#رفیقانھ🤩
ࢪفیـق اگھ زمین خوردے بلندٺ میڪنم💪🏻💕
اگھ نتونستم منم زمین میخـوࢪم🙃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#شب
الهی🤲
اگر بد بودیم یاریمان کن
تا فردایے بهتر داشته باشیم
خدایا🤲
به حق مهربانیت
نگذارکسی با نا امیدی و ناراحتی
شب خود را به صبح برساند
💫شبتون آروم و در پناه خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی🙏
در این روز مبارک 🌺
به دلم؛ عشق ❤️
به قلبم؛ ایمان 🌹
به وجودم؛ آسایش🌺
به ذهنم؛ آرامش 😇
به عمرم؛ عزت 🌹
به نزدیکانم؛ سلامتی❤️
به فقرا، رفاه 🌺
به اغنیا، بخشش 🌺
به محصورین، آزادی 🌺
و به وطنم سربلندی🌺
عطا فرما 🙏
آمین🙏
به برکت صلوات بر حضرت محمد ص ❤️
و خاندان پاک و مطهرش 🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
روزتون زیبا و شاد🌹❤️
💎
#رفیقانھ☺️
رفاقت اینطور قَشنگِه کِه:
باید اَز هَم اِنتظاری نَداشت'
وَلی واسِه هَم جون داد'(:❤️😘
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#عڪسنوشٺھ
#پسࢪونھ
ما از مرگــ نمیترسیم...
که مــرگ ما شهـــادت است✌🏻
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
مثل پیچک 🌱
پارت ۴۶
نگه داشت و صدایش را بلند کرد :
_گفته ... با رها ازدواج کنم .
یک لحظه ساکت شدم . گوشم شنید و مغزم تحلیل کرد و دیگر همه چی رنگ باخت . خاطره ها بی رنگ شد . لبخند ها دلزده و سرد شد . حس گرم درون سینه ام هم شاید و حتی قلبم هم از تپش افتاد .
سرم را سمت پنجره چرخاندم و مهیار نگه داشت اما قصد پیاده شدن نداشتم و او ادامه داد :
_ من مخالفت کردم ... من ... من با پدر و مادرم صحبت کردم ... من حرفم رو به خانم جان زدم .... من ازش خواستم تو رو از دایی خواستگاری کنه ، اما ...
باز مکث کرد و این بار من در حالی که خیره در چشم خاطرات محو شده بودم ادامه دادم :
_همه چی تموم شده... همه چی بین ما تموم شد مهیار ... وقتی آقا آصف پدرت گفت با اینکه من مخالفم ، همین برام بس بود ... درسته من مادر و پدرم رو از دست دادم اما هنوز خوب می دونم که عمه و آقا آصف چقدر مخالف ازدواج ما هستند .
_مستانه من اینها رو بهت نگفتم که تو اینو بهم بگی ... من فقط بهت گفتم که بدونی تحت چه شرایط بدی هستم ... عمو عادل مدام داره تو سر بابام میخونه ... رسماً بلند شده اومده اینجا که لباس مشکی مادر و پدرم رو عوض کنه تا باز پای بحث های قبلی رو پیش بکشه ... من ازت جواب خواستم مستانه ... ما کم خاطره نداریم ... ما همدیگر رو دوست داریم ... آخه چرا باید سر یه چیز کوچولو این رابطه از بین بره .
شاید همان واژه ی "کوچولو " آنقدر در سرم بزرگ شد که صدایم را فریاد کند :
_بس کن ... اصلا هم کوچولو نیست ... من پدر و مادرم رو سر دعوای اون شب از دست دادم ... دیگه نمیخوام به این مسئله فکر کنم ... داغون شدم ... میفهمی مستانه ؟ ... بگو چقدر صبر کنم تا آروم بشی ؟... تو فقط به من و خودت زمان بده تا من با خیال راحت همه چی رو درست کنم ...
_درست نمیشه مهیار ... درست نمیشه برو ... برو پیش همون عموت ... من ازت دیگه دلگیر نمیشم ، همه چی برای من تموم شده است .
مستأصل فریاد زد :
_آخه چرا ؟!
_چرا؟! ... چون پدر و مادر من رفتند ولی پدر و مادر تو که هستند و هنوز هم مخالفند ... اما چون دلشون به حال من میسوزه ، نگفتن ... من نمی خوام یه عمر از پدرشوهر و مادرشوهرم کنایه بشنوم که چون عزادار بودم ، منو به عنوان عروسشون قبول کردند .
نفسی کشیدم و انگار آینده ، جلوی چشمانم تمام قد ، ایستاد .
_نمی خواهم حسرت بخورم که چرا فرزندی ندارم ... نمیخوام تموم عمر فکر کنم که خلاف عقیده و باوره مادر و پدرم ، رفتار کردم ...حس بدی دارم به این ازدواج مهیار ... ما به درد هم نمیخوریم .
میتوانستم دگرگونی حالش را حتی از صدای نفس های تند و عصبی اش هم بفهمم ولی یا من زیادی عاقل شده بودم یا او زیادی عاشق شده بود.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیوگࢪافے🦋
آࢪزویٺ را بࢪآورده مےڪند آن خدایے
ڪھ آسمان را بࢪای خنداندن گلے مےگࢪیاند💚:)
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#دخٺࢪونھ 🦋
من دخــــتر هستـم …
ظریف ترین و با احساس ترین موجـود…
کســی که خدا برای آفریدنــش وقـت گذاشتـه است…
کسـی که مـادر تمــام عروسک هاست ..
کسی که اشــک هایش شمـرده میشــود…✨
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پسࢪونھ😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•