eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
مگر نمی‌گویی که هر آدمی یک بار عاشق می‌شود؟ پس چرا هر صبح که چشم‌هایت را باز می‌کنی دل می‌بازم باز ...؟!
•| همانقدر که نسیم، قشنگ‌ترین آوازِ پنجره هاست، بودنت در کنارِ من، خلاصه‌ی تمامِ خوبی‌هاست |• ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃❤️ ❤️ •| : ↞خدا نکند کہ برای تعجیل فرج امام زمان(عج)دعا کنیم ↞ولی کـارهایمان برای تبعید فرج آن حضرت باشد... @mojaradan .
رز 💙: از خواب صبح دل خواهم کند اگر صدای تو هر روز جای ساعت عاشقانه در گوشم زنگ بزند🙃 ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‎‌‌ 🌸🍃 @eshghe_halal
اگر از غمِ تو بارانی ام بداند عدو که طوفانی ام منم قاسم سلیمانی ام ندارم هراس از فردا کنم فرش یار این سر را به سر ببندم سربند، مدد یا زهرا(س) جهان شود خیره به این عزت و اقتدار ما حسین حسین شعار ما شهادت افتخار ما ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
چه لحظه شیرینی میشود با اقتدا به تو نیت کنم: نماز عشــ❤️ـــق میخوانم .... قربةً الی ❤ الله ❤.... ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‎‌‌ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‎‌‌ 🌸🍃 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 💜عزیزان دل عصرتون بخیر💜 ✨به مناسبت فرارسیدن ماه مبارک 🤲 و باهدف انس بیشتر با قرآن دراین ماه پربرکت✨ 📣📣قصد داریم دست جمعی درکانال داشته باشیم که شما عزیزان اگه مایل بودید میتونید شرکت کنید🌸 ✅دراین نوع ختم قران هر فرد با خواندن رورانه یک جز یا نیم جز در یک ختم دسته جمعی سهیم بوده و درپایان ماه مبارک نیز خود فرد به تنهایی یک کامل انجام داده🌹 ❤️برای نام نویسی و گرفتن جزٔ به ایدی زیر مراجعه کنی:👇 @ati_bb
در چشم هایش نگاه کردم غم داشت. از این که آرامشمان به هم ریخته بود ناراحت بودم. از این که مژگان اصرار دارد آرش باید مشکلاتش را حل کند خوشم نمی‌آمد ولی کاری هم نمی توانستم بکنم. اخم و تخم و غر زدن من فقط باعث میشد اوضاع بدتر شود. دلم نمی خواست کارهایم باعث شود با من بودن برای آرش استرس زا بشود. مژگان دوباره به آرش زنگ زد و گفت که نمی تونسته در خیابان بایستد، رفته در کافی شاپی نزدیک شرکت نشسته است و منتظر آرش است. «خدایا کی این مژگان و شوهرش دست از سر زندگی ما بر می دارن، حالا با شوهرت دعوا کردی آرش چیکار کنه، چرا هی به این زنگ میزنی» آرش من را تا ایستگاه مترویی که توی مسیرش بود رساند و دوباره عذر خواهی کردو رفت. دل من هم شور میزد. یعنی چه شده که مژگان آن طور گریه می کرد. آرش گفته بود در اولین فرصت زنگ میزند و برایم توضیح میدهد. سعی کردم تا زنگ زدن آرش به این موضوع فکر نکنم و از وقتم بهترین استفاده را بکنم. زنگ زدم به سوگند و گفتم که میروم پیشش. دلم نمی خواست فکرم مشغول کسی باشد که اصلا هیچ ارزشی برای وقت و برنامه ریزی دیگران نمی‌گذارد. حتی دلم نمی خواست از دستش حرص بخورم و به خودم آسیب بزنم. به نظرم رفتار این زن و شوهر خیلی بچه گانس، تا وقتی می توانند باهم حرف بزنند چرا اینقدر پای این و آن را وسط دعوایشان می کشانند. وقتی به خانه‌ی سوگند رسیدم، برق خاصی در چشم هایش دیدم. به خودشم هم خیلی رسیده بود. با لبخند نگاهش کردم و پرسیدم: –خبریه سوگند؟ لبخندی زدوبی مقدمه گفت: –یکی از مشتریهامون من رو به همسایشون معرفی کرده، که برای پسرش دنبال دختر می گشته، حالا امروز خانمه میخواد بیاد که باهم آشنا بشیم. با خوشحالی گفتم: –مبارکه عزیزم. بغلش کردم و بوسیدمش. سوگند خنده اش گرفت. –چی مبارکه، هنوز که خبری نیست شاید اصلا ازم خوشش نیومد یا برعکس. –انشاالله که هر چی خیره برات پیش بیاد. یک ساعتی به دوخت و دوز مشغول بودیم. سوگند از خانواده‌ایی که ندیده بود طبق گفته های مشتری‌اش تعریف می کرد. بعد از این که کارم تمام شد و خواستم به خانه برگردم سوگند نگذاشت و گفت: –راحیل میشه توام بمونی و باهاش آشنا بشی، می خوام نظرت رو بدونم. –آخه شاید درست نباشه که من باشم. سوگند اخمی کرد و رویش را برگرداند. –اگه واسه من وقت نداری، بهونه نیار. چاره ایی نداشتم جز ماندن. –پاشو اینجارو یه کم مرتب کنیم، می خوای همین اول کاری لو بره که چقدر شلخته ایی؟ اخم هایش تبدیل به لبخند شدوذوق زده بلند شدو باهم همه جا را مرتب کردیم. مادر و مامان بزرگش هم که برای خرید بیرون رفته بودند امدند. بعد از ناهارو نماز و من و سوگند میوه‌ها و وسایل پذیرایی را روی میز چیدیم و منتظر نشستیم. با صدای زنگ در سوگند از جا پرید و باعث شد که همگی بخندیم. پشت در، خانم مانتویی که حجاب معمولی داشت ایستاده بود. با تعارفهای مادر سوگند واردخانه شد. بعد از احوالپرسی و خوش بش، نگاه خریدارانه ایی به من انداخت و این از چشم مادر بزرگ سوگند دور نماند. برای همین فوری من را معرفی کرد و پشت بندشم تاکید کرد که نامزد دارم. خانمه لبخندی زد و آرزوی خوشبختی برایم کرد ونگاهش را به سوگند دوخت وبا لبخندی، فوری سر اصل مطلب رفت. رو به مادر بزرگ سوگند گفت: –راستش حاج خانم من سه تا پسر دارم که دوتا بزرگها ازدواج کردن، مونده این آخریه که خودش ازم خواست که همسر آینده اش رو من براش پیدا کنم. برعکس دوتا پسرهام که خودشون با همسرشون آشنا شدند و بعدشم ازدواج کردن، کلا نظر این پسر من فرق داره، کاملا به آداب و رسوم اعتقاد داره و دوست داره همه چی همونجوری پیش بره. پسرم استاد دانشگاهه، البته تازه شروع به کار کرده، توقعی هم که از همسر آینده اش داره اینه که بیرون از خونه کار نکنه، ولی این به این معنی نیست که کلا نباید کاری انجام بده، مثلا کاری مثل خیاطی، یا تدریس خصوصی، یا هر کاری که توی خونه بشه انجام داد موردی نداره. حرفش که به اینجا رسید سکوتی کرد ونگاهش را از صورت تک تک ما گذراند تا نتیجه ی حرفهایش را از چهره ها برداشت کند. در آخر نگاهش روی سوگند ثابت ماند. سوگند سر به زیر با گوشه‌ی بلوزش مشغول بود. خانمه این بار روکرد به مادر سوگند و ادامه داد: –راستش من قبل از این که اینجا بیام قبلا جاهای دیگه هم رفتم برای پسرم خواستگاری، ولی همین که مورد کار نکردن دختر رو بیرون از خونه مطرح کردم، بهم جواب رد دادند، برای همین قبل از هر چیزی اول رک و راست این رو میگم، که اگه مخالفتی هست گفته بشه و من بیشتر از این مزاحم نشم. خب بعضی دخترها براشون مهمه، میگن ما درس نخوندیم که بشینیم گوشه‌ی خونه. دیگه هر کس با توجه به برنامه‌ایی که داره زندگی میکنه. پسرم میگه زن مثل گل میمونه، حیفه که با کار کردن طراوتش رو از دست بده. البته با فعالیتهای اجتماعی زن مخالفتی نداره ها. ✍ ...
یکی میگفت افغان ها به همراه مریض میگن: "نگران" چقدر قشنگه؛ مثلا از یکی بپرسن: کسی نگرانت هست؟ نگرانت کجاست؟ یا بهش بگن: من نگرانت میشم یا یکی بگه: خیالم راحته، فلانی نگرانمه... ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‎‌‌ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ عید است ولی بدون او داریم عاشق شـده ایم و عشـ♥️ـق را کم داریم ای کاش که این عید برسد اینگونه هـــزار عیـد🎊 با هـم داریم 🔰 سخن‌نگاشت | رهبر انقلاب در پیام نوروزی سال۹۹: به عرض میکنیم کشور خودش♥️ را به ساحل نجات برساند. 💔🌸 @mojaradan --------------------------
سفرهٔ دلت ڪہ یڪبار مصرف نیست جانِ دلم ……از این گلدارهایِ لولہ ای ڪہ دلت نمي سوزد و برایِ هرڪسي رسیدی ………پھن مي ڪني و رازهایِ نا گفتہ ات را مي گویي…… . آنوقت انتظار داری مچالہ نڪنند و وسطِ خیاباني… بیاباني… سطلِ زبالہ ای جایي نیندازند… …ناگفتہ هایت را برای خودت نگاه دار خودت ڪہ قدرت نگھداشتنِ حرف هایت را ………در دلت نداری چہ توقعي از دیگران…… ………راز دارِ خودت باش آرامِ جاااااانم ……………ڪہ هیچ ڪس جز خودت تا آخر رفیقت نخواهد ماند… ………هیچ ڪس…… . ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علی باش زهرایت میشوم🍃🌷🌸 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
•∞•| شانه، کلمه‌ی به شدت عاشقانه‌ای‌ست! که فرقی ندارد مالِ ت باشد، که بکشم به موهایت... یا مالِ من، که سرت را بگذاری رویش..! ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
–من دختر شمارو بیرون از خونه دیدم، دقیقا همون چیزیه که پسرم می پسنده، از لحاظ مالی هم پسرم اونقدری داره که بتونه تامین نیازهای معقول همسر آینده اش روبکنه، حالا اگه سوالی دارید بپرسید تا جواب بدم. بعدگوشی‌اش را از کیفش در آورد وعکس مورد نظرش را پیدا کرد وگوشی را به مادر سوگند داد و گفت: –این عکس پسرمه، البته ظاهر به نظر من و پسرم جزء اولویتها نیست، ولی خب نظرها متفاوته. وقتی نوبت من شد که عکس را ببینم گوشی را جلوی صورت سوگند گرفتم و هر دو نگاه گذرایی به صفحه‌ی گوشی انداختیم. پسری با قد متوسط و لاغر اندام و خیلی خوش تیپ، کنار مادرش ایستاده بودو باهم عکس گرفته بودند. لبخند دندان نمایی هم روی لبش بود که به نظرم جذابترش کرده بود. گوشی را به خانمه دادم و زیر چشمی نگاهی به سوگند انداختم. فقط من می دانستم که الان چه قندی در دلش آب میشود. مادر بزرگ سوگند بعد از کمی مقدمه چینی قضیه ی نامزد قبلی سوگند را مطرح کرد و دلیل به هم خوردنش را هم توضیح داد. خانمه گفت که می دونسته و این رو هم به پسرش گفته و برایشان اهمیتی ندارد. نیم ساعتی گاهی خانمه و گاهی مادر سوگند حرف زدند. بعد خانمه چند تا سوال از سوگند در مورد درس و دانشگاهش پرسید و خداحافظی کردو در آخر هم تاکید کرد که دو روز دیگر برای گرفتن جواب زنگ میزند. که اگر جواب مثبت بود با پسرش برای آشنایی بیشتر بیایند. از این حرفش معلوم بود خودش پسندیده و حالا می‌خواهد پسرشم هم با سوگند آشنا بشود. بعد از رفتن خانمه، نیشگونی از سوگند گرفتم و گفتم: –از کی تاحالا تو اینقدر خجالتی بودی من نمی دونستم. حداقل کمی سرت رو بالا می گرفتی. سوگند جای نیشگون را ماساژ دادو گفت: –وای راحیل درد گرفت، خب چیکار می کردم. بعد توی گوشم گفت، از خوشحالی بود. آخه من همیشه دلم می خواست بعد از ازدواجم کار نکنم و بشینم توی خونه و خانمی کنم، از کار کردن خسته شدم. قربون خدا بشم که صدام رو شنید. –واقعا؟ –باور کن، آخه کار نکردی، نمی دونی چه دردسریه. –آخه اصلا بهت نمیاد، شاید کار خیاطی خستت کرده، اگه یه کار اداری باشه چی؟ صورتش را جمع کرد. –صد رحمت به این خیاطی، کار اداری که همش زیر آب هم دیگه رو زدنه. یعنی ازش متنفرم. بوسیدمش وبلند گفتم: –پس دیگه مبارکه. مادر و مادر بزرگش برگشتند طرف ما و با لبخند گفتند: –چه عروس هولی، حداقل صبر می کردی طرف از در خونه پاش رو بزاره بیرون دختر... ✍ ...
حتما كه نبايد كلمه ى دوستت دارم را ... به زبان آورد ... اصلا دوست داشتن گفتن نمی خواهد... فهميدن می خواهد... من با صبح بخير ... و شب بخير گفتن ها... مواظب خودت باش گفتن ها... با نگرانى هايم... دلتنگــ شدن هايم... حسادت هاى لو رفته ام... پرواز كردن براى لحظه اى ديدنت... و آن خنده هاى از ته دلى ... كه در زمانِ با تو بودن می کردم... بارها و بارها فرياد زده ام ... دوستت دارم... دوست داشتن را فقط بايد فهميد... @BanovaneMontazer 🔮🌱مراقب خوشبختی هاتون باشید🧚‍♀🍓
💚زندگي ڪوچۂ سبزیست 🍀 میانِ دل‌ و دشت 🍀 ڪه در آن 💚 عشق مهم است‌ و گذشت 🍀 زندگي مزرعه خوبيهاست 🍀زندگي راه رسیدن به خداست💚 💚زندگی تون همیشه سبز🍀 @BanovaneMontazer 🔮🌱مراقب خوشبختی هاتون باشید🧚‍♀🍓
وَ هرگز آفتابِ صبح، آنقدر گرم نمى‌كند مرا، كه حضورَت....!♥️ @BanovaneMontazer 🔮🌱مراقب خوشبختی هاتون باشید🧚‍♀🍓
•| دَر می‌کند از جانم آسان خستگی را... همراه با قندِ لبت، یک استکان چای! |• @BanovaneMontazer 🔮🌱مراقب خوشبختی هاتون باشید🧚‍♀🍓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایشون نخودچی خانم هستن...😍 مُردم واسه اون چشمک زدنت که😘😉 ؟🤰🙋‍♀ 👧🏻 @BanovaneMontazer 🔮🌱مراقب خوشبختی هاتون باشید🧚‍♀🍓
هنگام برگشتن از خانه‌ی سوگند با خودم فکر کردم بروم به ریحانه هم سر بزنم، ولی وقتی یادم آمد که الان پدرش خانه است. پشیمان شدم. گوشی را برداشتم و شماره‌ی عمه‌ی ریحانه را گرفتم تا حال ریحانه را بپرسم. چندین بار زنگ خورد، تا بالاخره صدای زهرا خانم توی گوشم پیچید که با ذوق سلام و احوالپرسی کرد. وقتی حال ریحانه را پرسیدم گفت: – اون روز که بردیش پارک تا چند روز حالش خوب بوده. فکری کردم و گفتم: –فردا صبح تا ظهر می تونم بیام پیشش. ذوق زده شدو گفت: –پس به باباش میگم که مهد کودک نبرش، تا تو بیای هم میارمش پیش خودم. –باشه، دستتون درد نکنه. –خدا خیرت بده راحیل جان، به نظرم اگه کم‌کم از خودت جداش کنی اون بچه هم عادت میکنه، یهو میری نمیای بهانه ات رو می گیره. بعد خنده ایی کرد و ادامه داد: – به حرف افتاده، دیروز صدام می کرد عمه. از حرفش ذوق زده شدم و پرسیدم: – دیگه چی میگه؟ –اکثرا یه کلمه ایی‌ها رو میگه و کلمه هایی رو که قبلا می گفت رو قشنگ تر ادا میکنه. دو کلمه‌ایی فقط میگه، ‌‌"آب بده." دوماه دیگه میشه دوسالش، من همش نگران بودم این بچه چرا فقط دو کلمه حرف میزنه، ولی الان خیالم راحت شد. –آره، فقط می گفت، «بابا و آب» خدارو شکر که حرف زدنش بهتر شده.بعد از این که از زهرا خانم خداحافظی کردم، شماره‌ی آرش را هم گرفتم. الان باید سرکار باشد...ولی زود پشیمان شدم و قطع کردم. قرار بود او با من تماس بگیرد. نکند مزاحمش باشم. شاید هنوز مژگان پیشش باشد و نتواند راحت حرف بزند. چون اگر تنها بود حتما زنگ میزد. فقط به یک پیام اکتفا کردم. «سلام، خوبی؟ نگرانتم و منتظر تلفنت.» به خانه رفتم و بعد از این که کمی درس خواندم، به مادر گفتم که شام را من می خواهم درست کنم. اسرا با خوشحالی گفت: – راحیل پس سعیده رو هم بگم بیاد اینجا؟ حالا که هستی دور هم باشیم. اخمی مصنوعی کردم. –یه جوری میگی، انگار من هیچ وقت خونه نیستم، جدیدا خب با سعیده جیک تو جیک شدیدها. –آره، هردفعه کلاس داریم با ماشینش میریم می گردیم خیلی خوش می گذره. –خب، دیگه چیکار می کنید؟ –اسرا کنارم ایستاد و در مورد کلاس طراحی‌اش که با سعیده می‌رفتند، حرف زد. من هم شروع کردم به درست کردن شام. اسرا آخر حرفهایش گفت: –راحیل برام دعا کن هر چی به جواب کنکور نزدیکتر می شه دلم بیشتر شور میزنه. –اصلا بهش فکر نکن، با دلشوره‌ی تو که کاری درست نمیشه. –آره خودمم به این موضوع فکر می کنم ولی انگار دست خودم نیست، فکرش اذیتم میکنه. –البته طبیعیه، ولی نه اونقدر که اذیت بشی. صدای تلفن خانه باعث شد اسرا به سمتش برود. از حرفهایش مشخص بود که دایی پشت خط است. بعد از چند دقیقه حرف زدن اسرا گوشی را به طرف من گرفت. خیلی وقت بود با دایی حرف نزده بودم با لبخند گوشی را گرفتم. –سلام دایی جان. –سلام بی معرفت...اگه من می دونستم شوهر کنی سراغی از ما نمی گیری یه عیب و ایرادی می ذاشتم روی آرش و شوهرت نمی دادم. از حرفش خندیدم. –ببخشید دایی جان. باور کنید وقت نمیشه. –بله، آمارت رو دارم، هر دفعه زنگ زدم صدات رو بشنوم آبجی گفت، بیرون تشریف داره با آرش خان. حالا این نامزدت اذیتت که نمیکنه، پسر خوبیه؟ دوباره خندیدم و چیزی نگفتم. –دایی جان اگه اذیتت کرد فقط لب‌تر کن تا حسابی گوشش رو بکشم. چقدر خوبه که دایی همیشه حواسش به من و اسرا هست. –چشم دایی جان، چند دقیقه ایی که حرف زدیم دایی گفت: –راحیل جان آخر هفته‌ی دیگه میام دنبال تو و مامانت بریم گازو یخچال و این چیزها رو ببینیم. هر کدوم رو که می پسندی بگیریم. مامانت که اجازه نداد من برات بخرم، فقط ازم خواست یه جا قسطی پیدا کنم براش، اینجا که می خواهیم بریم خیلی مردبا انصافیه، قیمت هاشم مناسب تره. –دایی جان هفته‌ی دیگه من نیستم. شاید با خانواده آرش بریم شمال. –عه... باشه پس هفته‌ی بعدش میریم، چون من وسط هفته تا دیر وقت سر کارم. –باشه، دایی جان، ممنون. سعیده امد و با هم دیگر شام خوردیم. ظرف شستن و جمع و جور کردن را سپردیم به اسرا و مامان و به طرف اتاق رفتیم. سعیده مدام از آرش می پرسید و من هم اتفاقات جدید را که پیش امده بود را در مورد مژگان و کیارش برایش تعریف کردم. برای او هم کارهای مژگان عجیب بود ولی بعد گفت: –شاید چون آرش همیشه حمایتش کرده به عنوان یه حامی روش حساب می کنه. برای سعیده هم مثل من سوال بود که چرا مژگان از خانواده خودش کمک نمی گرفت، در حالی که هم پدر داشت و هم برادر. روی تختم دراز کشیدم وبه فکر رفتم. –راحیل –هوم –یه چیزی بگم. نیم خیز شدم و نگاهش کردم. او هم که روی تخت اسرا دراز کشیده بود بلند شد نشست و گفت: –می دونم شاید این حرفی که می خوام بزنم بامدل شخصیت تو جور نباشه، ولی به نظرم گاهی لازمه. با تعجب من هم بلند شدم نشستم. –چی؟ ✍ ...
•| یه‌جوری حوصلم سر رفته که حاضرم الان مشق بنویسم...|• [😂🥴] @BanovaneMontazer 🔮🌱مراقب خوشبختی هاتون باشید🧚‍♀🍓
پیش روے تو دو راہ است فقط من یا من💜🌸 ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‎‌ ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقاجانم... لڪنتِ شعر و پریشانے و جنجالِ دلم چه بگویم ڪه ڪمے خوب شود حالِ دلم..؟💔 اللهم عجل لولیڪـــ الفرج💚 ❀•┈••❈✿🦋✿❈••┈•❀
‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ لَـهـا عَينان کَـأنـهـا الـطأنیتة بـعـد التوبة چشمانی دارد انگار آرامشِ بعدِ توبه‌اَند... ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
•| به هَوایی که دَهَد مُژدِه° تو را، جـــان بدهم....|• [🌬♥️] ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁