به اندازه گل دقیقـہ ۹۰ زیبایی ... シ
💌
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
#ایده_متن
"لباسِ گرم بپوش،سرمانخوری"🧤
همان عشق است
با طعم غلیظِ دوستت دارم😌❣
پس یادت نرود #لباس_گرم_بپوشی❤️
#مهلا_زمانی
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
#پارت91
ـ رنگتون پریده لطفا بخورید.
آب میوه را گرفت و گفت:
–خودتون خوبید؟
–شما خوب باشید، خوبم.
ما قسمت همیم راحیل، اگه شماها یه کم کوتاه بیایید. حداقل به خاطر خدا.
قسمت رو ما خودمون می سازیم.
نگاه گنگی به من انداخت و پرسید:
–به خاطر خدا؟
نگاه گنگش را به پاکت آب میوه ایی که دستش بود، دوخت.
نی پاکت آب میوه را داخلش فرو بردم و به دستش دادم او پاکتی که دستش بود را طرفم گرفت و تشکرکرد. احساس ضعف داشتم، فوری آب میوه ام را خوردم.
راحیل هنوز در همان حالت بود. صدایش زدم جواب نداد، بلند شد و گفت:
– باید زودتر بریم کلاس...چادرش را گرفتم و کشیدم به طرف نیمکت و گفتم:
– لطفا بشین.
برای این که چادر از سرش نیوفتد نشست و گفت:
– استاد راهمون نمیدهها.
نگران گفتم:
– با این حال، بری سر کلاس که بدتره، حداقل اونو بخور تا کمی فشارت بیاد بالا.(اشاره کردم به پاکت آب میوه)
دوتا مک به نی زد و دوباره بلند شد و گفت:
– باید زودتر بریم.
بلند شدم و با هم، هم قدم شدیم. در سکوت شانه به شانهی هم راه می رفتیم و چقدر برایم این همراهی لذت بخش بود.
نزدیک دانشگاه که رسیدیم دلم نمی خواست بگویم، ولی برای این که نشانش دهم که حواسم به همه چیز هست گفتم:
–فکر کنم شما جلوتر برید من بعدا بیام بهتر باشه.
برگشت به صورتم نگاه تحسین آمیزی انداخت و با لبخند گفت:
–ممنونم.
وقتی راحیل رفت با خودم فکر کردم کلا راحیل حرف بدی نمیزند که می گوید فعلا با هم دیده نشویم. همهی حرف هایش را قبول دارم فقط کارهایی که می گوید انجام دادنش سخت است. بخصوص برای من.
بعد از کلاس می خواستم پیام بدهم که صبر کند تا خودم برسانمش، ولی ترسیدم در دلش بگوید باز ما یک لبخند به این پسره زدیم، خودمانی شد.
چند روزی گذشت، روزی نبود که مادرم سراغ راحیل را نگیرد و من نگویم که هنوز خبر نداده.
از بس از راحیل تعریف کرده بودم. احساس کردم کمکم مادرم هم علاقمند شده زودتر با او آشنا شود.
بعد از این که شام خوردیم، مادر با یک ظرف میوه آمد و کنارم نشست و گفت:
–میگم مادر اگه باهاش راحت نیستی و روت نمیشه، می خوای من برم خونشون اول بامادرش صحبت کنم؟
لبخندی زدم و گفتم:
–مامان جان مثل این که شما از من مشتاق ترید...
ــ من به خاطر خودت می گم، از وقتی حرف این دختره تو خونس مثل مرغ پر کنده میمونی، خودت خبر نداری.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
– از وقتی گفته مادرش راضی نیست، حالم بده، میترسم...
مادرم با تعجب حرفم را برید و گفت:
–چی؟ برای چی آخه؟ اونوقت دلیلش چیه؟
ــ دلیلش همونایی که شما هم میگید دیگه...
بعد آرام ادامه دادم:
– انگار شما مادرا بهتر از هر کسی می دونید ما با هم فرق داریم.
–کاش یکی مثل خودمون رو می خواستی. شایدم حکمتیه که مادرش نخواسته، خب توام کوتا...
نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم:
–نگو مامان، حتی فکرش دیونم می کنه.
بلند شدم که به اتاقم بروم، مادر گفت:
–میوه بخور بعد.
دلخور گفتم:
–دیگه از گلوم پایین نمیره.
روی تختم دراز کشیدم و گوشی را دستم گرفتم. دلم گرفته بود و دلم می خواست این رابرایش بنویسم.
اول اسمش را صدا زدم، طول کشید تا جواب بدهد. نوشت:
–بله.
نوشتم:
–یه دنیا دلم گرفته.
چند دقیقهای طول کشید و پیام داد:
– می خواهید حالتون خوب بشه؟
نمی دانم چه اصرای داشت ضمیر جمع به کار ببرد. نوشتم:
ــ آره خب.
ــ با خدا حرف بزنید.
نوشتم:
– باشه، ولی دلم می خواست تو آرومم می کردی...
ــ حرف از محالات نزنید.
برایش شب بخیر فرستادم، ولی جواب نداد.
همانطور که دراز کشیده بودم آنقدر با خدا حرف زدم که خوابم برد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
"صبحمان را اینگونہ آغاز ڪنیم"
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃
✨بِسْمِ اللَّهِ النُّورِ
✨بِسْمِ اللَّهِ نُور النُّورِ
✨بِسْمِ اللَّهِ نورٌ عَلى نُور
✨بِسْمِ اللَّهِ الَّذى هُوُ مُدَبِّرُ الامُورِ
✨بِسْمِ اللَّه الَّذى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ
✨الْحَمْدُ للَّهِ الذَّى خَلَقَ النُّور
✨َمِنَّ النُّورِ وَ انْزَلَ النُّورَ عَلَى
✨الطُّورِ، فى کِتابٍ مَسْطُورٍ،
✨فى رَقٍّ مَنْشُورٍ، بِقَدَرِ
✨مَقْدُورٍ، عَلى نَبىٍّ مَحْبُورٍ.
✨الْحَمْدُ للَّهِ الَّذى هُوَ بِالعِزِّ
✨مَذْکُورٌ وَ بِالفَخْرِ مَشْهُورٌ وَ
✨عَلَى السَّرّاءِ و الضَرّاءِ مَشْکُورٌ
✨وَ صَلَّى اللَّهُ عَلى سَیِّدنا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرینَ
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#پارت92
دست هایم را در جیبم گذاشته بودم و تکیه داده بودم به دیوار و به امدنش نگاه می کردم.
آنقدر دلتنگش بودم که نمیتوانستم چشم از او بردارم. با دوستش سرگرم صحبت بود. نزدیک که شد، نگاهش سُر خورد و در چشم هایم افتاد، لبهایش به لبخند کش امد. تعجب کردم، احساس کردم چشم هایش برق میزنند.
لب زدم و با سر سلام کردم. او هم با باز و بسته کردن چشم هایش جواب داد. لبخندش جمع نمیشد. پر از انرژی مثبت شدم. کاش میشد دلیل خوشحالیاش را بپرسم.
گوشی را برداشتم و فوری پیام دادم ، تا دلیلش را بدانم. حسی به من می گفت این خوشحالیاش مربوط به من است.
بعد از این که پیام دادم، منتظر جواب ماندم، ولی خبری نشد. از انتهای سالن استاد را دیدم که به طرف کلاس می آمد.
وارد کلاس شدم، نگاهمان به هم افتاد و اشاره ی نا محسوسی به گوشیام کردم، و به او فهماندم که گوشیاش را چک کند.
بعد از این که استاد امد و شروع به صحبت کرد.
صدای پیامش امد. باز کردم نوشته بود:
–مامان گفت: برای آشنایی می تونید بیایید.
انگار دنیا را یک جا به من دادند. آنقدر خوشحال شدم که با صدای بلند، همانطور که به صفحه ی گوشیام نگاه می کردم، گفتم:
–واقعا؟
سکوتی در کلاس حکم فرما شد و همه نگاهشان به طرفم کشیده شد. بی اختیار به استاد نگاه کردم و با نگاه سوالیاش مواجه شدم. فقط توانستم با همان لبخندی که روی لبم بود بگویم.
– عذر می خوام استاد، دست خودم نبود. یک لحظه با خودم گفتم اگر استاد از کلاس اخراجم هم کند ارزشش را دارد.
ولی استاد حرفی نزد و صحبتش را ادامه داد.چشمم به راحیل افتاد او هم نگاهم می کرد و چشمهایش می خندید. انگار ازچشم هایم فهمید که هنوز باورم نشده و چشم هایش را آرام بازو بسته کرد. با این کارش آنقدر به من هیجان داد که دیگر نتوانستم بنشینم.
از استاد اجازه گرفتم و از کلاس بیرون رفتم.. به هوای آزاد احتیاج داشتم. دلم می خواست زودتر به مادر خبر بدهم. ولی اول باید از راحیل روز و ساعتش را می پرسیدم. پیام دادم و او هم جواب داد که آخر هفته بعد از ظهر.
نتوانستم دیگر صبر کنم با ذوق به مادرم زنگ زدم، صدای خواب آلوش از پشت گوشی امد.
الوو...
با هیجان گفتم:
– سلام مامان جان، صبح به خیر، هنوز خوابی؟ یه خبرخوش برات دارم،
که تا بشنوی کلا خواب از سرت می پره.
ــ چی شده؟
ــ الان راحیل بهم گفت که آخر هفته می تونیم بریم خونشون، واسه...
ــ اوووه، منم گفتم چی شده حالا، من رو از خواب بیدار کردی که همین رو بگی؟ خب می ذاشتی شب میومدی می گفتی دیگه.
دقیقا احساس کردم با کاتیوشا زد و برجکم را منهدم کرد. ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
–خب زنگ زدم خوشحالتون کنم.
خمیازه ایی کشید و گفت:
–بالاخره علیا مخدره رضایت فرمودند.
ــ مامان جان، همش به خاطر دعاهای شما بوده.
خنده ایی کرد و گفت:
– اگه دعاهای من می گرفت که آخر هفته می رفتیم خونه نیلوفر اینا خواستگاری.
از حرفش تعجب کردم و گفتم:
– مامان شما که خودتونم پی گیر بودید. نگید که...
ــ پیگیر بودم چون می خواستم زودتر تکلیف تو روشن بشه، منم بدونم چیکار کنم.
نفسش را بیرون داد و گفت:
–پس من زنگ بزنم برادرت و...
نه، فعلا اونا نیان بهتره، جلسه خواستگاری نیست که، خودمون دوتا میریم.
پوفی کرد و گفت:
–خیلی خب، فعلا خداحافظ.
به سرعت گوشی را قطع کرد و منتظر نماند خداحافظی کنم.
چه فکر می کردم چه شد.
در محوطهی دانشگاه با دوستش سوگند روی صندلیهای کنار بوفه نشسته بودند و طبق معمول یک لیوان چایی دست دوستش بود و اوهم چیزی مقابلش نبود. نمی دانم چرا اکثرا چیزی نمی خورد. سوگند طوری با اوصحبت می کرد که احساس کردم از چیزی عصبانی است.
راحیل سرش پایین بود و با گوشهی کتابی که روی میز بود ور میرفت و گاهی سرش را بالا میاوردو نگاهش می کردو حرفش را تایید می کرد. کنجکاو شدم که بدانم با آن تحکم به راحیل چه می گوید.
میزی دقیقا پشت سوگند بود. خیلی آرام رفتم و روی صندلی که پشت سوگند بود نشستم. راحیل چون سرش پایین بود متوجه نشستنم نشد. اگرم سرش را بالا می آورد سوگند جلوی دیدش را گرفته بود و من هم پشتم به او بود. گوشیام را در آوردم و خودم را مشغولش نشان دادم. گوشهایم را تیز کردم، شنیدم که می گفت:
– تبش که بخوابه، میشه یه آدم دیگه...زندگی من یادت رفته، تو رو خدا راحیل از تجربیات دیگران استفاده کن، آدم که نباید هر چیزی رو تجربه کنه...این مردا تا خرشون رو پله خوبن، همچی که برن اونور پل، میشن گودزیلانا.
راحیل گفت:
–تو حق داری به خاطر تجربه ی تلخی که داشتی،
ولی من هدفم با تو فرق می کنه، من با خدا معامله کردم. استخاره هم گرفتم، گفتن راه سختیه پر از مشکلات ولی بد نیومد...
انگار حرفش سوگند را عصبانی کرد و گفت:
–دختر پس تو که اینو میگی مگه عقلت
کمه، بهش بله گفتی، خب برو با یکی مثل خودت ازدواج کن، به آرامش برس دیگه، اینقدرم اون مامانتو دق نده.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#ایده_متن
#آیینه_نویسی
#عاشقانہ❤️🍃
آرامش یعنـــــــے
حضــور ِ
#___تــــــــو___💚
در هـر ثانیہ ے زندڱیمـــــــــــ
#زندڱیمـــــے
❣ @hamsar_ane❣
امانتی دارم که باید برسانم به دست صاحبش؛
اما پلاک خانه اش را نمی دانم؛ نمی دانم او ساکن کدام کوچه و خیابان است ؛نام شهرش را نمی دانم ؛ نام کشورش را هم ؛ حتی خبر ندارم در کدام قاره است.
امانتی دارم که باید برسانم به دست صاحبش ؛ اما نمی دانم که صاحبش مرد است یا زن ، جوان است یا پیر ، حتی نمی دانم هنوز زنده است یا نه.
امانتی دارم که باید برسانم به دست صاحبش...
امانتی ام دو کلمه بیشتر نیست ، شاید بهتر است بگویم فقط دو کلمه و یک حرف، همین.
یکی " دوستت" و دیگری " دارم" صاحبش این دو پاره را کنار هم خواهد گذاشت و از آن پس جهان به جای دیگری تبدیل خواهد شد و زندگی به چیزی دیگر...
این امانتی را این دو کلمه ساده را لطفاً از من بگیرید و به صاحبش برسانید...
دوستت دارم را
عرفان نظرآهاری
و من دارم به #غربال شدنِ
مردم از یکدیگر
در غبار این فتنه ها
فکر می کنم...
تا خالص نشویم ، او نمی آید...
اینکه در انتها ،
ما کجای این جبهه می ایستیم...
حق یا باطل؟
#ریزشی_نباشیم ...
ای انکه چو آفتاب فرداست ، بیا
بی روی تو باغ و برگ زردست ،بیا
عالم بی تو غبار و گردست ،بیا ؟
این مجلس و عیش بی تو سردست ،بیا
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁