مشتری بود ؟ _ نخیر ... چون شما رو به اسم کوچیک صدا کردن _ خودشو معرفی نکرد!؟
: –راحیل می‌خوای بری زن یه مرد زن مرده‌ی بچه داربشی؟ مگه توچی کم داری، چه مشکلی داری که اینجوری می خوای ازدواج کنی؟ قیافت که پنجه‌ی آفتابه، درس خونده هم که هستی، از هر لحاظ همه چی تمومی، یه کم صبرکنی مورد بهتری پیدا میشه...چرا گیردادی به این؟ میخوای تا ابد پرستار بچش باقی بمونی؟ اون بانقشه امد بادیگاردت شد که مدیونت کنه و بعد ازت خواستگاری کنه که مجبورباشی جواب مثبت بهش بدی. دیگه از تو بهتر کی رو می‌تونه پیدا کنه. قیافه‌ی مظلومش رو نگاه نکن اون خیلی هم زرنگه. چطور به خودش حق داده؟ ازحرفهایش مبهوت مانده بودم، اسرا کی اینقدر عوض شده بود، قبلا اصلا در مورد دیگران قضاوت نمی کرد. شاید اثرات دانشگاه رفتن است. –فعلا که من جواب مثبت ندادم دارم نظر می‌پرسم. بعدشم من ریحانه رودوست دارم، از شیش ماهگی همش باهاش بودم. اگه اون زنش مرده ما باعثش شدیم، خب منم قبلا نامزد داشتم. ما مسئول اون بچه هستیم. ما یتیمش کردیم و حسرت مادر داشتن رو تا آخر عمرش تو دلش گذاشتیم. چطور دلت میاد در مورد ریحانه اینطوری حرف بزنی؟ این که اون یه بچه داره، جزوه ایرادهاش حسابه؟ لینک پارت اول رمان زیبای آرش و راحیل👇 https://eitaa.com/hadis_eshghe/1979 🕊🦋تمام پارتهای رمان بارگذاری شده🦋🕊