eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
أشهد أنّ لا حبیبَ الّا ... تو أشهد أنّ لا أمل الّا .... تو أشهد أن لا عمل الّا .. تو شهادت می‌دهم ؛ نه رفیقی ... نه آرزویی ... و نه هیچ عمل صالحی... جز تو و انتظار تو نیســـت💫!!! آغاز ولایتت بر پهنای گیتی، بر ما مبارک است! و مبارک تر آن روز که؛ چشمان مهربانت، پناه تمام دلشوره‌هایمان شود! ❤️ 🤝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب ها آرامشے دارند از جنس خدا پروردگارت همواره باتو همراه است امشب ازهمان شب هایے ست ڪه برایت یک شب بخیرخدایی آرزوڪردم شبتون بخیر 🌹🍃
چند روز دیگه بچت به دنیا میاد و هنوز نتونستی تهیه کنی؟ 👶👧❤️👼 چون نتونستی از خونه بیرون بری بچه ها لباس ندارن؟ 🚶‍♂🚶‍♀🙁 یه کانال براتون دارم که کلی لباس بچه گونه و لوازم داره 😊😍♥️ 🇮🇷 همه جنس ها هم هستن 🇮🇷 👚👕 انواع با کلی طرح های متنوع و زیبا 😁😍☺️ 📫 ارسال به کل کشور با کمترین هزینه ❗️بزن رو لینک پایینی و مدل های دلخواهت رو انتخاب کن👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1881014313C1b7e30eb94
🔥🔥😱😱 زودتر برید تا طرح های قشنگشون تموم نشده 😱😱🔥🔥 https://eitaa.com/joinchat/1881014313C1b7e30eb94
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا امروزرانیزبانام توآغازمیکنم قلبم مالامال ازشکرگزاری برای مواهب زندگیست کمک کن تاداستان زندگیم را به همان زیبایی بیافرینم که ‌توجهان راآفریدی 🌴بسم الله الرحمن الرحیم🌴 روزتون عالی و ناب🌹 🌺🍃
🕰 بعد از نماز دیگر نخوابیدم. امیر محسن هم گوشه‌ی سالن مثل همیشه دستش را روی کتابی سُر می‌داد. هنوز هم خیلی از کتابهایش اینجا بود و به خانه‌اش نبرده بود. بعد از فرستادن پیام پری‌ناز برای نورا قرآن را باز کردم و شروع به خواندن کردم. به نور قرآن احتیاج داشتم. حتما دلم را آرام و ذهنم را باز می‌کرد تا بهتر فکر کنم. باید این غریب بودن قرآن را در زندگی‌ام کم رنگ می‌کردم. می‌دانستم اگر با او رفاقت کنم هر کاری برایم انجام میدهد. قرآن را بوسیدم و به نیت آزادی راستین شروع به خواندن کردم. صدف تکانی به خودش داد و گفت: –چیکار می‌کنی؟ –قرآن می‌خونم. –دستت درد نکنه، چقدر آشپزخونه رو خوب تمیز کردی. دیشب که امدم دیدم خوابیدی رفتم ظرفها رو بشورم. مامان گفت... –دیشب اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. مامان فکر می‌کنه من از روی قصد گاهی کمک نمی‌کنم و دارم می‌پیچونم، البته گاهی اینجوری میشه، اونم اکثرا به خاطر خستگیه، گاهی هم تنبلی. صدف لبخند زد. –باز مامان خیلی برخوردش با تو خوبه، وقتی رفتارت باب میلش نیست بهت بی‌محلی می‌کنه، ولی مامان من همونجا میزنه تو برجکم. یعنی اصلا جرات ندارم مثل تو باشم. با تعجب پرسیدم: –یعنی رابطه‌ی تو هم با مامانت مثل من و... –نه، اتفاقا ما با هم خوبیم. ولی این مسئله تو خانواده ما حل شدس، که مثلا بعد از خوردن غذا همه کمک کنن جمع کنیم و بشوریم. تازه مامانم کاری انجام نمیده، همه‌ی کارها رو من و خواهرم انجام می‌دادیم. حتی اگر خسته باشیم. من اوایل خیلی برام عجیب بود که بعد از خوردن غذا تو میشستی به حرف زدن یا فوقش یکی دوتا چیز از سفره برمی‌داشتی و می‌رفتی خودت رو با چیزی سرگرم می‌کردی و آخر سر گاهی ظرف می‌شستی. عجیب‌تر از اون این بود که مامان بهت هیچی نمی‌گفت، اگرم می‌گفت تو با خنده و بهانه رد می‌کردی و بازم کار خودت رو می‌کردی و بنده خدا مامان دوباره خودش کارها رو انجام میداد و گاهی بقیه کمکش می‌کردن. از حرفهایش به فکر رفتم، تا به حال کسی مرا اینطور تحلیل نکرده بود. پرسیدم: –اون موقع که باهم کار می‌کردیم هم اینجوری در موردم فکر می‌کردی؟ –توی محیط کار رفتارت خیلی فرق داره، کارت رو خوب انجام میدی، شاید چون وظیفه‌ی خودت می‌دونی و بابتش پول می‌گیری اینطوره. شاید فکر می‌کنی توی خونه وظیفه‌ی مامانه که همه‌ی این کارها رو انجام بده و اگرم تو ظرفی میشوری داری بهش لطف می‌کنی. درست می‌گفت من همیشه با خودم می‌گفتم زندگیه مامانمه دیگه پس کارهاشم خودش باید انجام بده منم وقتی ازدواج کردم و رفتم سر خونه و زندگیم اونوقت خودم باید کارهای خونم رو انجام بدم. نگاهم را به صفحه‌ی کتاب مقدسی که در دستم بود دوختم. –تو خودت در مورد مادرت اینطور فکر نمی‌کردی؟ بالشتش را جابجا کرد. –اولا که اصلا جراتش رو نداشتم. دوما الان که خودم ازدواج کردم می‌بینم چقدر این فکرها اشتباهه، چون باعث میشه سردی و دوری تو خانواده بیاره، بیچاره مادرا چهل سال برای ما و بقیه‌ی بچه‌ها زحمت کشیدن دیگه وقت استراحتشونه، یه کم بی‌انصافیه که... با آمدن امیرمحسن حرفش نصفه ماند. –خانم فکر کردم خوابیدی، اگه بیداری بیا با هم بریم هم پیاده روی کنیم، هم نون بگیریم بیاییم. صدف خوشحال بلند شد و دستش را روی چشمش گذاشت. –چشم سرورم. پیشنهادتون قابل ستایشه. حسودی‌ام نشد ولی غبطه‌ خوردم به این همه مهربانی که همیشه در بینشان در رفت و آمد بود. با خودم فکر کردم صدف بیشتر از برادر من برای عمیق شدن این رابطه تلاش می‌کند. پس نوش جانش. ادامه‌ی قرآنم را خواندم. یک جز که تمام شد گوشی را کناری گذاشتم و رفتم صبحانه را آماده کردم. دقیقا همانطور که مادر دوست دارد. سعی کردم به حساسیتهایش حواسم باشم. مثلا حتما در شیشه مربا را باز نگذارم. قبل از پهن کردن سفره زیرانداز بیندازم. برای چای صبحانه لیوان دسته دار باشد نه فنجان. هر چیزی را بعد از انجام کار سر جایش بگذارم حتی اگر پنج دقیقه‌ی دیگر آن وسیله را احتیاج داشته باشم. نان را باید در سبد مخصوصش بگذارم. من هیچ وقت این حساسیتها را رعایت نمی‌کردم، برای همین مادر وقتی از نیمه کار کردنم ناراحت میشد، همیشه می‌گفت کاری انجام ندی بهتره. مهم بودن این چیزها را هیچ وقت درک نکردم. سبد خالی نان را وسط سفره گذاشتم و منتظر آمدن صدف و امیرمحسن شدم. ...
🕰 همگی دور سفره برای خوردن صبحانه نشستیم. لقمه‌ام در دستم مانده بود و چایی‌ام را با آرامش هم میزدم و به اتفاقهای این روزها فکر می‌کردم. به سوختن رستوران پدر، به حرفها و شایعاتی که پشت سرم می‌زنند. به حرفهای پری‌ناز و در خواستش، دلم برای راستین می‌سوخت، چطور در این مدت می‌خواهد تحملش کند. در بین تمام این فکرها راستین و فکرش تنها مانع بزرگی بود برای بلعیدن لقمه‌ام. گاهی که فکرش را امتداد می‌دادم راه گلویم را مسدود می‌کرد و حتی نفس کشیدن را هم برایم سخت می‌کرد. نفس عمیقی کشیدم و جرعه‌ایی از چایی‌ام را خوردم. چاره‌ایی نداشتم باید حداقل لقمه‌ایی که در دستم گرفته‌ام را می‌خوردم. همین که لقمه را در دهانم گذاشتم انگار یک تکه سنگ بود رفت و در انتهای گلویم گیر کرد. برای فرو بردنش مجبور شدم تمام لیوان چایی‌ام را دهانم سرازیر کنم. همین کارم توجه همه را جلب کرد. زود ار سر سفره بلند شدم و گفتم: –امروز باید برم شرکت. اصلا قرار نبود به شرکت بروم نمی‌دانم چطور شد آن حرف را زدم. کسی اعتراضی نکرد. فقط پدر گفت: –صبر کن من می‌رسونمت. حاضر که شدم از اتاقم بیرون آمدم. در اتاق مادر و پدر باز بود و صدای حرف زدنشان می‌آمد. پدر پرسید: –چرا نمیری؟ مادر گفت: –طاقت شنیدن حرف مردم رو ندارم. تو پارک همه همدیگه رو می‌شناسیم، لابد یا میخوان بد نگاه کنن یا میخوان سوال و جواب کنن. پدر آهی کشید و گفت: –تا بوده همین بوده خانم. حرف مردم که تمومی نداره، هر کاری کنی برات حرف درمیارن، تو کار درست رو انجام بده. مادر گفت: –من نمی‌تونم، اگه یکی برگرده بگه دخترش شب معلوم نبوده کجا بوده من میمیرم. پدر گفت: –اگه واسه این که اونا آتیش جهنم رو واسه خودشون میخرن میمیری، حرفی نیست. چون واقعا آدم دلش براشون می‌سوزه، ولی اگر به خاطر دخترت ناراحت میشی روا نیست. دختر ما از گل پاکتره، حالا دیگران میخوام تهمت بزنن باید خوشحالم باشی که اون چهار تا دونه کار خیرشونم میاد تو حساب تو. با شنیدن حرفهایشان عصبی شدم، از دست مردم، از دست همسایه‌ها، از دست همه‌ی کسانی که فقط حرف میزنند. چطور می‌توانند فقط با شنیدن این حرفها آن هم از زبان آدمی که قبولش ندارند قضاوت کنند. پدر از اتاق بیرون آمد و مرا دید. بغض کردم و سرم را پایین انداختم و به طرف آشپزخانه راه افتادم. صدف در حال جمع کردن سفره بود. بهانه‌ی خوبی بود برای نشان ندادن ناراحتی‌ام. کمکش کردم و لیوانها و ظرفهایی که در سینک بود را شستم. بعد هم چند مشت آب سرد به صورتم پاشیدم و سینک را خشک کردم. مادر پشت کانتر ایستاده بود و با تعجب نگاهم می‌کرد. پدر کنارش ایستاد و گفت: –اُسوه بابا من جلوی درم. موقع خداحافظی امیر‌محسن رو به پدر گفت: –آقا جان زودتر بیایید باید با هم جایی بریم. پدر بی‌حوصله گفت: –کجا بریم؟ دیگه جایی نداریم. امیرمحسن لبخند زد. –همون دیگه، بریم دنبال یه جا واسه اجاره. پدر گفت: –حالا واسه زیر پله پیدا کردن زیادم عجله نکن. امیر محسن گفت: –وقتی امدید براتون توضیح میدم، یه کم از زیر پله بزرگتره... مادر بین کلام امیرمحسن سر رسید و لقمه‌ایی که در نایلون پیچیده بود به دستم داد. –صبحونه نخوردی، این رو بزار تو کیفت. با بهت لقمه را گرفتم و تشکر کردم. بعد از چند دقیقه‌ایی که بین من و پدر به سکوت گذشت، پدر دستش را روی فرمان کشید و گفت: –گفتم بری سرکار که یه وقت تو خونه فکر و خیال نکنی. فعلا خودم میبرم و میارمت. جلوی در شرکت هم میمونم رفتی بالا مستقر شدی بهم زنگ بزن تا خیالم راحت بشه. –چشم آقا جان. ...
🕰 وارد شرکت که شدم با دیدن خانم بلعمی همه‌ی حرفهای پری‌ناز یادم آمد. کیفم را روی میزش کوبیدم و گفتم: –برای چی جاسوسی می‌کنی؟ با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد و از جایش بلند شد. –من؟ –نه من؟ خیلی نمک نشناسی، اگه می‌دونستم مثل اون رئیست خائنی پادرمیونی نمی‌کردم برگردی سرکارت. به خاطر چی این کارارو می‌کنی‌؟ مگه چقدر بهت پول میده؟ ما اینجا آب می‌خوریم می‌بری میزاری کف دست اون پری‌ناز مثل خودت خائن؟ سرش را پایین انداخت. –بدبخت، اون همه چی رو درمورد تو گفت انکار کردن فایده نداره. با صدای من خانم ولدی از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن من گفت: –امدی عزیزم. خداروشکر. بعد بغض کرد و ادامه داد: –وقتی بلعمی ‌گفت دیگه ممکنه نبینیمت از غصه داشتم دق می‌کردم. بعد هم بغلم کرد و بوسید و ادامه داد: –خدا لعنتشون کنه، با جون مردم بازی می‌کنن. من نمی‌دونم اونا با شماها چیکار داشتن؟ از آقا رضا شنیدم که برگشتی خونه. دستم را به طرف بلعمی دراز کردم. –یکیشون اینجاست چرا از خودش نمی‌پرسی؟ ولدی بین انگشت سبابه و شصتش را گاز گرفت و گفت: –استغفرالله، نگو دختر، دوباره این بلعمی چه دسته گلی به آب داده که اینقدر عصبانیت کرده؟ –هیچی؟ فقط چیزایی رو که می‌بینه صادر می‌کنه اونم ریز به ریز. ولدی گنگ گفت: –چیکار می‌کنه؟ بعد فکری کرد و ادامه داد: –من که نمی‌فهمم چی می‌گی ولی تو این چند روزی که نبودی بنده خدا حواسش به همه چی بود. فقط تو بگو ببینم آقا کجاست؟ بلعمی می‌گفت میخوان ببرنش خارجه، آره؟ چپ چپ به بلعمی نگاه کردم. –نکنه واسه کشتن اونم نقشه کشیدید؟ بلعمی با التماس نگاهم کرد و گفت: –نه به خدا، من خودمم نگرانم. پری‌ناز مجبورم کرد جاسوسی کنم. ولدی را کنار زدم و پرسیدم: –مجبورت کرد؟ یعنی چیکارت کرد؟ چاقو گذاشته بود بیخ گلوت؟ –کاش چاقو بود، پای آبروم وسطه، به جون بچم من از روی اجبار خبر میبردم اون و شوهرم... ناگهان حرفش را خورد و بغض کرد. دستم را جلوی دهانم بُردم. –شوهرت؟ شوهرتم با اونا هم دسته؟ کلا خانوادگی با هم همکارید؟ آفرین، چه نون حلالی به بچت میدی بخوره. پس خانوادگی نمکدون می‌شکنید. بعد رو به ولدی گفتم: –تو که گفتی شوهرش مفنگیه! ولدی که انگار این حجم از اطلاعات را یکجا نمی‌توانست بپذیرد روی صندلی که آنجا بود نشست و بدون این که پلک بزند به بلعمی خیره شد و گفت: –منم وقتی دیروز شوهرش رو دیدم شاخ درآوردم. یه جوون قبراق و سرحال بود، اصلا بهش نمیومد که... بلعمی هق هقش بالا رفت. نشست و سرش را روی میز گذاشت و شروع به گریه کرد. من هم کنار ولدی نشستم. دیگر توان ایستادن نداشتم. ..
🕰 با صدای در بلعمی سرش را بالا گرفت و با دیدن آقا رضا اشکهایش را پاک کرد. دیگر دلم برای گریه‌هایش نمی‌سوخت. آقا رضا همانجا جلوی در ایستاد و نگاه استفهامی‌اش را بین هرسه‌ی ما چرخاند و در آخر نگاهش روی من ثابت ماند و گفت: –مگه قرار نشد چند روزی نیایید؟ –بلند شدم و گفتم: –نتونستم تو خونه بمونم. بی‌تفاوت به گریه‌ی بلعمی به طرف اتاقش رفت و گفت: –میشه چند دقیقه بیایید؟ به دنبالش راه افتادم. پشت میزش نشست و گوشی‌اش را از جیبش درآورد. –دوباره چی شده بلعمی داره آبغوره می‌گیره؟ من هم چیزهایی که می‌دانستم مختصرا برایش توضیح دادم. هر جمله‌ام را که می‌شنید پوست صورتش تغییر رنگ می‌داد. در آخر از جایش بلند شد و با صدای دورگه‌ایی گفت: –من می‌دونستم این یه ریگی تو کفششه، زیادی سوال و جواب می‌پرسید. اگه همون دفعه‌ی پیش میزاشتید مینداختمش بیرون الان اینجوری نمیشد. لابد الان داره برات ننه من غریبم درمیاره که اغماض کنیم؟ سرم را پایین انداختم. –نمی‌دونم، میگه مجبور شده، یعنی پری‌ناز مجبورش کرده، باید دلایلش رو بشنویم دیگه. وقتی گفت پای آبروش وسط بوده خب من چی بگم، شاید منم جای اون بودم همین... بلند شد و به طرفم آمد. –آخه خدا عقلم داده. آقا حنیف فیلم راستین رو برام فرستاد. در خواست اون دختره‌ی...دندانهایش را روی هم فشار داد و به طرفم خم شد ادامه داد: –الان اونم از شما درخواست کرده، مگه باید گوش کنید؟ مگه قرار هرکس هرچی به من و تو گفت انجام بدیم؟ خیره شدم به چشم‌هایش و با صدای لرزانی که برای خودم هم غریبه بود گفتم: –هرکس رو نمی‌دونم، ولی من به خاطر آقای چگنی اون کار رو انجام میدم. راست ایستاد و به دهانم زل زد. یک قدم عقب رفت. –شما حالتون خوبه؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. –میخوام زودتر همه چی به روال عادی برگرده، میخوام آقای چگنی راحت زندگی کنه، خانوادش خیالشون آسوده... آن یک قدم را که عقب رفته بود دوباره جلو آمد. پوزخندی زد و گفت: –یعنی شما اینقدر ساده‌ایید؟ مطمئن باشید هیچ اتفاقی برای راستین نمیوفته، بهتره شما هم زندگی خودتون رو بکنید و اون فیلمهارو جدی نگیرید. –ولی اگر اتفاقی براش بیفته من چطور زندگی کنم؟ مطمئنم خانوادش به خاطر پسرشون از همین امروز ازم میخوان که به درخواست پری‌ناز تن بدم. من نمی‌خوام راستین اذیت بشه، نمیخوام خانوادش... هر دو دستش را مشت کرد و با عصبانیت به هم کوبید و فریاد زد. –هیچی نمیشه، میدونی چرا؟ چون پری‌ناز عاشقه راستینه نمیزاره بهش یه خال بیوفته. اون حرفهاشم بهونس برای نگه داشتن راستین پیش خودش. نمی‌دانم چطور شد که چشم‌هایم را بستم و این جمله را گفتم، اصلا چرا گفتم؟ چرا احساساتم را نتوانستم کنترل کنم؟ شاید حس حسادتم به گلویم چند زد و من هم با صدای بلند گفتم: –خب منم عاشقشم... به محض این که این جمله از گلویم خارج شد دستم را روی دهانم گذاشتم و از خجالت تمام تنم گُر گرفت. حال او برایم از حال خودم عجیب‌تر بود. با چشم‌های از حدقه درآمده و دهان باز مات من شد. همانطور مثل مجسمه مانده بود، حتی پلک هم نمیزد. لحظاتی گذشت و کم‌کم از بهت بیرون آمد و اخم‌هایش درهم شد و سرش را زیر انداخت. من هم شرمگین به طرف اتاق کارم روانه شدم. ظهر شده بود ولی من روی این که از اتاق بیرون بروم را نداشتم. با خودم فکر می‌کردم که چطور برای نماز خواندن بروم. اگر با هم رودر رو شویم چه؟ همان موقع بلعمی با رنگ پریده وارد اتاقم شد. روی صندلی جلوی میزم نشست و التماس آمیز نگاهم کرد. حدس زدم احتمالا آقا رضا حرفی از اخراجش زده که اینطور حالش خراب است. نگاهم را به مانیتورم دادم و گفتم: –چی بهت گفت؟ چشم‌هایش گشاد شد. –پس تو می‌دونی؟ اون که گفت تو خبر نداری.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 دخترِ مُجاهد 🎙 به روایت: حاج حسین یکتا 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
Baghare_003L.mp3
4.24M
✴️ شماره 41 🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه 🎙 آیت الله (دامت برکاته) 🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم. ◻️🔸◻️🔸◻️ ✴️ همه‌چیز درباره‌ آشنایی آیت‌الله سیدعلی خامنه‌ای(مدظله‌العالی) با قرآن ⏪ 🔸 سیدعلی خامنه‌ای همزمان وارد مباحث حوزوی می‌شود و مدارج علمی را یکی پس از دیگری طی می‌کند تا سال ۱۳۳۷ که در سن ۱۹ سالگی راهی قم می‌شود. شاید در همین سال‌ها بود که برای نخستین‌بار صوت قرائت قاریان مصری را می‌شنود: «من با [قرائت] قرآن‌های مصری آشنا شدم و بعدها دیدم که بله؛ من خیلی کم دارم از لحاظ قرائت. آن‌جا تکمیل کردم.» 📚 شرح اسم، ص 302. ◻️ از میان همه‌ اساتید مصری، یکی بیش از دیگران توجه و علاقه‌ آقاسیدعلی را برمی‌انگیخت. آقای فاطمی دلیل این علاقه را این‌چنین گفته است: «آقا می‌فرمودند مصطفی‌اسماعیل با توجه به معنی و مفاهیم می‌خواند. بعضی از قرّاء فقط با تکیه بر صوت می‌خوانند و غرضشان این است که یک لحن زیبایی پیاده کنند و مردم شارژ بشوند؛ اما مصطفی‌اسماعیل در عین این‌که زیبا می‌خواند، مردم را به معنی توجه می‌دهد.» 📚 کرامت‌های مسجد کرامت، گفت‌وگو با مرتضی فاطمی، قاری پیشکسوت قرآن‌کریم. ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ 🖊 بعون الله و توفیقه ❇️ اداره کل امور تربیتی‌ 📲 eitaa.com/jz_tasnim
🕰 اینبار من بودم که سردر گم نگاهش کردم. –فکر می‌کردم اخراجت کنه ولی نه اون به من چیزی گفت نه من گفتم که اخراجت کنه، گرچه حقته. –اخراج چیه؟ تو کی رو می‌گی؟ –آقا رضا دیگه. –نه بابا من که اون رو نمی‌گم. –پس واسه چی رنگت شده مثل گچ دیوار؟ سرش را پایین انداخت. –اون فیلم رو دیدم. –کدوم؟ –همون که پری‌ناز برات فرستاده بود. به صندلی‌ام تکیه دادم و دستهایم را روی سینه جمع کردم. –تازه دیدی؟ فکر می‌کردم با مشورت تو تصمیم می‌گیره، بالاخره هر دوتون تو یه تیم هستید دیگه. نگاهم کرد. اشک در چشم‌هایش حلقه بود. –من بگم غلط کردم تو می‌بخشی؟ دلیلش رو که بهت گفتم. بابا منم آدمم اشتباه کردم الان دارم تاوان پس میدم. من نه با تو دشمنی دارم، نه بد کسی رو میخوام. –خب واسه همین میخوام دلیل کارت رو بدونم دیگه. گوشی‌اش را در دستش جابه جا کرد. –همه چی رو برات توضیح میدم فقط به این شرط که درخواست پری‌ناز رو انجام ندی. آرنجهایم را روی میز گذاشتم و دقیق نگاهش کردم. –یعنی چی؟ خواست اون چه ربطی به تو داره؟ –دستهایش را جلوی صورتش گرفت و گریه کنان گفت: –ربط داره، من می‌دونم اون میخواد چیکار کنه، الان شوهرم بهم زنگ زد گفت. اخمهایم را در هم کشیدم. –میشه درست حرف بزنی؟ من اصلا نمیفهمم چی میگه، نگفتی شوهرت با پری‌ناز چیکار می‌کنه؟ نکنه اونم نوکرشه؟ دستهایش را پایین انداخت و سرش را به علامت مثبت تکان داد. –توی همون موسسه خراب شده با هم آشنا شدن. پری‌ناز گاهی به خونمون میومد. پری‌ناز من رو تو این شرکت آورد. قبل از من یکی دیگه اینجا کار می‌کرد. اون به خاطر من با آقای چگنی صحبت کرد اون منشی قبلی رو رد کنه بره و من بجاش بیام. وقتی دید سر پول همش با شهرام دعوا دارم و شهرام اکثرا نمیاد خونه، گفت چرا خودت کار نمی‌کنی، که اینقدر هر روز سر این چیزا اعصابت رو خرد نکنی. چون اونم می‌دونست شهرام اهل کار نیست. بعدشم گفت بیام اینجا منشی بشم. اینه که یه جورایی مدیونش شدم. –خب چرا شوهرت نمیاد خونه؟ پس کجا میره؟ –خونه مادرش. –چرا؟ –چون مادرش نمی‌دونه که اون ازدواج کرده، یعنی شهرام بهش نگفته. ابروهایم بالا رفت. –چی؟ یعنی مادر شوهرت نمی‌دونه که نوه و عروس داره؟ –نه. از جایم بلند شدم و میز را دور زدم. یک صندلی آوردم و روبرویش نشستم. –شما یواشکی ازدواج کردید؟ سرش را تند تند تکان داد. –خب نمیشه که، اسمت تو شناسنامه شوهرت... حرفم را برید، ما عقد موقتیم. هینی کشیدم و لبم را گاز گرفتم. چه می‌گفتم، نمیشد سرزنشش کرد چون دیگر کار از کار گذشته بود. –پس پدر و مادرت چطوری قبول کردن؟ –مادرم وقتی دختر بچه بودم فوت کرد و بعد پدرم رفت و زن گرفت. زن بابام می‌خواست از شرم خلاص بشه بابام رو راضی کرد، البته بابام نیازی به اصرار نداشت از اولم کاری به کارم نداشت. –خب خودت چرا قبول کردی؟ –من که از خدام بود. عاشقش بودم. شهرام می‌گفت اگرم باهات ازدواج کنم من نمی‌تونم عقدت کنم چون مادرم میخواد خودش برام زن بگیره. می‌گفت مادرش یه معیارهایی برای عروسش تو ذهنشه که من اونا رو ندارم. می‌گفت نظر مادرش براش خیلی مهمه. صورتم را مچاله کردم و با صدای بلند گفتم: –یعنی شوهرت بهت خیلی راحت گفت تو زن رسمی من نخواهی بود بعد توام قبول کردی؟ دوباره آن سر بدون مغزش را تکان داد. من دوباره پرسیدم: –این معنیش اینه هر وقت مادرش بخواد میره براش زن بگیره که. –دقیقا، از همون اولم این رو خودش گفت. به چشم‌های از حدقه درآمده من نگاه کرد و گفت: –شهرام من رو دوست داره، گفت حتی اگر زن هم بگیرم تو رو ول نمی‌کنم. گفت خواستگاری هر کس برم اولش بهش میگم که یکی از معیارهام اینه که آزاد باشم و اونم آزاد میزارم. نباید کاری به کار هم داشته باشیم. اگر قبول کرد باهاش ازدواج می‌کنم. واقعا شهرام کلا پایبند نیست. اخلاقش اینجوریه. من این رو پذیرفتم. پوزخندی زدم. –پس آقا دنبال خوشگذرونیه؟ تو رو هم ساده گیرآورده. همانطور که لاک ناخنهایش را با استرس می‌کَند گفت: –من عاشقشم، اونم اینطوره فقط... –حتما از روی دوست داشتنشه که تو و بچش رو قایم کرده، آره؟ بلند شدم و دست به کمرم زدم. –تا حالا شده یکی یه کار اشتباه کنه و تو اونقدر حرص بخوری که بخوای سرت رو بکوبی به دیوار؟ هنوز مشغول کَندن ناخنهایش بود. –خودم بارها به خاطر کاری که کردم این کار رو کردم. میدونم اشتباه کردم. ولی من مطمئنم اگر با هر کسی به جز شهرام ازدواج می‌کردم بدبخت میشدم. یعنی فکر شهرام نمیذاشت زندگی کنم. –آهان، الان خیلی خوشبختی؟ لبهایش را گزید و گفت: –کاش فقط خوشبخت نبودم. روی هر چی بدبختی بود رو سفید کردم. میدونی زندگی با یه بچه اونم با شوهری که فقط آخر هفته‌ها میاد یعنی چی؟ وقتی بچم شب و نصفه شب تب می‌کنه و گریه و ناله میکنه نمی‌دونم باید چیکار کنم.
🕰 بالاخره لاک نصفه‌ی روی ناخنش را کَند و با دل دل کردن گفت: –شوهر من اصلا اهل زندگی نیست. نه این که به خاطر خودم بگم به نظر من اون هیچ کس رو نمی‌تونه خوشبخت کنه، اصلا اخلاقش مثل دختراس، نه این که پدر بالا سرش نبوده و تک بچه بوده واسه همین مادرش لوسش کرده و خوب تربیت نشده، اون بلد نیست حتی یه لامپ رو ببنده. فقط بلده تیپ بزنه و بره مخ دخترارو... بی حوصله گفتم: –عزیزم اینارو قبل از ازدواج باید کشف می‌کردی، الان دیگه هر جوری هست باید... –نه، من بخاطر تو میگم. من که هرجورم باشه تحملش میکنم. –به خاطر من؟ –اره، آخه من صبح شنیدم که به آقا رضا گفتی میخوای کاری رو که پری‌ناز ازت خواسته به خاطر آقای چگنی انجام بدی. باور کن جاسوسی نمی‌کردم. هم در اتاق باز بود، هم شماها بلند بلند حرف میزدید. از حرفهایش سردرنمی‌آوردم. زل زدم به چشم‌هایش و منتظر ماندم تا ادامه بدهد. ولی او چیزی نگفت فقط بغض کرد و بعد آرام آرام گریه کرد. –بلعمی، تو چته؟ باشه بابا می‌دونم در باز بود صدامون رو شنیدی، اشکالی نداره من که حرفی نزدم. ولی او گریه‌اش تمامی نداشت. اشکهایش تا انتهای چانه‌اش سرازیر شدند و بعد روی شلوارش چکیدند. –تو رو جون اون بچت حرفت رو بزن تموم کن بعد بشین تا فردا گریه کن. از نصفه حرف زدن خیلی بدم میاد. گریه‌کنان گفت: –تو رو خدا به بچم رحم کن، باباش همینجوری سربه هوا هست چه برسه که ازدواجم کنه، اونم با تو، باور کن خودت باید خرجش رو بدی، فکر نکنی اون میره کار میکنه برات پول میاره، نه این که بگم بی‌پوله‌ها، از همین کارای کثیف انجام میده و پول درمیاره‌ها، ولی آخه اون پولا خوردن نداره، البته به ما که نمیده، ولی کلا گفتم. بالاخره سرش را بالا گرفت. وقتی قیافه‌ی سردرگمم را دید. در جا گریه‌اش قطع شد و لبهایش را گاز گرفت و ادامه داد: –عه، آهان تو راستی شوهر من رو نمی‌شناسی. آخه شهرام زنگ زد گفت، اونی که قبلا خواستگاریش رفته تو بودی. پری‌ناز بهت گفته که... دیگر حرفهایش را نمی‌شنیدم. انگار آب یخی روی سرم ریخته باشند، ماتم برده بود. نمی‌دانم چقدر گذشت که بلعمی دستش را جلوی صورتم تکان داد. پرسیدم: –شوهر تو پسر بیتا خانمه؟ دلسوزانه نگاهم کرد و آرام گفت: –فکر کنم. چند باری گفته که اسم مادرش بیتاست. –باورم نمیشه، مگه میشه؟ پس یعنی حرفهایی که پشتش میزنن درسته؟ –چه حرفهایی؟ –همین که گفتی، مخ دخترارو میزنه. نگاهش را زیر انداخت و سکوت کرد. –آخه همچین بهش برخورده بود که من کلی از دست خانوادم ناراحت شدم که چرا پشت سرش حرف زدن. –تو از کجا فهمیدی ناراحت شده؟ فکری کردم و گفتم: –نکنه اون حرفهاشم جزو نقششونه؟ –کدوم حرفها؟ –آخه این شوهر جنابعالی با ما همسایس، کلی واسه من حرف درآورده و تو محل آبروم رو برده، وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت دلیلش این که من به خواستگاریش جواب منفی دادم و چیزهایی در موردش گفتم که واقعیت نداشته و آبروش رو بردم. یه جوری گفت که من عذاب وجدان گرفتم. چقدر از خودم بدم امد که باعث بدنامیش شدم. گرچه از قبلشم کلی حرف پشتش بود. زمزمه کرد: –پس راست گفته که امده خواستگاریت. بعد نوچی کرد و ادامه داد: – اون اصلا آبرو و این حرفها براش مهم نیست، لابد پری‌ناز بهش گفته آبروت رو ببره. دستم را به صورتم کشیدم و لبهایم را در دهانم جمع کردم. مدام با خودم زمزمه می‌کردم باورم نمیشه، باورم نمیشه... –چرا باورت نمیشه، دیگه آبرو بردن که یه کار کوچیکشونه، لابد میخوان تحت فشار قرارت بدن که به خواسته‌ایی که دارن تن بدی. شگردشونه. –باورم نمیشه پری‌ناز گفته باید با اون ازدواج کنم. نمیخوام سر به تنش باشه، حالا باید تن به ازدواج باهاش بدم. از همه بدتر این که زن داره، وای خدایا، یعنی اون زن و بچه داشته و پاشده امده خواستگاری؟ چه کلاسی هم میذاشت. چشم‌های بلعمی گشاد شد. –چرا یه جوری حرف میزنی که آدم فکر می‌کنه کاری رو که ازت خواسته رو میخوای انجام بدی؟ پوفی کردم و شروع به راه رفتن گردم. مثل دیوانه‌ها اتاق را بالا و پایین می‌رفتم و با خودم نجواکنان می‌گفتم: –خدایا این دیگه چه وضعیتیه، چرا همه چی اینقدر پیچیده شده؟ خدایا تو بگو چیکار کنم. اگه بلایی سر راستین بیاد من تا ابد خودم رو نمی‌تونم ببخشم. نه به آن موقع که می‌خواستم ازدواج کنم نمیشد، نه به حالا که به زور باید ازدواج کنم، آن هم با این شرایط وحشتناک. ...
🕰 بلعمی گفت: –همونطور که آقا رضا گفت بلایی سر آقای چگنی نمیاد. تو به فکر من باش، با یه بچه‌ی کوچیک چیکار کنم؟ زندگیم از هم می‌پاشه. پشت میزم نشستم و به فکر فرو رفتم. رو به بلعمی گفتم: –تو که می‌گفتی قبول کردی شوهرت بالاخره یه روز ازدواج میکنه، مگه نگفتی باهاش کنار امدی؟ –نگاه عاقل اندر سفیهی نثارم کرد. –حالا من گفتم تو چرا باور کردی؟ آخه کدوم زنی این موضوع رو قبول میکنه، اونوقتها فقط می‌خواستم به مراد دلم برسم، واسه همین هر چی می‌گفت قبول می‌کردم. –پس تو چه شرطی واسه اون گذاشتی؟ ازدواج شما بیشتر شبیهه سواستفاده‌ی اون از توئه. چون همه چی به نفع اونه. نفسش را سنگین بیرون داد. –من فقط بهش گفتم در هر شرایطی تنهام نزاره و ولم نکنه. البته خونه رو هم اون اجاره کرده. پوزخند زدم. –الانم اصلا ولت نکرده، دستش درد نکنه که آخر هفته‌ها یه سری بهت میزنه و افتخار میده از غذایی که با درآمد خودت پختی میل کنه. میگم یه وقت خسته نشه اجاره خونه میده. زیرکانه گفت: –می‌بینی چه اخلاق بدی داره، اصلا تو زندگی هیچی حالیش نیست. حالا اون عاشق منه اوضاعم اینه، ببین با تو که به دستور پری‌ناز میخواد ازدواج کنه چیکار می‌کنه. سرم را تکان دادم. –معنی عشق رو هم فهمیدیم. اگه شوهر تو با این اوضاع عاشقته، پس شوهرای دیگه که صبح تا شب در اختیار خانواده و کار و زندگیشون هستن که فرهاد کوه کنن، زناشون باید روزی صد بار دورشون بگردن. –شانه‌ایی بالا انداخت. –باید بگردن دیگه، اونا از این مدل مشکلات نداشتن واسه همین قدر زندگیشون رو نمی‌دونن. من الان فقط حرفم اینه شوهر من هر جوری هست مرد زندگیمه و پدر بچمه، خواهشا یه فکر دیگه ایی کن و از این فداکاریت برای آقای چگنی بی‌خیال شو. –یکی اونجا دست یه سری آدم خائن اسیره، اونوقت تو به فکر اینی که شوهر نصفه و نیمت رو از دست ندی؟ نترس اونقدر عتیغه هست که هر جا هم بره دوباره میاد ور دل خودت. فوقش یه چند وقتیه و بعد دوباره... بلند شد و مقابل میزم ایستاد و نگذاشت حرفم را تمام کنم. –من این درد لعنتی رو کشیدم و می‌فهمم پری‌ناز به عشقش آسیبی نمیزنه. حداقل تا وقتی که به وصالش نرسیده. تو نمیخواد غصه بخوری. اخم کردم. –مثل این که پیش همون عاشق بود که آقای چگنی پاش تیر خورده‌ها، تو که بهتر از من از همه چی خبر داری. پری‌ناز تنها نیست یه سری قاتل هم دور و برش هستن. بعدشم عشق پری‌نازم تو مایه‌های عشق شهرام خان به جنابعالیه، به درد زندگی نمی‌خوره، گذریه. مایوسانه خودش را روی صندلی‌ انداخت و زمزمه کرد. –ولی صدای این عشق همه جا رو گرفته. –برای من مهم جون آقای چگنی هستش، الان مادرش حالش خیلی بده، بخصوص از وقتی شنیده پسرش تیر خورده. باید یه کاری کرد. من نمی‌تونم بی‌تفاوت باشم. سرش را به طرف دیگر چرخاند. –به خاطر خانوادش یا خودش؟ –چه فرقی داره. –فرقش اینه که به خاطر عشقی که بهش داری میخوای یه کاری کنی، نه به خاطر هیچ کس دیگه. بعد آهی کشید و دنباله‌ی حرفش را گرفت. –تا حالا فکر می‌کردم وصال تنها درمان عشقه. از وقتی کارای تو رو می‌بینم به نتیجه‌ی دیگه‌ایی رسیدم. ضربان قلبم بالا رفت. بغض گلویم را تنگ کرد. زیر چشمی نگاهش کردم. –حالا آدم هر چیزی رو هم از پشت دیوار اتاق شنیده نباید بگه که. بعد خودکار را از روی میز برداشتم و بر روی برگه‌ایی که کنار دستم بود شروع به نوشتن کردم. "کدام سوی روم کز فراق امان یابم" این شعر را بارها و بارها روی برگه نوشتم. کم‌کم قطرات اشکم روی صورتم پهن شدند و به طرف چانه‌ام راه باز کردند. یک قطره اشک روی نوشته‌ام چکید و جوهر پخش شد. ولی من به نوشتن ادامه دادم. تمام صفحه پر از "فراق" و "امان" شد. دلم آرامش نداشت امان می‌خواست. تنگ و کوچک شده بود. سکوتی که برقرار شد باعث شد سرم را بالا بگیرم. دیدم بلعمی هم با چشم‌های اشک‌آلود مبهوت نگاهم می‌کند. همین که نگاهمان با هم درآمیخت به طرف میز آمد و نگاهی به نوشته‌هایم انداخت. دستهایم را گرفت و سرش را روی دستهایم گذاشت و گفت: –الهی بمیرم. تو رو خدا من رو ببخش، به خدا من آدم بدجنسی نیستم. فقط...فقط...از پاشیدن زندگیم می‌ترسم. نمیخوام بچم... حرفش را بریدم. –وقتی به این فکر می‌کنم که تمام این مدت تو از ماجرا خبر داشتی و کاری انجام ندادی می‌فهمم خیلی... با صدای بلندی گفت: –اینطور نیست. اصلا قرار نبود پای تو وسط باشه، شهرام گفت تو خودت خواستی که با اونا بری. به نظرم اونا اصلا آدمهای خطرناکی نیستن، فقط جو گیر شدن وگرنه... با صدای زنگ گوشی‌ام حرفش نصفه ماند. سرش را بلند کرد و گوشی‌ام را از روی میز برداشت و به طرفم گرفت. –بیا جواب بده.
🌟❣الله می گوید: 🌟دلت را خانه من کن 🌟مصفا کردنش با من 🌟با من درد و دل افشا کن 🌟مداوا کردنش با من 🌟بیافشان قطره اشکی 🌟که من هستم خریدارش 🌟بیا بریز قطره ای اخلاص 🌟که دریا کردنش با من 🌟اگر گم کرده ای جانا 🌟کلید خانه ما را 🌟بیا یک لحظه با ما باش 🌟که پیدا کردنش با من 🌟بیا قبل از وقوع مرگ 🌟روشن کن حسابت را 🌟بیا بر نیک و بد را جمع 🌟که منها کردنش با من 🌟اگر عمری گنه کردی 🌟مشو نومید از رحمت من 🌟تو توبه نامه را بنویس 🌟که امضا کردنش با من
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜چشمهایت را ببـند با خدا سخن بگو به همان زبان ساده ی خـودت بگو هرچه میخواهی بگو او می‌شنود بگو اگر آرزویـی داری دعایی یا شکرش بـگو می شنود ایـن لحظه ی زیبا را برای خـودت تـکرار کن ؛ و پرواز دلت را حس کن ، مطمئن باش؛ خداوند تو را عاشقانه دوست دارد و هر روز صبح آفتاب را به تو هدیه می کند ⭐شبتون آرام و در پناه پروردگار🌙 🌓
🚩🚩حفظ قرآن کریم از طریق تلفن 🚩🚩🚩 ✅ با استفاده از این روش با کاهش در هزینه ها و زمان حافظ قرآن شوید 🔺️🔻با روش ما حافظ قرآن شوید 🔺️🔻 برای کسب اطلاعات بیشتر و ثبت نام: ۰۹۹۱۳۷۳۱۷۸۱ @alireza1318 ویژه برادران و خواهران از سنین ۱۳ تا ۴۰ سال تخفیفات ویژه ثبت نام( ظرفیت محدود )
🚩حفظ قرآن کریم از طریق تلفن🚩 1⃣با استفاده از این روش با کاهش در هزینه ها و زمان قرآن شوید 2⃣آموزش حفظ قرآن کریم با روشی کاملا شده و تجربه شده 3⃣ آموزش های تقویت حافظه و تمرکز 4⃣کاهش در و زمان 5⃣زمان کلاس به صورت شناور 6⃣ویژه و از سنین ۱۳ تا ۴۰ سال 7⃣ ویژه ثبت نام( ظرفیت محدود ) 8⃣برای کسب اطلاعات بیشتر و ثبت نام:👇 ۰۹۹۱۳۷۳۱۷۸۱ @alireza1318
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مولای_مهربانم❤ دلم هوای باران🌧 دارد... ترنمی که چشمانم رابشوید ونگاه غبار 🌬گرفته ام را زلال کند... مگربا نگاه اندود شده باگناه؛ می توان تورا نظاره کرد؟😔 یامهدی عجل الله...💖 ⛅أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج⛅ 💚
Ꮺــــو [ اِلاٰبـِذڪرِالله‌تـَطـمَئن‌القُـلـوب ]🍃 تـنهاییت‌ روبدھ‌ ، دستِ‌ خدا اون‌ بلده آرومـت‌ ڪنہ...♥️✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰 زندگی خیلی مشکلات داره که باید خودم حلش کنم. در حقیقت من تنها زندگی می‌کنم. آدمهای مثل من زندگیشون دو سر سوخته. هیچ وقت نمی‌تونن روی خوشبختی رو ببینن. دوباره روی صندلی نشستم. –چون آدمهایی مثل تو نمیخوان. مثلا اگر تو با یه آدم درست و حسابی ازدواج می‌کردی چی میشد؟ فوقشم یکی دوسال گریه و آه و ناله می‌کردی بالاخره تموم میشد. بعد دیگه درست مثل آدم زندگی می‌کردی و پدر بالای سر بچه‌هات بود. حالا الان بچت کوچیکه نمیفهمه چند سال دیگه میخوای چیکار کنی؟ بچت مدرسه نمیخواد بره. به همه میخوای دروغ بگی؟ میخوای بگی بچم پدر نداره؟ به نظرم تو شوهر نکردی، زن گرفتی. درمانده نگاهم کرد. –یه غلطی کردم خودمم توش موندم. گاهی خیلی پشیمون میشم، ولی چیکار می‌تونم بکنم؟ من ازش یه بچه دارم. خانوادمم فکر می‌کنن دارم خوشبخت زندگی می‌کنم. چون هیچ وقت شکایتی نمی‌کنم. راستش زندگی با بابام برام خیلی زجر آور بود. –با بابات یا زنش؟ –زن بابام کاری به کارم نداشت. هر جا میرفتم میومدم اصلا نمی‌پرسید کجا میرم. دیر میومدم اصلا نگرانم نمیشد. با دوستهای خوبی رفت و آمد نداشتم ولی اون مثل مادرای دیگه نگرانم نمیشد، به قول دخترای امروزی گیر نمیداد. دوستام از این که مادراشون بهشون گیر میدادن ناراحت بودن من از این که زن بابام کاری به کارم نداشت حرص می‌خوردم. –پس اگه کسی بهت گیر نمیداده مشکلت با پدرت چی بوده؟ –همین بی‌تفاوتیش، پدرم همش می‌گفت تو دختر عاقلی هستی و خودت خوب و بد رو تشخیص میدی. واسه راحتی خودش این حرف رو میزد. آخرم تو همین رفت و آمدهای دوستانه شهرام رو دیدم و... آه جگر سوزی کشید و ادامه داد: –الانم پدر و زن بابام کاری به زندگی من ندارن. یه بار که شکایت شهرام رو پیش پدرم کردم گفت: –انتخاب خودت بوده دخترم، ما که نمی‌تونستیم زورت کنیم فراموشش کنی، هر کس خودش باید برای زندگیش تصمیم بگیره. حالا بازم خودت هر تصمیمی بخوای می‌تونی بگیری. اگه اذیت میشی طلاق بگیر خب. –خب چی بگه؟ مگه حرف بدی زده؟ –آره، خیلی حرفش دردآوره، کاش مجبورم می‌کرد طلاق بگیرم و می‌گفت خودم مثل کوه پشتتم. کاش اصلا نمیذاشت عقد موقت بشم، کاش تو گوشم میزد و می‌گفت تو بچه‌ایی خوب و بدت رو نمی‌فهمی و من باید برات تصمیم بگیرم. پوفی کردم و بلند شدم و پنجره را باز کردم. هوا سرد بود ولی لازم بود کمی ببلعمش، چند نفس عمیق کشیدم. بیچاره پدر و مادرها دست ما بچه‌ها موندن. هر کاری هم بکنن باز ما طلبکاریم. دوباره به طرف بلعمی برگشتم. روبرویش ایستادم. –من و باش که فکر می‌کردم شوهرت معتاده، الان که فهمیدم ماجرا چیه بیشتر دارم حرص میخورم. –کاش معتاد بود. کاش بیکار بود. کاش نقص عضو داشت. کاش دست بزن داشت. کاش همه چیز بود ولی اینطور نبود. کاش عاشقش نبودم. چشم‌هایم را در حدقه چرخاندم. –تا تو خودت نخوای چیزی عوض نمیشه. –چیکار می‌تونم بکنم؟ حرف بزنم میره دیگه نمیاد. من اصلا نمی‌دونم با مادرش کجا زندگی میکنه، نمیدونم خونشون کجاست. –وای بلعمی... واقعا راست میگی؟ –دروغم چیه. –هرچی بیشتر حرف میزنی بیشتر به ...حرفم را نصفه گذاشتم و دوباره گفتم: –دیگه نگو بلعمی، دیگه تعریف نکن. کم‌کم دارم فکر می‌کنم مشکل مغزی چیزی دارشتی و رو دست خانوادت مونده بودی و این شوهرت لطف در حقت کرده و گرفتت. به روبرو خیره شد. –اتفاقا یه بار تو دعواهامون خودش همین رو گفت. –چی گفت؟ –گفت برو خدا رو شکر کن که من امدم گرفتمت وگرنه کی تو رو می‌گرفت. حرصی گفتم: –ولش کن، دیگه در موردش حرف نزن. تو امروز تا من رو سکته ندی ول نمی‌کنی. واقعا یه خسته نباشید جانانه بهت میگم با این شوهر کردنت. لابد واسه دوستاتم تعریف می‌کنی که بالاخره به عشقت رسیدی؟ شروع به تکان دادن پایش کرد. –آره، کلی هم براشون پیاز داغش رو زیاد می‌کنم و میگم دارم کیف دنیا رو می‌کنم و شوهرم خیلی دوسم داره. از حرص دندانهایم را روی هم فشار دادم و در دلم به پدرش حق دادم که نسبت به او بی‌تفاوت باشد. چقدر درست گفته‌اند قدیمیها، "عقل که نباشد جان در عذاب است." من هم چاره‌ایی ندیدم جز بی‌تفاوتی و گفتم: – الان من چیکار می‌تونم برات انجام بدم؟
🌍 اگر دنيـايت بـزرگ باشد؛ و با نگاهی زيبـا به دنيـا بنـگری! تمام غمها و غصه هااا؛ برايت ڪوچك مي شـوند؛ 🙌الـهی . . . "دلتـون بی غم و غصـه بمونه همـیشه" 🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰 شماره‌ی نورا بود. خدایا دوباره چی خبر شده. –الو. –سلام اُسوه جان، زنگ زدم بگم امروز خونه نرو. آنقدر تند تند صحبت کرد که شک کردم در چیزی که شنیدم. پرسیدم: –خونه نرم؟ –نه، ببین مادر شوهرم سر کوچتون منتظره که تو بیای و ... حرفش را بریدم. –خب اگه کارم داره زودتر بیام خونه. –زودتر بیای خونه که چی بشه؟ که کاری رو که پری‌ناز گفته انجام بدی؟ ببین کسی که پری‌ناز ازش حرف زده پسر بیتا خانمه‌ها، بعدا خودش زنگ زد به مادر شوهرم گفت. البته مادر شوهرم کلی التماسش کرد که کوتا بیاد. ولی... –خب بشینیم با هم فکر کنیم و راه چاره پیدا کنیم که بهتره، با موش و گربه بازی که کاری پیش نمیره، بعدشم من خونه نرم پس کجا برم؟ –حالا یکی دو روز برو خونه خواهرت، یا برو خونه صدف اینا، ببین اُسوه جان نشستن و فکر کردن مال شرایط الان مادر شوهر من نیست. اون الان فقط میخواد پسرش بیاد، اعصابش خرده، باید صبر کنیم تا یه کم آروم بشه. حنیف می‌گفت پلیسها گفتن اونا هنوز از مرز خارج نشدن. چون مرزهای زمینی شدیدا تحت کنترل هستن. باید صبر کنیم تا از مخفی‌گاهشون بیرون بیان. تا ابد که نمیتونن اونجا بمونن. نگاهی به بلعمی که در حال پاک کردن اشکهایش بود و من را زیر نظر داشت انداختم و گفتم: –اون پری‌نازی که من می‌شناسم اونقدر مغرور و خودخواهه که کاری رو که بخواد انجام میده. –حالا حنیف که فیلم برده نشون داده، پلیس گفته کاملا معلومه که پری‌ناز عصبیه و این کارهاشم از روی اضطراب و استرسیه که داره. –اون که داشت می‌خندید، استرسش کجا بود؟ –اون ظاهرشه، احتمالا برنامه‌هاش اونجور که باید پیش نرفته، اونم بهم ریخته، خدا می‌دونه. بعد از قطع تماس، بلعمی دلسوزانه نگاهم کرد و گفت: –بیا شب بریم خونه‌ی ما، من که تنهام، شهرامم اونقدر سرش شلوغه که اصلا نمیاد ببینه... با گوشه‌ی چشمم نگاهش کردم. –ماشالا به گوشهات... –خب صدای گوشی اونقدر بلند بود که شنیدم دیگه. بعد با صرار گفت: –بیا دیگه خوشحالم میشم، بعدم با هم فکر می‌کنیم که یه راه خوب برای این کار پیدا کنیم. ابروهایم را بالا دادم. –دیگه چی، تازه با مامانم روابطمون داره حسنه میشه، نمیخوام خرابش کنم. مامانم یه کم به اینجور رفت و آمدها حساسه. ناامید نگاهم کرد. –خوش به حالت، چه مامان خوبی داری. پس معلومه خیلی دوستت داره. با بلند شدن صدای تلفن روی میزش از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد آقا رضا جلوی در اتاقم ظاهر شد. بدون این که سرش را بلند کند گفت: –خانم مزینی من زودتر میرم، حواستون به همه‌چی باشه. یه سری فاکتور از قبل روی میز راستین مونده. لطفا بردارید و... بلند شدم. –باشه چشم. اتفاقا صبح می‌خواستم بردارم یادم رفت. بعد از این که از اتاق خارج شد صدای خانم ولدی را شنیدم که به آقا رضا گفت: –کجا میرید ناهار نخورده آقا؟ خودتون گفتید امروز ناهار درست کنم. آقا رضا گفت: –ممنون خانم ولدی، حالم خوش نیست میرم خونه. من به خاطر بقیه گفتم. نمی‌دانم حال بدش به خاطر راستین بود یا به خاطر مسئله‌ی دیگری. شاید هم به خاطر حرفهای من بود. بعد از ظهر به اتاق راستین رفتم تا فاکتورها را بردارم و وارد سیستم کنم. همین که نزدیک میزش شدم، چشمم به صندلی‌اش خورد. بغض کردم. چقدر دلم می‌خواست الان اینجا بود. از نبود آقا رضا استفاده کردم و روی صندلی راستین نشستم. به تک تک وسایل روی میزش نگاه کردم. خودکارش، که همیشه موقع حرف زدن در دستش می‌چرخاند. پایه تقویم رو میزی ، پایه نوار چسب ، جای کارت ویزیت ، جای کاغذ یادداشت ، پانج ، کاتر و قیچی...انگشتانم را روی تک تکشان کشیدم و نبود او را ناله کردم. ...
🕰 چقدر جایش خالی بود. گوشی‌ام را باز کردم و فیلم ارسال شده توسط پری‌ناز را دوباره نگاه کردم. از قسمتی که دوربین روی صورتش زوم شده بود عکس گرفتم و در گالری گوشی‌ ذخیره کردم و مدتها نگاهش کردم و اشک ریختم و نجواکنان به عکسش گفتم: –یعنی توام اینقدر دلتنگ من هستی؟ این شرکت بدون تو قبرستونه، تو رو خدا زودتر برگرد. تمام ذهنم پر از تو شده، تویی که منتظرم بیایی، اصلا بگو ببینم میایی؟ سرم را روی میز گذاشتم و هق زدم تا دلتنگی‌ام کمی کوتاه بیاید و دست از بستن راه نفسم بردارد. بعد از چند دقیقه با صدای بلعمی سرم را بلند کردم. –اُسوه جان. لیوان آبی به طرفم گرفته بود و با چشم‌های شفاف شده نگاهم می‌کرد. لیوان آب را از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم. با صدای گرفته‌ام گفتم: –دوباره در اتاق باز بود صدام رو شنیدی؟ –نه، امدم بپرسم می‌تونم یه کم زودتر برم؟ حالم خوب نیست. –اشکهایم را که خیال بند آمدن نداشت را پاک کردم و جرعه‌ایی از آب خوردم. بی‌تفاوت نگاهم را به لیوان دوختم و پرسیدم: –امروز چه خبره؟ همه حالشون بده؟اون از آقا رضا، اینم از تو، لابد تو بری منم باید تلفن جواب بدم. ابروهایش را در هم کشید. –خسته شدم از بس تلفن جواب دادم و هی دروغ گفتم که آقای چگنی مسافرته، همش میپرسن کی برمی‌گرده، خب من چه می‌دونم. جدی گفتم: –خب میخوای راستش رو بگو. چی شد الان یهو متحول شدی؟ تا حالا که دروغ می‌گفتی و جاسوسی می‌کردی خسته نبودی؟ بعدشم واقعا رفته مسافرت خب، دروغ نیست. فقط یه سفر زورکی. بگو نمی‌دونم کی برمی‌گرده. کمی خودش را جمع و جور کرد و سرش را پایین انداخت. –باشه، حالا می‌تونم برم؟ نگاهی به روی میز انداختم. –برو، فقط قبلش بیا این فاکتورها رو پیدا کنیم. صبح فکر کنم رو میز دیدمشون. ولی الان اینجا نیست. آقا رضا گفته که... بلعمی به طرف در رفت. –صبر کن از ولدی بپرسم، اون قبل از امدن تو داشت اینجا رو گردگیری می‌کرد. رفت و فوری برگشت و از همان جلوی در گفت: –میگه همه‌ی برگه‌های روی میز رو گذاشته داخل کشو. بعد هم رفت. داخل کشوی سمت راست را گشتم اثری از فاکتور نبود. کشوی سمت چپ را باز کردم. کاغذها را زیرو رو کردم. فاکتورها را پیدا کردم. همین که خواستم کشو را ببندم قابی که آنجا بود توجهم را جلب کرد. البته از اول که کشو را باز کردم قاب را دیدم ولی توجهی نکردم. اما لحظه‌ی آخر نوشته‌ایی که رویش بود را ناخواسته خواندم و خشکم زد. خودش بود. همان شعری که من در زیرزمین خانه‌شان نوشته بودم. قاب را برداشتم. چقدر زیبا معرق شده بود. "کدام سوی روم کز فراق امان یابم" گوشه‌ی قاب خیلی ریز نوشته شده بود. "برای تو که دیر به زندگی‌ام آمدی ولی خیلی زود باورم شدی." دوباره بغض سمج سر و کله‌اش پیدا شد. یعنی این را برای من درست کرده؟ همانطور به تابلو خیره مانده بودم. نمی‌دانستم از خوشحالی باید چیکار کنم. یعنی آن روز می‌خواسته این قاب را به من بدهد. دیگر نتوانستم آن را سرجایش بگذارم. دلم می‌خواست پیش خودم نگه‌دارمش. انگار یک دلگرمی برایم بود. احساس کردم با دیدن قاب جواب سوالم را گرفته‌ام. پس او هم دلتنگم است. قاب را بوسیدم و به همراه فاکتورها به اتاقم بردم و داخل کیفم گذاشتمش. بعد از تمام شدن کارهایم تصمیم گرفتم به امیرمحسن زنگ بزنم و همه‌ی جریان را برایش توضیح بدهم و بگویم که چند روزی به خانه‌ی آنها می‌روم. ولی بعد با خودم فکر کردم اصلا چرا به مادر نگویم. چرا همیشه به هر کسی حرفم را می‌گویم جز مادرم. شاید حق دارد که از دستم ناراحت باشد. البته ممکن است حرفهایی بزند که ناراحتم کند ولی هر چه باشد مادر است باید خبر دار شود که چه خبر است و چه اتفاقهایی می‌خواهد بیفتد. گوشی را برداشتم و شماره‌ی خانه را گرفتم. بعد از احوالپرسی کم‌کم اوضاع را برایش شرح دادم. از همان اول تعجب کرد که من از شرکت به او زنگ زده‌ام چون اصلا از این کارها نمی‌کنم. بعد که موضوع فیلم و درخواست پری‌ناز را شنید از تعجب برای چند لحظه سکوت کرد. بعد هم گفت نیازی نیست به خانه‌ی کسی بروم. گفتم: –آخه مامان، مریم‌خانم سر کوچه وایساده که باهام حرف بزنه، من می‌ترسم عجز و التماس کنه که... –بیخود کرده، مگه تو بی‌کس و کاری، هر وقت نزدیک شدی زنگ بزن خودم میام بیرون ببینم حرف حسابش چیه. اگه حرفی داره بیاد تو خونه بگه، مگه طلبکاره یا ارث باباش رو از تو میخواد که سر کوچه کشیک می‌کشه. بعد با تشر ادامه داد:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 دست یه جوون رو بگیر بذار تو دست امام زمان(عج) 🎙 به روایت: حاج حسین یکتا 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
Baghare_004L.mp3
3.43M
✴️ شماره 42 🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه 🎙 آیت الله (دامت برکاته) 🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم. ◻️🔸◻️ ✴️ همه چیز درباره آشنایی آیت‌الله سیدعلی خامنه‌ای(مدظله‌العالی) با قرآن ⏮ 🔸 و ، بی‌هزینه نیست. بارها دستگیری و زندان، یکی از هزینه‌هایی بود که حضرت آیت‌الله خامنه‌ای برای فعالیت‌های مبارزاتی خود پرداخت؛ اما در تمام این دوران، ، ایشان بوده است. ◻️ در ماجرای دستگیری اول در سال ۴۲، وقتی آیت‌الله خامنه‌ای را به زندان نظامی مشهد منتقل می‌کنند، همه‌ وسایل‌شان را می‌گیرند؛ اما ایشان می‌گویند: «من درخواست کردم قرآن را بگذارند پهلوی من باشد. قبول کردند.» 📚 شرح اسم، ص ۱۴۳. 🔸 در ماجرای دستگیری پنجم در سال ۱۳۵۰ در مشهد، وقتی مأموران ساواک، سیدعباس موسوی‌قوچانی، روحانی مقاوم را شکنجه کردند، قرآن خواندن آیت‌الله خامنه‌ای تنها مایه‌ تسلی‌خاطر او بوده است: «آن‌چه در این زندان تنها خاطر آقای موسوی بود، این‌که وقتی پس از اتمام شکنجه به سلولش برمی‌گشت، به صدای قرآن خواندن من گوش فرا می‌داد. من هم آیات ویژه‌ای را از قبل انتخاب می‌کردم و برایش می‌خواندم تا مرهم زخم‌هایش و آرام جانش و آهنین کننده‌ اراده‌اش باشد.» 📚 همان، ص ۴۵۰. ◻️ دوران دستگیری و زندان با سکوت و تنهایی و خلوتش، فرصت مناسبی بود تا حضرت آیت‌الله خامنه‌ای با تلاوت قرآن و تدبر در آن، بهره‌های فراوانی از این کتاب شریف بردارد. ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ 🖊 بعون الله و توفیقه ❇️ اداره کل امور تربیتی‌ 📲 eitaa.com/jz_tasnim
🕰 –از بس به اینا رو دادی واسه خودشون میبرن می‌دوزن، مگه تو پدر و مادر نداری؟ مگه مملکت پلیس و قانون نداره؟ حالا یکی معلوم نیست از کدوم قبرستونی یه چیزی گفته اینا افتادن دنبالش؟ مگه دختر من بازیچه دست اوناست؟ خودشون برن پسرشون رو نجات بدن اصلا به ما چه مربوطه، شاید این دختره‌ی شالاتان فردا گفت سر اُسوه رو ببرید، اینا باید ببرن؟ اصلا از کجا معلوم به حرفی که زده عمل کنه، اون که هیچیش حساب کتاب نداره، مگه میشه به کسی که به مملکتش خیانت کرده اعتماد کرد؟ مادر با عصبانیت این حرفها را میزد و رفته رفته هم صدایش بالاتر می‌رفت. یه بند می‌گفت. ولی من برایم مهم نبود. از حرفهای مادر آرامش گرفته بودم و قند در دلم آب میشد. حتی از تشر زدنش هم ناراحت نشدم. تا به حال مادر اینطور از من حمایت نکرده بود. حرفهایش را قبول داشتم، مریم‌خانم به جای این که در خیابان جلوی راهم را بگیرد باید با خانواده‌ام همه چیز را درمیان بگذارد. تقصیر خودم است از اول نباید جوری رفتار می‌کردم که فکر کنن حساب من و مادرم جداست. به نزدیک کوچه که رسیدم به مادر زنگ زدم و اطلاع دادم. بلافاصله سر کوچه حاضر شد. انگار از قبل لباس پوشیده آماده نشسته بود. اصلا فکر نمی‌کردم مادر اینقدر برایش مهم باشد. همراه مادر به طرف خانه راه افتادیم. خبری از مریم‌خانم نبود. تعجب کردم. دلیلی نداشت نورا دروغ بگوید. مادر گفت: –کسی نیست که. –شاید رفته. همین که خواستیم به طرف خانه برویم دیدیم بیتا خانم و مریم خانم به طرف ما می‌آیند. مادر زیر لب گفت: –محلشون نده، بیا بریم. دلم نمی‌خواست نسبت به مریم خانم بی‌تفاوت باشم، گرچه او دفعه‌ی پیش رفتار خوبی با من نداشت. ولی نمی‌توانستم حرف مادر را نشنیده بگیرم. سرم را پایین انداخت و به راهم ادامه دادم. مریم خانم جلویمان را گرفت و با التماس رو به من گفت: –دخترم من رو ببخش، به خدا روز و شبم قاطی شده، اصلا نمیفهمم چطور روزگارم می‌گذره، یه دقیقه بیا بریم کارت دارم. زیر چشمی نگاهی به مادر انداختم و سکوت کردم. مادر ابروهایش را در هم کشید و گفت: –اون با شما کاری نداره مریم خانم. تا حالاشم هر چی از شما کشیدیم کافیه. شما مظلوم گیرآوردید؟ به اندازه‌ی کافی به خاطر پسر شما حرف پشت سر دختر من هست. انشاالله هر کس حرف پشت بچم زده خودش و خانوادش دچار بشن. وقتی جملات آخر را می‌گفت به بیتا خانم نگاه کرد. بعد هم دست مرا گرفت و به طرف خانه پا تند کرد. آنها که انتظار چنین برخوردی را نداشتند همانجا خشکشان زد. مادر چادرش را از سرش کشید و جلوی پنجره ایستاد و نگاهی به کوچه انداخت. –هنوزم اونجا وایسادن دارن حرف میزنن. بعد به طرفم برگشت و ادامه داد: –مردم چه توقعاتی دارن، همه کاره پسر و عروس خودشه، اونوقت ما باید بسوزیم. خب می‌خواستی یه عروس قاطی آدم بگیری که الان... لبم را گاز گرفتم. –کی گفته اون عروسشه؟ پری‌ناز و راستین با هم نامزد نیستن. راستین اون رو نمیخواد، اون به زور... مادر حرفم را برید. –آخه میگن اینا می‌خواستن با هم ازدواج کنن، پسر زده زیرش حالا دختره داره تلافی میکنه. سرم را کج کردم. –خب وقتی فهمیدن دختره آدم درستی نیست ولش کردن، هر کسی باشه همین کار رو میکنه. ولی بعد دیگه پری‌ناز ول کن نبود. مادر دستش را در هوا پرت کرد و به طرف آشپزخانه راه افتاد. –چه میدونم. خدا بهتر می‌دونه، لابد دختره خاطرش رو خیلی میخواد که اینجوری می‌کنه. بعد هم مشغول کارش شد. ولی نفهمید که با این حرفش چه خونی به دلم کرد. نمی‌خواستم به جز من کس دیگری راستین را دوست داشته باشد. به طرف اتاقم رفتم. تابلو را از کیفم خارج کردم و داخل کیف قدیمی‌ام پنهانش کردم. ...
🕰 دلم برای مریم خانم شور میزد. بیچاره خیلی رنگ پریده و مضطرب بود. کاش می‌توانستم کاری برایش انجام دهم. اگر راستین بود حتما از این حال مادرش خیلی ناراحت میشد. مدام در اتاقم راه می‌رفتم و فکر می‌کردم. با شنیدن صدای اذان از اتاق بیرون آمدم و وضو گرفتم و نمازم را خواندم. برای سر عقل آمدن پری‌ناز دعا کردم و بعد با خدا کمی حرف زدم. –خدایا، می‌دونم که بنده خوبی برات نبودم، می‌دونم تمام عمرم غر زدم و هر چی بهم دادی بازم بیشتر خواستم. می‌دونم همش دست این و اون رو نگاه کردم و بهت گفتم منم از اونا میخوام، چرا بهم نمیدی. خدایا می‌دونم همش گفتم "چرا" چرا "چرا" می‌دونم با گفتن این کلمه ناراحتت کردم. همه‌ی اینارو می‌دونم، ولی این رو هم می‌دونم که تو هر دفعه اغماض کردی و نق زدنهام رو جدی نگرفتی. ازت ممنونم. ولی این بار با همه‌ی دفعه‌ها فرق می‌کنه، نه میخوام غر بزنم نه ناله و شکایت کنم که چرا بهم کم دادی. فقط ازت میخوام باز هم چشم‌پوشی کنی و من رو ببخشی، به خاطر هر چیزی که دانسته و ندونسته انجام دادم من رو ببخش." سر بر سجاده گذاشتم و دلم را حسابی خالی کردم. بعد قرآن را باز کردم و از ادامه‌ی دفعه‌ی پیش که علامت زده بودم شروع به خواندن کردم. نمی‌دانم چند ساعت طول کشید. کمرم خیلی درد گرفته بود ولی در عوض دیگر استرس نداشتم. آرام بودم ولی دل تنگ. کاش برای دلتنگی هم دارویی وجود داشت. از جایم بلند شدم و کنار پنجره رفتم. پرده را کامل کنار زدم و چشم به آسمان دوختم. ستاره‌ایی در آسمان نبود جز یکی دوتا. خدایا یعنی حالا راستین زیر کدام قسمت از این آسمانت است. یکی از ستاره ها که آن دور دستها بود چشمکی زد. انگار دلم گرم شد. یعنی حالش خوب است؟ خدایا دل تنگی‌ام را چه کنم؟ بغضم را فرو دادم و با صدای امیرمحسن به طرف در برگشتم. –خوبی؟ بی‌حرکت جلوی در ایستاده بود. با صدای دو رگه‌ام گفتم: –خدا رو شکر. لبخند زد. –این خدا رو شکر با این صدا یعنی خوب نیستی. از مامان شنیدم چی شده. غصه نخور، انشاالله همه چی به خوبی تموم میشه. به دیوار کنار پنجره تکیه دادم و از همانجا چشم به ستاره‌ایی که هنوز هم چشمک میزد دوختم. –نه امیرمحسن، دیگه مثل قبل نیستم. حال روحیم بد نیست. فقط نگرانم. می‌دونم بالاخره این سختیها تموم میشه، برای همین مثل قبل اذیت نمیشم و حرص نمی‌خورم. دلیلش رو هم نمی‌دونم، ولی حسی که دارم خیلی بهتر از قبلنا هست. می‌دونم همه‌ی این اتفاقها خواست خداست. فقط دلیل این رو نمی‌دونم که چرا قبلا اینطور نبودم و اونقدر سر هر مشکلی خودم و دیگران رو اذیت می‌کردم. حالا دیگه معنی اون همه بی‌تابی خودم رو سر هر دردسر کوچیکی نمی‌فهمم. تا حالا اینطوری شدی؟ می‌دونی دلیلش چیه؟ روی تخت نشست و سرش را به علامت تایید تکان داد. –آره. برای منم پیش امده. من به این نتیجه رسیدم که اگه خدا من رو گرفتار کرده و اون گرفتاری اثر روحی بدی روی من گذاشته احتمال داره که این امتحان یک مجازات باشه به خاطر گناهانم. یعنی عاملش اشتباهات خودمه. اینجور وقتها دعا می‌کنم و طلب بخشش از خدا میکنم ازش می‌خوام که این امتحان سخت رو ازم بگیره و بهم آرامش بده. گاهی هم یه مشکلی دارم که خیلی برام سخته‌ها ولی آرومم و اعصابم بهم نمی‌ریزه و راحت‌تر می‌تونم تحملش کنم تازه رابطمم باخدا قشنگ تر میشه، به نظرم اینجور وقتها علامت اینه که خدا یه جور دیگه بهم توجه می‌کنه، یه جور خاص، یه جور عاشقانه که من با لذت اون مشکل رو می‌گذرونم. اون می‌خواد من بزرگ بشم. در حقیقت هر دو صورت به نفعمه، ولی در حالت دوم با حال خوب و قدرت روحی زیاد اون مشکل رو پشت سر میزارم. فکر می‌کنم توام الان در حالت دوم هستی. لبخند زدم. –چه حرفهای امید بخشی، پس یعنی من تو حالت دومم؟ –من اینطور فکر می‌کنم. کنارش روی تخت نشستم و پرسیدم: –کدوم مشکلت باعث شده که رابطت با خدا قشنگ‌تر بشه؟ این آتش سوزی رستوران رو میگی؟ –نه، همین مشکل چشم‌هام. چون از بدو تولد بوده، مطمئنم به خاطر گناهم نبوده. از تو چه پنهون حتی گاهی مغرور میشم که خدا من رو انتخاب کرده برای این مشکل و ازش تشکر می‌کنم. –تو خیلی صبوری امیرمحسن، اینجوری حرف میزنی به رابطت با خدا حسودیم میشه. خندید. –خوبی خدا اینه که مثل ما آدمها تبیعیض نمیزاره، هر کسی می‌تونه خودش رو براش لوس کنه، توی بغلش برای همه جا داره. به آشپزخانه رفتم برای آماده کردن شام به مادر و صدف کمک کردم. سر شام پدر گفت که یک جای مناسب برای کبابی پیدا کرده، یک مغازه‌ی جمع و جور و کوچک است. خیلی هم ا‌ز من بابت پول تشکر کرد و گفت که کم‌کم پس میدهد. از حرفش خجالت کشیدم نمی‌خواستم بداند من پول را می‌خواهم بدهم. ولی امیرمحسن انگار همه چیز را به پدر گفته بود. ...