eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
•✾•|💜✍|•✾• ༉📜🙃༉ خودمونیما ولے خوش بہ حال اون دلےکہ درک کرد بزرگترین گمشده زندگیشـــ . . .🥀 امامــ زمانشہ😞💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|•⭕️•|• فوری یــه تماس از امام زمان دارے باز کن فیلم رو ببین خودتــ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍊آرزو دارم در این 🍁عصر پنج شنبه پاییزی 🍊عمرت باعزت و طلایی 🍁دلت خالی از غم و محنت 🍊لبت همیشه خندان 🍁و عصرت زیبا و 🍊دلچسب باشد ☕️ 🍁
‌ _خوب که نبود ولی بهتر شده شکر خدا _آهان خدا رو شکر .. خوب من دیگه برم ...راستی شاید نهار بیام اینجا ... فعلا خداحافظ _پس منتظرتم ... خدا نگهدارت باشه برگشتم سر جام ... خیالم راحت شد که حسام واقعا قصد نداشته آبروی منو ببره ! وای حالا چرا ظهر میخواد بیاد اینجا !؟ من چجوری باهاش رو به رو بشم ؟ خدایا خودت بخیر کن .... از صبح توی آشپزخونه داشتم به مادرجون کمک می کردم .. البته نه توی غذا پختن ! دیدم تا ظهر وقت زیاده منم بیکارم افتادم به جون آشپزخونه و کلی تمییز کاری کردم گرچه مادرجون انقدر تمییز بود که من بیشتر خودمو ضایع کردم ! ولی از هیچی بهتر بود نزدیک ظهر رفتم و لباسام رو عوض کردم ... هنوز بخاطر اومدن حسام استرس داشتم . جلوی آینه روسریم رو سرم کردم ... چقدر قیافه ام داغون شده بود ! صورتم از همیشه لاغر تر شده بود و بخاطر همین چشمهام درشتر از حد معمول دیده می شد ... ترسیدم یکم بیشتر به خودم نگاه کنم و افسردگی بگیرم ! اگر هر وقت دیگه ای بود یکم آرایش می کردم ولی این چند روزه اصلا حس نداشتم که مسواک بزنم درست و حسابی ! مادرجون صدام زد رفتم پیشش _بله مادرجون ؟ _ماشالله چقدر خوشگل شدی با این لباسها مادر _چشماتون قشنگ می بینه وگرنه از همیشه زشت ترم _اون که زشته منه پیرزنم نه تو ... بیا این سالاد رو درست کن سالاد که درست کردم هیچ سفره رو هم انداختم توی سالن و با سلیقه چیدم همه چی رو ... ساعت از 3 هم گذشته بود . عادت کرده بودم که سر ساعت غذا بخورم گرسنم شده بود . معلوم نیست این حسام کجاست دیگه نتونستم ساکت باشم و صدام در اومد _من گشنمه شما مطمئنید حسام گفت میاد اینجا ؟ همونجوری که با تسبیح داشت ذکر میگفت سرشو تکون داد _پس چرا نیومد ؟ نکنه شام دعوت کرده خودشو!؟ _صبر داشته عزیزم میاد .. تو این تهران به این شلوغی بچه ام حتما مونده تو ترافیکی جایی _آخه من گشنمه _خوب پاشو بریم غذای تو رو بدم خندم گرفت _مگه من نی نی کوچولوام ؟
میفرمادڪھ ⇩ - مراقبِ‌اون‌گوشہ‌گوشہ‌هاۍدلتون‌ڪہ‌خالیہ باشید . . 🌿 نڪنہ‌بانامحرم‌پر‌بشھ . . 🍂 خوب‌میگفت . . 🙃 _ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گــــاهی‌فقط‌بایدبگوییم: خدایاشکـــرت‌بابت‌همه‌چی🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خـدایـا🌷 سپـاس برای تمـام شـب‌های زیبـا و غروب‌هایی ڪه دیـدم بـرای شکیبـایی و صبـری ڪه اجازه داد‌ لحظـه‌های بـزرگ انـدوه را تحمـل کنـم زیـرا زنـدگی بـا وجـود همهٔ غـم‌ها بـاز هـم زیبـاست! هیـچ‌ وقت نگران آینـدهٔ ناشناختـه‌ات نبـاش وقتی خـدای شناختـه شده‌ای داری 🌙شبتـون آروم در پنـاه خـداونـد🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸 در این صبح چهار شنبه پاییزیی براتون دوتا آرزو دارم🙏 اول سلامتی و کانونی گرم برای شما خوبان 😊 دوم آرامش و دل خوش💕 امیدوارم خداوند هر دو را به شما عزيزان عنایت بفرماید🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 |•خدا؎‌من🤲🙂•| 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
-مے‌گفتند تنها چیزے کہ : همہ ‌ےِ دردها را دوا مے‌کند عشـق است! پیدا بود هنوز مبتلا نشده بودند.. واژه عشق را همگآن از پریشان حالیَش مےشناسند :)🍂 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_حتما هستی دیگه وگرنه اندر غر نمیزدی که ! تو دلم هر چی فحش بلد بودم نثار حسام کردم ... زنگ در رو که زدند تپش قلبم رفت بالا . کاش امروز می رفتم خونه . اگر جلوی مادرجون چیزی بگه یا مسخره ام بکنه چی ؟ خدایا کمک! _من برم در باز کنم ؟ با خجالت گفتم : _نه مادرجون خودم میرم دستام می لرزید . دستگیره در رو کشیدم پایین و در با صدا باز شد ... سرم پایین بود . چند لحظه گذشت ولی سکوت شکسته نشد ! سرم رو آروم آوردم بالا ... داشت بهم نگاه میکرد . بر عکس انتظارم لبخند محوی زد و گفت : _سلام با دست گوشه روسریم رو جمع کردم و گفتم : _سلام _خوبی ؟ _مرسی کفشهاش رو در آورد و گفت : _بیام تو ؟ تازه فهمیدم جلوی در وایستادم ! سریع رفتم کنار _بفرمایید _ممنون رفت پیش مادرجون . فکر کردم چقدر اخلاقش خوبه ! هنوز روی صورتش رد محوی از کبودی بود باید بخاطر برادری که در حقم کرده بود ازش تشکر می کردم وگرنه فکر می کرد خیلی بی چشم و رو هستم ! موقع خوردن غذا کلی با مادر جون حرف میزد و میخندیدن .. ولی من انگار با دیدن حسام برگشته بودم به خاطرات بد اون روز لعنتی دلم میخواست برم تو اتاق و بزنم زیر گریه ... متنفر بودم از اینکه حتی یه لحظه حسام فکر کنه من شکست خورده ام و بخاطر از دست دادن اون پارسای لعنتی این شکلی شدم ! _پس چرا چیزی نمی خوری الهام ؟ تو که داشتی از گشنگی می نالیدی مادر ؟ ناخوداگاه اول به نگاه کنجکاو حسام نگاه کردم و بعد به مادرجون ... لبخند کجی زدم و گفتم : _من که خوردم . خیلی خوشمزه بود دستتون درد نکنه _تو که قیمه دوست داشتی میدونی تا نخوری نمیذارم بلند بشی پس بخور _بخدا سیر شدم _اصلا صبر کن الان میام بلند شد و رفت توی آشپزخونه ... داشتم با قاشق با برنج های توی بشقاب بازی میکردم _الهام ؟