...
شاید「حسین علیهالسلام 」
میآزماید عشاق را به فراق ...
#چگونهصبرکنمبرفراقت
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۱۸ مهر ۱۳۹۹
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۱۸ مهر ۱۳۹۹
#الهام
#پارت27
_ واقعا که ! ببینم اصلا خانوم محمودی کجاست ؟
_رفتن مرخصی ... شما ؟
_تو همون کارمند جدیده هستی ؟
پوفی کشیدم و گفتم : بله بنده طراح جدید هستم!
_مشخصه کاره ای نیستی !
_خانوم لطفا مودب باشید !این جناب پارسا هم که گفتین فکر نکنم اینجا کاره ای باشن !
_عزیزم برو اول اسم رئیستو یاد بگیر بعد مسئولیت منشی بودن رو به عهده بگیر ... پارسا اومد بهش بگو یا اون
گوشی داغونشو روشن کنه یا اینکه به خونه یه زنگ بزنه !
گوشی رو بی خداحافظی کوبید .! یعنی فک و فامیله پارسا داره ؟ یعنی پارسا همون نبویه ؟ این الان زنش بود ؟
خواهرش بود ؟
آبروم رفت ! راست میگه دیگه . اینهمه وقته اینجا کار میکنم هنوز نمیدونم این نبوی اسمش چیه !؟
خندم گرفت ! پارسا نبوی ... یکی ندونه میگه طرف واقعا مثل اسمش زاهد و پارساست...
به نظر من نه اسم نه فامیلش مناسب شخصیتش نیست .
بازم دم خودم گرم که هم اسمم برازندمه هم فامیلیم .
حالا این دختره کی بود ؟ بذار نبوی بیاد ته توشو در میارم .
نبوی با یه پسره به اسم ایمان که تازگیها فهمیده بودم دوست صمیمی هستن اومدن .. یه دختره بامزه هم باهاشون
بود که کاملا مشخص بود دوسته ایمان هستش .
اسمش ستاره بود ... بر خلاف قیافش که به سختی پشت اونهمه آرایش میشد تشخیص داد که زیادم زیبا نیست ولی
خیلی خوش خنده و با نمک بود ...
همشون رفتن توی اتاق مدیریت و صدای خنده هاشون تقریبا داشت میرفت تو مخ من !
این پارسا هم که صدای خندش انگار از همه بلندتره ! گفتم پارسا یاد این دختره افتادم که زنگ زده بود
تو دلم گفتم چه بهانه ای بهتر از این ؟ میرم یه فضولی هم میکنم ببینم به چی دارن اینجوری میخندن ؟!
رفتم پشت در اتاق ... با خودکارم چند تا ضربه آروم زدم که خودم فهمیدم کسی نشنیده با اینهمه سر و صدایی که از
توی اتاق میاد !
دوباره محکم تر زدم ایندفعه ساکت شدن ...
رفتم تو ... ستاره پشت میز پارسا نشسته بود ... ایمان و پارسا هم وایستاده بودند و داشتند توی لب تاپ فکر کنم
عکس میدیدن ... چون قبل از اینکه برم تو ستاره میگفت من اینجا از ترانه قشنگتر افتادم !
_بله خانوم صمیمی ؟ کاری داشتین ؟
به سختی چشمم رو از روی صورت ستاره برداشتم و گفتم :
ببخشید آقای نبوی شما نبودید یه خانومی تماس گرفتن گویا باهاتون کار واجب هم داشتن
_یه خانوم ؟ مشتری بود ؟
_ نخیر ... چون شما رو به اسم کوچیک صدا کردن
_ خودشو معرفی نکرد!؟
۱۸ مهر ۱۳۹۹
:
–راحیل میخوای بری زن یه مرد زن مردهی بچه داربشی؟ مگه توچی کم داری، چه مشکلی داری که اینجوری می خوای ازدواج کنی؟ قیافت که پنجهی آفتابه، درس خونده هم که هستی، از هر لحاظ همه چی تمومی، یه کم صبرکنی مورد بهتری پیدا میشه...چرا گیردادی به این؟ میخوای تا ابد پرستار بچش باقی بمونی؟ اون بانقشه امد بادیگاردت شد که مدیونت کنه و بعد ازت خواستگاری کنه که مجبورباشی جواب مثبت بهش بدی. دیگه از تو بهتر کی رو میتونه پیدا کنه. قیافهی مظلومش رو نگاه نکن اون خیلی هم زرنگه. چطور به خودش حق داده؟
ازحرفهایش مبهوت مانده بودم، اسرا کی اینقدر عوض شده بود، قبلا اصلا در مورد دیگران قضاوت نمی کرد. شاید اثرات دانشگاه رفتن است.
–فعلا که من جواب مثبت ندادم دارم نظر میپرسم. بعدشم من ریحانه رودوست دارم، از شیش ماهگی همش باهاش بودم. اگه اون زنش مرده ما باعثش شدیم، خب منم قبلا نامزد داشتم. ما مسئول اون بچه هستیم. ما یتیمش کردیم و حسرت مادر داشتن رو تا آخر عمرش تو دلش گذاشتیم. چطور دلت میاد در مورد ریحانه اینطوری حرف بزنی؟ این که اون یه بچه داره، جزوه ایرادهاش حسابه؟
لینک پارت اول رمان زیبای آرش و راحیل👇 https://eitaa.com/hadis_eshghe/1979
🕊🦋تمام پارتهای رمان بارگذاری شده🦋🕊
۱۸ مهر ۱۳۹۹
•💡♥️•
هنگامۍکھنمۍدانۍ
ڪجابروے...
بھسوےمنبیا...!
#غلیانطورے🧡
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۱۸ مهر ۱۳۹۹
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#الهام #پارت27 _ واقعا که ! ببینم اصلا خانوم محمودی کجاست ؟ _رفتن مرخصی ... شما ؟ _تو همون کارمن
👆👆
🦋پارت جدید و
جذابمون از رمان زیبای #الهام
😍❤️😍❤️😍
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/12178
🌸🍃 . . . .
۱۸ مهر ۱۳۹۹
۱۸ مهر ۱۳۹۹
🌄 صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِمْ . . .
#Arbaeen2020
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۱۸ مهر ۱۳۹۹
۱۹ مهر ۱۳۹۹
#بیـــــــᏪــــو 🦋
ازفتنه هاو وسوسـه های زیادشهـر
إنی أعوذُبالـحَرَمِ شـــاه کربـَلا✨
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۱۹ مهر ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ🌸🍃
#سخنرانی🎤
برآے خوبـے هآ بجنب‼️😍
سخنران: #علیرضا_پناهیان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۱۹ مهر ۱۳۹۹
🐬🐬🐬🐬🐬
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت112
من که از طرز برخوردش و لباس پوشیدنش جا خورده بودم نگاهم روی کفشهای براقش ایست کرده بود. طرز لباس پوشیدنش آن هم در محیط کار زبانم را بند آورده بود.
ولدی گفت:
–بله ایشونن.
پوزخندی زد و پرسید:
–تا حالا کجا بودی؟ فامیلشی؟
از سر ناچاری نگاهش کردم.
–میگم خویش و قومشی که اصرار داشت تو حتما باید باشی؟ خب مام آشنا ماشنا زیاد داشتیما.
–نه نیستم. چون قبلا اینجا کار میکردم گفته دوباره بیام،
همانطور که به طرف آشپزخانه میرفت سرش را تکان داد و گفت:
–اهوم. آخه خیلی سنگت رو به سینش میزد.
از حرفش خجالت کشیدم.
بعد از رفتنش بلعمی گفت:
–یعنی ده رحمت به چاله میدون. از وقتی این امده اینجا من روم نمیشه بگم اینجا کار میکنم. یه جو کلاس واسه ما نذاشته.
همان موقع راستین به همراه دوستش وارد شدند. بلعمی فوری دستش را به شالش برد و با بیمیلی کمی به جلو کشیدش و خودش را جمع و جور کرد.
از کارش خندهام گرفت و سوالی به ولدی نگاه کردم.
راستین مقابل در اتاق مکثی کرد و رو به من گفت:
–خانم مزینی تشریف بیارید.
بعد همراه دوستش داخل اتاق شدند.
بلعمی لبهایش را آویزان کرد و گفت:
–هر دم از این باغ بری میرسد.
خانم ولدی با خنده گفت:
–فکر کنم از شوهرت اینقدر حساب نمیبریها بلعمی جان.
پرسیدم چطور؟
–ولدی گفت:
–آخه این آقا رضا هر وقت میاد یه تذکری به بلعمی میده، تو این دو سه روزه هر روز میاد اینجا، هر روزم به بلعمی تذکر میده، دیروز بلعمی به آقا شکایت کرده که آقا رضا چیکارس که هی گیر میده، آقا هم گفته حرف اون حرف منه... فکر کنم الان بلعمی حساب کار دستش امده.
وارد اتاق که شدم با دیدن میزم جا خوردم و پرسیدم:
–میزم رو چرا آوردید اینجا؟
همان موقع تلفن آقا رضا زنگ زد و از اتاق بیرون رفت. راستین گفت:
–اشکالی داره؟
–آخه اینجا اتاق شماست، گاهی جلسات خصوصی دارید، گاهی...
حرفم را برید.
–نه دیگه، از این به بعد شما باید در جریان همهی کارها قرار بگیرید. دلم نمیخواد با اون مرتیکه تو یه اتاق باشی.
از حرفش قند در دلم آب شد. ولی از طرفی هم دلم نمیخواست میز کارم در اتاق او باشد. معذب بودم. نمیخواستم زیر ذره بین او باشم. یک جورهایی میترسیدم.
بخصوص که با هر توجهش حالم دگرگون میشد و تمرکزم را از دست میدادم.
کمی این پا و آن پا کردم، نمیدانستم چطور بگویم.
پشت میزم روی صندلی نشستم و به فکر رفتم.
–سیستم رو روشن کنید ببینید بالا میاد. تو این مدت کسی روشنش نکرده. با شنیدن صدایش گذرا نگاهش کردم و بعد
به انگشتانم خیره شدم.
با صدای تلفن روی میزش گوشی را برداشت و شروع یه صحبت کرد.
بلند شدم و از جلوی در نگاهی به سالن انداختم.
تلفن راستین که تمام شد. به طرف میزش رفتم و گفتم:
–ببخشید، میشه جای میز من رو با اون آکواریومی که توی سالن هست عوض کنید؟ اینجوری اتاقتون قشنگترم میشه.
یک ابرویش را بالا داد.
–الان تو نگران قشنگی اتاق منی؟
–آخه نمیخوام اینجا مزاحم شما باشم، اونجوری راحتترم.
بلند شد.
–مزاحم چیه، اینجا محیط کاره، مگه خونس که راحت باشیم.
چشم به زمین دوختم.
به طرفم آمد و نفسش را بیرون داد.
–باشه، اگه اینجا راحت نیستی میزت رو میبریم سرجاش. راهرو در شأن تو نیست.
هول شدم و فوری گفتم:
–نه، من اونجا نمیرم. اصلا ولش کنید، باشه همینجا میمونم.
ناراضی به طرف میزم حرکت کردم.
– فعلا یه چند روزی همینجا بمون تا هفتهی دیگه اوضاع تغییر میکنه، تو هم میری جای خودت.
–نه، من تو اون اتاق...
حرفم را برید.
–میدونم، اگه تو میخواستی بری هم من نمیذاشتم، رضا میخواد با ما همکار بشه و به جای اون آقایی که ازش اینقدر میترسی اینجا مشغول باشه.
–چطوری؟
–احتمالا سهمش رو بخره.
لبخند زدم.
–واقعا؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد. بعد زیر لب ادامه داد:
–کامران معلوم نیست این یارو رو از کدوم چاله میدونی پیدا کرده ازش پول گرفته فرستاده اینجا.
من هم زیر لب گفتم:
–خیلی ترسناکه.
نگاهش در چشمهایم ترمز کرد.
–مگه دیدیش؟
–بله. حرفم زدیم.
–چیزی بهت گفت؟
–نه، فقط از این که من امدم ناراحته، انگار کس دیگه رو میخواست بیاره.
راستین پوفی کرد و گفت:
–مطمئنم اینارو هم کامران یادش داده.
فقط رضا میتونه باهاش کنار بیاد و راضیش کنه، من اعصاب اینجور آدمها رو ندارم.
#ادامهدارد...
۱۹ مهر ۱۳۹۹