eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| سد مرتضے: الهے، اگـر جز سوختگان را بہ ضیافت عنداللهے نمیخوانے مآ را بسوز آنچنان کہ هیچڪس را آن گونہ نسوختہ باشی. .🤍 | عنَد ربهْم یرزقونَ🍃 | 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
انقدر اون روز خندیدیم و خوش گذشت که نفهمیدیم چجوری ساعت شد 5 بعدازظهر ! داشتیم تو پذیرایی چای میخوردیم و فیلم نگاه میکردیم یاد دیروز افتادم که چقدر حس بدی داشتم و معذب بودم ! بعد ناخوداگاه دیروز رو با امروز مقایسه کردم و آدمهایی که پیششون بودم را با بچه های خودمون از هر لحاظ سنجیدم ! درسته که فضای دربند و تیپ اونها خیلی بازتر و بهتر بود اما من حس خوب الانم رو مدیون همین دور هم بودن خیلی ساده امروز بودم! با اینکه تو خونه با لباسای معمولیمون بدون هیچ تفریحی نشسته بودیم اما خنده هامون از ته دل بود و از روی سادگی ! حتی حسام رو تو ذهنم گذاشتم کنار اشکان و پارسا و از دیدن اینهمه تفاوت چه ظاهری چه اخلاقی کم مونده بود شاخ دربیارم ! صدای سانی از فکر کشیدم بیرون _الهام چه خبرا از پارسا خان ؟! _هیچی خبری نیست . چطور ؟ _همینجوری . حس کردم میترسه بیشتر حرف بزنه و من ناراحت بشم . دوست نداشتم حس خوبی که از صبح داشتم با فکر کردن به پارسا بپره بخاطر همین ادامه ندادم و دیگه سوالی پرسیده نشد ! صبح با تنبلی بیدار شدم و رفتم سمت شرکت . همیشه شنبه ها وقتی میخواستم برم مدرسه یا دانشگاه حس مرگ بهم دست میداد چون اول هفته بود و فکر اینکه باید تا پنجشنبه بدون تعطیلی بمونم اذیتم میکرد . به قول مامانم تنبلی تو خونم بود ! کاش اینجا آسانسور داشت که من هر روز اینهمه پله رو بالا پایین نمیرفتما ... زنگ در رو زدم ولی به جای محمودی یه دختره که نمیشناختمش در رو باز کرد . قیافه بامزه ای داشت سبزه بود و درشت ! یعنی حداقل دو برابر من بود ... فکر کردم حتما مشتریه سلام کردم و رفتم تو کسی توی سالن نبود ... رفتم تو اتاقم که دیدم سیستمم روشن و یه کیف زنونه روی صندلیمه _سلام الهام جون برگشتم دیدم محمودی با همون دختره اومدن تو اتاق _سلام صبح بخیر .... خسته نباشی _مرسی گلم .... الهام جون ایشون خانوم بابایی هستن طراح و همکار جدیدمون .... ایشونم که الهام صمیمی تقریبا طراح قدیمیمون ! بابایی : خوشبختم لبخند تصنعی زدم و گفتم : منم همینطور
بزرگترین مبارزه ی هر انسانی ایستادگی در برابر تاریکی های وجود خودش است ! روزتون به همین قشنگی✋😍 🍃🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
♡•• اندیشہ ے معشــــــــــوقـ، نگہبانِـ خیالـ استـ عاشقـ نتواند بہ خیـــــــــــــــــــالِـ دگر افتد ..! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
♡•• دیده نابینا شد و قلب از تلاطم ایستاد... بـا نسیمـِ "ڪربلا" ڪۍ زنـده میسازے مَــرا؟!..💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••💛✨ ❤️ صدام‌چراه..! به‌تونمی‌رسه‌حسین🖐🏻💔 بدون‌تودلم‌چه‌بی‌کسه‌حسین •| ،حادثه🕊
همون پس این همکار جدید بود که رفته بود پشت کامپیوتر من نشسته بود ! نمیدونم چرا حس حسودی بهم دست داد شاید چون پارسا از اومدن یه طراح جدید اصلا حرفی بهم نزده بود . محمودی رفت سراغ کارش منم وسط اتاق وایستاده بودم مثل اجل معلق ! تا دیدم داره میره جای من بشینه گفتم : _ببخشید خانوم بابایی _جانم ؟ _این سیستمیه که من روش کار میکنم میشه شما از اون دو تای دیگه استفاده کنی؟ _آخه اینجا دلبازتره ! انگار اومده ناهار بخوره ! بازم لبخند زدم و گفتم : _ولی من همه طراحی هام اینجاست ! _اهان . باشه _مرسی بی هیچ حرفی کیفش رو جمع کرد رفت پشت کامپیوتر کنار دیوار نشست ... اصلا خوشم نمیومد با یکی دیگه کار کنم . شاید توقعم رفته بود بالا ولی به نظر خودم کارم خوب بود پارسا هم حق نداشت بدون مشورت من یهو یکی رو بیاره و بگه این همکاره جدیدتونه ! بیچاره پارسا خوبه رئیسه !چه جوی گرفته منو ! اصلا بهتر کارم کمتر میشه ... دوست داشتم بدونم داره چه طرحی میزنه ولی خیلی تابلو بود صندلی رو بکشم عقب واسه فضولی ! خیلی طول نکشید که پارسا اومد . همین که صداش بلند شد بابایی سریع از اتاق پرید بیرون و با یه لحن خیلی خودمونی شروع کرد سلام و احوالپرسی کردن ! خیلی برام جالب بود مخصوصا که بهش میگفت آقا پارسا نه اقای نبوی ! حسودی رو واسه همین روزا گذاشتن دیگه ! سعی کردم خونسرد باشم و به کارم ادامه بدم ... یکم که گذشت یه نمونه کارت ویزیت برداشتم و رفتم اتاق مدیریت ! در زدم و وارد شدم . _سلام سرش رو بلند کرد و با دیدنم لبخند زد _به به چه خانوم خوشگلی ! روزتون بخیر _مرسی . خوبی؟ _تو خوب باشی منم خوبم عزیزم _پارسا ؟ _جانم _این خانوم بابایی کیه ؟ _مگه باهاش آشنا نشدی؟ همکار جدیدته دیگه نشستم روی صندلی و کارت رو گذاشتم رو میز
• ° صبح بآشد ؛ باشد بارانـ هم شر شر ببـآرد مگر مےشود آن صُبح بہ خیر نباشد😻🍂 اهـالےِ‌عُشـآق‌الـزینب🍭 • ° - - 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر صبح اسمِ کسے بود تو بهترین بودے• تا صدایت کُنم کسے کہ آفتاب ، دلیلِ اوست😇💙 ✍🏻⊱ 🍊⊱ - - 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
♡•• رفتـه ســـــــردار نفـس تازه کند بــــــــــــرگـــــــــــــردد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•